رسیدن به آسمایی:  13.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 14.01.2011

هارون یوسفی
 

سراب


وظیفه جانباز خان، رسانیدن مکتوب ها،استعلام ها و پیشنهاد ها به دفتر رییس است. جانباز آدمی است شریف، صادق و امانتکار.

در یکی از روز ها، رییس اداره ، بدون موجب بالای جانباز قهرشد و او را به اصطلاح از «کون سگ» کشید.
جانباز خان که شدیدن ناراحت شده بود باخود گفت: مه میفامم که همرایش چی کنم.

فردای آن، وقتی مکتوب ها را به دفتر رییس می برد ،در راه، یکی از آنها را پاره کرد و دور انداخت .

آن شب جانباز خان از خوشحالی تاصبح نه خوابید .بیچاره گمان می کرد که با از از بین بردن آن نامه ، روزگار آمر را خراب خواهد کرد.

یک هفته گذشت ولی از نبود نامه سر و صدایی به گوش نه رسید. بار دیگر، جانباز خان بیش از ده نامه و استعلام و پیشنهاد را پاره نمود و دور انداخت.

آن روز خیلی خوشحال بود و تمام روز با خود زمزمه میکردکه: «حالی خات فامید که یک نان چند فطیر اس » .

روزها گذشت . آمر، مثل همیشه و بی تفاوت به کارش ادامه میداد .

این بار، جانباز خان تصمیم نهایی خود را گرفت. همه اسناد ، نامه ها استعلام ها و پیشنهاد هایی را که همان روز تازه رسیده بودند ، خدا گفته نابود و سر به نیست کرد.  از آن زمان بیش از یک سال گذشته ولی آمر محترم با خونسردی به کارها ادامه می دهد.

جانباز بیچار تا هنوز امید خود را از دست نه داده گاهی با خود می گوید:« خات فامید که یک نان چند فطیر اس».