نشر در آسمایی: 12.10.2009

خالد نویسا

سرخ و سپید

 

کبوتر سپید و برفیی با دستان رییس جمهور به هوا پرتاپ شد. کبوتر پرید، رییس جمهور نیز با پنجه های پاهایش ایستاد؛ مثل این که میل داشت باکبوتر به پروازدرآید.صدای هوهوی بال های کبوتردرمیان غریوشادی وابراز احساسات مردم دراستدیوم بزرگ محو شد.

رییس جمهور به حاضرین گفت:

- این کبوتر صلح را رها می کنیم. مقدمش را برفرازکشور گرامی می داریم این کبوتر پیام آور صلح است. امید واریم که این پرنده برفضای کشور ما پرو بال بزند ومردم از ورودش به هر جا پذیرایی کنند...

کبوتر با قلب کوچک و بال های باز برفرازتماشاچیانی که کف می زدند و اورا باچشم دنبال می کردند دوبار دور خورد. به نظرمی رسید که از رهایی و آزادی غیر مترقبه اش حیرت زده شده است، حتا دردور دوم دچار حماقت شد ومی خواست دوباره به طرف رییس جمهور وآن نگهبان لندهورو سراپا نظامیش برود،اما ترسید. شیرجه یی زد وبه نوک سایبان لژی نشست.قلب کوچکش می تپید ولحظه یی گردنش کوک شد به هر طرف دور خوردن.در همین حال یکی از تماشاچیان از زیر به طرفش قوطی پیپسی را به شدت پرتاب کرد که به نوک آهن پوش خورد. کبوتر جستی زد و قوطی دوباره پایین افتاد. هنوز معلوم نبود که این یک شوخی بود یا سؤقصد. یکی از تماشاچیان به طرف نامعلومی صدا زد:

- سنگ نداری ؟

کسی از روی علاقه جواب داد:

- باش !

وبا پسماندهء سیبی کبوتر رانشانه گرفت.

- کیش کیش، چشم سفید پدرلعنت!

کبوتر حالتی گرفت که گویا دیگر پریدنیست اما لحظاتی منتظرماند.خیالات کوتاه درکلهء کوچکش دورمی زد. ناگهان نوک چوب کلفتی که به زحمت به پنجالش رسید متوجهش کرد. چوب کوتاه پرچمی بود که به طرفش پرتاب شد.کبوتر صلح جست زد ، اما دل نکرد که دوباره بنشیند و در حال نابلدی و سرسام پرگشود وبا نیم دوری که زد ازفراز سرتماشاچیان گذشت. از استدیوم خارج شد و اوج گرفت. درپایین صدای هشپلک ها ضعیف وضعیف تر شدند.آن طرف استدیوم فضای محو ومه آلودی آغازمی شد. کبوتر باگیجی شخصی که عینکی بانمرهء عوضی به چشم زده باشد ناشیانه پیش رفت وهر قدر که فضابرایش بازتروگشاده تر می شد برگیجی اش افزوده می شد.



2



کبوتر سپید عقل نداشت که گذشته اش را به یاد آورد. تنها شباهتی که با آدم ها داشت این بود که وی نیز نمی دانست که موقع به دنیا آمدنش چه احساسی داشته است. نه دکان کفتر فروشی« بابه ایشان» رادرکاه فروشی به یاد داشت که وی درآن جا پشت جالی میان خیلی از کبوتران افتاده بود ونه به یاد می آورد که چرا یک باره آدمی که گردنش شبیه به گردن خربود از موتر لوکسی پایین شد، قبضهء اسلحهء کمری اش را دردست گرفت وبا پول زیادی اورا خرید وهمان طور درون خریطه یی بردش وبه دست آن نگهبان لندهور داد. نگهبان که او را آب ودانه نداد و دوباری مثل بند کلید در دستش چرخانیدش.

کبوتر حالا آزاد بود.بال می زد وقلب کوچکش را باخود حمل می کرد. چند لحظه بعد در دل آسمان ایستاد. ایستاد وپیش ازاین که ازاثر خسته گی و گرانی فروافتد شیرجه زد وبر نک بام خانه یی نشست.گیچ بود؛ مثل این که دانسته بود فضا دهان گشاده یی است که او رادرخود فرو می برد و این دهان انجامی ندارد.چشم های سرخرنگش را زود زود به هر طرف تاب می داد. فکر می شد به راستی کوله باری از صلح و صفا را به هرجانب حمل می کرد و توسط بالک هایش آن را از فراز به پایین می بیخت. گرسنه بود و دلش برای آن ریزه های نانی که روی صفهء خانه یی دید فروریخت. خانه یی که کبوتر روی بام آن نشست وسیع بود ودرختانی داشت که سایه هاشان در هم فرو رفته بودند. پرنده به طرف درختان نگاه کرد وخود را انداخت که دانه بچیند. از درون درخت ها صدای جوانی برخاست:

- اوه، چه کفتری سفیدی !

صدای قدم هایی شنیده شد. کبوتر مطمئن شد که دیگر کسی درپی آزارش نیست. چند بار به دانه ها نک زد که یک بار صدایی که حکم مرگ را داشت از نزدیکش برخاست. کبوتر پرید و ریزه های شیشهء پنجره با شدت به هرطرف پاشان شد. کبوتر گریخت وهیچ ندانست که این شیشه با شلیک سنگ غولک آن جوان ، که پنهانی برگشته بود ، شکست.



3



در همین موقع بود که کبوتر دچار بی تصمیمی شد. شاید هم فکر می کرد که این آزادی برایش بدتراز اسارت است. کبوتر با نک زدن وپنجال زدن کبوتر «زاغ» دکان« بابه ایشان» که به خاطر نول برگشته اش «شکاری» می گفتندش خوگرفته بود. درواقع «شکاری» نک شکسته یی داشت وچون سلیطه بود هیچ خریداری نداشت. وی درهمان جا پیر شده بود. همه ازش می ترسیدند.

کبوتر به پرواز درآمد واز آن بالا به پایین می دید ودلش بود که هرچه بیشتر ارتفاع بگیرد. قلب کوچکش می تپید. احساس خسته گی می کرد. یک باره مصمم شد که به طرف شمال برود . به تیزی دورخورد. باد از پشت می زد و مجبورش می ساخت که با سرعت یک هوا پیما بپرد. لحظاتی بعد در یک گوشه فرود آمد وبه روی یک میل بزرگ فلزی نشست. کمی احساس راحتی کرد؛ به گلویش باد انداخت ودنبال دانه گردن کشید. سینه اش به روی میل فلزی گرم شد وتاخواست در مورد باورهای خود فکرکند یک باره قیامتی بر پا شد.کبوتراز آن بالا بی اراده و متوحش گزلک شد. آتش مهیبی در نزدیکش پدید آمد.همراه با آن صدایی برخاست که گوش دنیا را ترکاند. کبوتر مثل پارچه کاغذی که باد برداردش به دیواری خورد. کمی بعد با تمام قوت برخاست وروی شاخهء خشکی نشست. از ترس می لرزید. چون مغز کوچکی داشت ندانست که درواقع به روی میلهء تانکی نشسته است. درون این تانک سرباز بی اهمیتی نشسته بود که زیاد هم عاصی و کفری بود. وی به طرف مخالفین مسلح دولت که در آن دور دست ها کمین کرده بودند آتش گشوده بود.



4



بعد از آن، سرعتی که در گریختن از آن ساحه به خرچ داد کم از گلولهء آتش شدهء تانک نبود.بال هایش هوهوصدامی داد. ازسرعتش نکاست.زود برفراز شهر رسید. به طرف غرب چرخید وبا چند پرندهء دیگرکه جنس شان را نمی شناخت یک جاشد.کمی پیش رفت. درنیمه راه پرنده ها گم شدند و کبوتر صلح خود را برفراز گندمزاری یافت. یک طرف این گند مزار درختان خاک خورده یی قطار ایستاده وسایه هاشان درآغوش هم به خواب فرورفته بودند. راه موتر رو بسیار دور بود. کوه ها از دورآه می کشیدند. گندمزار کم آب از آن بالا برای کبوتر بهشتی بود؛ مثل بهشتی که انسان ها تصور می کنند.گندمزار کبوتر را مثل مغناطیس به جانب خودکشید. شاید هم کبوتر دانسته بود که زمین یک وجب زیر پایش نیست وبه اندازهء آسمان بالای سرش وسعت دارد.گند مزار مثل بستر راحتی او را به خود فرا می خواند که بیاید ودر آن غلت بزند وبه خواب رود؛ اما کبوتر چون کلهء کوچکی داشت تنها به آب و دانه اش فکر کرد. دوری زد ودر میان چاک دوکشتزار گندم فرود آمد. وقتی آن همه گندم پوک و ریخته را دید؛ وقتی برکهء آب کثیفی را نزدیکش دید وباز وقتی نگریست که هیچ آدمی مزاحمش نیست خوشوقتی اش از حد گذشت. برای چند لحظه به هر طرف دید، اما کسی نبود. به چیدن دانه پرداخت. کمی هم آب خورد. نزدیک برکه لکهء خونی به چشم می خورد که خشک شده بود. میان گندمزار رفت.همراه با خوشه های قطع شدهء گندم تعداد زیادی پوچک مرمی ریخته بود. چون مغز کبوتر خیلی کوچک بود آن را نشناخت. این پوچک ها مال جنگ خونین شب گذشته بود که به خاطر نوبت آبیاری زمین ها از یگانه جوی قریه بین زمین داران مسلح درگرفته بود. حالا جوی آب نداشت. خاموشی و سردی مرگباری حکمفرما بود. گویا در آن حوالی هیچ آدمی وجود نداشت. کبوترکه هرقدر قدم می زد وکوتاه کوتاه می پرید لکه های خون سیاه و خشک شده زیاد تر می شد. زمین تشنه خون را مکیده بود وتنها اثر ناچیزی از آن به جا مانده بود. یک قسمت از گندمزار خم شده بود؛ مثل این که با تپش مرد زخمی ویا کشته یی خسمال شده باشد.

کبوتر دانه می خورد وعیش می کرد. کم کم به حالت رؤیا و خلسه افتاد وخواست درکنجی درچرت فرو رود. به همین خاطر به طرف کلبه یی در پرواز شد که بامش با گلولهء خمپاره یی سوراخ شده ودیوارش فرو ریخته بود. هنوز راست نشده بود که ناگهان متوجه شد که سایه یی گریزان وخاکستری از فراز سرش عبور کرد. بعد از آن شکل سایه برروی زمین واضحترشد. کبوتر خواه ناخواه متوجه شد که سایه بزرگ و بزرگتر می شود. خصوصاً که این سایه بی صدا و مرموز بهش نزدیک می شد. کبوترصلح همان گونه که بالک می زد به بالادید وبه قدرت خدا بازی رادید که تا آن وقت ندیده بود. باز چرخ های افسون کننده یی برسر کبوتر می زد اما کبوتر به گونهء الهام شده یی دوباره رخ گرداند و به طرف درختان خواب زده گریخت. قلب کوچکش می زد. باز قهوه یی رنگی بود که خیلی گرسنه به نظر می رسید واگر گوساله یی را هم می یافت بلندش می کرد. حمله اش وقتی آغاز شد که قطعاً دانست که کبوتر هوشیار وگریز پاست. باز که از فرط گرسنه گی کور شده بود مثل اجل برسر کبوتر فرود آمد. اما کبوتر درهوا جستی زد وتوانست با سرعت درون یک درخت در رود. باز خشمگین هفت بار بر فراز درخت غوطه زد وبالاخره مثل این که دچار اشتباه باصره شده باشد ازآن جا دور شد وهیچ هم ندانست که در میان درختان کبوتر صلح کوچکی مخفیست وقلبش به شدت می زند.



5



عصر بود و آفتاب به طرف غرب شهر می سرید. کبوتر که دید بازشکاری ناپدید شد به پرواز درآمد و به مسیرآفتاب راه افتاد. هرآن چه مدت ها بود پرو بالش به پرواز آشنا نبود اما راه زیادی را پریده بود. ازپرهء یک کوه گذشت. دیگر از خسته گی زیاد می لقید. شام می شد و کبوتر صلح همان طورویلان و سرگردان برفراز شهر نکره گشت می زد. دقایقی می پرید؛ چند لحظه دم می گرفت؛ چند ی هم به خاطردانه درکنجی پایین می شد.

باری از بالا چشمش به عمارتی افتاد که درآن سکوت پیش ازخلقت حکمفرما بود. عمارت سایه رخی بود که به شکل نعل اسپ افتاده بود ودارای پنجره های وسیع و تاقداری بود. پنجره ها برای پرندگان مسافرو رهگذرجای مناسبی بود. وقتی کبوتر متوجه شد که پیش روی یک پنجره یک قمری نیز آرام نشسته است خاطرجمع شد. فضا را پاره کرد و اوریب به لب بام نشست. سکوت کله اش را پرکرد. لحظه یی به هر طرف سروگردن را تاب داد ورفت وروی رف پنجرهء طبقهء دوم نشست. آسایشی یافت. سینه زد و خود را به امان خدا رها کرد. تا شب همان طور به جا ماند و کم کم خسته گی جانش تبخیرمی شد. اما نیمه شب بود که با صدای موحشی چرتش پاره شد. گربهء سیاهی با یک جست خود را از روی بام به روی رف پنجره انداخت وصدایی کشید که ترس در دل کبوترمنفجر شد. کبوترک فکر کرد که دیگر آفتی جاویدان تر از مرگ به سراغش آمده است. با یک پرش ناآگاهانه موفق شد که جاعوض کند وبه گونهء معجزه آسایی بپرد وروی پنجره روبه روبنشیند. گربه در پنجرهء روبه رو ماند اما چنان با اشتیاق و شهوت به کبوتر نگاه می کرد وغرمی زد که نزدیک بود کبوتر زهره ترک شود؛ اما چاره یی نبود. شب سنگین و تهدید آمیزی بود. گربه تمام شب بی خوابی کشید و کبوتر هم از رف یک پنجره به دیگری می نشست.

سحر بود که پنجره مقابل کبوتر باز شد. پیرمردی که لباس سپید به تن داشت وخواب آلود به نظر می رسید درچارچوب پنجره ظاهر شد. لحظه یی به هر طرف نگریست . تسبیح نماز صبح اش را زیر لب می خواند. به سختی نفس می کشید وصدای غژغژی از سینه اش بر می خاست.هوای تازه را زود زود به سینه فرو می برد. ناگهان چشمش به کبوتر صلح افتاد. خطوط چهره اش باز شد و جابه جا گل کرد حیرتزده صدا زد:

- عبدالله عبدالله بیا که یک چیزی را نشانت بدهم.

جوانی از عقب شانهء پیرمردگردن کشید. ریش زبری داشت. با اظهار تعجبی که از گپ های پیر مرد پیشی گرفت گفت:

-اوه چه کبوتر سفیدی!

پیر مرد گفت:

- آغاصاحب گفت که خوردن گوشت کفتر برای نفس تنگی ام بسیار فایده دارد.

جوان پاسخ داد:

- بگیرمش ؟

پیرمرد گفت:

- می توانی ؟

جوان معطل نشد. لحظه یی ناپدید شد ودوباره برگشت. در دستش یک تفنگ ساچمه یی بادی بود .آن را به طرف کبوتر نشانه گرفت.

پیر مرد با نفس های دشواری که می کشید گفت:

- با این نمی شود. یک جال پیدا کن!

جوان گفت:

- می شود.

پیر مرد نرم شد و گفت:

- پس الله اکبر هم بگو.

کبوتر مثل تصویر میان یک قاب آرام به آن ها می نگریست وخبر نداشت که فاصلهء کوتاه پنجره ها راچیزی خواهد درنوردید که دنیا راکن فیکون خواهد کرد.

جوان ماشه تفنگ را کشید:

- ت ...تف!

کبوتر جست زد و گریخت. کمان شد و روی بام نشست. فکر می شد که احساس می کرد یک بالش پرید و بار سنگینی ازش آویزان شد. ساچمه دو پرنوک بالش را پرانده بود. اما کبوترهنوز می توانست که بپرد.



6



چاشت بود که کبوتر خیلی دور از خانهء پیر مرد به روی دود رو یک خانه نشست. آبچکان و غمگین بود. خود را مرتب تکان می داد وبه افق نگاه می کرد. جوانی به خاطر این که نامزدش را بخنداند با فوارهء آب پایپ او را نشانه گرفته بود. بازهم کبوتر از جان خود غافل شده بود. به نظرمی رسید که دیگر باورش را آهسته آهسته از دست می داد. تا که پرهایش خشک شد همان جا ماند. تنهایی و دریغ در خود پیچانده بودش؛ مثل این که با تمام بدنش اشک ریخته بود. به خانه یی می نگریست که در آن جا تر شده بود. گرانجان می شد و اگر آب و دانه یی برایش می رسید هیچ گاه ازسر آن دود رو نمی برخاست.اما آهسته آهسته خشک می شد ومیل دوباره پریدن در دلش جاری شد. درهمین موقع واقعهء دیگری رخ داد که یکسره کبوتررا دگرگون کرد. وی خیلی از کبوترهایی را مشاهده کرد که از دور مثل یک خیل زنبور به نظر می رسیدند. خیل کبوتران به طرف وی آمد. کبوتر به جنبش افتاد. خیل به شکل نوک تیر حرکت می کرد و درمیان آن، دو کاغذی مرتب معلق می زدند ودل کبوتر را انگولک می کردند. خیل کبوتران از فراز سر کبوترصلح دوری خورد. صدای کوف کوف وهوهوی بال ها و زنگ پاهایشان وجد وشادی را در دل کوچکش پدید آورد. دیگر تنهایی و نومیدی از دلش می کوچید وجایش را به سرور و امید می داد. بی اختیار پرید و اوج گرفت وبا تمام نیرو دنبال خیل را گرفت. باآن ها یکجا شد. با همدلی با آن ها دوری زد و به اتفاق شان به طرف خانه یی رفت که از بام آن یک تورکفتر پرانی می جنبید. صدای هشپلک می آمد. کبوتر صلح در میان خیل حل شد ونوک بال پریده اش را به تن کبوتر های دیگر می سایید. بعد از چند دور تور پایین آمد وکبوتر ها مثل جنگنده های یک کشتی جنگی برنوک بام فرود آمدند.

کبوتر صلح هم با آن ها نشست. وی با نگاه های تعجب آمیز کبوترها مواجه شد. یکی دو دقیقه دچار بی تصمیمی شد ودل داشت با دیگران همدم شود. اما معلوم می شد که کمی حیران و گیج است. نزد خیل کبوتران بیگانه بود.ازآن ها فاصله گرفت.معلوم می شد که رؤیا های نا متجانسی کله اش راتسخیر کرده بود.شاید در مورد باورهایش فکر می کردکه حس کرد یک سایه بزرگ مشبک به سرعت در خود گرفتش. تور با تیزی غیر قابل پیشبینی او را در خود پیچاند.



7



چند لحظه بعد کبوترصلح درمیان انگشتان پینه بستهء« بابه خان» کفتر باز به بازی گرفته شد. «بابه خان» با تار نازکی پرهای بال راست کبوتر را بست. پرها باهم قفل شدند. «بابه خان» در ضمن به شخصی که همراهش بود گفت:

- دراول فکر کردم که کفتر صحراییست، اما دیدم که یک کاغذی نابلد است.

«بابه خان» یکی دوباری هم با کفتر گپ زد که کبوتر نفهمید؛مثلأ گفت:

- تاکه با خیل بلد می شوی باید بسته باشی !

نزدیک شام که کبوتر خود را درمیان شوروجنجال کبوتر های دیگر یافت ماُیوس به نظر می رسید. دیگر پریده نمی توانست. کبوترهای دیگر هریک برای خودشان جای مخصوص داشتند وبه تازه وارد باظن و اکراه می نگریستند. شاید احساس کبوتر صلح به اندازهء احساس یک سرباز جدید در روز های اول ورودش به نظام بود اما اعضای خیل با سربازان فرق زیادی داشتند. کبوتر ها شروع کردندآهسته آهسته به غمبر زدن به دور کبوتر صلح وهمه یکدست شدند وچند دقیقه نگذشت که لچری را آغاز کردند. بی تردید کبوتر صلح جنگ نمی خواست. به همین خاطر آن دیگر ها شیر دل شدند وبا پنجال و نول به جان وی افتادند. دیگر این« سرخ پتین» ها و«حمری ها» و «سیاه مینا» ها و«سرخ شیرازی» ها نه از جنس دکان «بابه ایشان» بودند.این ها جنگ را با پول می خریدند. حتا یک «سیاه زاغ» که با آن زاغ «شکاری» دکان «بابه ایشان» فرق داشت بی تمیزی را به جایی رساند که به نک و پنجال زدن اکتفاء نکرد وجست وبرپشت کبوترصلح سوارشد.کبوتر صلح به تپش افتاد. البته گاهی هرتپشی با مقاومت وجنگ اشتباه می شود وبه همین خاطرهمه متفقاً خشمگین شدند و با کبوترصلح درافتادند، اما این زد وخورد فایده یی هم به وی رساند، زیرا پنجال های کبوترها همه تار های پربسته شدهء کبوتر صلح را از هم گسست. بعد از چندی کبوتر می توانست که از جنگ آن ها تاوقتی بگریزد که بالاخره خسته شوند.

صبح که «بابه خان» در کفتر خانه را باز کرد از تعجب و خشم برجاخشک شد.کبوتر صلح در حالی که یک چشمش به شدت زخمی شده بود نخستین کبوتری بود که از آن جا برآمد وپرید؛ پرید و به سرعت از آن جا دور شد؛ دور شد و دیگر به عقب ننگریست.



8



دیگر کبوتر صلح سوچ وپاک یاغی شد. تمام نیروی خود را در بال هایش جمع کردوبه پرواز در آمد. چنان اوج گرفت که نزدیک بود به ابرها پشت و پهلو بساید. حتا از پایین چندین نفر با یک هوا پیمای جنگی عوضی اش گرفتند؛ مثل این که جرأت فرود آمدن را نداشت. البته که نمی دانست چرا آن آدم خرگردن او را خریده وچرا رییس جمهور او را رها کرده بود. چون کلهء کوچکی داشت چیزی را نمی دانست، اما دانسته بود که غارت می شود. حس فرار در او تشدید می شد. وحشت زده به جانب نامعلومی در پرواز بود، حامل هیچ پیامی نبود. همه اش دروغ بود. او تنها یک مشت گوشت و استخوان وپربود و بی دلیل از آفات می گریخت. زیاد پرو بال زد. دو وسه روز همان طور پیش رفت و حوادث نکبت باری را ازسرگذراند. در یکان جایی می نشست، کمی استراحت می کرد، دانه می چید وبه گونه الهام شده به همان یکسوبه پیش می رفت. دیگر آشکارا می لقید. در ان اوج ها نیز راحتی اش دوام نکرد. دو جنگندهء بی پیر که برای بمباردمان محل نامعلومی می رفتند با چنان شدتی فضارا پاره کردند وصدا پراگندند که ترس در دل کبوتر ماسید. دچار سردرگمی شد. سرش گیج رفت ودرنتیجه ء آن صدای رعب آور چنان جرشد که نا خود آگاه درمحلی که مخروبه یی بیش نبود سیخ پایین آمد. محل ناآشنا یی بود وبا درخت هایی که شاخه های خشکی داشت محاط شده بود. شاخه ها مثل جال عنکبوت به نظر می رسید. چند عراده تانک و توپ در زمین نیمه گور بودند ودیگر سردی بود وسایه های ترسناک چند تکه ابر. کبوتر صلح به روی شاخهء خشکی نشست. زیر سینه اش گودالی بود که شکل دهان یک دیو خیالی را داشت. کبوتر نمی دانست که چرا از شهر به این جا رسیده است. زند گی دراو تخمیر شده بود. از خسته گی به روی شاخه لق می خورد وقلب کوچکش می تپید. دوباری بانولش خود را خارید. آن طرفتر دومرد تفنگ به دست ظاهرشدند. آن ها مصروف شوخی های مخصوص جبههء جنگ بودند و همدیگر را حرامی خطاب می کردند. ناگهان چشم یکیش به کبوتر افتاد. از دیدن آن همه سپیدی وزیبایی لحظه یی به لکنت رفتار دچار شد. کبوتر از آن ها فاصلهء زیادی داشت ودر میان شاخه های فرتوت مثل یک دندان سالم در میان همه دندان های ریخته و کرم خورده به نظرمی رسید.

مرد تفنگدار همان طور که می رفت به مرد همراهش گفت:

- آن را می بینی ؟

همراهش لباس پلنگی مخصوص جبهه خود را تکاند وبی اعتنا گفت:

-ها!

- بزنمش ؟

- نمی توانی !

دومی متهیج جواب داد.

- چند شرط می گذاری ؟

- یک قوطی سگرت.

- اوه!، خوب بیا و ببین، اما اگر قان کشیدی وندادی شکمت را سرب پرمی کنم.

بعد به زمین زانو زد، جری و جوک تفنگ را به هم میزان نمود وقنداق را به شانه چسپاند. کبوتر ظاهراً می خواست که بپرد وبه طرف آن دو برود، اما صدای گلوله برخاست. کبوتر چشم های سرخرنگش را به طرف اشیای نامریی گرفته بود. یکبار شاخهء زیر پنجالش شکست. بی آن که خودش بخواهد، سه چار بار معلق خورد و همان طور سیخ آمد وتپ به زمین خورد. بال سپیدش سرخ شد. سرباز قوطی سگرت را برد اما خدا می داند چه کرد که کبوتر زخمی را به شهر رساند و فروخت.

چند روزی نگذشت که باز کبوتر صلح با «زاغ» نک شکسته و کبوتران دیگر در پشت جال دکان «بابه ایشان» افتاد .

پایان

1381