رسیدن به آسمایی: 14.03.2010 ؛ نشر در آسمایی: 14.03.2010

ذبیح الله امانیار
 

یادی از «راهی» - مرد  دیار هنر و فرهنگ


آری او شخصیتی بود استوار، متواضع، عاشق و دلباخته مردم و وطنش، او گرانمایه فرهنگیی بود که همیشه در فکر  آرامی و آسایش مردم و آبادی وطنش بود.
من بیش از سه دهه با این عزیز دانا شناخت داشتم. در دوران مکتب با هم همصنف بودیم. از همان دوران من در چشمانش غم پنهانی را مشاهده میکردم. او انسان عادی نبود. از او میپرسیدم: «سخی جان کجا راهیستی؟» ؛ میگفت: «راهی را که من راهیم فکر نمیکنم بدان برسم و آن را با خود در گور خواهم برد».

از مکتب فارغ گردیدیم و از هم جدا شدیم. چند سال بعد من در رادیو- تلویزیون تقرر حاصل کردم. خوشبختانه در یکی از روزها در دهلیز رادیو چشمم به دوست گمشده ام راهی افتاد. او را در آغوش کشیدم بعد از احوالپرسی برایم گفت: «مدتی در شهر مزارشریف سکونت داشتم ؛ زیاد آرزو داشتم تا در رادیو-تلویزیون استخدام شوم .چانس با من یاری کرد روزی با دوست دوره نوجوانی ام ژورنالیست توانا  احمدغوث زلمی که در منطقه سیاهسنگ کابل سکونت داشتیم پایم به رادیو کشانیده شد و خوب به خاطر دارم همان روزی را که در ریاست اداری رادیو غوث زلمی عزیز مرا تضمین نمود و در دوسیه ی تقررم نوشت «به زور خدا او را ضمانت میکنم». در آن زمان کسی که تازه به اداره استخدام میشد باید از طریق یک کارمند سابقه دار تضمین می شد. در یکی از برنامه های تفریحی که در تالار رادیو-تلویزیون برگزار  شده بود  و توسط  احمدغوث زلمی گوینده گی میشد برای اولین بار از سخی راهی دعوت به عمل آمد تا بالای ستیج تشریف بیاورد. او با تواضع شاعرانه بالای ستیج برآمد و با خوانش چند شعر والایش آن چنان تماشاچیان را به وجد آورده بود که همه به پا برخاسته بودند و کف میزدند ولی او مبهوت مانده و چشمانش پر از اشک شده بود.

خوشبختانه در اداره آرشیف نشراتی رادیو با هم همکار شدیم. او مسوولیت دفتر آسمایی غږ یا رادیوی «اف - ام» را داشت چنان عاشقانه به آن اداره کار کرد که برنامه های آن از پرشنونده ترین برنامه های رادیو گردیده بود و روزانه به صدها نامه شنونده ها به اداره میرسید. او با ابتکار و با عشق خسته گی ناپذیر کار و فعالیت میکرد. از غیبت، بدگویی و تملق خیلیها نفرت داشت. شاعر بلند مرتبه و تصنیف ساز نهایت والایی بود. بدون چشمداشت مادی هنرمندان عزیز را یاری میرسانید و در به شهرت رسانیدن  شماری از آنان نقش داشت.

راهی شایسته مردی بود که هیچگاه به در قدرتمندان و زور مندان سر خم نکرد. به خاطر دارم که از چندین مرجع ذیصلاح برایش پستهای حساس پیشنهاد گردیده بود ولی او نمیخواست که از مردمش دوری کند. او عشقری گونه زنده گی داشت و همیشه میگفت که من بوریای فقرم را با قصر کریملین و کاخ سفید بدل نمی کنم ؛ به همین حالتم قانع هستم. مرحوم راهی به سپورت علاقه ی فراوان داشت. او بوکسور ورزیده بود و نزد بوکسورمحبوب کشور محترم استاد صلاح الدین مدتی شاگردی نموده بود. به دیوان اشعار وحشی بافقی علاقه داشت چنانچه در اکثریت اوقات از طرف عصر دوستانش راه به کلبه فقیرانه خود دعوت میکرد و با تعارف پیاله چایی اشعار بافقی را به خوانش میگرفت. همچنان او علاقمند  کلام شیرین رهی معیری بود  و دایم میگفت لطافتی را که من در اشعار این شاعر یافته ام آن قدر مجذوبم نموده که تحت تاثیر آن قرار دارم.

در اثر جنگهای خانمانسوز در سال 1372هجری شمسی او هم مانند صدها تن هموطن عزیز دیگر وطنش را با ناامیدی ترک و راهی دیار غربت گردید و برای به دست آوردن لقمه نان حلال به خانواده در آن دیار «موچیگری» و یا بوتدوزی مینمود تا این که تحول مثبت در کشور پدید آمد  و سخی راهی با خانواده اش به هزار امید به وطنش برگشت. او دیگر خانه به دوش شده بود  کلبه ی او را هم مانند هزاران کلبه ی دیگر ویران نموده بودند. جهت کاریابی به اداره قبلی خود مراجعه کرد و او را در اداره یی خلاف میلش استخدام کردند. متاسفانه بعد از مدتی او را از آن اداره نیز سبکدوش ساختند. نهایت مایوس گردیده بود، زیرا  او خودش را میشناخت که نمیتواند به هر در و دیوار بزند. انسان قانع و قاطع بود. در جامعه مانند مولانای بزرگ پی انسان میگشت تا مگر انسانی را دریابد ... خوشبختانه روزی در اداره تلویزیون ملی طلوع کاری را دوستانش تدارک دیدند و مشغول وظیفه جدید در آن اداره گردید. خوش بود که میتوانست با گرفتن یک پول ناچیز اقلا اباطه و اعاشه فامیل خود را نماید ولی حوادث روزگار و نارسایی های جامعه و وطنش او را خیلیها رنج میداد. او همه چیز را در دل نهان ساخته بود و فقط و فقط خود را با سرودن اشعارش و چند کبوتری که در منزل نگهداری نموده بود تسکین میداد و همیشه مدیون همسر خود بود و دایم میگفت این محبوبیتی را که من در سرایش شعر به دست آورده ام از اثرتشویقهای خالصانه او میباشد. من از طریق تیلفون با او در تماس بودم او از حالت سیاسی کشورشکایت داشت. میگفت: تو باور کن که من تمام درد هایم را با کبوترانم در میان میگذارم؛ زیرا در وجود این پرنده های بی آزار دایماعشق و محبت ناموسداری را دیده ام. او به سان عشقری بزرگ زنده گی داشت، فقر دوست دیرینه او بود انسان نهایت با پاس، درشت و راست بود. یارانش را بسیار دوست میداشت. راهی که دلش پر از  دردهای وطن و مردم بود به روز سه شنبه مورخ نهم برج فبروری2010 زمانی که از اداره جانب منزلش روان بود حالش به هم خورد و جان را به جان آفرین تسلیم نمود- انالله واناالیه راجعون
راهی رفت و با مرگ نا به هنگام او قلبهای  اهل قلم و هنر و فرهنگ جریحه دارگردید.

راهی  زمانی که در سال1372هجری شمسی زورمندان و چوکی پرستان شهر کابل را به آتش کشیدند قصیده یی را سروده که توجه شما را  به خوانش آن جلب میدارم.

فریاد ملت


الله ای ملت آزاده هوشیار
ز مکر و حیله یی دشمن خبردار
که دستی از جفا بگرفته شمشیر
به دستی دیگری قرآن تدویر
چنین نامردمیها کشت ما را
که خنجرها زدند از پشت ما را
به ظاهردوست باطن دشمنانند
پی فرصت به قتل این و آنند
ز رسوایی به عالم او فروشند
به این گندم نمایی جو فروشند
محارب با خدا و خلق الله اند
معاصی پیشه گان روسیاه اند
گرایشهای انسانی ندارند
شناختی از مسلمانی ندارند
چنان که دشمن دین خصم قرآن
به کردار ابوجهل اندوسفیان
صداقت نیست در صوت و صداشان
محبت نیست اندر سینه هاشان
حذر باید ازین قوم جفا کار
ازین گرگان مست آدمیخوار
که هر سو از جفا لشکر کشیدند
به قصد ملتی خنجر کشیدند
جوان و کودک و شیرخواره کشتند
به نام تاجک و هزاره کشتند
نماند مصون این ملت ما
چو پشون و بلوچ و عام کشتند
دریغا کشور ما غرق خون شد
تمام هست و بودش واژگون شد
به چشم کودکان نشتر کشیدند
زنان را سینه ها و سر بریدند
هزاران کودک اینجا بی پدر شد
هزاران زن اسیر و دربدر شد
هزاران بیوه را اغوا نمودند
به بازارعرب سودا نمودند
زن و پیر و جوان و کودکانش
به باد فتنه رفته دودمانش
جهاد و جهل را همگام کردند
به شهر ما چو قتل عام کردند
به ملک ما بلا گردیده نازل
برادر را برادر کشته فاتل
بسارهرو که اندر راه گم شد
بسا یوسف که اندر چاه گم شد
چو مردانی که سر درگم نهادند
میان کوره چون هیزم فتادند
یکی را سیم پیچیده به پیکر
یکی را میخ آهن کوفته بر سر
یکی در قهر چاهی سرنگون شد
یکی در کام آتش واژگون شد
یکی را سوی مسلخ در کشیدند
به سان گوسفندی سر بریدند
یکی را از جفا کورش نمودند
یکی را زنده در گورش نمودند
یکی را تسمه از پوستش کشیدند
یکی را واسکت از تن بریدند
یکی را با تبراعدام کردند
یکی را هیزم حمام کردند
سخن ثقه بودنی جعل کردند
که آدم را چو حیوان نعل کردند
یکی را جمیعت کرده پریشان
یکی از حزب اسلامی هراسان
یکی از جنبش اسلام خوار است
یکی دلخون ز شورای نظار است
یکی از پیر گیلانی به تشویش
یکی از جور حضرت گشته دلریش
یکی از ظلم خالص متواری
یکی از دست گلبدالدین فراری
یکی از محسنی و پیروانش
شکایت نامه ها دارد زبانش
نبی محمدی در عیش و نوش است
پروفیسور ربانی می فروش است
وطن از دست این جانیان تباه شد
تمام مردمانش نیم جان شد
کمونیزم را کنون ایجاد کردند
دل قصر کریملین شاد کردند
کسی رحمی به آن مادر کجا کرد
که با خون دست فرزندش حنا کرد
زن آبستنی را یاد دارم
مصیبت نامه یی زو مینگارم
چو دژخیمان به سروختش رسیدند
به خنجربطن پاکش را دریدند
برون کردند طفل نیم جان
به پیش سگ فگندند همچو نانش
قصاوتهاب ه حد خود رسیده
عطوفت پای ازین کشور کشیده
جوانان رشید این وطن را
همه سرمایه های علم و فن را
ستم پرورده گان جنگ کشتند
به جرم دانش وفرهنگ کشتند
جوانانی که در خاک این چنین رفت
نه در اکساء و نه کام امین رفت
مکن غفلت ازین دزدان مشهور
ازین خیل جنایت کار منفور
که این جمع خدانشناس خود سر
پریشان ساختند اوضاع کشور
هر آنچه مال دولت بود بردند
هر آنچه خون ملت بود خوردند
ترور اختناق آدم ربایی
نفاق و کینه و وحشت گرایی
بنا کرند هرسو قتل گاهی
به فتل ملت ما دستگاهی
به پا کردند رقص ریش و کاکل
پشاور ساخنند از شهر کابل
به هر سو گیری آتش می فروزد
که هست و بود میهن را بسوزد
به توبره خاک کابل باد کردند
پشاور را حیات آباد کردند
ز دست این این ستمیاران دوران
عمارت گاه کابل کشته ویران
ز چنداول که مهد عاشقان است
کنونش توبره یی خاکی نشان است
نوازشهای بیرحمانه کردند
به راکت زلف کابل شانه کردند
دریغا آسمایی بی هوا شد
دگر خواجه صفایش بی صفا شد
گذرگاه اش نمی آرد هوایی
ندارد جوی شیر او صفایی
کسسته حلقه یی رندان کابل
شکسته چمچه یی مستان کابل
خراباتش دگرسازی ندارد
کبوترهای دل بازی ندارد
خزان کرده چوریشه دربهارش
فسرده رنگ و روی زرنگارش
شکسته جلوه های کهسارش
خمیده قامت بالاحصارش
سلامت رفته از کوی و کرانش
امانی نیست در دارالامانش
کجا شدعاشقان با وقارش
کجا شد عارفان نامدارش
دریغا کابل این زیبای خاور
عروس نازنین لیلای خاور
ازین ناآشنایان دل فگار است
به مرگ عاشقانش سوگواراست
الله ای هموطن فریاد سر کن
جهان را زین مصیبتها خبر کن
به سازمان ملل وقع بشر نیست
ز قتل عام کابل کس خبر نیست
به شهر ما که جوی خون روان است
سیاست بازیگاه کودکان است
درینجا حاکم مطلق تفنگ است
نفس درسینه یی آزادی تنگ است
درین دریا که ناپیدا کنار است
وطن بر زورق خونین سوار است
درینجا جنگ قدرت در تلافیست
جهاد شان دیگر حرف اضافیست
چو بیرون تیغ نفرت از نیام است
جهاد آویز دست انتقام است
ولایت در ولایت پادشاهیست
امیر بی کلاه یی باج خواهیست
دریغ و درد ازین شاهان مردود
ازین آتش بر افروزان نمرود
ازین وحشتگران دشمن انسان
نه هندوماند مصوون نه مسلمان
ز جهل خویش این تقصیر کردند
که دین را واژگون تعبیر کردند
کجا شد آن وطنداران دیرین
کجا شد آن جوانمردان پیشین
که دست مادر میهن بگیرند
فراخوان وطن از جان پذیرند
که اینجا زورق هستی شکسته
که اینجا ملتی در خون نشسته


(سخی راهی) سال: 11/12/1372 هجری شمسی