رسیدن به آسمایی: 19.10.2009 ؛ نشر در آسمایی: 19.10.2009

 

نورجهان اکبر

آزاده دخترک عزیزم

تصمیم گرفتم هر هفته به تو بنویسیم. زنده گی مادرت مملو از مشغولیت های بجا و بیجا شده است اما می کوشم بد قولی نکنم. گلک نازنینم، دو روز قبل از تولدت با یکی از دوستان که تصمیم ترک افغانستان را داشت صحبتی داشتم. خواستم راضیش کنم بماند و در پروسه قانونی ساختن انتخابات جنجالی ما کمک کند، اما موفق نشدم. برایم گفت: "نور، خسته شده ام. زنده گی هر روز مبارزه با مرگ است. هر روز از ترس انفجار های پیاپی با قدم های لرزان از خانه بیرون می شوم. از زنده گی در وحشت خسته شده ام. از این همه فقر، این همه کودکان گدا در شهر نو، اینهمه بی عدالتی... نور، بگذار بروم. می خواهم پرستو و علی در صلح بزرگ شوند." راست می گفت. نمی دانستم چه بگویم. خاموش شدم و دقایقی به چشمانش نگاه کردم. بعد دستانش را گرفتم و به آرامی نوازش کرده گفتم: "برو. ما می مانیم."

عزیز دل مادر، امروز در افغانستان صد ها کودک دیگر تولد می شوند. صد ها کودک بی سرنوشت. ده ها تن از این کودکان طفولیت خود را در کار شاقه، در گرسنه گی و فقر گم خواهند کرد. اینها وقتی بزرگ شدند، مانند من، خواهند کوشید تا کودکی خویش را در کوچه ها و پس کوچه های گل آلود و در سر و صدا و برف جنگی به روی حویلی دفتر خویش بیابند. تعداد زیادی از این کودکان شب های شان را روی سرک های سرد و یخ بسته کابل و زیر کراچی های کهنه سپری خواهند کرد، تا روزی که بزرگ شوند و صاحب کراچی. آن وقت کراچی های خویش را خواهند راند و شبانه آنها را به گوشه ای خواهند بست تا کودکان دیگر زیر آنها بخوابند و از باران و برف در امان باشند. جانم، این کودکان از تو فرق چندانی ندارند. دخترک زیبایم، نور چشمانم، این کودکان نیز مثل تو شبها با صدای بلند بمب ها از خواب بیدار خواهند شد. دخترکم، وقتی آنها مکتب رفتنی شدند، مادران آنها هم تشویش خواهند کرد و دعا خواهند کرد که ظالمی به روی شان تیزاب نپاشد، معلم شان را نکشد، مکتب شان را نسوزاند، کتاب های شان را نگیرد، آنها را نزند. این مادران، مثل من، چشم به راه کودکان شان بار ها تا دم دروازه خواهند رفت.

آزاده شیرینم، فکر نکن که تنها افغانستان اسیر این همه درد و بدبختی است. کودکان فلسطینی و اسراییلی هم گرسنه می خوابند. کودکان دارفوری هم از ترس بمب هایی که مانند باران می بارند، شبها نمی خوابند. در عراق هم پشت کودکان از ترس جنگ می لرزد. امروز، مادری در چچین هم دعا می کند کودکانش زنده بمانند و مادری در پاکستان هم عزادار کودکش است که هفته قبل در یک حمله انتحاری به قتل رسید. آزاده جانم، دخترک نو تولد اسراییلی و دارفوری هم فرق چندانی با تو ندارند.آنها هم از ترس بیدار می مانند و به صدای گریه وحشت زده مادران شان در نیمه شب گوش می دهند. دخترم، شاید آنها هم روزی مرگ پدران، مادران، خواهران و برادران خویش را ببینند. . آنها هم قربانی سیاست های کثیف رهبران جهان، و نفرت و خصومت استند.ما همه قربانی استیم اما همه ما مقصر هم استیم. هر کدام ما اندکی به نفرت در این جهان می افزاییم. هر کدام ما یکی را مقصر دانسته سلاح به شانه می برداریم و به کودکان دشمنان فکر نمی کنیم. دخترکم مادرت را ببخش. ما نتوانستیم کاری کنیم تا تو در صلح تولد شوی و دیگر صدای تفنگ ها را نشنوی، اما ستاره گک زیبایم، قول می دهم بکوشم تا در صلح بزرگ شوی. قوت دل مادر، قول می دهم بکوشم.