10.03.2015

حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

پرواز


زنی از ناکجای بودنم فریاد زد: پرواز

و دستانش دوبال بازِ بگشوده، دوبال باز

برایم از همین فرصت همین لحظه بشارت داد 

و نفی هر چه خاموشی! همین لحظه و یک آواز

نگاهش نردبان کهنه  را بنهاد با تایید

به دیوار بلند آشنایی در پی همراز

صدایش از میان رخنۀ تردید ره بگشود 

و نجوا کرد  پی در پی: بیا  همسایه، هماواز

بیا از قصۀ فرجام های تلخ اینسو تر 

بیا از جیب تنهایی بیرون آریم یک آغاز

میان پنجه های روشن روزش فروزان بود

خیالی از ستاره تا طلوع بی دریغ ساز

زنی از ناکجای فکر هایم واژه میاورد

و می آویخت روی لحظه های خالی اعجاز

مرا آواز دادو نردبان خسته بر دوشش

همین لحظه! همین آواز! همین هستی بی انباز!

همیشه بال هایت باز بادا سوی یک پرواز

و فریادی که : آواز است این هستی ،فقط آواز!


28/02/2015 

 

در اشک

زنی در دستهایم خانه دارد

دلش را با خودش بیگانه دارد

زنی در اشک هایم میتند شور

ولی در خنده هایم لانه دارد


غریبانه میان تن

زنی بی من زنی با من بخواند

ز سبز چشم تو خر من بخواند

دلش آزرده از من خفته در من

غریبانه میان تن بخواند




بر گلوی قصه

زنی در چشمهایت جا گرفته

به چشمت عکسی از دنیا گرفته

نشسته بر گلوی قصه هایت

صدایت را ، صدایت را گرفته


هستی دیوار ها

زنی میخواند با من در شب تار

زنی که سر زده از لای دیوار

زنی با هستی دیوار هایش

مرا طی میکند پیوسته هربار




آنسوی باور

زنی آنسوی باور ها غنوده

چورازی در پس در ها غنوده

خودش را لکه ننگی شمرده

و درد سر ،که در سر ها غنوده



صدا

زنی در من صدا میشد همیشه

به دستانم رها میشد همیشه

همیشه می فتاد از دست هایم

دریغا زیر پا میشد همیشه



صدای گنگ

زنی آواره در هستی من هست

زنی پیوسته با من دست در دست

صدایش در گلویم گنگ مانده

نگاهش با دو چشمانم نپیوست

واژه های شکسته

زنی سرشار دیدار و ترانه

گریزان از من این رخت شبانه

شکسته در صدایم واژه هایش

نشسته در شکسته کرده خانه



حجاب

زنی بیدار در من ، من به خوابم

زنی پرسنده و من بی جوابم

تمام هستی ام او را حجاب است

حجاب هستی اش را من حجابم