رسیدن به آسمایی: 21.03.2010 ؛ نشر در آسمایی: 21.03.2010

 

بهار و خرمن خاکستر


نوروز رو به خانه ی ما دارد
این شب سرشت روز کجادارد؟
این غصه زادِ خسته ی بی آوا
دیریست از بهار ابا دارد
بنشسته روی خرمن خاکستر
از آتش این نشانه به جا دارد
نو روز جز به قصه نمیاید
این قصه گو هزار صدا دارد
یک قصه ،اینکه سال، نکو آید
گراز بهار شاد قبا دارد
یک قصه، اینکه آدم خوشبختیست
گر سایه ی ز بال هما دارد
نوروز ! روزگار مرا دریاب
بیگانگی نشانه ی ما دارد
ما تشنه در برابر صد چشمه
ما مرده ، سنگ و خاک صدا دارد
بنگر به شهرِ خسته ی خاموشم
کز کهنگی هزار هجا دارد
خون است و آزمون شبیخون است
گر لحظه ای حکایت ما دارد
یک برگ سر نزد که بیاراید
این خانه را که رنگ عزا دارد
یک دست ز آستین تو بر نامد
ما را به عشق سبز تو وا دارد
مگذار روستای مرا تنها
این روستا، ترانه سرا دارد

نو روزا گر به کلبه من آیی
گویم که نو شدن سر ما دارد
ورنه چه حاصل ار روی و مانی
در خطه ای که روی و ریا دارد
آغوش دشت های من آیینه
اندام کوهسار صدا دارد
نوروز ! روز گار مرا دریاب
این خاک خسته نیز خدا دارد

17-03-2007