رسیدن به آسمایی:  29.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 29.01.2011

نورالله وثوق
 

قاضیِ کو ر



گمان مبر که زمانی حیا کند رخنه

و یا به حرف هوایی ما کند رخنه

زرنگ آبی آیین دل بود بیزار

به تیرگی همه را مبتلا کند رخنه

قدِ بلندِ امیدِ هزار و یک در را

هزار تکه و از هم سوا کند رخنه

گلوی نازک گهواره های ایمان را

به تیغِ فکرِ خود از بن جدا کند رخنه

جنازه بر سر دوشیم و ناله ها در راه

ز خون عاطفه پا را حنا کند رخنه

کند ز ریشه بر و برگِ هر چه گلشن را

لباس فتنه تن غنچه ها کند رخنه

بپرس از دل بی صاحبِ سیه روزت

میان ما و تو آتش چرا کند رخنه

من و تو غافل از آهنگِ رخنه از آنرو

درون رگ رگ ما رخنه وا کند رخنه

سرای عشق و صفا را سراغ اگر یابد

به یک اشارةِ ماتم سرا کند رخنه

به قتل نسلِ محبت از آن عطش دارد

که داغ تشنگیش را دوا کند رخنه

وگر که شعله نریزد به خرمن لاله

چگونه دَین خودش را ادا کند رخنه

مجو سلامت ازین اژدهای شهر آشوب

مجو که داغ دلت را دوا کند رخنه

ز غرب و شرق و شمال و جنوب و از هر سو

به هر کجاست بلایی صدا کند رخنه

به قدس و کابل و لاهُور و غزنی و بغداد

جفا به تودةِ یک لا قبا کند رخنه

میان کوچه و بازار و منبر و محراب

چه شعله ها که به ناحق بپا کند رخنه

گهی ز بلخ برآرد سر و گه از هلمند

گهی به رودِ هریوا شنا کند رخنه

گهی ز شعلةِ او روح نینوا سوزد

گهی به غَزّه جفا برملا کند رخنه

به نام تار و تبار و قبیله و مذهب

بهانه های عجیبی بنا کند رخنه

زبان و قوم سرش وا نمی شود هرگز

به هر که هر چه رسد هر کجا کند رخنه

اسیرِ مشقِ شکاریِ شهرِ آشوبی

به سادگی به کجایت رها کند رخنه

سفر ز بارِ کمربند او کمرخم کرد

گمان کنم که به کابل هوا کند رخنه

به آسمان طریقت نمی کند پرواز

و در زمین هوس هر چه را کند رخنه

امام حاضر او گشته حضرت ابلیس

ببین کجا و کرا اقتدا کند رخنه

به شورِ مشتِ شریرِ اسیر سرمایه

چها که بر سر هر بینوا کند رخنه

گِرو؛ گِرو؛ همه جا ریش ما گروگانش

به روی ما ز چه رو اعتنا کند رخنه؟؟

فریب عینک و نکتاییش مخور جانا

تو را به قاضیِ کو ر آشنا کند رخنه

میانِ نخ نخِ هر تارِ تورِ چلتارش

هزار وسوسه بهرت عطا کند رخنه

درون صحنةِ رقصش درا که تا بینی

چها چها و چها و چها کند رخنه

خمارِ خواب و خیالیم و از خبر خالی

به دستِ ما چه بلاها بپا کند رخنه

به موجِ معرکه آماج مجری جوریم

که در مجاری هر ماجرا کند رخنه

نشسته داده به پشتی عافیت تکیه

به جان جهل جهان اتکا کند رخنه

خرابِ باج و خراج است و خیمه و خرگاه

چه مهره ها که درین ره فدا کند رخنه

چنین که جهدِ جدایی مان کند جولان

سر از تن همه دلها جدا کند رخنه

شرنگ شور شررزای بازی باز است

به ناز و باز کجایت رها کند رخنه

خلاصه بازی و بازی و بازی و بازی

خطا بود که نشان را خطا کند رخنه

علیه رویش صبحِ سپیدِ احساس است

هر آنچه گفته برایش سیا کند رخنه

......


شنبه9ـ۱۱ـ۱۳۸۹