رسیدن به آسمایی: 24.09.2009 ؛ نشر در آسمایی: 24.09.2009

نورجهان اکبر

این عید- عید ما نیست


دستان کوچک یخ زده ام را به دستان مادرم می چسپانم. مادرم مرا به دنبال خود می کشاند و هر دو به سرعت از جلو مغازه ها و از میان مردم می گذریم. مغازه ها رویا های شبانه ام را می سازند. لباس های سرخ و آبی و نارنجی. لباس های مخمل و زری زری. لباس های پرک پرک و بدون پرک. می کوشم همه شان را ببینم و در ذهنم جا بدهم. خودم را در آن لباس ها مجسم می کنم. سرعتم کم می شود و مادرم دستم را به شدت بیشتری به سوی خود می کشد. خجالت می کشم و می کوشم به چشمانش نگاه نکنم. مادرم سخت کار می کند. روزانه راه درازی را پیاده می رود تا به مکتبی که در آن درس می دهد برسد. ازینکه از مادرم چیز هایی را خواسته ام که به من داده نمی تواند پشیمان می شوم و زودتر قدم بر می دارم. حس می کنم دل مادرم را شکسته ام.

جلو یکی از کراچی ها می ایستیم. صاحب کراچی پیرمردی است با چشمان مهربان و دست های پر از آبله. دست هایش را روی موهایم حس می کنم. به آهستگی خود را به مادرم نزدیکتر می کنم. چشمان مادرم با نارضایتی میان کالا های مختلفی روی کراچی سفر می کنند. او سرش را تکان می دهد و به سوی کراچی دیگری حرکت می کند. بعد از ساعتها گشتن میان کراچی ها، موفق می شویم برای همه خواهران و برادرانم لباس عید بخریم و با کش و گیر زیاد از میان گِل و لای سرک گذشته خود را به ملی بس می رسانیم. می کوشم برای مادرم یک چوکی خالی پیدا کنم اما موفق نمی شوم. لباس ها را از دستش می گیرم و روبروی راننده می گذارم. میدانم مادرم خسته است. ایستگاه ما می رسد و بعد از گذشتن از میان تعداد زیادی از زنانی که جثه شان چندین برابر مادر من است به در می رسیم. بقیه راه را در سکوت پیاده روی می کنیم.

امروز، 5 سال بعد از آن روز، من در فیلادلفیا امریکا عید می کنم. به مادرم زنگ می زنم و بخاطر تمام رنج هایی که برای من متحمل شده برایش گریه می کنم. امروز من دو لباس نو عیدی گرفتم، اما عیدم عید نیست چون می دانم هزاران خواهر و برادرم امروز هم بر روی سرک های کابل دست شان را برای خیرات دراز می کنند و می دانم هزاران مادر می کوشند راه خود را در بازار سینما پامیر در میان کراچی های لیلامی باز کنند تا کودکان شان بی لباس نمانند. می دانم عید رنگی ندارد. می دانم در کابل ده خانواده عزادارند چون دو روز قبل از عید در انفجاری ده افغان ملکی شهید شدند. می دانم صد ها خانواده در هلمند و قندز و نیمروز عزادارند. میهنم عزادار است. این عید عید ما نیست.