رسیدن به آسمایی:  19.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 22.01.2011

پرتو نادری

کریمه شبرنگ شاعر بی سر نوشتی زنان

نگاهی به« فراسوی بدنامی»


«فراسوی بدنامی» شاید دهان کجی است به سوی تمام آنانی که در نیکنامی های کاذب زنده گی می کنند. شاید تازیانه یی است که شاعر خواسته است تا بر پیکر روزگار خود فرود آورد. روزگاری که رنگ ها در آیینه ی آن وارونه بازتاب می یابند و دلقکان در هاله یی از تقدس نورانی فر رفته اند، آزاده گان همه در بندند و غلامان همه بر اورنگ. گویی کریمه ی شب رنگ در نام نخستین گزینه ی شعری اش«فراسوی بدنامی» تمام مفهوم این شعر فروغ فرخزاد را با طنز سیاه و پوشیده یی متبلور ساخته است:

در دیده گان آیینه ها گویی
حرکات ورنگها وتصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فرازسردلقکان پست
وچهره ی وقیح فواحش
یک هاله ی نورانی
مانند چترمشتعلی می سوخت

در روزگاری که بد نامان بزرگ، جامه ی نیک نامی بر تن دارند و آیه ی کرمنا از ذهن روشن قرآن زدوده می شود، فراسوی بدنامی یک فریاد است- فریادی که چنان تیری رها شده است به سوی این ابتذال مسلط روزگار که خون تمام ارزشهای انسانی و فرهنگی جامعه را می مکد تا هستی ما را با پوسیده گی پیوند زند. از روزگاران پیشین گفته اند که بالاتر از سیاهی رنگی نیست! این جا نیز می توان پرسید که آیا در آن سوی بدنامی فضایی برای زیستن است؟ اما چی گونه شاعری در نخستین گام به آن سوی بدنامی رسیده است!  آن که به سیاهی می رسد دیگر درجستجوی رنگی نیست.رنگ ها پایان یافته اند و شاید هم بتوان گفت که او تازه به سر زمین رنگها دست یافته است ، رنگ های که همه در همین سیاهی نهفته اند.

من فکر می کنم که شبرنگ با این نام گذاری تمام نیک نامی های دروغین روزگار ما را به چالش فرا خوانده است و می خواهد بگوید در روزگار حاکمیت رنگ های دروغین و نیکنامی های کاذب، همان سیاهی صادقانه بهتراست از سپیده های کاذب و اگر  می خواهی چهره ی حقیقی نیک نامی را بیابی، بیا از مرزهای دروغین نیکنامی های روزگار بگذر، گامی به این سوی بگذار!شاید در این فراسو نه خورشید ها کاغذین باشند و نه هم ماهتاب ها نخشبی. به گونه ی فشرده می توان گفت شبرنگ در این گزینه تلخترین پیام را برای ما فرستاده است و آن این که، این جامعه ی ما و روزگار ماست که از مرز بدنامی گامی آن سوی نهاده است.

نخستین دیدار

روزی شاعر دختری به دفتر من آمد. خاموش ، آرام و در خود فرو رفته، اندوهگین مانند یک دریاچه یی که گویی هیچ امید رسیدن به دریایی را نه دارد. و می رود تا در ریگستانهای سوزانی بخشکد. سیمای اندوهگین ، صدای اندوهگین و دو چشم دوخته بر زمین. بسته یی از شعرهایش را با خود آورده بود. بسته ی شعر ها را به من داد. او همین کریمه شبرنگ بود.

بسته را گشودم و نخستین سطرهای نخستین شعر را خواندم، سطر ها مرا با خود می بردند، آرام آرم صدایم بلند و بلند ترشد و بعد تمام شعر را با صدای بلندی خواندم. من از خواندن شعر با صدای بلند لذت بیشتری می برم. من با شعرها بودم، یکی ، دو ، سه و چند شعر را همین گونه بلند بلند خواندم. این شعر ها را با حس ، عاطفه و زبان خود بسیار نزدیک احساس می کردم و می خواندم. دیگر حس من حضور شبرنگ را پس زده بود، تا این که در پایان یکی از شعرها وقتی چشمی بالازدم دیدم شبرنگ سرش در میان دو دستش است، و آرنج دستان نهاده بر زانوان و چشمها دوخته بر زمین و سراپا گوش. فکر کردم می گرید. شاید هم در دلش می گریست. تا من خاموش شدم او سری بالا زد و تقریباً چنان بود که گویی می گرید، این بار چشم هایش و چهره اش اندوهناک تر از پیش می نمود.

پس از آن هربار که او را دیدم احساس کردم که چیزی در او چنان چشمه ی  داغی، می خواهد فوران کند. بعد شنیدم که رفته است بدخشان به زادگاهش. گویا به سرزمین شعر و ادب؛ اما سرزمین که شعر به مشکل در آن می تواند به بالنده گی و ثمر برسد! من باور دارم که هم اکنون کریمه شبرنگ با این شعرهایش درآن جا با مشکل بزرگی رو به رو است و یا هم رو به رو خواهد شد. چنین شعرهایی و چنین شاعرانی در بدخشان مخاطب نه دارند. گویی هنوز هیچ نسیمی بوی تجدد ادبی را به دره های تنگ بدخشان نه برده است. می دانم وقتی بدخشانی ها چنین شعرهایی را می خوانند، چی قدر قاه قاه می خندند! بعد طبق عادت متلکی هم می گویند؛ اما آنها نه بر من و نه هم بر شبرنگ و شعر های او می خندند؛ بلکه بر ریش خود می خندند! با این همه زمانی که آخرین سروده های شبرنگ را در انجمن قلم افغانستان به صدای خودش شنیدم ، دریافتم که او گامهای بلند و استواری به پیش برداشته است؛ با این حال من از سرنوشت شعر او در بدخشان نگرانم.

... و اما در پیوند به شعر ها

کریمه شبرنگ در گزینه ی شعری « فراسوی بدنامی» سی و هفت پارچه شعر خود را گرد آوری کرده است که شماری از این شعر ها در عوالم کوتاه سرایی، سروده شده اند. بدون شک سروده های این دفتر، تجربه های نخستین شاعر اند. پیش از آن که این گزینه به نشر برسد، بسیار شنیده ام که گفته می شد، کریمه ی شبرنگ آن تجریه های نخستین فروغ فرزاد را با زبان دیگر تکرار می کند. می خواهم بگویم که مساله ی تاثیر پذیری در هنر و ادبیات یک امر بدیهی است. شاید در جهان شاعری و هنرمندی را نه توان یافت که در مرحله یی متاثر از پیشگامان خود نه بوده است. هر شاعر و نویسنده یی که ادعا می کند که از کسی اثر نه پذیرفته است، این سخن به این مفهوم است که او از گذشته ی فرهنگی خود و از فرهنگ و ادبیات روزگار خود چیزی نیاموخته است. آن که نه می آموزد به جایی نه می رسد!

تاثیر پذیری از یک شاعر بزرگ و پیشگام خود بیانگر سطح بلند ذوق و آگاهی ادبی یک شاعر جوان است. ادبیات و هنر در کلیت خود ادامه ی همین اثر گذاری ها و آفرینش هاست.  بدون تردید در شعرهای شبرنگ می توان جای پای نگرش شاعرانه و زبان فروغ فرخزاد و یا شاعران دیگری را پیدا کرد؛ ولی امر مهم این است که او در دنبال بیان آن چیزی است که احساس کرده و آن احساس و عاطفه و اندیشه، ذهن شاعرانه ی او را لبریز از آفرینشهای شعری ساخته است. او حس، درد و عاطفه و بینش خود را از دیگران به عاریت نه می گیرد؛ بلکه در این زمینه خیلی ها مستقلانه عمل می کند. این امر می تواند برای یک شاعر جوان بسیار مهم  و پر اهمیت باشد. امابه یاد داشته باشیم که بسیاری از احساسات و عواطف ما پاره یی از احساسات و عواطف جمعی و تاریخی ماست. چنان که هیچ کسی در هیچ زمان  و مکانی نه می تواند بی نیاز از بیان احساس عاشقانه باشد. عشق تجربه ی مشترک ، عاطفی و تاریخی بشر است و اما هر شاعری در این زمینه تجربه ی فردی خود را دارد. او از این تجربه ی فردی باید با ما سخن گوید نه از آن تجربه هایی که دیگر به سنگواره هایی بدل شده اند.

شعر هر شاعربه نوعی بیان عاطفی همان تجربه های فردی اوست .درست در همین نقطه است که شماری از شاعران جوان بر صمیمیت شاعرانه ی شبرنگ تردید دارند. صمیمیت شاعرانه چیزی نیست جز این که شاعر نسبت به احساس و عواطف خود و نبست به خویشتن خویش صادق باشد و آن را صادقانه بیان کند. البته این نکته را باید در نظر داشت که حس غریزی نیز انسان را به نوع شناخت می رساند، البته انسان هیچگاهی در مرز شناخت غریزی متوقف نمانده است؛ بلکه از آن گذشته و رسیده است به شناخت هنری ، علمی ، فلسفی و دینی. در پاره یی از شعرهای شبرنگ حس و عاطفه ی غریزی نیز وسیله یی شده است برای بیان مسایل پیچیده ی اجتماعی و حتا گاهی سیاسی. انسانی که تخیل نه داشته باشد نه می تواند بیافریند. به همین گونه انسانی که خرد نه داشته باشد نه می تواند به حقایق علمی دست یابد. در این میان آیا غریزه هم چیزی است؟ این یک امر روشن است که انسانی بدون غریزه و جود نه دارد. گاهی هم غرایز و یا هم غریزه ی خاصی انگیزه های نیرومندی را برای آفرینش ادبی یا هنری به وجود می آورند. شعرهای شبرنگ در نگاه نخستین شعرهایی می نمایند غریزی و کم ژرفا. اما زمانی که ژرفتر نگاه می کنیم و تامل می کنیم در می یابیم که این بیان غریزی با مسایل دیگری اجتماعی در آمیخته وبه شعر او محتوای گسترده تری بخشیده است.

بگذار

راز چشمهای دردمندت را تفسیر کنم
در مسیر کهکشان ها و ابر های دلگیر
بگذار آسمان بگرید به سرنوشت من
به سر نوشت تو
بگذار دکمه های پیرهنت باز باشد
و نگذار روزه دار بمانم گرمی آغوشت را

در فرهنگ های گوناگون و جوامع گوناگون از مفهوم عشق تعبیرها و تفسیر های گوناگونی وجود دارند. بناً می توان گفت که عشق خود یک مفهوم اجتماعی و فرهنگی نیز است.

چشمی را که شبرنگ بیان می کند. یک چشم درد مند است. نه می گوید چشم سیاه، افسونگر ،یا چشم مغرور و یا چیز هایی دیگر؛ بلکه می گوید چشم دردمند. او سرنوشت خود را و سرنوشت کسی را که دوست دارد با ابرها و کهکشان های دلگیر درمیان می گذارد. در حقیقت از دلگیری سرنوشت خود وآن چشمان دردمند سخن به میان می آورد. اما چرا چنین است؟ برای آن که دیوارهای پست و بلند اجتماعی گاهی سدی در میان دلهای عاشق قامت بر می افرازد.  شعر های شبرنگ با زیبایی و شورانگیزی خاصی آغاز می شوند . در بیشترشعرها نخستین سطر ها خواننده را تا متن شعر پرتاب می کند و خواننده را می برد تا پایان شعر. با این حال گاهی در میانه های شعر با موانعی بر می خوری. مانند شناوری که نا گهان با گردابی رو به رو می شود. این گردابهای خورد و بزرگ همان سطر های اضافی است که در میانه های شعر ویا هم پس از استکمال یک تصویر ظاهر می شوند.

بگذار دگمه های پیراهنت باز باشد
بگذاربه چشم هایت نگاه کنم
بعد کمی پایین تر
وسعت گرمای خورشید را در آغوشت تفسیر کنم
راز آلوده تر می شوم
وقتی به چشمهایت می اندیشم
چشمهای از جنس عسل
چشم های فراتر از دیدگاه بشر
که حادثه اش را می نوشم هر نفس

این سه سطر پایانی درست همان گردابیست که سر راه شناور سبز می شود و تو باید بسیار دست و پا بزنی تا از آن بگذری. این سه سطر تشریح و توضیح همان چشمان رازناک است که شاعر با اندیشیدن در باره ی آن نیز راز آلوده می شود. این خود بیان زیبایست، اما دل شاعر با این توصیف قرار نه می گیرد و می رود تا چند سطر توضیحات دیگر نیز بنویسد. البته در سطرآخری نوشیدن حادثه خود تصویر زیبا و تازه ییست. و یا در جای دیگری که می گوید:

آن گونه که موهایت را به دست بادمی گذاشتی
بگذار

لبخند کنارت را باربار تجربه کنم این سطر آخرین هم از نظر بیان و هم از نظر ساختار زیبا نیست. شاعر می خواهد بگوید که می خواهم همیشه خندان در کنارت بمانم؛ اما این حس بیان زیبای شاعرانه پیدا نه می کند. آن گونه که گفته شد گاهی در شعرهای شبرنگ نوع نگرش شاعرانه ی فروغ  فرخزاد به هستی و زنده گی را می توان دید. چنان که من وقتی این پاره شعر شبرنگ را خواندم:

آری می شود به بیهوده گی تن داد
و با کسی که باورش نداری
در انتهای اتاق نشست
ساعت ها گیسوانت را روی دستانش گذاشت
در فشار بازوانش مرد

مرا به یاد این پاره شعر فروغ فرخزاد انداخت:

می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گل بیرنگ بر قالی
در خط موهوم بر دیوار
می توان فریاد زد
با صدای سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
 
به نظر من بزرگترین همسانیی که می توان در میان این دو شعر یافت،  این است که هر دو شاعر بر ابتذال، بیهوده گی  و پوچی مسلط اجتماعی تازیانه می زنند. شعر شبرنگ ظاهراً یک شعر غریزیست. از اتاق خلوت، گیسوان افتاده در دستان یک مرد و فشار بازوان سخن می گوید. آن هایی که دوست دارند که با نخستین حس ظاهری حکمی صادر کنند خواهند گفت که این یک شعر غریزی است و یک حس دروغین!

اما می پندارم که همان سان که فرخزاد از صدای های بیگانه و دروغینی که پیوسته می گویند که دوست دارم، بیزار است، شبرنگ نیز یک واقعیت اجتماعی را با استفاده  فضا سازی غزیزی خواسته است تازیانه بزند و بدینگونه به محکومیت خود و جنس خود شهادت دهد که هزاران گیسو ، در گوشه های اتاق های خلوت روی دستان تجاوز افشان می شوند. یعنی زنان مالک گیسوان خود نیز نیستند، گیسوانی که باید روی دستان که شایسته گی اش را دارد افشان شود ؛ ولی به سبب جبر زنده گی و اجتماعی روی دستانی افشان می شوند که شایسته گی آن را نه دارد. روی دستان زور، روی دستان تجاوز.

من در این پاره شعر شبرنگ، احساس هزاران دختر جوانی را در می یابم که بنا بر دلایل گوناگونی تن به ازدواجهای اجباری می دهند. یا احساس آن دخترانی را حس می کنم که در چنگال آدم ربایان می افتند و بعد اندام و هستی شان به فروش می رسد. باز هم برگردیم به موجودیت همان سطر های اضافی. شبرنگ در ادامه ی چنین سطرهای زیبا، چنین می نویسد:

اما بی حس
اما بی میل

این سطرها بازهم همان گردابیست که شناور را با مشکل رو به رو می کند. و یا در جای دیگری در همین شعر می گوید:

و مردی بیهوده لذت خواهد برد از شانه های عریانم
شب را نوشید تا نهایتش
من دیگر چی گونه به خویش گویم انسان!

سطر آخرین در حقیقت یک نتیجه گیری است  تا یک سطر شاعرانه ویا در جای دیگری می گوید:

گیسوان بلندم را که روزگاری برایت نگاه کرده بودم
امروز دست نامردی
از پریشانی اش لذت می برد
و مرد هرزه یی شهوتش را تسکین می دهد
« مردی که دوستش نه دارم
و هیچگاهی دوستش نه خواهم داشت»
چگونه می شود باور کرد
لذت بوسه یی را که بی معنایی اش
حجم اتاقم را پر کرده ؟»

در این شعرها شبرنگ درمانده گی زن افغانستان را بیان می کند. وقتی دختری به اجبار به مردی که دوستش نه دارد، داده می شود و آن مرد از شانه های عریان او و پریشانی گیسوان او لذت می برد، برای زن چه حسی دست می دهد. شاید این که او جنس دوم است و جامعه او را هنوز به حیث یک انسان مساوی الحقوق با مردان نه پذیرفته است. این که جامعه هنوز نه می خواهد به احساسات و عواطف زن احترامی بگذارد. حالا می توان آن بعد دیگرش را که دردناک تر از این است نیز تصور کرد که چی گونه زن را همیشه در ترازوی لذت جنسی وزن کرده اند.
چنین است که او می گوید:

کیستم من
درخت عریان باغ
آن باغ بی سرنوشت
که چشم های نا محرم
کام بر می دارد از تنم

در چنین حالتی در ختان عریان، در ختان برگ ریخته  تصویری است از چنین زنانی! این درختان در باغ های بی سرنوشتی عریان شده اند؛ همانگونه که زنان در جامعه حاکم بر سرنوشت خود نیستند. او می داند که هنوز جامعه ی مرد سالار یاد نه گرفته است تا زن را به حیث نیمه ی مساوی خود بپذیرد و چنین است که بار بار برای تثبیت هویت انسانی خود فریاد می زند:

باد!
دستم را بگیر
وبا خط قرمز درشت
در تن دیوار پیدایی ام بنویس
انسان
     انسان
           انسان

شبرنگ در این گزینه ی شعری، شعر هایش را نام گذاری نه کرده است؛ اما یکی از شعر های او « به یک آشنای ناآشنا» نام دارد که این گونه آغاز می شود:

پیغبران شهوت از دیار کدامین خدا
تنت را این گونه تسخیر کرده اند
دست هایت را این گونه ساده به دست کسی نگذار
مفهوم سرنوشت من در خطوط دستان تو
                                            پیچیده است

در این شعر شبرنگ به دنبال آن نیمه ی گمشده ی خویش است. ظاهراً او را یافته؛ اما او در دام شهوت گیر مانده است و به او هشدار می دهد که دست روی دست کس دیگری نه گذارد. او سر نوشت خود را در خطوط کف دستان آن نیمه ی گمشده می یابد. او همه ی هستی اش را می خواهد تا به این نیمه ی گمشده ببخشد:

ای همه ی هستی تنم نثارت
نوازش های شانه هایم از آن تو باد

اما با دریغ او در دام شهوت گیر مانده است:

پیغمبران شهوت از دیار کدامین خدا
تنت را این گونه تسخیر کرده اند؟
که « شهر» پر ازبوسه های نا محرم تست

او بدون این نیمه ی گمشده نامکمل است. نامش نامکمل است و می خواهد نامش را با نام او پیوند زند و او را نجات دهد. او می خواهد بگوید که دریک جامعه ی بسته ی سنتی زن نه می تواند شخصیت مستقل خود را دشته باشد و به مفهوم دیگر زنان پیوسته چنان سایه یی به دنبال مردان اند.

نامت را پیوند بده به نامم
تا همیشه های سبز
دست هایت را ساده به کسی نگذار
که مفهوم سر نوشت من
در خطوط دستان تو پیچیده است

دریک جامعه ی سنتی و بسته در حصار سنت های سنگ شده، زن حق دوست داشتن را نه دارد، عاشق شدن که کفر است. دختر خوب چنان است که خانواده دستش را به دست هر کسی داد چیزی نه گوید، آبروی پدر و خانواده را نگهدارد و خاموشانه به دنبال شوهر برود.

چی گونه شاعر دختری می تواند از آرزو های دخترانه ی خود بگوید، از پریشانی گیسوانش بگوید ، از رازناکی اندامش و از غریزه اش. چنین شعر های گنه آلود اند و شاعر آن بزهکار. شبرنگ در پیوند به شعرهایش با چنین سرزنش های رو به رو بوده است. چنان که در یکی از شعرهایش به دفاع از خود و از شعر خود پرداخته است. در حقیقت او به دفاع از همه زنان سرزمینش می پردازد. او خود می داند که چرا او را گهنکار می دانند و شعر هایش را پر گناه:

شعر هایم را پر گناه می گویند
من ازعطش بوسه
از فصاحت آغوش
از لرزش دیدار
و از سر نهادن در آغوش عرقناک کسی حرف می زنم

سخن بر سر این است که اگر چنین چیزی را شاعر مردی بیان کند، آیا شعر او را پر گناه می دانند، نه بلکه می گویند چی قدر زیبا سروده ای. مرد در بیان غرایز و خواهشات خود آزاد است؛ اما زن باید خاموش بماند. شبرنگ آگاهانه می خواهد تا نیازهای درونی خود را بیان کند. شاید این نیازهای درونیست که او را بر می انگیزد تا چنین شعر هایی را بسراید و از فرجام  آن نیز نه می هراسد.

شعر هایم را پر گناه می گویند
زمانه مهر طعنه بر رخم می زند
بگذار زاهدان نقابی شهر سنگسارم کنند
و داغترین موضوع روزنامه ها
تکفیر من باشد
من زنم، زن آزاده
زن عریان و بوسه خواه
شاید روح زندانی دختران شهر را آرامش می بخشم
بگذار زمانه ی نامحرم جار بزند
شعرهایم پر گناه است

این دیگر یک قیام است، یک عصیان است. او می خواهد واقعیت را بیان کند و حتا اگر او را  تکفیر کنند و سنگسار نیز. او هراسی نه دارد که روزنامه ها درباره اش چه می نویسند! او در اندیشه ی آن است تا روح زندانی دختران شهر را با سروده هایش آرامش بخشد. در دوران طالبان روزهای جمعه زنی را به اتهام هم آغوشی با مردی تیر باران می کردند و یا هم در جاهایی سنگسارش می کردند، اما هیچگاهی کسی نه دید تا همراه با چنان زنانی مردانی نیز جزا دیده باشند. اما عاقبت چنیبن دادخواهی هایی به کجا میرسند! اومی داند که کوچه های متعارف حتا جنازه ی او را حمل نه خواهند کرد. چنین است است که بر استواری هیچ چیزی ایمان نه دارد و بر همه چیز بدرود می گوید:

بدرود
کو دوشی که بردارد هستی ویرانم را
بدرور زنده گی
مردم؛ اما ناسیر از لبخند
مردم؛ اما نا آشنا با خودم
دیگر کوچه ها جنازه ام راحمل نخواهد کرد.

زن نه باید بسیار بخندد، نه باید قاه قاه بخندد. خندنیدن نشانه ی وقار نیست. حتا بیدل تبسم را نیز نقصان تمکین می داند: «تبسم بر تبسم سر به سر نقصان تمکین است». چنین است که زنان حتا نا آشنا با مفهوم خندیدن از جهان می روند. هر کس که از این جهان می رود اشک حسرتی می چکاند؛ اما اشک حسرت شبرنگ به خاطر یک دهن خنده است.  چنین است که می خواهد تا همه ی هستی و زیبایی اش را برای خاک ارایه کند:

من دیگر بی نیازم
من مردم
مردم
مردم
بدرود زنده گی
ای خاک سرد به مراد رسیده
به آغوشم کش
سخت
  سخت
       سخت
و بوسه بردار از عریانی تنم
دست بیاویز به گردنم خواهی

نه می دانم  که چرا سطر « ای خاک سرد به مراد رسیده» یک بار دیگر مرا به عوالم شعر و شاعری فروغ فرخزاد برد. انسان زمانی که دلتنگ می شود، شاید به علاجی دست یابد؛ اما انسان زمانی که به دلتنگی روحی می رسد، گشایش چنین دلتنگی کار ساده یی نیست. این دلتنگی روحی حافظ بود که او را بر آن داشت تا فلک را سقف بشگافد و طرح نو در اندازد، برای آن که او در زیر سقف این فلک احساس آسایش روحی نه می کرد. شبرنگ نیز دلتنگی روحی دارد و همه چیز و حتا آزادی برایش تکرار مکررات است و او نه می خواهد پیوسته همه ی هستی اش تکرار یابد. گویی نگرن است که زنده گی اش همان سر نوشت سیزف است.

ای خدا!
از تماشای حکمتت دلگیرم
یا بشکن «قرارداد» خویش را
تا رها شوم از قید
نه
آزاده گی هم حتا تکرار
چقدر تکرار
و چقدر دلخستگی
و در شعر دیگر:
ما همان نطفه های بیهوده ی بودیم
که تکرار شدیم تا امروز
بی آن که بدانیم، صدایی می شنویم
بی آن که بخواهیم می رویم

گاهی او در گیر فلسفه بافی می شود و این فلسفه بافی او را به کلی گویی های دلگیر کننده می کشاند  و ابهامی در شعر سایه می اندازد که حتا خوانش شعر را نیز دشوار می سازد.

حجم فریاد غم انگیز ما
فرا تر از وسعت این جهان بی معناست
ما تکرار سرد
لحظه های گنگ خداوندیم
و با هر چی خسته گیست آسمانش را به دوش می کشیم
انگار روح غریب ما
مصرف «اعتیاد» غریزه ییست که تنها
خود خدا می داند                                                                                          
 
زن و مرد جامعه ی انسانی را می سازند ؛ اما از دیدگاه شبرنگ زنان همیشه سرنوشت جداگانه از مردان داشته اند. سر نوشت تلخ، سر نوشت سیاه.

برادرم چای را می نوشد
شبیه سرنوشت خودش
همیشه سبز
 همیشه صفا
من اما
شبیه سرنوشت چه کسی
که همیشه تلخ
که همیشه سیاه

کوتاه سرایی در شعر پس از طالبان در ادبیات فارسی دری در افغانستان گسترش بیشتری یافته است. البته این گسترش عمدتاً در شعر آن شمار جوانانی دیده می شود که می توان آن ها را شاعران پس از طالبان گفت. باید گفت که شماری از این جوانان در کوتاه سرایی منزل های دراز موفقیت و زیبایی را پیموده اند. من فکر می کنم که  در هیچ یک از دوره های شعر معاصر ما ، کوتاه سرایی این همه گسترش و رونق نه داشته است. شبرنگ در این زمینه تجربه هایی  خوبی دارد . چنان که در پایان کتابش نمونه هایی از کوتاه سرایی خود را نیز آورده است.

به هوش باش پرنده!
که در خم کمر صیاد
مرگی
جوانه می زند

تا همین که این شعر شبرنگ را خواندم، این بیت معروف ابوالمعانی بیدل در ذهنم بیدار شد:

تواضع های دشمن مکر صیادی بود بیدل
که خم خم  رفتن صیاد بهرقتل مرغان است

و نمونه های دیگر که من از خواندن آنها لذت بردم و به این باور رسیدم که شبرنگ  می تواند در کوتاه سرایی نیز موفقیت هایی داشته باشد.

نیامدی
جای دستانت خالی
در گریبانم
*
درد کفشهایم را احساس کردم
لحظه یی که کوچه ات از خسته گی
فریاد کشید    
*                                                                          
قناری ها رفتند
شهر خسته تر شد
فاتحه ی باغ را کی خواهد خواند؟

واپسین گفته ها

کریمه ی شبرنگ در کلیت  شاعری است بد بین . تصاویر در شعرهای او از این زاویه شکل می گیرد. این بد بینی برای او نوع زبان پرخاشگر داده است. گویی با همه چیز در جنگ است. گاهی با خدا در گفتگوست و گاهی با خویشتن خویش در ستیز. گاهی زبانش آمیخته با نوع عصیان شاعرانه است. در شعر او پرسشهایی در برابر هویت انسانی زن وجود دارد.  در شعر او زنده گی از منظرگاه غریزه نگاه می شود. بسیاری از شعر های او با حس غریزی آغاز می شوند، بعداً با مسایل و موضوعات دیگر اجتماعی در می آمیزند. زنان در شعر او سرنوشتی نه دارند-اگر دارند سرنوشتی است سیاه  و یا هم در اختیار مردان. زن محکوم سرنوشت است- سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده اند. جامعه یی که او توصیف می کند جامعه ی مرد سالار بیرحم است و هنوز این جامعه نه پذیرفته است که زنان نیم هستی جامعه را می سازند و دارای عشق ، عاطفه و اندیشه اند  و می توانند بر سرنوشت خود حاکم باشند و شخصیت اجتماعی مستقل خود را داشته باشند. چنین است که جامعه و زمانه یی را که شبرنگ در آن زنده گی می کند تاریک می بیند، مانند یک شام تاریک مانند یک شام تلخ:

این شام تلخ عجیبی ست!
شام اعدام ترانه
شام بلعیدن فریاد
شام بستن روشنایی
این شام تلخ
شام عجیبی ست
من در گذرگاه یک شام تلخ
جنازه ی تقدیر خویش را خواهم خواند

شعر او شعر تنهاییست و او از این تنهایی می ترسد و پیوسته در جستجوی آن نیمه ی گمشده ی خویش است تا  خویشتن را تکمیل کند.  احساس می کند که تا زمانی که نامش کنار نامی دیگری نوشته نشود نامکمل باقی می ماند.  با این همه، مرد در شعرهای او بیشتر موجودیست کامجو که به زن تنها از روزنه ی لذت جنسی نگاه می کند. چنین است که او گاهی مردان را نامرد صدا می زند.

شبرنگ به همه چیز در شعرهایش با استفاده از صنعت تشخیص بار عاطفی و خصوصیت انسانی می دهد، حتا به مفاهم انتزاعی نیز.  از این نقطه نظر تخیلی دارد پویا و این تخیل تصاویر شعری  او را  زنده گی و تحرک می بخشد. ما حرکت تصاویر را در شعرهای او می بینیم.

زبان شعر او ساده ، روان و بدون تعقید است. در کاربرد واژه ها تعمدی به خرچ نه می دهد. به زبان دیگر واژه ها خود وارد شعر می شوند، نه این که  او بخواهد تا این یا آن واژه ها حتماً وارد شعر سازد. چنین است که گاهی کلمات انگلیسی بسیار راحت در شعراو راه یافته اند مانند پارسل، الکل، آدرس، مدرن، پست و شاید شمار دیگر...

هیچ کس آدرسش را نمی دهد
تا دلتنگی هایم را
برایش« پارسل» کنم

در سالهای اخیر واژه هالاتین و انگلیسی در شعر ما بیشر راه یافته اند. من در شعرهای خود نیز متوجه ی چنین امری شده ام. هر چند این واژه ها در زنده گی روزمره ی ما راه یافته اند با این حال کار برد بیدریغانه ی آن می تواند در آینده شعر ما را از نظر زبان با مشکلاتی رو به رو سازد.

البته زبان  او زبان  یک دستی نیست. می توان در شعرهایی سطرهایی را یافت که دارای نقیصه ی بیان اند و گذشته از آن می توان در شعرهای شبرنگ  جمله های اضافی را پیدا کرد که شاعر به توضیح تصاویر شعری خود پرداخته است. چنان که اگر چنین جمله هایی حذف شوند نه تنها به شعر صدمه یی نه می رسد ؛ بلکه سبب یک  پار چه گی بیشتر آن خواهد شد.

من می پندارم که شبرنگ با گزینه ی «فراسوی بدنامی» گامی موفقیت آمیزی برداشته است و امیدوارم تا بتواند، این موفقیت را همچنان نگهداری کند و با استواری بیشتری در این راه دشوار گذار گام بردارد. سخن آخر این که من در وجود شماری از جوانان به شعر جوان افغانستان باورمند و خوشبینم که این شمار جوانان همان شاخه ی روینده ی تکامل شعر معاصر ما را می سازند، باور دارم که شبرنگ نیر در ردیف این جوانان جایگاهی برای خوش پیدا کرده است.
 
پایان
جدی 1389
شهرک قرغه- کابل