14 جولای 2016

سروده هایی از  پرتو نادری

 

(1)

امشب برای خودم می گریم

و برای سرزمینم که پیراهن پار پارۀ بی پناهی بر تن دارد

و انگور باغ هایش با خون دختران عشق رنگ می گیرد

 

امشب برای تو می گریم  سرزمین من

 که ماهتابت گرسنه است

و خورشیدت تشنه

و ستاره گانت، شب کوری خود را در چارسوی آسمان گریه می کنند

رود خانه هایت خون آلود

که گویی از کوهستان های سنگسار سرچشمه می گیرند

بینی ات را روزی در هرات و شامگاهی در بغلان

 چنان می برند که تمام تیغ های جهان از شرم

به سنگ های نا شناخته پناه می برند

و « برادران ناراضی »؛ با نارنجک انتحار

 پستانی می سازند

به بزرگی انارهای قندهار

و آن گاه استخوان  زنده‌گی است که  روزی هزار بار

 در گورستان های دسته جمعی تو می پوسد

 

چشم هایم را در جایی پنهان کن مادر !

که این جا برادران رییس جمهور

با سرهای بریدۀ  فرزندان تو « فوت بال » بازی می کنند

چشم هایم را در جایی پنهان کن مادر !

حوت 1392

کابل

 

 (2)

کسی درشعرهای من زنده‌گی می کند

 سبک بی وزن ،

 بال در بال خیالات شاعرانۀ من

پرواز می کند تا بیکرانه های زیبایی

و مرا می برد به تماشای آن سوی هستی که همه چیز نام دیگری دارد

و درختانش با شگوفۀ دلتنگی بیگانه اندو

 

کسی درشعرهای من زنده گی می کند

 وهربار که شعرهای من از نام او ستاره باران می شود

خداوند درلایتناهی عشق

 کهکشان تازه یی می آفریند

و خداوند می داند که درمیان عشق و آفرینش هیچ فاصلۀ نیست

 

کسی درشعرهای من زنده گی می کند

کسی که آن سوی سکۀ هستی من است

شاید آن نیمۀ گم شدۀ من

که هزار دشت سرگردانی را برای او راه زده ام

و در کوهستان‌ها آتش افروخته ام

و از دریا های بی خویشتنی گذشته ام

و سرود خوانان ستاره گان را پرواز داده ام

  سرود که می خوانم، او آواز من است

  گریه  که می کنم ، اودر گریه های من است

و در لذت تنهایی من

چشم هایش با روشنایی بهشت می درخشند

و من از چشم هایش چراغی می سازم

تا در این تاریکی راه خود را گم  نکنم

کسی در شعرهای من زنده گی می کند که نامش را نمی دانم

 شاید نامش عشق است

شاید زیبایی،

شاید عاشقانه ترین واژه یی که هنوز بر لبان خدا جاری نشده است  

شب که می شود در حجلۀ ما می رقصد

و با گلوی ستاره گان سرود می خواند

و بامدادان بر جبین خورشید می نویسد

سلام شاعر غمگین من!

صحبانه ات روی سفرۀ عشق آماده است

و دست می افشاند به سوی من

و دست می افشاند به سوی من

و دست می افشاند به سوی من

و اما منی بد بخت

هنوز در جستجوی  نیمۀ گم شدۀ خویش سرگردانم

حوت 1392

شهر کابل

 

 (3)

آسمان برای من می گرید،

 آسمان می داند که دیگر قطره اشکی در چشمان من نمانده است

من تنهایی ام را در آسمانی دیده ام

که خورشیدش مرده است

و ستاره گانش سیاه پوش اند.

 

آسمان در تنهایی خویش می گرید

آسمان تنهایی مرا می گرید

و در دلتنگی های شبانۀ خویش

جای هر ستاره زخمی در گلو دارد.

 

پرتو نادری

حوت 1392

هر کابل

 

(4)

بیا، کنارهم بنشینیم،

که زمان درازی برای  زیستن نمانده است!

من ستاره‌یی را می بینم که با پراهن غروب می رقصد

و خورشیدی در جشن باز نشسته‌گی خویش

آخرین شمع سفر تنهایی اش را پف می کند

زمستان در راه است و شاید تا چند روز دیگر

  دریخ‌بندان جوی‌بار خاطره‌های دور

من خود به خاطرۀ یخ بسته‌یی بدل شوم

دور از حافظۀ مهتاب و ستاره‌گان

دور از نفس نخستین گلی که در باغچۀ کوچک خانۀ ما می روید

بیا، کنارهم بنشینیم،

که زمان درازی  برای زیستن نمانده است!

دلو 1392

کابل

 

(5)

 

چه روز‌هایم که باتو حرام شده اند

چه لحظه‌هایم که با تو حرام شده اند

من روز‌هایم را

من لحظه‌هایم را، می بینم

که چنان مسافری خسته، دل‌شکسته

در آن سوی تپه های بی پناهی، غروب کرده اند

روز‌های من گویی

دیگر روی برگشتن ندارند

روز‌های من حرام شده اند

باید بروم

ودر رودباری که از کوه مقدس تنهایی من می آید،

با بازوان عشق شناکنم

باید پاکیزه شوم

و فراز برج فرو افتادۀ زنده‌گی خویش

چراغی افروزم تا موسای عاطفه‌های عاشقانۀ من

از طور سینا«ارنی» نگفته بگذرد

سرم به سنگ خورده است

و ذهنم چنان فوارۀ رنگینی در آب گیر بزرگی فرو می ریزد

و به این باور رسیده ام

که چراغ عشق من می تواند تمام تاریکی را، کوهستان در کوهستان

به طور سینا بدل کند 

جدی 1392

کابل