رسیدن به آسمایی:  23.02.2009 ؛ نشر در آسمایی:  24.02.2009

حسین فخری


خروسان باغ بابر

 

پدرم در حاشیه شهر، کنار تپه کوچکی، یک تکه زمین دارد. پدرم زمینش را اجاره داده است و گاه گاهی برای دیدن حاصلات و خبرگیری به آن جا میرود ومراهم با خودش می برد. زمین یک تخته است وحاصلش گندم یا جواری است واگر باران نبارد، حاصل نخود آن شکم اجاره دار راهم سیر نمیتواند کرد لابُد به ما چیزی نمی رسد. گاهی که خشکسالی دو سه سال دوام می کند ، پدرم می گوید:
- چطوراست که زمینه بفروشیم.
مادرم غرغر کنان می گوید:
- باز چه پلان داری؟
- چه کنیم زمین بی حاصله. همه اش ریگ و سنگ . دشت تیار. چه کار می آیه؟
- با پولش چه می کنی؟
- به درد می خوره.
- فهمیدم، فهمیدم. حتماً هوس کدام مرغ نو به سرت زده!
- آفرین زن ، چطور زود عقلت قد داد!
- من تو را خوب می شناسم.
- آفرین. اینقدرکه هشیار هستی، گوش کن. زمینه می فروشیم. چندهزارش رابه سرو وضع خانه میزنیم، چندهزارش را به بابه امیرشاه میدهم تا یک چوچه کلنگی بدهد. جنس نو است. از خارج آورده است. هنوز سه ماهه نشده اما چه قد واندامی دارد! ازچشم و نول و گردنش چه بگویم. عجب جناوری است. اگردیر بجنبم، از دستم میره و درآینده بلای جان خودم میشه.
مادرم به ناله می افتد:
- الهی بابه امیرشاه مردنی ازمرغت خیر نبینی. پیسه اش زهر وزقوم زن و اولادت شوه. ایلادادنی ما نیستی!
مادر مدام التماس و زاری می کند. چشمش را که دیگربا اشک یکی شده است به چهره پدر می دوزد و میگوید:
- ازمرغ پارسال و پیرارسالش چه خیر دیدی که باز هم میخری.
پدر زود پاسخش را میدهد:
- این مرغ از جنسی دیگراست. یک ماه تمام دویدم و پهلوان غلام علی و حاجی رؤف و صوفی صدیقه واسطه کدم تا بابه امیرشاه راضی شد. اگر موفق به خریدش شوم، ان شاء الله قصد پس و پیشه می کشه. حریف داری این کارها را داره، دیگه!
- زمینه که بفروشی، من با شکم اولاد ها چه کنم؟ سال سه چهار جوال حاصلش غنیمته. چند ماه چاره میشه.
- صبرمی کنیم. خدا مهربان است. از گرسنه گی نخاد مردیم. با تنخواه تقاعدی خودم و پول شاگردی میرویس گذاره می کنیم.
مادرم از این بیشتر چیزی نمی گوید. از پدرم می ترسد. هیچ کس جرأت ندارد با پدرم یکی دو بگوید. مادرم با خودش عهد کرده است که هیچ وقت جلو مرغبازیش را نگیرد. بگومگوی چندانی هم با او نمی کند. حالا هم جز ناله و نفرین و گریه پنهانی سلاح دیگری دستش نیست و نمیخواهد که زیر مشت و لگد خرد و خمیرگردد. سرانجام وقتی فهمید خواهش و تمنایش بی نتیجه است، خاموش وآرام به آشپزخانه می رود تا سیر بگرید و دلش را خالی کند.
یک ساعت بعد پدرم از جایش بلند میشود. مادرم تا دم در او را بدرقه می کند. پدرم از جلو قفس خالی گنبدی شکل رد میشود و میرود. مادرم که بر می گردد با صدای غم آلود و گرفته یی می گوید:
- اگراین بابه امیرشاه خدا ناترس باشه، آخر یک بلست زمین هم برای ما و شما نمی مانه. خوب رگ خواب پدرت را یافته. کل خدا زده یک پایش به لب گوراست. زنش هم شب و روز ناله می کنه و درد می کشه. بچه ودخترش هم به خارج رفته اند وازمرگ و زنده گی شان کسی خبر نداره. نمی دانم برای کی جمع می کنه و اینقدر حرص چه فایده داره. این توته آخر زمین را که فروختیم، دیگر از شرم زمانه به افشار هم رفته نمی توانیم.
مادرم پیراهن سفید و نارنجی خواهرم را می گیرد وشروع می کند به وصله کردن. پیراهن چنان پاره پوره است که حیران مانده زود تر کجایش را وصله کند.
یک هفته بعد، خبر می شویم که پدر زمنیش را فروخته است و فردای آن چوچه کلنگی را به خانه می آورد. به به، چه چوچه یی! چه نول و گردنی . چشمها بزرگ و آبی و عقاب صولت. مثل الماس برق میزنند. چشم ها زنده ترین قسمت وجودش اند وپدر را اول چشمان کلنگی مسحور میکند. بعد نولش که از منقار عقاب کم وکسری ندارد و چه صولت شاهانه یی به چوچه بخشیده. پدر همه چیزخروس را دوست دارد و از همه چیزش خوشش می آید و ساعتها پیش قفس می نشیند و به رنگ پر وبال، نول چنگ و چشم های گرد آبی خروس خیره خیره می نگرد و دلش باغ باغ میشود.
پدر گلویش را صاف می کند وبا غرور خاصی می گوید:
- بهترین مرغ است. سخت جان است. جنس نو است. کجا یافت میشه.
خروس گرداگرد قفس چوبی گنبدی شکل دور می زند. راه رفتنش آرام و سنگین است. صدایش هم همین طور. یک لحظه آرام ندارد. قدقداس می کند. پر وبال میکوبد. بانگ میدهد. بانگش کوتاه و غور و خراشیده است. پدر ازهمین روز اول عاشق قد واندام چوچه کلنگی شده است و می گوید:
- بابه امیرشاه یک تخم ماکیانش را به پنج هزار نداد. خدا و رسول لطف کرد که راضی شد و چوچه را به سی هزار افغانی داد.
پدر چوچه کلنگی را به قفس میاندازد. از جیبش یک مشت جواری را می کشد، در قوطی دانه خوره میاندازد و می گوید:
- باید تا یک سال مرغه جواری بدهم تا استخوانش قوی شوه.
گهگاهی یک شکمبه را زیر خاک گورمیکند. هفته بعد زمین را بیل میزند. کرمها هرسو میلولند و چوچه همه را پیدا کرده، نوش جان می کند. ماه چند بار گندم و باقلی و تخم هم میدهیم و خاکبازی هم قضا نمیشود. پدر از روزی که چوچه را خریده است، حالش بهبود یافته است. چشمانش برق میزنند. رنگ رخش بهترشده و از سرفه و پای دردی هم خبری نیست.
زمستان قفس کلنگی جایش درخانه است . زیرپایش کاه و بوجی میاندازیم . پدر شبانه سرقفس را با پتو می پوشاند. روزهایی که آفتابی است یک ساعت و دو ساعت مرغ را آفتاب می دهیم و گهگاهی که از قفس رهایش می کنم، قدقداس کنان به سوی من میدود و چیزی نمی ماند که با نول عقاب مانندش مرا غارغارکند.
مادرم شتابان و سراسیمه میرسد. با جاروب دم راهش را می گیرد. مرغ را میترساند و دور میکند و خطاب به پدرم می گوید:
- اگربچه ام چیزی شد وا به حالت.
پدرم از گوشه حویلی با تفاخر تمام صدا میزند:
- احتیاط کنید. به مرغ نزدیک نشوید که خطرداره.
مادرم بی محابا پاسخ میدهد:
- به یک تار موی بچه ام که ضرر برسانه، گردنش را میبرم و سیخ داغش می کنم.
پدرم می خندد و خودش را نزدیک کلنگی میرساند. به پر های سیاه وسفید وبراقش دست می کشد. گردن بلند و کله بزرگ و نول چنگ مرغ را ناز و نوازش میدهد. مرغ را از زمین بلند کرده در هوا تول وترازو میکند و میگوید:
- یک سال بعد بخیر نوبت جنگش می رسه. باز می بینید که چه میکنه!
سال دیگر پدرم شب و روز آرام ندارد. روز دو وقت مرغ را شکم سیرگندم و بادام میدهد و عقیده دارد:
- گندم گوشت سینه و رانهای مرغ را سخت میکنه. بادام چربی مرغ را ازبین میبره و مستش میکنه. سیب و انار هم اشتهای مرغ را زیاد می کنه. مرغ هرقدر بخوره، خوب است.
هفته یک شب، مقداری کوکنار و زنج و نمک و خینه و پوست انار را در چایجوشی مخلوط می کند و بر روی منقل گازی می گذارد. وقتی قلقله کنان بخارش به هوا بلند میشود، دستمال سرخ و سفید گل سیب را با آب صاف کردۀ آن تر می کند و تن مرغ را مالش میدهد. بعد دستکش نان پزی مادرم را به دست می کند و سروگردن و سینه و بالها و رانهای مرغ را تا وقتی تکور میکند که پرهایش بخشکد و توصیه کنان به من می گوید:
- اگرهرهفته مرغ را همین طور تکور کنیم ، پوستش مثل چرم سخت میشه و پیخ مرغ حریف سرش کار نمی کنه.
روزانه که هوا خوب باشد، کلنگی را از قفس می کشد. دستمال چهارخانه سیاه و سفید را می گیرد و میافتد به دنبال خروس. نیم ساعت تمام مرغ پیش است و پدرم به دنبالش. خروس کشال کشال میدود. گهگاهی قدقداس میکند ومیترسد؛ اما زود به این وضع عادت می کند . روزهای جمعه برای ده بیست دقیقه با مرغ همسایه گسو میدهد و چه بزن بزنی . اما نمی گذارند که کار به جا های باریکی بکشد و پدر زود مرغ ها را جدا می کند و میگوید:
- گسو برای آماده گی به جنگ خوب است. باید پیش از هر جنگ چهار پنج گسو داده شوه.
پدرهفته ها و روز ها را می شمارد و خوش است که زمستان و فصل مرغ جنگی هرچه زودتر برسد. مرغ بازان زیادی برای دیدن خروس می آیند. پدرم مدت ها با آنها گپ میزند وازخروس خودش ستایش میکند.
- مرغ سیاه لکه داشتم. مرغ ابرش داشتم. چند تا مرغ کشمشی وسفید و زنبورک هم نگاه کدم. میل تاج و تاج کوفته و کج تاج را هم کهنه کدم و یکی را هم نماندم. اما مرغ تا مرغ است. این مرغ چیزدیگری است. بدا به حال مرغی که با این مرغ جوره شوه.
خروس از فرط مستی و غرور با دم و سر برافراشته، بالهای کشاده گرداگردش میچرخد. قدقداس میکند و بانگ میدهد. آه که این بانگ اذانش چقدر شکوهمند وآرام بخش است. پدرلحظات طولانی درگوشه یی مشغول و مستغرق می نشیند و به نظاره می پردازد.
سرانجام، صبح روز جمعه مرغ را در بغل میزنیم و میرویم سوی باغ بابر.از خیابان های پر از زباله میگذریم. هردقیقه یی که میگذرد وضع خیابان ها بد تر میشود. انگار که ازبیرون، از کشوری نا شناخته، هرشب افراد ناشناسی سطل های زباله شان را به جاده ها خالی می کنند. خیابانها پر ازآشغال، قوطی ها و بوتل های خالی ، زباله های کیمیایی، توته های استخوان، بتری های کهنه، خریطه های پلاستیکی و کارتن های کاغذی ، تکه های پوست میوه و غذای پسمانده یخ زده است. در همان صبح بوی گندی همچون گاز سمی بلند است. سگ سیاه اشک آلود و دوسه گوسفند لاغر وچرک زباله ها را سر وزیر میکنند تا شاید غذای دلخواه شان را بیابند ونوش جان کنند.
از دروازه بزرگ چوبی باغ میگذریم. دروازه یی که برای باز و بستن آن چند جوان کمر بسته کار است . چه دیوارهای بلند خوش نقش ونگاری دارد. زینه سنگی عریضی میرود بالا و تا چایخانه ومسجد و مقبره و حرمسرا میرسد. باغ برزمینی شیب دار پر درختی بنا شده است. دراین باغ نه تنها درختان سیب و زرد آلو و بادام است که درختان چنار و سپیدار وتوت و ارغوان هم است.
هوای سرد صبح صورت ما را خنک میکند. در سماوارها و کبابی ها دود بلند است و این دود آبی رنگ کج و پیچ و خرامان خرامان به سوی آسمان میرود. از هرسو صدای قدقداس و قوقوقوقو کلنگی ها به گوش میرسد. من به خروسی که نزدیکم ایستاده است و زیرپاهایش پتویی را پهن کرده اند مینگرم. چشمهایش به کاسه های خون میمانند. خشم و غضبش از قدقداسش پیداست وبا چشمهای ملتهب هرسو مینگرد و حریف میجوید.
درگوشه پایینی باغ هیاهو و ازدحام عجیبی برپاست. مرغ بازان جمع شده اند. همه درهم و برهم و کلنگی ها هیاهویی برپا کرده اند و چه قدقداسی، یکی که بانگ میدهد، همه پاسخ میدهند و از یکدیگر پس نمی مانند. سرچشمه خشم وغضب و جنگ شان ازهمین جا است. همه کله شق وگردن کش هستند. بالای سرما یک خیل کبوتر پرواز می کنند. کبوترها بالا و پایین می پرند. اوج می گیرند. میچرخند، معلق میزنند. گهگاهی بالهای شان را جفت می کنند و مثل توته سنگی به سوی زمین سرازیر میشوند. نزدیک درختان دوباره بالها را می گشایند. دوباره اوج می گیرند و با زمشغول چرخیدن و بازی کردن و معلق زدن می شوند.
مرغ بازان گرداگرد ایستاده اند و یکی یکی کلنگی های شان را می گیرند و به داخل میدان خاکی میبرند و حریف می طلبند. ریش سفیدان کلنگی ها رامی بینند. تول وترازو می کنند ومدت درازی باهم شور و مشورت دارند.
سردار آقا با سنگینی و وقار خاصی بر یک چوکی راحت پلاستیکی سبز رنگ لم داده، چپن ابریشمی پوست روباه را به تن کرده و پاهایش را با پتوی نرم کشمیری پیچانیده، دست زیرالاشه مرغ ها را با نگاه خریداری می بیند و سبک و سنگین می کند.
هنوز بیشتراز دو مرغ جوره نشده که پدرم پا پیش میگذارد. خروسش را از زیرپتو کشیده برزمین رها میکند و میگوید:
- بیارید از سرک تا پچکه. نامش که مرغ باشه بیارید.
پدرم چه صدای کلفتی پیدا کرده است وچقدر چاق و چله به نظر میرسد. خروسش چرخی می زند. بالهایش را به یکدیگر میکوبد و با صدای خشماگین و تهدید آمیزی بانگ سر میدهد و حریف میطلبد. چشم همه مرغ بازان به خروس پدراست. از هر خروس بلندتر و قویتر به نظر میرسد. پرهایش برق میزند. به قدقداس وبانگ اذانش گوش میدهند. اصل ونسبش رامیپرسند. پهلوان ها و ریش سفیدان و میران میدان همه به تماشایش جمع شده اند. حتی توجه شخص سردار را هم جلب کرده است.
جوانان، نیمه سالان و پیرمردان همه گوشکانی دارند. پس پسکان می کنند و نمیدانم چه میگویند.
سردار آقا از جایش نیم خیز میشود و با لحن آمرانه یی صدا میزند:
- صبرکن کاکا نقشبند. آخر حریفت پیدا میشه.
جمعیت بیش از پیش تحریک میشود:
- مرغ نو است. اصل ونسبش معلوم نیست.
- وطنی معلوم نمیشه. شاید فارمی باشه.
- ازخارج آورده.
کاکانصرالدین که کنار نعمت پغمانی ایستاده وبه عصای بانگسی اش تکیه داده، رو به انور پغمانی میکند و می گوید:
- پیدا کن حریفشه. اگر ده دوازده تفاوت داشت هم فرق نمیکنه. مقصد شوق مردم بجا شوه.
چندپسرشش هفت ساله ازسروشانه هم بالامیروند ومیکوشند تاخود رابه صف اول برسانندوجنجال وسروصدا. باغ بابر پرازانعکاس صدای غور وخراشیدۀ خروسان است.این صدا ها درگوش می پیچد و باهیاهوی مرغ بازان و شرطی ها درمی آمیزند و همه جا را پرمی کند.
مردی به میدان پا میگذارد. به همه سلام میدهد. پاچه های ایزارش را تا نیمه بالا زده است. پتویش را که سراسر کمر و سینه و شانه هایش را پوشانیده، سست میکند. از بغلش مرغ سیاه و سرخرنگی را برزمین رها می کند ،درحالی که سرتاپا میلرزد، خطاب به پدرم می گوید:
- اینه حریف مرغت. اگر قبول می کنی و جنگ میدهی بسم الله.
خروس لاغراست. سرتا پایش پر از پیخال ، کثیف تر از آن مرغی در میدان دیده نمیشود و کسی در فکر تمیز کردن پاهایش نیست. پرهایش آشفته و چرک. بالهایش گره خورده و نا مرتب ورنگ سرخ و سیاه آن بسیار تند وزننده. شاید کیک و کنه هم داشته باشد. حتما ًًبوی بد هم میدهد. چشمهایش بی آنکه به چیز خاصی نگاه کنند، میدرخشند و چه شرورانه. قدقداس پشت قدقداس وبانگ پشت بانگ و لحظه یی آرامی ندارد.
پدردستهای کارشناسانه اش را بر سرو گردن و رانهای خروس می کشد. به چشمها، نول، پاها، پیخ و پنجه ها و سینه و رانهای خروس خیره خیره می نگرد و یک ارزیابی اولیه از چهار اندام خروس انجام میدهد.
مرغبازان همگی سرهای شان را به سوی پدرمی گردانند و منتظرهستند.
خروس خلیفه نبی یک لحظه آرامی ندارد. مدام نولک و گردنک میزند. ازچشمان بقه مانندش آتش می بارد. پا های سبز رنگش به دسته شلاق شکنجه گران میماند و از سرتاپایش خطر می بارد.
پدر لحظاتی چند خشک و بی حرکت میماند. به خروس خودش وخروس حریف می نگرد. بعد رو به سوی سردار آقا میکند و میپرسد.
- چه می گویی سردار صاحب. جوره بکنم ، نکنم؟
- چه بگویم کاکا نقشبند. چرتت را بزن. صاحب مرغ تــو هستی وبا انگشــتر فــیروزه اش سرگرم میشود.
پهلوان غلام علی و پهلوان قاسم هم میانجی میشوند و می گویند:
- جوره کن. خدا مهربان است. برای چه آورده ای؟
باد عجیبی میوزد. باد نه که طوفان است و گرد و خاک زمین و برگ خشکیده درختان را به هوا بلند میکند و تا دور دست ها میرساند. جمعیت جاروجنجال دارند. پا برزمین می کوبند ، تعدادی هم به جا های شان می ایستند و فریاد می کشند.
- شروع کنید. جای ما دوراست. شام باید به پغمان وشمالی برویم.
هردوخروس رها میشوند. پرهای گردن شان راسیخ می سازند. با گردن خمیده مقابل هم می ایستند و حالا نزن کی بزن! نول ها و پاها و بالهای شان یک لحظه هم بیکار نیستند وسروسینه و گردن یک دیگر را هدف قرار میدهند. ضربه های نول و لگد شان کمتر به خطا میرود. پرهاست که باد میشوند. پنج دقیقه وده دقیقه همه خوشحال هستند و خوشحالی خود را با هیاهو و خنده ابراز می کنند. فقط پدر وقتی می بیند که خروسش یک بار تخته به پشت می افتد، خلقش تنگ وپیشانیش ترش می گردد و درشادی عمومی شرکت نمی کند. اماخلیفه نبی از همه شاد تراست و خوشحالی از لرزشی که سراپایش را فرا گرفته، ظاهراست.
پیر وجـــوان مثل خروسها قدقداس دارند. حلقه مرغ بازان تنگتر می شود و هیاهـو بر میخیزد.
- پرتو برابر.
- کاکا نقشبند بزنه.
- خلیفه نبی بزنه.
آدم های بذله گو فریاد میزند:
- بزن که خارجی است.
- بزن ویتامین خوره. بزن کلسیم خوره.
ازین بازی با کلمات همه سرکیف می آیند و می خندند:
- یکی دگام . آفرین، این طور.
- مره دو هزاره به سه هزار.
- مره ده هزاره به پانزده هزار.
- از خطرناک جایش گرفته.
- کله برد میزنی.
پیر مرد فرتوت سپید مویی ازهمه داد وفریادش بلند تراست:
- آفرین بچیم. بزن. غارغارش کن. روانش کن دوباره به ملک پایین.
- دلم یخ کد.
- بلای ته بگیرم خلیفه نبی.
پیرمرد چادرچارخانه را دوباره میگذارد روی شانه اش وقهقهه اش میدان راپرمیکند. هرچه او میگوید جوانها تکرار می کنند.
خروس ها بدون وقفه سر وکله و گردن یکدیگر را میخراشند و میدرند و خون یکدیگر را جاری ساخته اند. اما جنگ هنوز بدون چون و چرا ادامه دارد و هیچ آفتی به خروسان کارگر نیست. آبداران گهگاهی باهزار زحمت خروسها را از هم جدا می کنند. پرهای نول شان را می گیرند و خون های نول و کله و تاج خروسان را پاک می کنند. خروسان ازفرط درد سرتا پای شان میلرزد. اما دست ازحمله بر نمیدارند.
خلیفه اعظم آبدار اعتراض میکند:
- درنول مرغت پرنیست چرا مرغه می ورداری.
وقتی خروس را از دور رها میکند، سه لگد پی درپی بر سر وصورت خروس پدر میزند. پدر رنگش را می بازد. درجایش می نشیند و همان طور که عادتش است و درمواقع حساس دعا میکند، زیر لب چیزهایی می گوید که من درست نمی شنوم.
خلیفه اعظم فریاد میزند:
- آفرین. نام خدا!
هرکس ساز خود را میزند:
- یکی دگام!
- مره به دو تا!
- خوب دهن می گیره. خوب چوب میزنه. ببین پا های حریفه شل کد. بالهایش هم آویزان شد.
- برادر مفت نمی زنه. تمام سال خواری میکشه. مرغه تیار می کنه. چوته انداز جنگ نمی اندازه. هفته پیش هم مرغش یک حریفه زد.
- کاکا نقشبند خوش است که مرغ داره. مرغ فارمی. مرغ خارجی، حیف یک جریب زمینش.
و شلیک خنده کوتاهی بلند میشود.
خروس ها کم کم گردن به گردن میشوند و زور و فشار ادامه دارد و با هر لگد پر های یکدیگر را به هوا باد می کنند. هردو برابر می زنند. انگار برای حق زنده گی میجنگند. مرغ بازان مدتی خاموش می مانند، اما جوانی از وسط جمعیت سکوت را می شکند و طعنه زنان میگوید:
- کاکا نقشبند دلش را خوش کده که مرغ داره. خرجش را که داده نمیتانی چرا مرغ بازی میکنی.
بدین گونه به آتش معرکه دامن میزند. دوستانش خوش میشوند.
پیرمردی اعتراض میکند:
- گپ بد نزن، بچه جان.
یکی از مرغبازان جرأت میکند پاسخش را بدهد:
- خوب میکنه. هفته پیش یادت رفت که چی ها می گفتی. چیزی که عوض داره گله نداره. خصومت هرطورشده زهر خود را می پراگند. کینه کهنه به سختی از بین میرود و هیچ کس به تنهایی نمی تواند جلو دعوا و مرافعه آنان را بگیرد.
آبداران خروس ها را جدا میکنند و هرکس با خروس و دوستانش به کنجی در باغ میرود. از پرهای خروس پدر بخار داغ به هوا بلند می شود. خود ما نفسک می زنیم. خروس ما نفسک می زند. سروگردن و سینه اش پر از داغ ضربه های خروس خلیفه نبی است.
مرغبازی یعنی جنون، یعنی مرگ. گناه این خروسان چیست؟ آن قدر خورده و زده که کم است از پا درآیند.
احسان آبداراول سروگردن خروس پدررا با آب آفتابه سبزپلاستیکی می شوید. سپس با دستمال نخی سر وگردنش رامی خشکاند. خون تاج و سرخروس را با زبانش می لیسد و برزمین تف می کند. نگاهش را به سر وگردن و سینه و رانهای خروس دوخته و در پی کشف پاره شدگی و خونریزی است. بروت دراز و آویزانش در زیردهان با ریش سیاهش یکی شده است و جای زخم را می یابد. جعبه کوچکش را باز میکند. دنبال تار وسوزن و مرهمی که از دواخانه گرفته ، می گردد. عینکش را از جیبش می کشد. به چشم میزند. چشمهایش را کاملاً باز کرده با یک دستش سرخروس را محکم می گیرد. به کمک پدر به آرامی گوشه های زخم را معاینه می کند و میدوزد و این کار فقط از دست او ساخته است. چشمان خروس را هم مرهم میزند. چاقو را می کشد و پیخ های خروس را تیز میکند.
مردها به گفت وگو ادامه میدهند:
- هردو مرغ قهرمان هستند.
- به فرمان جنگ می کنند.
- هردو خوب چوب میزنند.
- پکه کن . فلته هم یادت نره.
میرویس هم به جمع ما میپیوندد و میگوید:
- چهل دفعه صدا زدم که مرغه از دور ایلا کن نشنیدی. رندی مرغ بازی درچیست؟
- هنوز وقت دور ایلا کردن نرسیده. هنوزچوب درست نمیزنند. کشتی گیری کردند.
- ازچوب جنگی شان خوشم آمد.
- تاهنوز بد نیستند.
احسان خروس رابلند میکند.ازآفتابه سبزآب میگیرد وبه پاهها، سینه و گردن خروس آب میپاشد. سپس خروس را بلند کرده، دهنش را بازمیکند. دستمال گل سیب را دور داده به شکل فلیته درمی آورد و در حلق خروس آهسته آهسته فرو می برد. خروس پایک و بالک می زند. احسان و پدر خروس را محکم نگه می دارند. وقتی تکه را ازحلق خروس می کشند. ریم و خون و پردستمال را پوشانیده است.
لختی بعد احسان پیاله آب انار را می گیرد. به زور نول خروس را باز میکند وپیاله را تا آخر به حلق خروس می ریزد و خطاب به پدرمیگوید:
- مرغه بگیر. نیم ساعت تمام گرم و آسوده باشه تا جنگ دوباره شروع شوه.
خروس قدقد می کند و چه قدقدی وبانگ اذانش که روزگاری به گوش همه منطقه میرسید ولرزه دراندام خروسها می افگند، به صوتی میان تهی و خالی ازمفهوم مبدل گشته است.
نیم ساعت بعد حاجی روف شاخه بیدی را می گیرد، داخل میدان میشود و تهدید کنان می گوید:
- برادران میدانه کلان کنید. پس برایید اگرنه میزنم. کمی دیگر. نه، نشد. هنوز تنگی می کنه. اوبچه پس بشین. دم روی مردمه نگیر. همه میخواهند که ببینند. همه شوقی هستند.
پسری غم غم کنان میگوید:
- هرکس خوده میر میدان فکر کده و کلنگک می کنه.
خروسان که باردیگر به جنگ آغاز می کنند، صفیر بال و پرولگد شان در هوا طنین می افگند و هرجا که شد پایین می آیند. روی سروگردن و سینه ، روی بالها و رانها. خروسها از هرسو میزنند، ازمقابل، ازچپ، از راست. از زیر بال. می زنند. میلغزند. می افتند و رها کردنی نیستند. مرغبازان چیغ می کشند. خروسان آن قدر می زنند و میخورند که کم کم از نفس می افتند و میچسپند به یکدیگر و گردن به گردن می جنگند. خروس پدر زیر نول ولگد حریف غرق خون شده است با پا های لرزان و چشمان خشک و بالهای آویزان و سینه و تاج خونین به مسابقه ادامه میدهد. سرش به روی گردنش سنگینی میکند. چشمانش نزدیک است ازحدقه برآیند و با هر لگدی که میخورد، خوشحالی حریفان دوچند می شود:
- دررویش بزن. نمانش. آفرین. نام خدا.
- بازبزن پدر لعنت، معطل چی هستی. خلاصش کن.
- ده دقیقه که همین طور بزنی نفسش می برایه.
همه لبریز ازحس انتقام هستند.
همهمه فروشنده گان دوره گرد هم خلاصی ندارد:
- بولانی گرم وداغ.
- ده یی ره دوتا تخم جوشانده وطنی.
- شورنخود. کچالوی جوش داده. باقلی.
- چای گرم و هیلدار.
خروس پدر حرکتی می کند تا ازنول حریف خودش را برهاند و نمیتواند. آن وقت خروس خلیفه نبی لگد محکمی برسرورویش میزند. پیخش به تیزی یک درفش، گوشت سربرهنه خروس و چشم راستش را می شکافد و باعث میشود که لختی برزمین هموار شود. خون از روی پوست سر واطراف چشمانش چکه چکه بر زمین می ریزد. پدر به سرعت برق ازجامی جهد. انگار آب داغ رویش ریخته اند. نزدیک خروس که میرسد خم میشود تا میزان خسارت را تخمین زند و می بیند که زخم چقدر خطرناک است. احساس می کنم که اعصاب پدر خرد و خمیرگشته است و دیگرازنگاه نافذ حریفان درامان نیست. ای کاش درخانه و در پناه درودیوار و پشت رختخوابها و پنهان از نظرها میبود و کسی جز خدا او را نمیدید.
همهمه و فریاد بابه اعظم آبداربرخاسته است:
- کورشد. سردوی بزنید.
- مره به دو تا.
- مره به سه تا.
- سر یک کارت موبایل زدیم.
اماخروس کور گوشش بدهکار به این گپها نیست و جنگش را می کند. کورمال کورمال میکوشد سرحریف را بیابد و آخر می یابد ومحکم نول می گیرد، یکی می گوید:
- اززدن کر و از گرفتن کور توبه.
اما چند لحظه دیگر که میگذرد خروس کور از ترس افتادن پایش را میکشد اما همین کار باعث افتیدن اوبرسطح ناصاف میدان میشودوگویی نومیدانه تکرارمیکند:«من کورشده ام جایی رانمی بینم!»
غوغای مرغ بازان چند برابر میشود:
- بیشک خلیفه نبی.
- دل مه یخ کدی.
خروس پدر نولش بازشده. بالهایش کشال است. دمش پایین افتاده، سینه وگردنش لچ شده. پاهایش هم میلرزند و از نفس مانده است.
هیاهو که شدت می گیرد، پدر دیگ خشمش جوشیدن می گیرد و از دهانش میبراید:
- حوصله کن بچیم. یک ساعت بعد می بینی.
خروسها را که از هم جدا می کنند، من خروس زخمی را درآغوش می گیرم و درگوشش میگویم:« به من بگو که واقعیت ندارد. چقدر دوست داشتم دروغ باشد. اما حقیقت این است که کور شده ای» دوباره از گردن و سینه خروس زخمی خون جاری میشود . من زیرلب می گویم:«این که چیزی نیست.نگرانی من بیشتر ازاین است که هیچ چیزی را نبینی!» خروس قدقد غمگینی می کند. به آرامی سر وچشم و نول و گردن خونین خروس را می بوسم و می گویم:«خاطرت جمع باشد. زود جور میشوی و حریف را میزنی. من سرت اعتماد دارم. راست بگو هیچ تغییری احساس میکنی؟...» و بینی ام را بالا می کشم تا جلو ریختن اشکهایم را بگیرم. هیچ کس تصورش را نمی کرد که ممکن است این طور بشود. این وحشتناک است. یک مصیبت واقعی است. چهره پدردراثر خشم یا شرم نمیدانم کدامیک برافروخته است. احسان با کمک پدر به آرامی گوشه های زخم را معاینه می کند وپهلوان غلام علی هم با پتوی هراتی شتری رنگش خودش را میرساند و می گوید:
- کاکانقشبند مره ببخش. غلطی از مه بود. نباید این دو مرغه جوره میکدم.
پدر پاسخ میدهد:
- شاید نصیب وقسمت ما بوده پهلوان. مه هم کورشدم. مه هم نباید این کاره میکدم.
سردارهم با چپن رنگارنگ پوست روباه وعصای چوب صندلش خمیده خمیده به سوی ما نزدیک میشود. دوسه نفرهمراهیش میکنند. به نزدیک ما که میرسد، سگرت را از لبش دورمیکند. احسان را میخواهد وبا چهره سرخ برافروخته و عتاب زیاد میگوید:
- چرامتوجه نشدی. چرا مرغه از زیرنول خلاص نکدی؟ توچه کاره هستی؟ چه وظیفه داری؟ کوربودی؟
احسان اظهارات سردار راقطع می کند و می گوید:
- به مه چه. مه چه میتانستم بکنم. یک بار که مرغه از زیرچوب ورداشتم، پغمانی ها نزدیک بود مره خام بخورند. کسی در میدان آمد و در پشت مه ایستاد؟ گپ مفت نزنید!
- وقتی فهمیدی که مرغ کورشده، چرا رخ به رخ ایلا میدادی؟ چرا یک طرفه ایلا نمیدادی که میدید؟
- همان طور ایلا میدادم سردارصاحب. شما متوجه نبودید. مرغ از اول تیارنبود.دم راست نبود. گناه مه چیست.
سردار هنوز میغرد و انتقاد می کند و دستور میدهد؛ اما احسان به دستور هایش وقع چندانی نمی نهد و غم غم کنان می گوید:
- مرغ که کمزور شد، آبداربیچاره ملامت است. وقتی میدانه زد، خیرش به دیگران میرسه. هنوز فکر می کنه که سرقدرت است.
ابرهای سیاهی در آسمان درحرکت اند و شاید برف یا بارانی ببارد. باد از لای شاخ وبرگ های خشکیده درختان سیب و زرد آلو زوزه میکشد. خاک و گرد کوچه ها را از یک جا به جای دیگرو تا تپه توپ چاشت و دوردستها میرساند.
خروسی به آن تن و توشه یک مشت پر شده. بالها و پاهایش میلرزند . گردنش خمیده. نه قدقداسی نه بانگ اذانی . چند جای گردن و سروسینه اش پاره و دریده و خون چکان. چشم راستش پوشیده و پندیده. تاج کجش که تا یک ساعت پیش به آن می نازید، خون چکان و هرچه احسان میچوشد و می لیسد، خونریزی خاتمه نمی یابد. احسان با ریختن سوخته سگرت میکوشدخون را بندسازد. خون دلمه میشود. احسان لحظه یی را تلف نمی کند. سوزن و تار را می کشد، خروس را در بین پاها محکم نگهمیدارد. با یک دست پس گردن خروس را میگیرد و بادست دیگرپاره گی بغل گوش و اطراف چشم را تا زیرنول میدوزد. حیوان زبان بسته میخواهد خودش را از زیر سوزن احسان نجات بدهد؛ اما تقلایش جایی را نمی گیرد. پنجه هایش زمین یخزده را میخراشند . گهگاهی از ته دل ناله میکشد.
چند مرغباز کنجکاو در آن جا جمع شده اند و تبصره ها جاریست:
- خطرناک پیخ زده.
- پدرلعنت کام زن است. از روبرو میزنه. دایم زیرحلق مرغه میزنه.
- به پدرش رفته. یادت رفته جنگهایش.
- یک مرغ نداره. ده پانزده تا داره.
- خلیفه نبی عجب شوقی آدم است.
خروس وقتی رها میشود، تقریباً از حال رفته است. احسان خون و ریم و پرهای حلق خروس را با فلیته می کشد. پیخ خروس را تیزمیکند. مقداری آب در کومه هایش جا میدهد. بعد سرخروس را می گیرد و آب را از لای دندانهایش با فشار به سر و گردن وسینه و رانهای کلنگی می پاشد. با دامنش پکه میکند و سرتاپایش را خنک می سازد. چند قطره نوالجین ومقداری آب سیب به حلقش می ریزد تا به حالش می آورد.
یکی دلداری کنان میگوید:
- پایش خون شد. نظرشد.
چند مرغ باز کنجکاو درآنجا جمع شده اند. یکی دستی به جاغور خروس میکشد و می گوید:
- دانه بند نشده باشه.
دیگری می گوید:
- سر پر چه اعتبار است.
پدر آه میکشد و می گوید:
- یک جریب زمینه فروختم. این پدر لعنته خریدم. یک سال جان کندم. آخر مره به یک پیسه کد و شرماند.
احسان خروس را از زوایای مختلف تماشا میکند و میگوید:
- هنوز نه. خدا مهربان است. تا شام نوبت جنگش نمیرسه. مرغ شب مانده شد. کمی دانه ونواله بده. چند قطره مولت ویتامین هم خوب است. بان که آسوده باشه.
- مرغ خلیفه نبی مثل جناور می جنگید. دوطرفه چوب میزد. گردنش بالا بود. آفرین این مرغ که تاب آورد.
پدر لختی چرت میزند. سپس سرش را پیش میبرد و آهسته به احسان می گوید:
- چطوراست اگر تاوان بدهیم.
- شب درخانه خوب تکور بکن. فلته بکش. دانه و پیچکاری هم یادت نره. خدا مهربان است.
به خانه که میرسیم، پدرنه چای میخورد؛ نه با کسی گپ میزند؛ ازخشم زیاد نزدیک است بترکد. درد و ناراحتیش بیشتر ازاین است که دوسال تمام رنج کشیده و حاصلی از آن برنداشته است. تشت آب را روی اجاق می گذارد که گرم شود. خروس را می گیرد. خروس مثل توته خمیری نرم ولخت است. گرم و تبدار. سر وگردن هم پندیده، چشمان بسته ، پایش منظره ترسناکی دارد و قسمت ران ورم کرده و زخم حلقه سیاه با لکه های خونی ارغوانی ناخوشایندش چرکین و بدبوهم شده است. فکر می کنم که خروس درد دارد و پایش از خودش نیست. یا از بدنش جدا شده یا از پایش عذاب می کشد. می بینیم که خروس تب دارد و برایش می گویم :«سعی کن کمی بخوابی!» دست روی سر وگردنش می گذارم. چه ملتهب و سوزان است. فکر می کنم خروس با نولش دستم را محکم می گیرد. به طرف خودش میکشد و مجبورم میسازد که نزدیکش شوم و آهسته به من می گوید:«میدانم که تو مرا درک می کنی!» از تعجب میلرزم و زیر لب می گویم: «اشتباه می کنی . چه چیزی باعث شده که چنین فکری بکنی؟ من از دیگران تفاوتی ندارم» خروس قانع نمی شود و می گوید:« سعی نکن فریبم بدهی . خیلی خوب میدانم که مرا درک می کنی!» می گویم :«البته که درک می کنم. بخواب بخواب. حالا وقت این گپها نیست!»
مادرم پیش پدر میرود و در گوشش نجوا کنان می گوید :«زخمش خوب نشده!» پدرعمداً با صدای بلند می گوید:« کلنگی است آخر. کلنگی جز جنگیدن هنری نداره. برای همین آب ودانه میخوره. یک هفته هم جنگ کنه نمی گریزه. وضع مرغ خلیفه نبی هم خوب نیست. نترس. درجنگ نان و حلوا بخش نمیشه!»
مادرمیرود تا به مرغ زخمی چیزی مثلاً شیربدهد. اما مرغ آن را نمی نوشد و بالا می آورد. پدرغر میزند که شیر دوست ندارد وگندم و جواری میخواهد. مادر میرود به آشپزخانه. ازآشپزخانه صدای گریه شنیده میشود.سپس سکوت است. اگر کسی گریه هم میکند، گریه اش بیصداست و صدای گریه از دیوار ها عبور نمی کند.
پدر و مادرم هردو دستمال گل سیب نخی راقات می کنند و میتابانند. پدربا آب شیرگرم دستمال را ترمیکند و تا نیمه در حلق خروس فرو میبردو میتابد. وقتی دوباره میکشد، دستمال پُراز ریم و خون و پراست . خروس هنوز بی حال است و چیزی از خود بروز نمیدهد. سپس مادر تشت آب شیرگرم را می آورد و در وسط خانه میگذارد. پدر دستش را به آب میزند. وقتی از حرارتش مطمین میشود مقداری بورکس در آن می پاشد و خروس را در بین آب می خواباند و سر و گردن و سینه و رانها و بالهای خروس را می شوید. خروس بیچاره نمی تواند که لگد و بالی بزند ویا قدقداسی بکند. یا خود را از چنگ پدر برهاند.
سپس با دستمالی خروس را می پیچاند و می خشکاند. عینک ذره بینی را به چشم میگذارد و شروع می کند به کشف و تثبیت جا های پاره شده گی و پیخ خورده گی . نیم ساعت تمام با سوزن کجش سر وگردن و سینه خروس را میدوزد و خروس آه هم نمی کشد. عجب حوصله یی دارد. بعد با خشت خام گرم شروع می کند به تکور کردن سینه و پشت و گردن و رانهای خروس. آهسته و ملایم. خروس گهگاهی چشم چپش را نیمه می گشاید و چه نگاهی که دل و درون آدم را می خورد و میتراشد.
پدر مغز نان را با شیرداغ و موملایی مخلوط کرده نول خروس را باز میکند و به دهانش میگذارد. خروس از شش هفت توته بیشتر نمیتواند فرو ببرد. سپس نوبت پیچکاری نوالجین میرسد وهمه کارها را که تمام میکند، خروس رامیگذارد بین صندوق چوبی و زیرپاهایش را با تکه ها وکمپل های لیلامی میپوشاند و همه پهلوی بخاری دودناک نیم گرم دراز می کشیم.
خوابم نمی برد. بیدارهستم. بیداربیدار. چشمانم دراعماق تاریکی نفوذ میکند و راهش را مییابد.
بعضی ها آه می کشند یا جویده جویده گپ میزنند. شاید پدرم در رؤیا هایش آنچه را آرزو دارد، می بیند. شاید پدرم با خودش می گوید: «اگراین خواب است ، نمی خواهم از آن برخیزم!» مادرم لاینقطع چوب وزغال دربخاری می اندازد و آتش را تازه می کند. من پشتم را به سوی بخاری دور داده ام. سوز سرما از زیر در می آید به داخل و سرتاپایم را میلرزاند. بوی متعفنی از صندوق برخاسته و حال آدم را بهم میزند.
نزدیکی های صبح، با صدای نرم و ملایم اذان ازخواب می جهیم. از دو مسجد تنها یکیش اذان را شروع کرده است. پدرم سراسیمه از بسترش بلند میشود. چراغ گازی را روشن می کند و میرود به سوی صندوق . کمپل را از روی صندوق پس میزند وبا خودغم غم میکند:« اگر زخم، ریم و چرک پیدا کرده باشه، چطورکنم. هیچ چیزی برای درمانش ندارم. هیچ دوایی. خدا خیر را پیش کنه. شاید خلیفه نبی هم منتظر همین باشه که مرغم بمیره ویا نیمه جان شوه و درمیدان کاری ازدستش ساخته نباشه...» پدر روی صندوق خم میشود و میخواهد خروسش را پیدا کند اما نمیتواند و یا نمیخواهد او را از عالم خواب بیرون بکشد تا نداند که هنوز کوراست . لحظاتی میگذرد . پدر آهسته کمپل را کنار میزند. من هم در کنارش ایستاده ام و دردلم می گویم: «کجا هستی؟ چطورهستی؟ بگذار زخمت را ببینم!» پدر چیزی زیر لب زمزمه میکند. انگاردعایی می خواند. پتو راکه کنارمیزند، بوی گند پیخال به مشام میرسد. هردو به داغهای عمیق و باریک سروگردن و پوست خروس چشم دوخته ایم.
پدرم می گوید:
- شب تا صبح اذان نداد. مرغ شب مانده که اذان نته خوب نیست.
شبهای گذشته به راستی خروس ما را بیدار میکرد؛ اما امشب خاموش خاموش بود. فکر می کنم که اذان ندادن نشانه بد بختی است و این بدبختی با خود بد بختی های دیگر هم می آورد.
پدرخروس را بغل میزند و زیر نورچراغ گازی همه جایش را معاینه میکند:
- گردنش بادکرده. خداکنه پاره نشده باشه.
من گوشها و چشمانم را بیشتر بازمیکنم و دلم میخواهد که همه چیز را ببینم و بشنوم و بیشتر از این چیزها بفهمم. از خروس فقط پوست و استخوان مانده وبیچاره آنقدر نول ولگد وپیخ به سر وگردن و سینه و بالهایش خورده است که تقریباً ازپا درآمده است. دردلم میگذرد، زورش را که ندارد، چرا میجنگد. گهگاهی قدقدی می کند؛ اما چه قدقدی . به صدایی که از ته چاه می برآید شبیه است وآدم را بیچاره میکند. فکر می کنم که خروس در دنیا تک و تنهاست و کسی ندارد که به دادش برسد و وقتی هم بمیرد، کسی نیست که برایش گریه کند. هر آدم بینایی میتواند متوجه سروگردن پر کنده و خونین خروس و زخمهای متورمش گردد حتی در آن نورکم. چشمانش بسته است. پدر با حرکتی ملایم دستش را روی سرخروس میگذارد.خروس آهسته و آرام می جنبد و آواز خفیف ناله مانندی می کشد. تاج خروس و پوست سراو چرب و خونین هستند و در تب میسوزند. پدرآهی میکشد. به دقت پتوی خاکستری را پایین می آورد و دوباره به بسترش بر میگردد؛ اما این دفعه دراز نمی کشد. خوابش نمی برد و زانوانش را در بغل می گیرد. مادرم خود را کناربسترپدرم میرساند ومیپرسد :«چای دم کرده ام، میخوری» وقتی پاسخی ازپدر نمی شنود،لحاف را به روی پاهایش می کشد.
باغ بابررا غم گرفته . آسمان بالای باغ تیره و پولادی رنگ است. یخبندان پوست درختان را ترکانده . تنه پشه خانه ها شکاف شکاف است. شاخه های سپیداربه کمترین وزش بادمیشکند ومی افتد برزمین . زاغها روی شاخه های چنار نشسته اند. شاخه یخزده چنار زیرسنگینی زاغها میشکند. با سروصدا سرنگون می شوند و زاغها قارقار کنان به پرواز درمی آیند.
پدرعبوس است. جمعیت کوچکی در میدان گرد آمده اند. بیشتر صاحبان خروسها و شرطی ها هستند. پدرم همه شان را می شناسد. بارها با آنها خروس جنگی کرده و برد وباخت داشته است. لحظاتی بعد جاروجنجال برپا میشود. همه میخواهند که خروس جنگی بیدرنگ آغازگردد. صبر وطاقت همه تمام شده است.
- ایلا کنید مرغا ره. نتیجه باید معلوم شوه. همه کاردارند.
خروس ها حال و احوال چندانی ندارند. چشمها تار و کدراست واز بس درد کشیده از هراحساسی خالی است. در سر وگردن و سینه خروسها هنوز خون سیاه خشکیده به نظر میرسد. چهره پدر طوری است که گویی در مجلس ختم نشسته است.
پنج دقیقه اول جنگ خروسان چنگی به دل نمی زند و تبصره ها آغاز می گردد:
- مرغها جنگ خوده کده. جنگ شان مزه نداره. حیف آمدن ما.
- دم راست نیستند.
- ازنفس افتاده اند.
خروس پدر یک چشمش هیچ چیزی را نمی بیند، اما صدای حریف را می شنود. زور و فشار و لگد زدنش را احساس میکند. ناگهان خروس خلیفه نبی انگار از سستی و کرختی به درمیشود وصدای پرطنین ونیروی پرتلاش به سراسر وجودش راه می یابد. بالهایش را به هم میزند. قدقداس می کند و اذانی میدهد و با خشم و خروش زیاد به سوی خروس پدر حمله ور میشود. دوسه لگد پیهم برسر وسینه و گردن خروس پدر حواله میکند ولی زود از نفس می افتد و گردن به گردن میشود و گردن خود را سرخروس پدر می اندازد. یک بار به راست می پیچد و یک بار به چپ و از دو طرف حریف را لگدباران می کند. گهگاهی از روبرو جنگ می کند و دایم سروزیرگلوی خروس پدر را زیر ضربه میگیرد ومیزند. بخصوص طرفی را که نابینا شده. خون قطره قطره ازسروگردن خروس پدر میریزد. زمین یخزده خون را مدتها نگهمیدارد و جذب نمیتواند.
ازمیان جمعیت یکی صدا میزند:
- تخت و بختت بلند خلیفه نبی. بیشک که مرغباز هستی. بیرق پغمانه بلند کدی.
دوسه لگد دیگر هم که به خروس پدرمیزند، نیم مرغبازان می ایستند. مشتها و دستمال ها و عصاچوب ها را در هوا تکان میدهند و هرکس باردلش را خالی میکند:
- اینطور. بازبزن. غارغارش کن.
- یکی دگام.
- خوردی. مزه ات داد. دیگه هم میزنی.
- آفرین. دل مره یخ کدی.
- بزن لشمکه.
و اگرکمی گوش بدهم چیزهایی می شنوم که اگر نمی شنیدم بهتر بود.
احسان هم دست کمی از او ندارد و پاسخش را میدهد:
- بزن چتلکه.
گروه رقیب هم کوتاه نمی آید:
- زده نمیتانه. زدن خو مفت نیست. یکی بزنه، ده تا میخوره.
- قسمت کارخوده میکنه.
- مره به چهارتا. به پنج تا.
- از زدن مانده. طرف کورش را پیداکده.
ملا جعفر میگوید:
- سبحان الله . چه چوبی میزنه. خداوند برکتش بته.
خروس پدر چنان نفس نفس میزند که انگار نفس تنگی دارد. سرش روی بالهای کشالش تاب میخورد. به سختی میتواند آن را راست نگهدارد. با فرود آمدن یک ضربه دیگر، ناگهان لرزش چاره نا پذیری بدنش را فرا میگیرد. هیچ کس متوجه او نیست. هیچ کس از او نمی پرسد که دراین لحظه چه می کشی. وقتی لگد های دیگر نوش جان می کند، بدنش یک طرف می خمد و میلرزد و سرانجام بر زمین هموار میشود.
هیاهو شدت می گیرد:
- افگارش کد. خلاصش کد. افتید.
- پرهای پس گردنش سیخ شدند. گریخت.
- مرغ بی نسب عاقبتش همینه.
- زور چتلکه دیدی.
وزش تند باد بر سطح زمین، لرزه بر پرهایش می افگند و آن را بیشتر و بیشترسیخ می سازد. پدر نمی تواند خودش را بگیرد. انگاراین خطر وجود دارد که دیگران این صحنه دردناک را ببینند. ناگهان تشنجی سراپایش را فرامی گیرد. گویی بد ترین مصیبت عالم ناگهانی بر او نازل شده است. پدر از میان جمعیت می براید. چاقوی دسته استخوانی چاریکاری را از جیب می کشد ومیرود سراغ خروسش. با یک دستش کلنگی را از بین پاهای کسی میکشد و با دست دیگر چاقوی جوهردار را با تمام قدرت و با خشم و خروش زیاد به پایین می آورد و میگوید:«دیگر به درد من نمیخوری!» وضربه سختی وارد می کند. چاقو کاملاً گلوی خروس را میدرد و تیغه آن از غضروف گذشته تا مهره های گردن میرسد. خروس بینوا میان خاک وخون میغلتد و شروع به پرپرزدن میکند. ناله و خرخر خروس به زحمت شنیده میشود. رقص مرده را همه به چشم می بینیم. سپس ضرباتی به سینه و بالها و رانهای خروس حواله می کند.
مرغ با سنگینی تمام روی میدان می افتد. جمعیتی بلا فاصله دراطراف مرغ نیمه جان جمع میشوند. یکی خروس را از زمین بلند می کند. چکه های خون هنوز ازگردنش به زمین میریزد. چشمانش تار شده و به دشواری نفس های آخر را می کشد. جرأت ندارم که نگاهش کنم. قدرتی وجود ندارد که این اعضاء و مفاصل و گردن و رانها را به کار اندازد و یا معجزه یی رخ دهد و حرکتی به اعضاء بدمد.
مرغ بازان همه برجا می خشکند. آنان صحنه های زیادی را دیده اند، اما این یکی با بقیه کاملاً متفاوت است. بعضی ها اندوه گین اند و غم غم کنان میگویند «خود خواه. بیرحم... سنگدل!»
- خود خواه نیست. دیوانه است.
- وضعش خراب است. غرضش نگیرید. زیاد ترقهرش نسازید.
- کسی همین طور رفتار می کنه.
چند مرغ باز دیگر پدرم را با انگشت نشان میدهند و پشت سرش چیزهایی می گویند که نگفتنش بهتراست.
برادرجوان خلیفه نبی پیش می آید و لبخند زنان می گوید:
- کاکاچه چرت میزنی. چه کد کلنگی قهرمانت. چرا از زیرپلو مُولی برآمد. بعد از این دیگه لاف نزنی.
پدر میخواهد اعتراض کند؛ اما همه آنهایی که آنجا ایستاده اند، قاه قاه می خندند و راه شان را می گیرند و میروند.
ترجیح میدهم درجهنم باشم و این جا نه. شاید پدرم حال واحوالش بد ترازمن باشد و نتواند این رسوایی را تحمل کند.
بعضی ها میخندند و یکی دونفر تبسمی و لبخندی ..... جمعی نزدیک میشوند و از پدر میپرسند:«چراچرا؟!» وقتی پاسخ نمی شنوند، همگی پریشان و متفرق می شوند.
پدر در میدان تنها میماند. اشکهایش آرام و بی سروصدا جاریست. دستها و دامنش خونین اند. ناگهان پدر بسیار پیر به نظر میرسد. پیر و قاتل.
پدر دوباره به سوی خروس سرکنده مینگرد و میگوید:
- اگرلازم باشه، بازهم میکشمت.
و با سرخمیده سوی دروازه باغ به راه می افتد. نزدیک دروازه، نگاه آشفته یی به من میاندازد و با لحن افسرده یی میگوید :«خودت مستقیم برو به خانه. مه یک ساعت بعد می آیم.» صدایش از فرط نومیدی و دل شکسته گی میلرزد. سراسیمه همدیگر را نگاه می کنیم. پدرآهسته و آرام از زینه ها بالا میرود و به طرف درختان غلو و جنگلی نزدیک میشود؛ اما مثل این که خسته است، درجایی می ایستد. من هم خیلی ناراحت هستم و کاری ازدستم ساخته نیست. چهار نعل به سوی خانه میروم. آسمان از ابرپوشیده است. وقتی به خانه میرسم ، مادر ناله و فریادش بلند میشود.
شب پدرم نیامد. روز دیگر هم درکش معلوم نشد. روز سوم به پلیس، به شفاخانه ها و به ترافیک مراجعه می کنیم. به رادیو و تلویزیون و اخبار اعلان میدهیم. به همه جا سرمیزنیم؛ اما درکش را نمی یابیم. چاشت روز سوم چیزی به دلم می گردد و میروم به سوی باغ بابر. نزدیک دروازه گروهی جمع اند و دروازه بان با هیجان و سراسیمه گی می گوید:« صبح از زیر درختان ارغوان یک مرده یافتیم. نیم ساعت بعد همه آمدند. پولیس، نفرشاروالی، داکتر. بلی وحشتناک بود. وحشتناک. خدانشان نته!»
من چیزی نمی گویم و سراپا گوش هستم. هیجان دروازه بان تمامی ندارد:« میدانید، این مرده کی بود. کاکا نقشبند. همان مرغ باز مشهوری که جمعه پیش مرغش گریخت و او سرش رابرید وتکه تکه اش کد. میگویند خود کشی کده. ازکجامعلوم شاید فشارداشته وسکته کده. شاید هم پریشانی وتکان روحی بوده. کسی دراین زمانه جورنمانده. همین طور نیست؟ دشمنی که نداشته. خدا بیامرز آدم خوب بود. من می شناختمش. خداکنه یک زاغ چهل زاغ نشه...»
اشک از چشمهایم سرازیرمیشود. دست وپایم میخشکد، ح لق وزبانم همچنان. نمیدانم به کجا بروم. به خانه، به شفاخانه، نزد پولیس، به کجا و مادرم را چطورخبرکنم.
جوزا 1387