رسیدن به آسمایی: 26.09.2009 ؛ نشر در آسمایی: 28.09.2009
 

دوکتور انور ترابی


حدیث خــــــاطره هـــــــا
 

بیا ز چشمه ی آمال قصه بر گوئیم
شب است و رشته ی این حرف تا سحر گوییم
ازآن دیار که آغوش زادگاه من است
چکامه ی سخنم مسند گواه من است
حدیث خاطره ها را به یاد بسپاریم
ملال روح و روان را به باد بسپاریم
نسیم مطلع خورشید خوشگوار آید
نوید رایحه ای صبح آن دیار آید
ز آفتاب سپید و ز مستی بادش
ز گرمی نفس و صبحگاه دلشادش
ز آب تند که در جویبار غلطان است
ز صبح باغ بهاران که عطر افشان است
غروب سرخ نشاط شبانه میآرد
طلوع سبز سرود و ترانه میآرد
 
 
دمی بیاد بیار آفتاب ارزان را
نشاط سایه ی آن بید مست لرزان را
نه ابر تیره که با آفتاب در جنگ است
نه روز خسته که از خشم باد دل تنگ است
رموز تابش خورشید نعمتی باشد
چواز دریچه ی نورش سلامتی باشد
به روز هم سبق آسمان آبی شو
غروب عاشق آن زورق طلا یی شو
سکوت پهنه ی شب کهکشان امید است
ستاره خنده کند سالگرد ناهید است
به بام خانه گهی شب نشست یاران بود
و آسمان محبت ستار باران بود
به خواب گر بروی خواب راحت آمیز است
نه ترس وحشت و کابوس فتنه انگیز است
 
 
ز باغ و دهکده ی سبز و کشتزار بگو
ز شادمانی دامان کوهسار بگو
ز رقص خوشه ی شالی وب اد صحرا یی
ز پیچ و تاب فرح بخش آب در یا یی
طلوع باغچه زد بوسه بر رخ شبنم
نسیم صبح نوازد ترنمی پیهم
شتاب آب به جوی و نوای ناب به دل
حلول شعر به لب سردی مزاج خجل
سری به باغ بزن سرخی انار نگر
شکسته نفسی پر بار شاخسار نگر
نشاط بر رگ تاک و سرور بر رخ گل
مجال مستی انگور و نغمه ی بلبل
گشاده رویی سیب و سلام شفتالو
نماد خنده ی تاک و تبسم آلو
 
 
به این کرانه ی ساحل نشین بحر شمال
به خشم وهیبت طوفان سرد قامت سال
نشسته ام به درازای سالها دل تنگ
به همصدایی پاییز و سرمه ی نیرنگ
به مرز باد نهان سوز آشیانه زدم
و سنگ صبر به فرق سر زمانه زدم
نظر به چهره خورشید خسته ی کم رنگ
وجود وسوسه ی روز تیره ی شب رنگ
سکوت سینه ی شب خواب را ربوده زکف
هزار سوژه ی آشفته پاکشیده به صف
اگر دروغ نگویم همیشه دل تنگم
غبار بر دل و با سرنوشت در جنگم
اگر چه جسم و وجودم ز کشورم دور است
قسم که بارقه ی عشق تالب گور است