رسیدن:  23.09.2013 ؛ نشر :  24.09.2013

 

شیما غفوری

 

چشم به راه

 

پنج هزار قطرۀ خون

در دل تار زمان

روی بِنمود و ندا کرد به ما:

که من اینجا تهِ خاکم

تو کجا مینگری!

دل امید بِکـَن از قفس سینۀ خود

گوش قلبت به سَرِ سنگ بِنهِ

تو به زودی ز دل سنگی او  

نالۀ زار مرا میشنوی

صخره از شیون من ناله کند

ریگ از غصۀ من آب شود

آب از سوز دلم دود سیه

به بر و شانۀ تو جامۀ ماتم دوزد

و تو آنگه به یکی تکمۀ یاقوتی آن

چهرۀ زرد مرا میبینی

و غم قلب مرا میچینی

و من آنگه

 مژه بر مژه نِهَم

که دو چشمت به رَهَم نیست دگر.

ماربورگ، 21.09.12