رسیدن:  14.09.2011 ؛ نشر : 15.09.2011
به« یونسی» عزیز و به همه بی سرپناهان سرزمینم
 که جز آسمان، آسمانه یی نه دارند!
 

پرتونادری
 

تا آن مثلث مهربانی

از کابل تا نرخ تا بدخشان

 

بهار 1357 خورشیدی بود و من در لیسه ی حبیبیه ی کابل آموزگار بودم. شبپناهی، نه داشتم که باید می داشتم. روزها بود که خیابان در خیابان سرگردان بودم. گاهی حس دردناکی مانند آسیاسنگی روی روان من می چرخید. تا به نگهبان هر ساختمان می رسیدم ، پس از سلام کوتاهی نخستین پرسشم این بود: اتاق کرایی دارید؟ گاهی پاسخ بلی بود و گاهی نی! گاهی هم که بلی بود کرایه ی اتاق آن قدر بلند بود که حقوق ماهوار یک آموزگار نه می توانست آن را کفاف کند. خسته به ساختمان دیگر سری می زدم. با یونسی دوستم که هر دو همزمان از دانشکده ی ساینس دانشگاه کابل فارغ شده بودیم، تفاهم کردیم تا با هم اتاقی مشترکی به کرایه گریم تا از عهده ی پرداخت بتوانیم به در آییم.

او در لیسه ی رحمان بابا ریاضیات درس می داد. از مکتب که رخصت می شدیم یکه راست می رسیدیم به دانشگاه کابل که در آن سالها روی تمام کتابچه هایم نوشته بودم پوهنتون کابل! به کفیتریای دانشگاه می رفتیم و در بدل چهار افغانی نان می خوردیم که در شهر نه می شد آن را با چهل افغانی خورد. غیر از آن نان خوردن در کفیتریا مزیت های دیگری نیز داشت، فضای شاد اشتها آور، طنین خنده ها، هر سو زیبارویی و جوانی و ادایی . ما چنان می نمودیم که گویی هر دو هنوز دانشجو استیم. سرانجام هر دو پناه گاهی یافتیم؛اما تا نفس راست نه کرده بودیم که آن روز خونین پنجشنبه فرا رسید-هفتم ثور 1357خورشیدی را می گویم-که کاش خداوند این روز را در تقویم خود نه می داشت.

تا چشم به هم زدیم «یونسی» به زندان رفت. پس از چندی رها شد و باز به زندان رفت و زمان درازتری را در زندان ماند  برادر کوچکش در دارالمعلمین کابل درس می خواند . جوان پر شور و با استعداد، عاشق و دل در گرو بلندبالایی! همه دغدغه اش این بود که چی گونه با او پیمان زنده گی مشترک ببندد. در آن روزگار شهرنشینان کابل هوای دیگری داشتند که گویی بر تر از آنهایی اند که در ولایات زنده گی به سر می برند. او به اتاق می آمد با دوستانش. سخت دلبسته ی بحث های سیاسی بود. از خلقی ها بدش می آمد. انتقاد و پشت انتقاد و گذشته از آن در پیوند به آنان فکاهه های سیاسی می گفت  و ما می خندیدیم. با این حال او را به آرامش و خویشتنداری دعوت می کردیم که زبان نگهدار که جاسوسان دولت همه جا نشسته اند و او ما را محافظه کار می خواند و با بی پروایی می خندید. بعداً در کابل معلم شده بود. سالی نه گذشته بود که شنیدم  که آن معلم جوان و عاشق را زمانی که جهت دیدار خانواده  به ولسوالی نرخ  میدان وردک رفته بود، آدم کشان مکتب سوز و چراغ دشمن ، به جرم آموزگار بودن در دامنه ی کوهستانی خون پاکش را بر زمین ریخته بودند. خداوند بر او ببخشایاد! شهید ناکام  یکه و تنها توسن شهادت از این مصیبت آباد خونین به آن سوی جهانید! بهشت برین جایش باد! خدانود عاشقان را دوست دارد! وقتی شنیدم که چی گونه او را در آن دامنه ی کوه به شهادت رسانده اند، احساس کردم که تمام رگ های بدنم باز شده است و خون داغ و جوانم فواره زنان روی خاک های «نرخ» فرو می ریزد. بعد شنیدم که دوستم« یونسی» هی میدان و طی میدان از هفت کوه سیاه و جنگل و دریا گذشته و رفته است تا آن سرزمین های دور. شنیدم که در اتریش، کوهستانی ترین کشور اروپایی زنده گی می کند. زنده گی برایش گوارا باد. من، کوه و کوهنشینان راهمیشه دوست داشته ام. « یونسی» عزیرم ، آن کوهستانها برایت گوارا و گشایش آور باد!

می دانم «یونسی» این شعر را پیش از این خوانده است. او شعر را با لحن خاصی می خواند  که گاهی مرا سرشار از خنده می ساخت. نه می دانم چرا همیشه بر می خاست چنان تندیسی از شکوه و زیبایی و دست می افشاند و می خواند:

« نادری» رخت سفر بند و برو جای دیگر
غیر رسوایی در این شهر چی نامی داری

این شعر را به «یونسی» عزیز اهدا می کنم و به همه بی سرپناهان سرزمینم. سرزمینی که جز خداوند پناه دیگری نه دارد و هر کسی که می آید او را بی پناه تر می سازد. حتا کرزی دموکرات!!! نیز چنین کرده است. این شعر را به بی پناهان سرزمینم اهدا می کنم که آسمانه یی جز آسمان نه دارند و پناهی جز خداوند!

« یونسی» تو رفتی و من پیشرفت بزرگی کردم : دیگر در کوچه ها و پسکوچه های کابل به دنبال« اتاق» سرگردان نه بودم؛ بلکه به دنبال« خانه» یی سر گردان بودم- از اتاق نشینی به همسایه نشینی رسیدم. هنوز وضعیت برای من تغیر چندانی نه کرده است. شهر دیگر برای من خانه یی نه داشت، چی کاری می کردم. من نیز مانند تو هی میدان و طی میدان راه زدم، از جنگل ها و تپه های گذشتم ، رسیدم به بیرون شهر، به آب گیر قرغه؛ اما از آن نه توانستم بگذرم و مانند تو در دامنه ی کوهی پناه گرفتم؛ اما نه در دامنه های کوهای اتریش؛ بل در دامنه های کوههای پغمان.  آخرین چیزی را که می خواهم بگویم این است که من باور دارم و تو هم نیز باور داشته باش که این سرزمین، این مادر من و مادر تو این همه نامهربان نه خواهد بود. می دانم این جا در کابل یا بدخشان و یا هم در نرخ وردک برای من و برای تو دو متر مربع زمین خواهد داد تا آرام بخوابیم- بی آن که کرایه یی بپردازیم و بی آن که روی شیشه ی متر برق کاغذی بچسبانیم تا گردش آن را نه بینیم. باور دارم روزی این مثلث مهربانی از کابل تا نرخ و بدخشان شکل خواهد گرفت و به گفته ی شاعر ما دوباره کبوتران گمشده ی خود را خواهیم یافت!

هرچند به مهربانی مادر شکی نه دارم ؛ اما می ترسم تا مادر آغوش مهربانی به سوی من و تو بگشاید، مبادا باند های مافیایی و زالو های خون آشام نشسته بر اورنگ، گورگاه ها را نیز به آیین بازار آزاد به حراج بگذارند! و بعد ما گورستان تا گورستان روی شانه های مردم سنگینی کنیم!

 

پناه باد
 

بسترم بر دوش
می شتابم در خم هر کوچه ی دلگیر
با نیاز خفته در چشمم
خسته و خاموش
 
کس ز درد من نمی داند
کس نیاز خفته ی چشمان تبدارم
در نگاه من نمی خواند
کس نمی داند که من در هر قدم آرام
همچنان در خویش می سوزم
 
بسترم بر دوش
می شتابم در خم هر کوچه ی دلگیر
از درون جاده های روشن پر نور
گونه هایم زرد
سینه ام پر درد
با غم و اندوه تنهایی خود همراه
در سراغ یک اتاق کوچک متروک
 
بسترم بر دوش
من دورن کوچه و پسکوچه های شهر
یک پناه باد می خواهم
ای دریغا روزها بگذشت
بسترم بر دوش
می شتابم در خم هر کوچه ی دلگیر
خسته و خاموش
 
حمل 1357
شهر کابل