رسیدن به آسمایی: 27.05.2009 ؛ نشر در آسمایی: 30.05.2009
 

صالحه وهاب واصل



 ما


بنشین , بنشین کنار من که ره شب دراز نیست
ما هردو رهگذر , محتاج انحلال و هماهنگی و همی
مفتون قصه های نظر با سماع دل
مگذار این دقایق وصلت هدر رود
بنشین پیشرویم بر من نگاه کن
بر گوی راز بستۀ دل با لب نگاه
اندیشۀ گذشتن شب دور کن ز سر
بگذار باغبان همه هستی و عدم
از دانه های عشق , وز اختران و انجم بیرنگی ِ فضاء
در بطن آسمان نهد تخمه های نور
بگذار آسمان شود آبستن از شفق
بگذار از تبسم ما دُخت آفتاب
آگنده از حرارت آغوش آرزو
خندد به سوی ما
بنشین که طفل روز مثال فرشته ها
با بال های باز و فراغش به سوی ما
آغوش وا کند
بنشین کآسمان سیه پوشِ کینه دل
از بودنت کنار من اندر حریم مهر
با تیغ زر ز کورۀ وَساوِسِ حسد
از رُخ نقاب تیره و پُر وحشت و سیاه
با خشم بر کند
***********
بنشین کنار من
بنشین که راه فاصله ها در عدم رود
دست عدم مگیر
با بعد خو مکن
بنشین تا بگویمت از لذت وصال
از نور با صفا
از رنگ این هوا که ببینی به چشم دل
بنشین که خوانم از غزل بیصدای دل
از شعر راز ها
از نغمۀ حزینی که میبارد از فضاء
از قصۀ شکستۀ پیچیده در گلو
از من مرو بمان , بنشین که با تو ذاده شود طفل با همی , نوزاد همدلی
در بستر نیاز, گهوارۀ حقیقت و آغوش باوری
بنشین که زره زره شود خانۀ دویی
در زیر پای ما
بنشین که تا به عشق در آمیزمت بخود
بنشین تا که در دل شب گوری برکنیم
آغوش گور پُر ز تنِ تو و من کنیم
بنشین تا زُدوده شود نقش تو و من
از صفحۀ های دل, ز آیینه ی خیال
بنشین که روی گور تو و من ز خاک ما
خشتی بنا کنیم
اعمار آشیانۀ پُر از صفا کنیم
إحیاءِ ما کنیم.


25-04-2009 فنلو-- هالند
***


میترسم

امشب زدمیدن
ســــحر میــترســم

وز پرده دریدن
ســـحر میــترســـم

آمیخــته یک نفــس , نفــس با اویــم

یارب ز رسیــدن ســــحر میترســم

صُبحا ! مگشـــا دیده ,خدا را ! دریــاب

کز مژه خلــیدن ســـحر میــترسـم

امشـــب که دلم ستــــاره باران گشته

از رنگ پریـــدن ســــحر میــترسـم

دارم ســحری, ز سِــحر در کلــبۀ خود

از راه بریــدن
ســـحر میـترســم

امشب که دلم محــرم مقصـود
شـده

از قــــهر و تُنـیدن ســـحر میترسـم

ای شـب تو مرا به یــار من واصل بـاش

کز زود دویـــــدن ســحر میترسـم

شــب رفتـه به پایان و دل «واهِب »غرق

از تاب و تپـــیدن ســـحر میترســـم



06-01-2009  هالند ---فنلو


***




خواهم بهار باشم



تن پُر ز شور و شوق

چون برگ گل شوم ز تراکم جدا جدا , از لذت هوس

عطر تنم بدامن کوه و دمن رود

رنگین شوم چو باغ

پُر بار چون درخت شگوفان هر چمن

قلبم پر از نشاط

صد ها ترانه موج زنان رقص سر دهند در رگ رگ تنم

اندر بلور نازک آوائی من خموش

دریائی موج حسرت با صد هزار آزِ فریبا به چشم من

بگشاید هر نفس

طوفان ناشناس

چون نغمه و غزل , پیچم در آسمان نشاط و طرب چو نائی

از آسمان آبی و شفاف بَر کنم , خط زرین را

بندم به بال خویش پر پر زنان میان افق
ها نهان شوم

تا در کناره هائی شبستان پر چراغ , آذاد و بی ریا

خواهم که باز دیده شود پر ز دانه ها

زان دانه هائی شبنم گلهائی ناز و یخ

وز گرمنائی نور

نور سپید و روشن بیداری امید

ریزم به روی سبز چمن زار نو جوان

خواهم نسیم گلبن بی رنگی نرم و ند

معصوم و بی نیاز

مملو ز بوی عشق , رقصان برون تراود

از دخمۀ دلم

خواهم که عاشقانه شکافد تن مرا

بیتابیئ هوس

خواهم زند جوانه و طغیان کند ز رس

من بیقرار و مدهوش

چون غنچه تر شوم

سر برکشم ز پردۀ پیچیده در تنم

از پَنک عشرتم

خواهم فسون کنم

فریاد آرزو شوم و در روم به نور

خواهم بهار باشم

بهار سپیده رنگ

عاری ز یأس و سردئی و خاموشی و سکوت

یک پارچۀ نوا شوم , آگنده از صفا

خواهم بهار باشم

بهار خِضِر نما

صالحه وهاب واصل

15-دیسمبر 2008 فنلو -----هالند

****



فراق



مرا فگنده نصیبم چه در بلای فراق

اسیر و بستۀ هجران و مبتلای فراق

بدرد عشـــــق
بنازم ! چه صـــبر مــیدهــــدم

که جز ء شکیب نباشــــد دلا دوای فراق

عـــنایتی به
نگاهی ! خدائی
احســــاســـــــــم

که قلب خسته رها گردد از جفای  فراق

به عرش میرســد از ســـو
ز , ناله های دلش

هر آنکرا که رسد همچو من ســزای فراق

عجب ز عشق
بلند اســـت تا دم عرصـــــــات

نوای رگ رگ
جانم ز زخمـــــه های فراق

گدای کوه
محبــت بـــــه راه تو
نـــگران

نگاه مــهر
ببخشــــــا به بیــــنوای
فراق

دمی که با تو
فلک واصلم کــــند
«واهِب»

به پیش پات
دهم جان ز گریه های فراق

صالحه وهاب
واصل

01-12-2008هالند --فنلو


***




آفتاب



رفتـــــی
و رفت شــــوکت انوار آفتاب

بي روی تو
چی تيره شــــد و تار آفتاب



از جلوۀ رخ تو چمن غرق عشرتـست

برگو مـــتاب
بســـــوی چمنزار آفتاب



از پرتو
جمال تو گل مشــــــگفد به باغ

گلها نيند
شـــــــــــايق ديدار آفــــــتاب



برآســـتان
عشق برم سجدۀ نعیـــــــــم

كز بختِ
رهنــمون شــــده ام يار آفتاب



«واهِب»
دلش ز گرمی عـشـق تو شعلۀ ور

چون جلوۀ
رخ تــو كــــند كار آفـــتاب




صالحه وهاب واصل

30جنوری 2009فنلو- هالند
***



فریب



گوید عقل که من به زبان میفریبمش

عشق است مدعی که به جان میفریبمش

جان مقتضی ئی
دل که مخند برخود و بمن

چیزی که نیستش به همان می فریبمش

نی بر دلش غمی و نه اندیشه اش به سر

ورنه به جام و رطل گران میفریبـمش

اوخود مَلَک
به خصلت وانسان درسرشـت

ورنه بــه عشق و ناز زنان میفریبمش

پابند نیست به
مُلک و منال و جهان و جاه

تا فکر آن
کنـــم که بـدان میـفریبمش

آن خالق غزل
که نه طالـــب مقـام راست

من با غـزل به شعـــر روان میـفریـبمش

محجوب نیست تا
که نمـایش کـــنم الــم

با آه و نـاله, اشـک روان مـیفریبمش

او را قرار
نیســـت ز عشق تو «واهِبا»

من آن بلا ســـــتم
که به آن میـــفریبمش


19—01—2009فنلو---هالند