رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر

بخش  هفتم

دام خانواده

زمستان ۱۳۷۷

بالاخره از دانشگاه فارغ شدم. من از گذشته های دور و حتی قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم جدی داشتم که افغانستان را ترک کنم. اما بعد از فارغ شدن از دانشگاه من و مادرم در خانه تنها ماندیم و مسؤلیت مادرم بدوش من شد. ما هفت تا خواهر و برادر هستیم. به ترتیب سن و سال بزرگترین همه مان خواهر بزرگم، هنگامه بعد از او خواهر دومی ام، افسانه، دو تا برادرانم، نوید و ولید، خودم، خواهر کوچکترم، جانانه و کوچکترین همه مان خواهر کوچکم، مستانه است، که در واقع چهار و نیم خواهر هستیم و دو و نیم برادر.

زمانی که من می خواستم ایران بروم و رفتنم نشد، بعد از آن دو تا برادرانم، نوید و ولید و دو تا خواهرانم، هنگامه و جانانه اول مسکو رفتند و بعد از یک مدتی نوید و جانانه رفتند لندن و ولید و هنگامه رفتند هالند (هلند). دو تا خواهران دیگرم، افسانه و مستانه در افغانستان ازدواج کردند و به این ترتیب من و مادرم در خانه تنها ماندیم.

 ما خواهر و برادران مادر مان را مادر صدا نمی زنیم ، بلکه او را به لقبش مرجان صدا می زنیم. اسم اصلی مادرم گوهر است، اما بعد از ازدواجش مادربزرگم لقب او را مرجان گذاشت. قبل از آن چهار تا زن عمو های بزرگم را نیز به لقب های  دِلجان، گُلجان، شیرینجان و پریجان یاد می کردند و مادربزرگم لقب مادرم را به قافیه آنها مرجان گذاشت.

در افغانستان مردم اکثراً به عروس و داماد ان شان لقب می گذارند و در لقب گذاری اکثراً قافیه را نیز در نظر می گیرند. مردم در نامگذاری بچه های شان نیز اکثراً قافیه را در نظر می گیرند. در دهات افغانستان بعضی ها پدر و مادران شان را به نام پدر و مادر نه، بلکه به لقبی که برای آنها گذاشته شده است صدا می زنند. خانواده ما نیز پدر و مادر مان را به لقبی که برای آنها گذاشته شده است یاد می کنیم. تمام اقارب پدری ام مادرم را به نام مرجان یاد می کنند. اما ما اگر خودش را صدا بزنیم، فقط مرجان صدا می زنیم و اگر به عنوان شخص سوم در مورد او به کس دیگری حرف بزنیم، از او به نام مرجانم یاد می کنیم. پس در اینجا هم از این به بعد من مادرم را به نام مرجانم یاد می کنم.

وقتی که خواهر و برادرانم رفتند و من و مرجانم در خانه تنها ماندیم، دیگر نمی شد که من هم او را کاملاً تنها بگذارم و خانه را ترک کنم. از اینکه من از مواجه شدن به آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بیم داشتم، خواستم که مرجانم را نزد افسانه بگذارم و خودم افغانستان را ترک کنم. در این فرصت نوید که لندن رفته بود، به فکر من هم بود و من امیدوار بودم که نوید از لحاظ مالی کمکم می کند و من هم می روم لندن. از ولید هیچ انتظاری نداشتم، زیرا او از بچگی آدم خودپرور و مال اندوزی بود که همیشه فقط به فکر خودش بود و بس. جانانه آدمی بود بی پروا که حتی به فکر خودش هم نبود و هنگامه آدمی بود خودخواه و متضاد که می خواست از هر نظری خودش تک باشد و در خانواده هیچ کس دیگر در سطح او قرار نگیرد. خلاصه برای من هم فقط نوید کافی بود که از نظر مالی کمکم کند که بروم لندن. اما مرجانم به هیچ عنوان راضی نبود که مرا رها کند که از افغانستان بروم. مرجانم در کابل خانه آباد کرده بود و ما در خانه شخصی خودش زندگی می کردیم، اما افسانه در خانه کرایی زندگی می کرد. من به مرجانم اصرار می کردم که افسانه و شوهرش کوچ شان را بیاورند پیش او تا من از افغانستان بروم. اما مرجانم با آمدن آنها مخالفت می کرد و می خواست که من تا آخر عمرش باید پیشش بمانم. من همیشه زمینه سازی می کردم که افسانه کوچش را بی آورد خانه ما تا مرجانم تنها نباشد و من از فرصت استفاده کرده افغانستان را ترک کنم. در مقابل، مرجانم همیشه کار شکنی می کرد که افسانه نتواند کوچش را بی آورد. مرجانم هیچ وقت مستقیماً به من نمی گفت که تو برای همیشه باید پیشم بمانی، اما در دلش همین نیت را داشت که من برای همیشه باید پیشش بمانم. با من   سیاسی برخورد می کرد و می گفت برای خارج رفتن عجله نکن، به مرور زمان تمام کار ها درست می شود. از سوی دیگر هنگامه نیز در هالند با وجودی که در دلش با من در تضاد بود، خودش را وکیل من قرار داده بود، همیشه به من وعده سر خرمن می داد و می گفت عجله نکن ما از این طرف کارت را درست می کنیم که تو هم بیایی.

برای من هیچ رمقی برای ماندن در افغانستان باقی نمانده بود، من نظر به گذشته و طرز برخورد مرجانم و هنگامه می دانستم که آنها برای من دلسوز نبودند، اما رویم نمی شد که به آنها چیزی بگویم. آنها با سیاست بازی دل نوید را نیز خریده بودند که از لندن کمکم نکند.  من در گذشته تصمیم رفتن به پاکستان یا ایران را داشتم؛ اما حالا با رفتن نوید به لندن، امیدوار بودم که نوید از لندن کمکم خواهد کرد و من هم لندن خواهم رفت. اما رهایی از افکار و خواسته های مرجانم به بزرگترین چالشی برای من تبدیل شده بود که نمی توانستم خودم را تکان بدهم. مرجانم پس از سالها رنج و عذاب در زندگی، تازه به بزرگترین آرزویش رسیده بود، که در خانه شخصی خودش زندگی می کرد، چند تا بچه هایش خارج رفته بودند برایش پول می فرستادند و یکی را هم در اختیار داشت که خدمتکارش باشد. به چنان راحتی ای رسیده بود که شاید در زندگی رویایی آنرا هم ندیده بود و اصلاً حاضر هم نبود که همچو موقعیتی را از دست بدهد. مرجانم زنی بود بیسواد، اما در کارها و اهدافش فوق العاده سیاسی عمل می کرد. این را خوب می دانست که اگر با خارج رفتن من علناً مخالفت کند و به نوید هم اجازه ندهد که کمکم کند، من با توانایی صفر خودم افغانستان را ترک خواهم کرد. زیرا این را خوب می دانست که من با بودنم در افغانستان خودم را در جهنم می دیدم. به این صورت هم مرجانم و هم هنگامه همیشه برای خارج رفتن به من امروز و فردا می کردند و وعده سر خرمن می دادند. اما با گذشت زمان چهره های اصلی خود بخود برملا می گردد. تمام انسان ها کم و بیش حس ششم را در خود دارند و حس ششم من به من می گفت که اگر مرجانم و هنگامه مالک روی زمین هم شوند، این احسان را در حق من نخواهند کرد که مرا خارج بفرستند. اما با این وجود من از آنها کاملاً تابعیت می کردم که مبادا یک روزی وعده آنها به واقعیت بپیوندد. به این صورت من مجبور شدم که مدتها در دل سنت و فرهنگ افغانستان بسوزم و بسازم.  در افغانستان از یک طرف محرومیت جنسی برای من رنج آور بود و از طرف دیگر از مسخره مردم هم گوشم کاملاً آرام نبود. هر چند که خصلت زنانه ام را به وسیله نقش بازی کردن ها تا حدودی پوشانیده بودم، اما باز هم از نظر مردانگی با یک مرد معمولی قابل مقایسه نبودم. در افغانستان با وجودی که ایزک به مثل روح وجود خارجی ندارد که چشم مردم به آن آشنایی داشته باشد، اما کسانی که کار شان عیبجویی است در عیبجویی استعداد عجیبی دارند. بعضی ها در مورد من کاملاً مطمین نبودند، اما با شک و تردید به من ایزک و خواهر را خطاب می کردند. اینکه به من ایزک و خواهر می گفتند مهم نبود، اما آنچه که شدیداً مرا رنج می داد، بیم افشا شدن کامل و مسخره های آینده دورتر بود.

* * *

 سنم به ۲۵ رسید. هر روز مرجانم و دیگران به من می گفتند که «چرا زن نمی گیری، بالاخره تا کی می خواهی که مجرد بمانی؟»

من هر وقت که به مرجانم می گفتم به من اجازه بدهد که افغانستان را ترک کنم او در جوابم می گفت «اگر می خواهی که افغانستان را ترک کنی از من اجازه نگیر، به هر کشوری که خودت می توانی برو، من به پایت زنجیر نبسته ام.»

من که پول رفتن به هیچ جایی را نداشتم، مرجانم مرا در لب پرتگاه می دید و می دانست که  اگر بدون کمک نوید افغانستان را ترک کنم، آینده دشواری در پیش خواهم داشت. و اگر مرجانم اجازه نمی داد،  نوید به هیچ عنوانی کمکم نمی کرد. به این صورت مرجانم ریشه آرزویم را از زیر خاک می برید و گردن هم نمی گذاشت که من مانع رفتنت هستم.

بعد از فارغ شدنم از دانشگاه دو سال کامل با مرجانم درگیر بودم، همیشه برایش دلیل می گفتم تا او را قانع کنم که به نوید اجازه بدهد که کمکم کند. یک بار به مرجانم می گفتم «من آینده افغانستان را خیلی بد پیش بینی می کنم. اولاً که جنگ افغانستان را روز بروز از بد بدتر خواهد کرد و اگر جنگ هم پایان یابد افغانستان هیچ چیزی از خود ندارد که به اقتصاد خودش متکی شود. آن زمان است جنگ گذشته پیامد های اصلیش را نشان خواهد داد. الان که در افغانستان جنگ است، کمک کشور های خارج برای ادامه جنگ سرازیر می شود و مردم از جنگ نان می خوردند. اما در آینده اگر جنگ پایان یابد، کمک کشور های خارج هم قطع خواهد شد. تنها راهی را که من برای نجات فردای افغانستان فکر می کنم، جلوگیری از افزایش جمعیت است. امروز که مردم آرامش ندارند و همگی آواره و دربدر هستند، جمعیت در هر دهه به ضریب دو افزایش هندسی دارد. پس فردا اگر جنگ پایان یابد و مردم به آرامش برسند، که دیگر جمعیت در هر دهه به طاقت دو افزایش هندسی خواهد یافت. آن زمان است که می بینیم زندگی در افغانستان چقدر سخت می شود. امروز که نوید از لندن می تواند و می خواهد که کمکم کند، تو برایش اجازه نمی دهی که کمکم کند، اما فردا که نخواهد توانست و نخواهد خواست که کمکم کند، تو قبول نخواهی کرد که تو باعث بدبختی من شده ای.»

مرجانم که در زندگی به حرف هیچ کسی گردن نگذاشته بود در جوابم گفت «او بچه! هر تصمیمی که برای آینده خودت داری به من چیزی نگو و هر کاری را که خودت بهتر می دانی همان کار را بکن تا در آینده اگر مشکلاتی بر سر راهت بی آید هر روز در گوش من زر نزنی. از حالا که تو اینقدر در گوشم زر می زنی و هر روز مرا خون دل می دهی، به خدا معلوم که در آینده من از دستت چی بکشم.»

- «آخر تو به نوید اجازه نمی دهی که کمکم کند که من از افغانستان بروم.»

«هر کجا که می توانی برو، من به پایت زنجیر نبسته ام، خیلی مهم هم نیستی که خودم را محتاجت بدانم و به تو اجازه ندهم که بروی. اگر می روی برو، من نه به تو چیزی می گویم و نه به نوید.»

- «پس اگر من به نوید بگویم که به من پول بفرستد که حرکت کنم، آیا تو راضی هستی که با افسانه زندگی کنی تا نوید قبول کند که من حرکت کنم؟»

«تو که اینقدر عجله داری و اینقدر حسود هستی که فکر کردی همه رفتند و خوردند اما تو ماندی و نخوردی، پس برو دیگر. من نه محتاج تو هستم و نه محتاج افسانه، خودم آدم هستم و خودم تنهایی زندگی می کنم.»

- «باشد، پس من به نوید می گویم که به من پول بفرستد من حرکت می کنم و تو برایش نگو که بی اجازه من می رود.»

«خدا هم جان ترا بگیرد هم جان نوید را و هم جان افسانه را! من محتاج هیچ یکی از شما نیستم و با هیچ یکی تان حرف نمی زنم.»

* * *

یک روز به مرجانم گفتم «اگر از من انتظار داری که زن بگیرم و برایت دستیاری بیاورم، من تا آخر عمرم نمی خواهم که زن بگیرم، تو هر آنچه که از دختر مردم انتظار داری از دختر خودت بدار.»

من به مرجانم می گفتم افسانه و شوهرش بیایند با تو زندگی کنند که من بروم ایران. اما مرجانم آدم یکدنده ای بود و در جوابم می گفت من بی غیرت نیستم که به داماد آب غسل کردن بگذارم. منظورش اینکه من نباید ببینم که با دخترم بغل خوابی کند و در خانه آبتنی کند!!

اگر من بی اجازه مرجانم افغانستان را ترک می کردم، هم مردم می گفتند که مادر پیرش را تنها گذاشت و رفت و هم نوید کمکم نمی کرد. تنهایی مرجانم از هر نظری برای من قوز بالا قوز شده بود. هم مردم گیر داده بودند که مرجانت تنها ست چرا زن نمی گیری و هم نمی توانستم که افغانستان را ترک کنم.  داستان جنجالی من با لجبازی مرجانم خیلی بی حال است که حتی تعریف کردنش برای خودم خسته کننده است تا چه برسد بر اینکه کسی بخواهد این داستان را بخواند! اما از اینکه موضوع خاطرات نویسی پیش آمده است، مجبوراً تمام جریانات را بصورت زنجیره ای باید بنویسم، چه اینکه خسته کننده باشد یا جالب. به هر حال تلاشم بر اینست که با نگاه مختصری از موضوعات خسته کننده زودتر بگذریم.

حتی نوید به مرجانم می گفت تو با افسانه زندگی بکن که من حمید را کمک کنم که لندن بیاید. اما مرجانم هیچ وقت راضی نمی شد که با افسانه زندگی کند. نوید مرا به اندازه ای دوست داشت که حتی حاضر بود تمام دار و ندارش را صرف خواسته های من بکند، اما نمی خواست که مرجانم در خانه تنها بماند و بی اجازه او هیچ کاری هم نمی کرد.

 از اینکه من از آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بی اندازه نومید بودم و مرجانم را تنها مانعی بر سر راه نجاتم می دانستم، بصورت غیر ارادی هیچ وقت با او برخورد خوب نداشتم و زندگی مشترک من و او هم برای من و هم برای او به اجبار و جنون تبدیل شده بود. من دیوانه وار او را می آزاردم، بدون انگیزه خاصی هر روزه با او سر و صدا راه می انداختم و بر عکس او هم در مقابل من کوتاه نمی آورد. هر دوی ما اکثراً حرف یکدیگر را تحمل نمی کردیم، بخاطر حرف های جزیی در مقابل یکدیگر بهانه گرفته جر و بحث می کردیم.

مرجانم عادت مال اندوزی داشت و مادیات نزدش زیاد ارزش داشت. در مقابل من دایماً سعی می کردم که از نظر مالی او را متضرر بسازم. بعضی وقت که حرف مادیات را می زد، من روبروی مردم می گفتمش «تو خیلی آدم مادیات پرستی هستی، آیا امروز باز هم فرش و ظرف های خانه ات را عبادت کردی یا نه؟»

 یک روز پسر عمویم به من گفت «من که تو و مرجانت را می بینم هیچ باورم نمی شود که شما به یکدیگر مادر و پسر باشید.»

گفتم «چرا باورت نمی شود؟»

«چون برخوردی که شما با یکدیگر دارید من برخورد هیچ مادر و پسری را به مثل شما ندیده ام.»

- «پس چی فکر می کنی که ما چه رابطه ای با یکدیگر داشته باشیم؟»

«شما مثل دو خواهر و برادر پنج ساله و سه ساله ای می مانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی  نداشته باشد.»

* * *

وقتی که نتوانستم افغانستان را ترک کنم فکر کردم که من تا آخر عمر در افغانستان خواهم ماند و از اینکه نمی توانم زن بگیرم مردم مسخره ام خواهند کرد. من می دانستم که به غیر از من کسان دیگر نیز زیاد هستند که عیناً مشکل مرا دارند، اما بخاطر حرف مردم زن می گیرند تا مردم  آنها را به نام ایزک مسخره نکنند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم که اول خودم را با یک زن باید آزمایش کنم، اگر توانستم با زن عمل جنسی را انجام بدهم که زن می گیرم و اگر نتوانستم افغانستان را به یک شکلی ترک می کنم.

 من از نظر جنسی با مردان تحریک می شوم و اگر بخواهم، می توانم که با مردان خودم هم فاعل قرار بگیرم، اما فاعل بودن برایم لذتبخش نیست. من با مردان فقط دوست دارم که خودم مفعول باشم، اما نسبت به زنان هیچ انگیزه ای ندارم. وقتی که خواستم خودم را با زن آزمایش کنم، می خواستم که این کار را به خودم تحمیل کنم، نه اینکه از روی انگیزه بخواهم با زن عمل جنسی را انجام بدهم.

به فکر آزمایش کردن بودم که یک روزی جویا، پسر دایی ام به من گفت «خواهر بیوه خیاط بی راه است.»

گفتم «چطوری بی راه است؟»

 «می خواست که من بکنم اش، اما من نکردم.»

 این حرف را که زد فکر آزمایش کردن به یادم آمد و گفتم «چرا نکردی؟»

با گفتن این حرف ها دهن جویا پر از آب شده بود، وقتی که من گفتم چرا نکردی، او در حالیکه می خواست آب دهنش را قورت کند از شوق گلویش هم بسته شده بود. به سختی آب دهنش را قورت کرد و گفت «همین طوری نخواستم که بکنم.»

- «اگر مطمین هستی که واقعاً بی راه است پس بیا که هر دوی مان بکنیم اش.»

  جویا از این حرفم خوشحال شد و گفت «من فکر نمی کردم که  شاید تو هم بخواهی بکنی وگرنه برایت می گفتم. حقیقتاً جا نبود که بکنم اش، نه در خانه ما جا هست و نه در خانه خود آنها.»

  من و مرجانم در خانه تنها بودیم. مرجانم اکثراً خانه خواهرانم و خاله هایم می رفت و من در خانه تنها می ماندم. به جویا گفتم «اینجا که جا هست، می بینی که اکثراً مرجانم خانه نیست و من در خانه تنها هستم.»

 قرار بر این شد که هر وقتی که مرجانم خانه نبود جویا خواهر خیاط را با خودش بیاورد.

 دو - سه روز بعد مرجانم  رفت خانه مستانه، خواهر کوچکم. من در خانه تنها ماندم و به جویا گفتم که خواهر خیاط را با خودش بیاورد. جویا خواهر خیاط را با خودش آورد. وقتی که خواهر خیاط آمد خانه، درحالیکه من از آزمایش کردن بیم داشتم، جویا فوراً پیراهنش را در آورد و با خواهر خیاط رفت داخل اطاق. دو - سه دقیقه ای نگذشت که در اطاق را باز کردند و از اطاق بیرون شدند.  گفتم «چی کردید؟»

جویا گفت «کار  ما تمام شد.»

- «به همین زودی؟»

«نمی دانم که چرا. تا به داخل فرو کردم خالی شدم. تو هم برو زودتر کارت را تمام کن.»

 با خواهر خیاط رفتم داخل اطاق. پایم می رفت اما دلم نمی رفت. جویا که خودش زود ارضا شد، نتوانست که خواهر خیاط را ارضا کند و او که در خمار مانده بود، از من انتظار داشت که من ارضایش کنم، اما من که به چهره خمارش نگاه می کردم، چندشم می شد که به او دست بزنم. هر طوری که خواستم خودم را تحریک کنم، تحریک نشدم و او هم که می خواست کمکم کند که تحریک شوم تا کار بهتر شود بدتر می شد. بالاخره لباسم را پوشیدم و در اطاق را باز کردم.   جویا پرسید «کار تان تمام شد؟» 

من هیچ چیزی نگفتم. دوباره با تأکید از خودم پرسید «کارت را تمام کردی یا نه؟»

- «بلی تمام کردم.»

«از طرز گفتنت مشخص است که انگار نتوانستی کاری بکنی، کردی یا نه؟»

«بلی کردم.»

از خواهر خیاط پرسید «‌راست می گوید؟»

او که خودش در خمار مانده بود در جواب گفت «نه.» و فوراً رفت پیش جویا و خود جویا را بغل گرفت.   جویا را که بغل گرفت، جویا  به زودی دوباره تحریک شد  و به من گفت «حمید تو برو از اینجا بیرون.»

من از اطاق بیرون شدم. این بار جویا خواهر خیاط را نیز ارضأ کرد. دو ساعتی نشستیم، جویا می خواست مرا مجبور کند که با خواهر خیاط کاری بکنم، من دو بار   دیگر نیز آزمایش کردم، اما در هر بار روحیه ام  ضعیف تر شد و بیشتر چندشم شد. جویا در آخر سر یک بار   دیگر  نیز  آمیخت.  من در آزمایش به این نتیجه رسیدم که هرگز نباید زن بگیرم و بخاطر مسخره مردم، افغانستان را باید ترک کنم.

* * *

دو سال از فراغتم از دانشگاه گذشت، اما داستان خسته کننده هنوز ادامه دارد که بخاطر لجبازی مرجانم نمی توانم افغانستان را ترک کنم. در افغانستان یک ضرب المثلی است که می گویند «بُزک بُزک نمیر که جو لغمان می رسد» من فکر کردم که اگر منتظر جو لغمان و منتظر وعده سر خرمن باشم تا مرجانم به قولش وفا کند که در یک فرصت مناسبی به من اجازه رفتن به خارج را بدهد چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، اما با پشیمانی زمانی  از دست رفته را بدست نخواهم آورد؛ پس بهتر است که یک فکری برای استفاده از زمان باقی مانده و توانایی شخصی خودم بکنم، تا اینکه اگر ممکن باشد خودم را در آینده از مهلکه جهنمی نجات بدهم. فکر کردم که بهترین و آبرومندانه ترین شکلی که بتوانم افغانستان را ترک کنم چه راهی می تواند باشد؟ به خود گفتم مرجانم و هنگامه در طول دو سال با زبان حیله مرا سر کار گذاشتند و من هم به زبان خود آنها باید که برایشان جواب بدهم. اگر از راه کله شقی پیش می رفتم دیگر نوید هم با من به لج می افتاد و کمکم نمی کرد.

فکر کردم که چند تا طالبانی را که ظاهر وحشیانه داشته باشند باید پیدا بکنم و برایشان پول بدهم که آنها به دروغ برای دستگیری من به اتهام جرم سیاسی پشت خانه بیایند و مرجانم که آنها را ببیند خودش مرا وادار کند که از افغانستان فرار کنم. طالبان در اصل از مردمان بومی و ساکنین کابل نبودند و عمدتاً از جنوب آمده بودند. اما بعضی از بچه های ساکنین کابل نیز به آنها پیوسته بودند. من با یکی از آنها که شناخت داشتم در این مورد حرف زدم، اما او از این کار ترسید و حرفم را قبول نکرد. من در این مورد با جویا، پسر دایی ام حرف زدم که اگر بتواند کمکم کند. جویا خندید و گفت «فکر جالبی است و بهترین نقشه ای است که با این نقشه می توانی از افغانستان نجات پیدا کنی و در این نقشه هم اگر کامیاب نشوی، دیگر هیچ راه نجاتی نخواهی داشت.»

من گفتم «اگر از دام این افغان های ساده نتوانیم که خود را آزاد کنیم، پس اگر خارج برویم در آنجا از دام خارجی ها چطوری ممکن است که بتوانیم خود را آزاد کنیم؟»

جویا خندید و گفت «راست می گویی والله.»

من و جویا از هر نظری با یکدیگر هم راز بودیم و مخصوصاً در مقابل بزرگان خانواده های مان که ما آنها را عامل تمام بدبختی های مان می دانستیم کاملاً هم سنگر بودیم. یکی از هم صنفان جویا نیز به طالبان پیوسته بود و او خوشبختانه از آن ولگردان بود که از هیچ کاری ترس نداشت و ظاهر فوق العاده طالبانی را هم به خودش درست می کرد که تیپش به نظر مردم کابل وحشیانه بود. من و جویا با هم صنفی طالبش حرف زدیم و گفتیم «ما دو ملیون برایت می دهیم، تو برای دستگیری من بیا پشت خانه و مرا از خانه فراری بکن.»

او دو تا رفیقانش را که مثل خودش تیپ طالبانی زده بودند به ما نشان داد و گفت «ما سه نفری می رویم پشت خانه تان و ترا از خانه فراری می کنیم.»

من کله شقی مرجانم را خوب می دانستم که فقط به یک بار تهدید کردن به فرار من راضی نمی شود. بناءً برنامه را طوری تنظیم کردم که آنها در سه مرحله مرا فراری بکنند.  فکر کردم که اگر از افغانستان فرار کنم پیش از پیش پاسپورتم باید آماده باشد. در این ارتباط به آنها گفتم «شما چند روزی صبر کنید تا من پاسپورتم را آماده کنم ویزای پاکستان را هم بگیرم و شما برنامه را پیاده کنید.»
در گذشته آنعده از طالبانی که با لباس های مخصوص، عمامه و چشمان سرمه کرده ظاهر طالبانی را بخود می گرفتند، به نظر من وحشی و ترسناک معلوم می شدند. من در اول که هم صنفی جویا و رفیقانش را به ظاهر طالبانی دیدم خوشحال شدم که اگر مرجانم آنها را بدین شکل ببیند می ترسد و خودش فوراً مرا وادار به فرار از افغانستان می کند. از روزی که من تصمیم گرفتم که توسط طالبان خودم را فرار بدهم، هر قدر که طالبان را بیشتر با ظاهر طالبانی می دیدم به همان اندازه قشنگتر و مهربان تر به نظرم می رسیدند. زیرا من دیگر به ظاهر طالبانی آنها نیاز داشتم، تا مرجانم آنها را با ظاهر طالبانی ببیند بترسد و به من اجازه بدهد که از افغانستان فرار کنم. از آن به بعد من به این نتیجه رسیدم که قشنگی و زشتی در ظاهر هیچ چیزی نیست، بلکه در باطن هر چیزی است.

من پاسپورت و ویزای پاکستان را گرفتم. آن زمان پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده تنها کشور های بودند که دولت طالبان را به رسمیت می شناختند و در کابل سفارت داشتند.    پاسپورت و ویزا را آماده کردم، طالبان در مرحله اول یک نامه جلب تقلبی را برای احضار من پشت خانه آوردند و بدست مرجانم دادند. در نامه نوشته بودند «حمید در ظرف ۴۸ ساعت به مأموریت سمت ۴ حاضر شود.»

به گفته پسر عمویم که می گفت تو و مرجانت به مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله ای می مانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی  نداشته باشد، واقعاً که من و مرجانم مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله همیشه با یکدیگر در تضاد بودیم. مرجانم که نامه را از دست طالبان گرفت فوراً به نقشه ام پی برد و به من گفت «من می دانم که این نامه به غیر از نقشه خودت هیچ چیز دیگری نیست، من خودم می روم دهن طالبان را می شکنم، تو همیشه می گویی که من نمی خواهم در افغانستان زندگی کنم.»

مرجانم که گفت من خودم می روم دهن طالبان را می شکنم، برای اینکه نامه جلب تقلبی را نبرد به مأموریت (کلانتری) نشان ندهد، گفتم «بیار ببینم که در این نامه چی نوشته اند که تو می گویی نقشه خودت است؟»

نامه را از دستش گرفتم، خواندم، پاره اش کردم و گفتم «طالبان دیوانه هستند، من چرا مأموریت بروم! اصلاً نمی روم.»

مرجانم خودش می رود کلانتری و موضوع را می پرسد، در کلانتری برایش می گویند ما از نامه جلب خبر نداریم و اگر نامه جلبی هست خودش بیاید تا با خودش حرف بزنیم. مرجانم برگشت و به من گفت «نمی توانی که مرا گول بزنی، خودت نامه را به دست کسی فرستاده ای تا به همین بهانه از افغانستان فرار کنی. من ترا    بزرگ کرده ام که در پیری بدردم بخوری و بی غیرت هم نیستم که اگر تو نباشی داماد را بالای سرم بگذارم.» 

من  در جوابش چیزی نگفتم و با خود گفتم بگو هرچه که می گویی بگو تا ببینم که در مراحل بعدی کله شقی ات به کجا می رسد.

سه روز بعد سرباز طالبان با دو تا رفیقانش که آنها هم طالب بودند آمدند پشت در.  در این نقشه جویا، پسر دایی ام نیز پیش از پیش خانه ما آمده بود. در حالیکه جویا نیز با من و سرباز طالبان  یعنی هم صنفیش همدست بود،  من نقشه را طوری پیاده کرده بودم که اول آنها در بزنند، ما بگذاریم که مرجانم در را باز کند و بعد جویا برود روبروی مرجانم با آنها حرف بزند. اما  وقتی که آنها در زدند، پیش از اینکه مرجانم در را باز کند، زن همسایه که در خانه با ما می نشست در را باز کرد و بعد جویا رفت که روبروی زن همسایه با آنها حرف بزند. سرباز طالبان روبروی زن همسایه از یخه جویا گرفت ، او را چند مشت و لگت زد و با خودشان برد. زن همسایه موضوع کتک خوردن و دستگیر شدن جویا را به مرجانم تعریف کرد. کمی دیرتر جویا دوباره برگشت و روبروی مرجانم به من گفت «طالبان از من پرسیدند حمید کجاست؟ من برای  شان گفتم سه روز می شود که گم است هیچ خبری ازش نیست من نمی دانم که کجا ست، آنها مرا با خودشان بردند و می خواستند که ببرندم زندان تا ترا برایشان پیدا کنم، اما بعداً گفتند این بار ولش کنیم که حمید خودش حاضر شود، حالا تا وقتی که تو زیر تعقیب باشی من دیگر نمی توانم که خانه شما بیایم.»

من به مرجانم اصلاً نگاه نکردم که به خودش مغرور نشود، به جویا و زن همسایه گفتم «شاید که طالبان باز هم بیایند، من از اینجا فرار می کنم می روم خانه  افسانه.»

از دیوار همسایه پشتی   پریدم و از راه کوچه پشتی رفتم خانه افسانه.  کمی دیرتر مرجانم با خاله ام و مادربزرگم نیز آمدند دنبالم. مرجانم تصمیم گرفت که برود کلانتری و به طالبان حمله کند. اما افسانه، خاله ام و مادربزرگم نکوهشش کردند و اجازه ندادند که به طالبان حمله کند و نظر دادند که من باید از افغانستان فرار کنم. اما مرجانم    هنوز هم روی حرف خودش بود و اجازه نمی داد که من از افغانستان فرار کنم. گاهی می گفت می رویم مزار شریف و گاهی می گفت می رویم هرات. خلاصه اینکه می خواست از این شاخه به آن شاخه بپرد تا اجازه ندهد که من از افغانستان فرار کنم. من که حالا از نظر سیاسی بر او غلبه کرده بودم، این بار با جدیت در جوابش گفتم «دیگر من به تو اجازه نمی دهم که در مورد زندگی من تصمیم بگیری، من خودم می دانم که کجا بروم، من می خواهم جایی بروم که خطر طالبان در آنجا نباشد.»

من که با جدیت از خود دفاع کردم، زاهد، شوهر افسانه نیز در آنجا نشسته بود، سر مرجانم داد زد و گفت «چرا می خواهی که بدست طالبان بیفتد؟ کابل و مزارشریف و هرات چه فرقی دارد؟ در افغانستان هر کجا که برود پر از طالب است. اصلاً از افغانستان باید فرار کند.»

خاله ام، مادربزرگم و افسانه نیز حرف زاهد را تأیید کردند و مرجانم را سرزنش کردند. خوشبختانه از شانس من در این زمان رفتن به مناطق تحت کنترل مخالفین  و عبور از خطوط مقدم جبهه از خارج رفتن هم سخت تر و خطرناک تر بود؛ وگرنه مرجانم اصرار داشت که من به مناطق مخالفین فرار کنم. به این صورت مرجانم در جنگ سیاسی بر علیه من شکست خورد، اما نگذاشت که من تنهایی از افغانستان فرار کنم. من چند روزی در خانه افسانه پنهان شدم، مرجانم پاسپورت و ویزای پاکستان را گرفت، خودش نیز با من سوار مینی بوس شد و حرکت کردیم طرف جلال آباد تا از آنجا برویم پاکستان. زاهد نیز تا جلال آباد ما را همراهی کرد. پاسپورت خودم که ویزای پاکستان را هم داشت در جیبم بود و مرجانم از آن خبر نداشت. وقتی که جلال آباد رسیدیم من مرجانم و زاهد را در یک هتل نشاندم و گفتم «من می روم ریاست پاسپورت تا ببینم چه خبری است، آیا می شود که پاسپورت بگیرم و یا خیر.»

رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابان ها قدم زدم و برگشتم به مرجانم گفتم «پاسپورت گرفتن از ریاست پاسپورت کار جنجالی است، من یک نفر را پیدا کردم که پنج هزار کلدار می گیرد، سریع پاسپورت را می دهد، ویزای پاکستان را هم می زند.»

روپیه ی پاکستانی را کلدار می گویند. در آن زمان به علت بی ثباتی پول افغانی، در بازارهای افغانستان پول پاکستانی بیشتر مورد معامله قرار می گرفت.

مرجانم آدمی بود خسیس که حتی گرفتن پول یک جفت جراب هم از او کار آسان نبود!! وقتی که من حرف پنج هزار را زدم، چشمانش از حدقه بیرون زد و گفت «اوه هوووو اوه! پنج هزار!!! اصلاً ارزشی ندارد که تو پاسپورت بگیری، من در همین جلال آباد خانه می گیرم و همین جا می نشینیم.»

زاهد که در آنجا نشسته بود دفعتاً عصبانی شد و گفت «پنج هزار چی است که تو به پنج هزار می لنگی؟ اتفاقاً خیلی هم خوب است که به پنج هزار پاسپورت و ویزا را فوراً برایش بدهند. اگر طالبان دستگیرش کنند، آیا با پنج هزار می توانی که دوباره آزادش کنی؟ فوراً پنج هزار برایش بده که برود پاسپورت بگیرد.»

دل ناخواسته دست مرجانم به داخل کیفش رفت و از آن پنج هزار روپیه پاکستانی به من داد. پول را در جیبم گذاشتم، رفتم بیرون یکی دو ساعت قدم زدم و برگشتم پاسپورت را به مرجانم و زاهد نشان دادم. زاهد از دیدن پاسپورت خوشحال شد و برخاستیم حرکت کردیم بسوی پاکستان. زاهد تا مرز پاکستان نیز ما را همراهی مان کرد، وقتی که پلیس پاکستان برای مان ما اجازه ورود داد با زاهد خداحافظی کردیم و او برگشت بسوی کابل.
ادامه دارد...