31.05.2016

غلام حیدر یگانه

خــارك

 قصه ٔ‌کوتاه  به مناسبت روز کودک افغانستان 

هواي شام تاريكتر شد. از درز ديوار صداي غمناكي مي آمد: «چوروت!... چوروت

 گل آفتـاب پرست كه نزديك ديوار روييده بود، اين صدا را شناخت. صداي «خارك» بود. صداي چوچهء گنجشكي كه در همين دو سه روز بال كشيده بود و گاهي با مـادرش از آنسوي درختها مي آمد اينجا.

مــادرش او را «خـارك» نام گـذاشته بود، يعني گنجشكي كه چنگالهـايش مثل خار، تيز است. خـارك هـم به اين نام افتخار مي كرد؛ روي شاخهء اين آفتـــاب پرست مـي نشست؛ بـــا سعي زياد چنگالهايش را به آن مي چسپاند و بعد با تقليد از گنجشكان بزرگ، صدا بر مي داشت: «جيك...! جيك...!»

آفتاب پرست از خود پرسيد: «او حالا اينجا چه مي كند؟»

و خارك باز هم با دلتنگي ناليد: « چوروت!...چوروت

آفتاب پرست به سوي ديوار خم شد و صدا زد:

 

ـ آي، خارك جان، اين تويي اينجا؟

و  افزود:

ـ خارك جان، نترس؛ من استم ـ آفتاب پرست.

صداي لرزان خارك بلند شد:

ـ خاله آفتاب پرست، امروز بدون اجازهء مادرم بيرون آمدم؛ راه خانه را گم كردم و حالا، اينجا مانده ام.

آفتاب پرست پرسيد:

ـ چرا اينطور آه و ناله، راه انداخته اي؟

خارك با صداي گريه آلودي گفت:

ـ آه، خاله جان، تاريكي است و مي ترسم.

آفتاب پرست گفت:

ـ جان خاله، فهميدم.

و ادامه داد:

ـ من هــم يك وقت اينطـور بيجــا مـي ترسيـدم. يــادم هست كه روزي نور آفتاب، لاي برگهاي من درآمد. من چشمانم را باز كردم؛ گل كردم و از مهرباني آفتـاب بسيار خوشحـال شدم. تا آن وقت نمي دانستم كه آفتـاب، غروب هم مي كند و شب هم مي رسد.

از اين قصه، خوش خارك آمد و به طرف آفتاب پرست خزيد تا گپهــاي او را بهتـر بشنود.

آفتاب پرست به سخنهايش ادامه داد:

ـ خارك جان، وقتي آن روز، شام شد و تاريكي همه جا را گرفت، چه بگويم كه چه حالي داشتم. خلاصه، از ترس زياد، چشمهايم را بستم تا هيچ چيز را نبينم و سحر هم تا آفتاب طلوع نكرد و بالا نيامد، جرأت نداشتم چشمهايم را باز كنم.

خـارك كه اين گپهـا را شنيد به آفتـاب پرست نزديكتـر شد و با غمگینی گفت:

ـ آه، خـاله جان، حــالا من، چه كار كنـــم؟ چشمهـــايم را مي بندم، امـا، اينطور بيشتر مي ترسم.

او اين را گفت و به هق هق افتاد.

آفتاب پرست با دلسوزي از خارك پرسيد:

ـ ببين، از روشني هم مي ترسي؟

خارك در ميان گريه، خنديد و گفت:

ـ نه.

آفتاب پرست گفت:

ـ مـن كسـي را مي شنـاسم كـه از روشنـي مي تـرسد و آنـطور مي ترسد كه مي ميرد.

خارك بيشتر خنديد و گفت:

ـ شما با من شوخي مي كنيد.

آفتاب پرست گفت:

   ـ اي خارك، چرا باور نمي كني؟ هر كس، خود را از چيزي مي ترساند.

خارك، قت قت خنديد. آفتاب پرست به بوتهء پيچكي كه در پاي ديوار، روييده بود، اشاره كرد و گفت:

ـ هر سحـر، يك شـاخه اش گل مي كنـد، اما، وقتـي كه آفتـاب، بلند شد و گل تازه، توانست همهء اشياي دور و برش را در روشني ببيند، بيم روشني در دلش مي افتــد و بيقـــرار مي شود. يك روز كه از او پرسيـدم، چـرا از روشنـي مي ترسد...

آفتاب پرست همين جا، حرف خود را رها كرد و از خارك پرسد:

ـ تو مي داني، چه جواب داد؟

خارك گفت:

ـ نه، خاله جان.

و با تعجب پرسيد:

ـ چه جواب داد؟

ـ فقط گفت «روشني ترس آور است، چرا که همه مرا مي بينند.» آن وقت بيشتر ترسيد و بيتابي كرد و آنچنان گريست كه كور شد و هرچه تسلي اش دادم، هيچ فايده يي نداشت و او بعداً خشكيد.

خارك، حيران شد و با خود گفت: «پيچك، ديوانه است

آفتاب پرست به خارك نگاهي كرد و گفت:

ـ اگر پيچك بداند كه تو از تاريكي مي ترسي، حيران خواهد ماند.

خارك به فكر افتاد. در بارة خودش انديشيد؛ در بارهء پيچك انديشيد و بعد از خود پرسيد:

ـ آيا همهء ترسها دروغي است؟

جوابي نيافت؛ خنده اش گرفت؛ رويش را برگشتاند تا برود و در درز ديوار بخـوابد. اما خـارك هنوز نخوابيـده بود كـه چيـز سياهي پيش رويش جنبيد و او بي اختيار فرياد كرد:

ـ اي واي، اين چه چيزي است!

آفتاب پرست نزديك درز ديوار بود و فهميد كه او از چه چيزي ترسيده است. دلش به خارك، بيشتــر سـوخت و با صداي بلند او را دلداري داد و از او خواهش كرد تا با جرأت به آن سياهي نگاه كند.

خارك كه چشمانش را بسته بود، گشود.

آفتاب پرست پرسيد:

ـ شناختی اش؟

خـارك ترسيـده بود. نمي توانست گپ بزند. سيـاهي باز هـم به نظرش بزرگ و ترس آور آمد.

آفتاب پرست با دلجويي گفت:

ـ خارك، نترس، اين سايهء خودت است!

خارك با عجله سياهي را از نظــر گذراند. راستي هــــم سايهء خودش بود. او با شرمندگی از آفتـاب پرست، تشكـر كـرد و به جـايش آرام گـرفت.

هنوز دل خارك درون سينه اش مي زد که شنيد، كسي در نزديكی اش بسختي، نفسك مي زند. وارخطا شد؛ به جايش ايستاد و خواست فـرياد بكشد و خود را از درز ديـوار، بيـرون اندازد؛ امـا، اين بار كمي طاقت آورد و از خود پرسيد: «آيا اين صداي نفسك هم از خودم است؟»

نفسش را قيد كرد و دید که آن صدا هم خاموش شد. خارك فهميد كه باز هم بيجا ترسيده است. اين بار با اطمينان، خودش را خطاب كرد: «آرام بخواب، خارك

لكن، قصه هاي مادرش در بارهء گربه ها و گنجشكها به يادش آمد و فهميد كه بعضـي از ترسهـا عاقـلانه است؛ پس، به كنج درز، خزيد تا مطمین شود كه اگر گربه يي هم بخواهد شكارش كند، نتواند به او برسد. و آنگاه، چشمهايش را بست.

همينطـور، امشب، تـرسهــاي بيجـاي خـارك، ريخت و صبـح كه شد، بالهايِ كوتاهش را تكان داد و رفت روي تنهء آفتاب پرست نشست. از آفتاب پرست خوشش آمد. چشمش به پيچك افتاد، خنده اش گرفت. از آنجا پرواز كرد؛ رفت و رفت، روي شاخهء بلند پنجه چنار نشست؛ با چنگالهاي خار مانندش، شاخه را محكم گرفت و مثل گنجشك هاي بزرگ گفت: «جيك!...جيك!» (یعنی من ديگر ترسو نيستم!)

مــادر خــارك كــه غمگيــن و خشــم آلــود او را در ميـــان درختـــان مي پاليد، يکبار بر بلندترين شاخهء چنار، پيدایش كرد. اول، باورش نيامد كه آن گنجشکک، خارك باشد؛ ولي، وقتي با دقت بيشتري ديد، او را شناخت.

در همين لحظه، خارك گردنش را بلند كشيده بود تا راه خانه را از آنجا پيدا كند كه بادي آمد و شاخهء چنار را شور داد تا او را به زمين بيــاندازد؛ اما، خــارك، چنگالهــايش را بــه روي شاخه محكمتر كرد و بلند تر گفت: «جيك!...جيك!» (یعنی مرا بيهوده خارك نمي گويند!)

مادر خارك كه او را نظاره مي كرد شادمان شد؛ خشمش را فراموش كرد؛ از همت خارك خوشش آمد و همانطور كه چشمانش به سوي خارك بود با خود گفت: «آفرين فرزند دليرم!»          

 

                                         (پايان)