24 اگست 2015

عبدالوکیل سوله­مل

ترجمه از : گل احمدنظری

بستری از خار

تا نگاه کردم سه سال از عروسی من گذشته است. وقتی که عروس می شدم، نه کاملاً به دوشیزه گی رسیده بودم و نه هنوز درس مکتبم تمام شده بود. همین دیروز تقریباً نوزده ساله شدم. اگر پدر ظالم مرا نمی داد حال درس هایم تکمیل و فارغ صنف دوازده می بودم. نه، نه، نباید پدرم را نفرین کنم؛ زیرا درصورتی که این جرعۀزهر را نمی نوشید حتماً شوهرم او را در خونش غسل می داد و مرا نیز به زور عروسی می کرد. شوهرم آدمی معمولی نبود و نیست؛ با یک اشارۀ او حالی هم هرکس می تواند به آن دنیا برود. هنگامی که نظام سقوط کرد و طرفداران او قدرت را گرفتند وئ سرکردۀ چنان گروه مسلحی بود که نه افرادش کم بودند و نه پول آن. از برکت همین زور و قدرت، مالک آن قدر جایدادشد که نبیره ها و کواسه هایش نیز نمی توانند آن را تمام کنند.

شوهرم تنومند و دارای قدی رساست. همسان من نیست، من به جای دختر اوستم و به علاوۀمن دو خانم دیگر هم دارد که یکی از نزدیکان و دخترکاکایش است و دیگری را دوازده سال قبل وقتی عروسی کرد که بارانی از پول بر سرِ او می بارید. اگرراست بگویم زن دوم او زیباتر از من است و چون با من به جایی برود، از او بزرگتر می نمایم. شوهرم به این خاطر با من ازدواج نکرده است که جوان و مقبول بودم؛ بلکه دو خانم دیگرش بی سوادبودند. گفتم که همسر دوم او زیباتر از من و فیشنی است؛ اما شوهرم نسبت به آنان مرا خیلی بیشتر دوست می دارد. او در هفته یک شب را با دومی می گذراند و ماهی یک بار میهمان بستر همسرکلان خود می شود؛ باقی تمام شب ها را در بستر و پهلو به پهلوی من سپری می کند. اگر راستش را می خواهید من از این نزدیکی و محبت شوهرم هیچ لذتی نمی برم. به گمانم می رسد که هرشب در بستری از خار عذاب می کشم.

من از کهنسالیِ شوهرم رنج نمی برم؛ زیرا تنها دختری نیستم که نصیب مردی پیرشده است. در این جا بی شمار دختران دیگری هستند که خیلی جوانتر از من اند و به عقد ازدواج مردانی پیرتر درآمده اند. من از داشتن انباق نیز متأثرنیستم؛ زیرا اکنون داشتن دو ـ سه زن شوق و رسم بسیاری از مردان گردیده و این کار مایۀ شرم نه و بلکه سبب افتخار بسیاری کسان است.

من نازا هم می باشم؛ ولی گردنم بسته نشود که شوهرم کوشش فراوانی در رفع این عقامت من به کاربست. وئ مرا در داخل و خارج نزد داکتران زیادی برد و خیلی هزینه کرد؛ شاید خدا نخواست و خط فرزند در رحم من نوشته نشده بود. من از این نکته نیز اندیشه ندارم و به آن پرداختی نمی کنم. ولی آنچه که باعث رنج و دردم می شود و از یادآوری آن پیش دیگران چه که پیش خودم نیز بیم دارم و از آن خجالت می کشم و خیلی وقت هم شده که آن را بر زبان نیاورده ام، بیان یک حقیقت است. حالا دیگر قلب من بی طاقت شده آن را با شما در میان می گذارم:

شوهرم از آن روز که مرا زندانی بستر خود کرده بود، نه توان گرم کردن مرا داشت و نه خود را؛ و چون زمانی طولانی به خودانگیزی می گذراند خانه داریش دقیقه یی هم دوام نمی آورد و هنگامی که کار خود را انجام می داد، فوری به من پُشت می گرداند؛ می خوابید و تا صبح با خورخور خود نه تنها باعث بی خوابی ام می شد، بلکه اندیشه های بی پایانی را نیز به میهمانی ام فرامی خواند. من از سودا تمام شب در بسترم از یک پهلو به پهلوی دیگر می گشتم. از دهانم بی اختیار چنان دودهایی می برآمد که خیال می کردم در معده ام آتش افروخته اند. وجودم چنان می سوخت که گویی کسی در بسترم خارکاشته باشد و به من بخلد. در همین حال از دیدن او بسیار رنج می کشیدم؛ به سان حیوان مرداری که پهلویم افتاده باشد و بوی گند از او بلندشود. گاهی که نگاهش می کردم استفراغم می آمد و نزدیک می بود که با گردانده هایم بستر را آلوده کنم.

از خیلی پیش در تلاش بودم که این بیماریم را به وئ اظهارکنم و او را وابدارم که نزد داکترمعالجِ چنین بیماری ها برود؛ اما نه تنها شرمم می آمد بلکه می ترسیدم که اگر بدش بیاید چه قیامتی بر سرم نازل  خواهدکرد! سال گذشته دِل و نادل از زبانم برآمد:

ـ گپی برایت بزنم قهر که نمی شوی؟

خیلی حیران و متعجب شد؛ چشم هایش را از چنین پرسش ناگهانی به من میخ کوب کرد:

ـ چی می خواهی بگویی؟

از شرم دگرگون شدم؛ از ترس لرزیدم؛ حرف در گلویم خشکید؛ اما جرأت کردم:

ـ جای خجالت است؛ ولی ... .

مانند این که کسی گلویم را در میان دست هایش محکم بفشارد سخنم را دوباره جویدم. وی روبه رویم نشست و شعلۀ خشمش زبانه کشید. با آوازی بلند گفت:

ـ چرا، وقت دیگری نبود که در این نیمه شب ... .

دیگر نتوانستم خودداری کنم. سر خود را در میان دستانم گرفتم و برای خوردن هرگونه ضربه آماده شدم. مجدداً لب به سخن گشودم:

ـ شرم آور است؛ اما غلط­ ­فهمی نکن.

چشم هایش از شدت برافروخته گی بیشتر برآمد و ترکید:

ـ گپ بزن، خوابم می آید!

درحالی که سراسر وجودم چون برگی به اهتزاز آمده بود و قلبم به تندی می زد با صدایی خفه از دهانم خارج شد:

ـ می خواستم بگویم که اگر نزد داکتربروید... .

راست بر بستر نشست:

ـ نزد داکتر! برای چی؟

ـ برای این که شفا بیابی!

بی محابا بر من تاخت:

ـ من بیمارم؟

نالۀ بی اراده یی کردم:

ـ بلی، این بیماری است.

گریه امانم نداد و در حال فروریختن اشک حرف هایم را کوتاه کردم:

ـ یک شب هم از خانه داریت بهره نبرده ام؛ دهنت نیز بوی می دهد. آخر من هم انسانم!

با این سخنان بر گریه ام افزود.

این حرف نبود و آتش تفنگ بود که به او اصابت کرد. بدون این که چیزی بگوید، مرا در زیر تگرگ مشت و لگد گرفت:

ـ دخترسگ، این گپ را انباغ هایت چه که یک فاحشه هم تا حالی به من نگفته بود.

و درحالی که از قهر برخود می پیچید بدون درنگ لباس پوشید و در همان دَم که دلش را با لت و کوب من خوب خالی کرد، نیمه شبان از اتاقم بیرون شد. از دروازه که می برآمد رویش را برگرداند و با آوازی بلند گفت:

ـ دخترسگ، اگر من نمی توانستم خانه داری کنم پس این یک لشکر اولاد از کجا آمده اند؟ دیگر دورانت به پایان رسید؛ در یک ماه هم دیگر مرا بر این بستر نخواهی دید.

بیرون که شد، شُکرکردم. در دلم گذشت که «کاش سؤال ایمان را می کردم!» خوشحال بودم؛ چون راه یزرگ نجات را طی کرده بودم.

فوری به اتاق دیگر رفتم. خوب آب یخ بر سرم ریختم. این اولین بار بود که با آب یخ غسل می کردم. وضوگرفتم. برآمده پس به اتاق خود آمدم. جای نماز را گستردم. به نمازنفل ایستادم. بعد از نماز، دوباره شُکر پروردگار را کردم.

شوهرم پس از این، ماهی یک بار از شرم میهمان من می شد و در هر نوبتِ آمدن همیشه می گفت:

ـ اگر بازهم این طور حرف های بی شرمانه بگویی تمام شاجور تفنگچه را بالایت خالی می کنم.

از آن شب به بعد شوهرم نه تنها تفنگچه یی پُر با خود می آورد، بلکه در مقابل بستر ما شمشیردرازی هم در کنار تفنگچه بر دیوار می آویزد تا مرا تهدیدکند و بترساند که اگر بازهم از این گونه سخنان بر زبان آورم پس از فیر تفنگچه با همین شمشیربرنده سرم را نیز از تن جداکند.

من با هربار آمدن وی گمان می کنم که جنازه ام از اتاق بیرون برده می شود؛ اما با تمام این ها بسیار خوشحالم که با غیابت او حالی اندکی از لذت خواب برخوردارم؛ زیرا در سابق بیست و نُه شب در هرماه دچارمرارت بودم؛ ولی اکنون صِرف همان یک شب و روز که وی میهمان بستر پُرخار من است چنین احساسی دارم. همواره به خداوند زاری می کنم که این یک شب من در ماه را به شبی در سال مبدل کند و اینک به شما مژده می دهم که خداوند آرزویم را امروز برآورده ساخت؛ زیرا شوهرم زنی جوانتر از من، یعنی خانم چهارمی برای خود آورد. پس از این او سالی یک بار میهمان من خواهدبود. دیگر من در 364 شب سال خواب های شیرینی خواهم دید و فقط یک شب در بسترم خار خواهدرویید و آن هم تنها در شبی که وئ در کنارم افتاده باشد و مثل جانوری مُردار بوی دهد.

 

سوتهال ـ لندن

ساعت یازده و سی دقیقۀ شب

15 جون 2014 میلادی