رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر

بخش ششم

 جهنم های پیچیده


جهنم های تو در تو یعنی شرایط همجنسگرایان در افغانستان. جهنم های تو در تو جهنم هایی است که درون هر جهنم جهنم دیگری وجود دارد و همجنسگرایان افغانی در عمق تمام آنها قرار گرفته اند.

در بخش پنج اشاراتی شد در مورد وضعیت زنان افغان.  زن که یک جنس شناخته شده، یک اکثریت و یک عنصر مهم اجتماعی ست، اما هنوز در افغانستان اینقدر بدبختی ها دارد؛ پس وای بر حال همجنسگرا، که نه جنسیت شناخته شده، نه اکثریت و نه عنصر مهم اجتماعی ست  و در این جامعه سنتی و جنتی، سنت و جنت هم آنرا قبول ندارد!

در افغانستان در مورد همجنسگرایان موضوع از این قرار است که تعریف می شود: حتی در بسیاری از جوامعی که به خود مغرور هستند و خودشان را بهترین و با منطق ترین جامعه روی زمین می دانند، هنوز همجنسگرایان بدبخت هزار و یک مشکل دارند، پس در مورد افغانستان راجع به آن چه تصوری می شود کرد؟

 از اینکه کلمه «ایزک» izak (خنثی) در ذهن اکثر افغانها یک کلمه منفور و بی رغبت است و این کلمه را اکثراً به منظور توهین کردن، تحقیر کردن، پست شمردن، رزل کردن و مسخره کردن خطاب می کنند تمام همجنسگرایان بدبخت خودشان را پنهان کرده اند تا کسی نداند که آنها ایزک هستند. گی ها زن می گیرند، لزبین ها شوهر می کنند و حتی تراوستی ها (دوجنسگونگان) زن می گیرند. خلاصه اینکه هیچ همجنسگرایی را به غیر از خودش کس دیگری نمی شناسد. با وجودی که تقریباً صد درصدی افغانها در زندگی هیچ ایزکی را ندیده اند، اما باز هم کلمه «ایزک» همیشه روی زبان ها می چرخد. وقتی که مردم کلمه ایزک را به زبان می آورند یا می شنوند، قیافه های شان را  تلخ و بدمزه می کنند، به مثلی که از یک چیز خیلی کثیف یا کلمه تهوع آوری سخن گفته شود.

* * *

  روزی با دو نفر از همسایگان مان نشسته بودم و داشتیم صحبت می کردیم، یکی از آنها  ۳۴ - ۳۵ سالش بود، از مردم اصیل کابل و از با فرهنگ ترین مردم افغانستان بود، دوازده سال مکتب را هم تمام کرده بود و یک مدتی را هم در پاکستان گذرانده بود. به ارتباط اینکه یک مدتی را در پاکستان گذرانده بود از پاکستان تعریف کرد و گفت:

«در پاکستان هر طرف که بروی می بینی پر از ایزک است، اما قربان افغانستان باغیرت شوم که هیچ ایزکی در  اینجا وجود ندارد. من تا حالا هیچ ایزکی را در فغانستان ندیده ام.»

 من که در آنجا نشسته بودم با خود گفتم:

«در این وحشت ایزک مگر می تواند که نفس بکشد! اینجا که سه نفر نشسته ایم حد اقل یک نفر ایزک وجود دارد تا چه برسد بر کل افغانستان که آیا ایزکی در آن وجود دارد و یا خیر!»

در افغانستان کلمه ایزک به  مثل کلمات جن و شیطان می ماند که تا حالا هیچ کسی آنها را ندیده است، اما همیشه روی زبان ها می چرخند. من تا روزی که در افغانستان بودم هیچ کسی را ندیدم که به نام ایزک واقعی توسط مردم شناسایی شود. اما اگر کسی به نام ایزک شناسایی شود، دیگر به شرمسار ترین مسخره قرن تبدیل خواهد شد  و آنچنان مسخره و تحقیرش خواهند کرد که یا کاملاً دیوانه شود و یا از مسخره و تحقیر بمیرد. خود او را چه که حتی تمام خانواده و اقاربش را  نیز مسخره خواهند کرد.

* * *

 در  زندگی سنتی افغانی  عیبجویی، مسخره کردن و خندیدن به یکدیگر یکی از بهترین سرگرمی ها به شمار می رود. افراد سنتگرا در اکثریت هستند، اما تجددگرایان در مقابل آنها در اقلیت قرار گرفته اند. کسانی که دیگران را مسخره نمی کنند،  افراد سنتگرا خود آنها را مسخره می کنند. این عادت در اجتماع اکثراً باعث بروز تنش و خشونت نیز می شود. افرادی که دیگران را مسخره نمی کنند به نام افراد زمخت، گوشه نشین و غیر اجتماعی شناخته می شوند.  اما افرادی که دیگران را مسخره می کنند تا جمعیت بخندد،  در اجتماع به نام افراد باهوش، اجتماعی و خندان محبوب می شوند. اما در دراز مدت این محبوبیت و باهوشی به نفرت و جنون تبدیل می شود. اینگونه سرگرمی برای آنها عادت می شود و در میان بسیاری از مردم و حتی در میان همفکران خودشان بدبینان زیادی پیدا می کنند. برای مسخره کردن اکثراً شخصیت و شکل ظاهری طرف مقابل و یا اعضای خانواده و اقاربش را وسیله قرار می دهند. مثلاً مشکلاتی از قبیل کوری، کری، مشکلات دست و پا و امثال اینها را بی اندازه وسیله مسخره کردن قرار می دهند.

در افغانستان بر اکثر خانواده ها، روستا ها، مناطق و اقوام یک یا چند نام مسخره  گذاشته اند و مردمان سنتی از صدا زدن به این نام ها می خندند و لذت می برند.

خانواده ما و عمو هایم و تمام خانواده های اطراف ما به نام «قلعه نیازی دیوانه»، خانوده دایی هایم به نام های «گیجک ها و خشتک کشال ها» و تمام مردم  دهکده مان به نام «سقایی بقه خور» (قورباغه خوار) معروف هستند.

چند تا خانواده ها و روستا های  دیگر در اطراف ما به نام های از قبیل «مازانچی سگ چوش(۱)»، «باغ بالایی کواک(۲)»، «سید احمد خیل چهارپا»، «لجی گرک»، «فرنجلی دوغماچ خور»، «گداره ای سیر خور»، «ته قلعه ای پایین او خور(۳)»، «باخمی مور خور» و بسیاری از خانواده ها و روستا های دیگر  نیز به این قبیل نام ها معروف هستند.

در  تمام نقاط افغانستان ازبک ها به نام های «ازبک کله خام و گلم جمع»، پشتون ها به نام های «اوغان خر، اوغان غول (۴) و اوغان تبرغان (۵)»، هزاره ها به نام های «هزاره تغاره(۶)، بی بینی و قلفک چپات(۷)»، قندهاری به نام «پای لچ (۸)»، کابلی به نام «گشنه مرده»، دهاتی به نام «اطرافی بی عقل»، اسماعیلیه به نام «چراغ گلک»، هودخیلی به نام «خر دزد»، خوستی به نام «دم دار»  و بسیاری از اقوام و مناطق دیگر نیز به این قبیل نام ها معروف هستند.

 هر چند که این کلمات بچگانه به نظر می رسد، اما بزرگان بیشتر از بچه ها این کلمات را به زبان می آورند. گفته می شود که «عقل نه در سن است و نه در سال، عقل در سر است.»



* * *

در یک همچو  فرهنگی که آدم حتماً باید مسخره شود، اگر کسی به نام ایزک شناخته شود که دیگر قوز بالا قوز می شود و خودش چه که حتی زمین بترکد که تمام خانواده اش زیر زمین بروند. در افغانستان برای یک ایزک یا همجنسگرا آزادی جنسی که وجود ندارد، جهنم! از طرف مردم که مسخره می شود، هم جهنم! اما اگر کسی به نام ایزک شناخته شود، در دید ملت هم بی اندازه منفور و پست و بی ارزش می شود.

  از نظر افغان ها تجاوز کردن به زن و بچه مردم آنقدر نام بد دانسته نمی شود که ایزک بودن نام بد دانسته می شود. کسانی که بخاطر تضادهای قومی و منطقه ای به ناموس مردم تجاوز می کنند، با افتخار می گویند که من به ناموس فلان مردم تجاوز کردم، اما هیچ کسی این جرأت را ندارد که بگوید من ایزک هستم؛ چون مردم ایزک را بی اندازه یک موجود پست و نجس می دانند. مردم کلمه ایزک را زیاد به زبان می آورند اما هنوز نمی دانند که ایزک به همجنس گرایش دارد و فکر می کنند که ایزک به هیچ جنسی گرایش ندارد. در حالیکه هنوز نمی دانند که ایزک به همجنس گرایش دارد اینقدر نسبت به آن بدبین هستند، پس اگر بدانند که ایزک به همجنس گرایش  دارد که دیگر نام آن از شیطان هم بدتر خواهد رفت!!! شاید که بعضی ها گفته های مرا باور نکنند، اما اینکه چرا تمام ایزک ها در افغانستان ماهیت شان را از مردم پنهان کرده اند خود بخود ثابت می شود که آیا چه برداشت و چه برخوردی از مردم در مقابل خود دیده اند که ماهیت شان را از همه پنهان کرده اند.

* * *

افغانستان در قرن ۲۱ هنوز غرق خرافات است. افغان ها را باور بر اینست که می گویند خرس و خوک از پست ترین و نجس ترین حیوانات روی زمین اند. در عین حال باورشان بر اینست که می گویند مرد بی مو و زن مو دار از خرس و خوک هم بدتر اند.   من حتی کسی را دیدم که می گفت اگر طرف مرد بی مو و زن مو دار تف بیاندازی ثواب دارد.

یک رفیقی داشتم به نام فدا که از قوم هزاره بود. فدا خودش یک مرد پر مو و پشمالو بود، اما اکثر هزاره ها بی مو هستند. با آنکه اکثر هزاره ها بی مو هستند و فدا هم خودش هزاره بود، می گفت «اگر طرف مرد بی مو و زن مو دار تف بی اندازی زیاد ثواب دارد. اما طوری باید تف بی اندازی که خودش متوجه نشود.»

با مشکلی که من در افغانستان داشتم، من بیشتر از خود مردان بی مو و زنان مو دار آنها را درک می کردم و در جواب به فدا گفتم «من به حرف های قدیمی باور ندارم و هیچ ثوابی هم ندارد.»

فدا گفت «تو می دانی که ثواب ندارد یا خدا! مگر تو از خدا هم عاقل تر شدی که خدا می گوید ثواب دارد و تو می گویی ثواب ندارد!»

* * *

 من که استعداد ازدواج کردن و  آمیزش جنسی با زن را نداشتم، روز بروز دچار افسردگی می شدم، از آینده بیم داشتم که اگر در آینده زن نگیرم بالاخره مردم خود بخود خواهند دانست که من مشکل جنسی دارم و همیشه مسخره ام خواهند کرد. با این فکر همیشه خاطره «بابه نداره» و چندین خاطره تلخ دیگر را به یاد می آوردم و روز بروز دچار افسردگی می شدم.

من هنوز فکر زود را نمی کردم و فکر چندین سال بعد را می کردم  که اگر زن نگیرم بالاخره مردم متوجه مشکل جنسیم خواهند شد، اما در زمان حکومت طالبان برادرانم که از من بزرگ بودند، افغانستان را ترک کردند رفتند اروپا، خواهرانم هم ازدواج کردند و من با مادرم در خانه تنها ماندم. تمام اقارب و دوستان مان هر روز به من می گفتند مادرت تنها ست و دستیاری ندارد که در کار های خانه کمکش کند، تو زودتر باید زن بگیری که مادرت را کمک کند.

من که قبلاً بخاطر آینده دور نگران بودم، حالا در سن ۲۳ - ۲۴ سالگی تنهایی مادرم برایم قوز بالا قوز شد.  مردم همیشه می گفتند که بخاطر تنهایی مادرت زودتر باید زن بگیری و من به هر بهانه ای حرف مردم را رد می کردم.

* * *

داستانی را تعریف می کنم که نشان می دهد در فرهنگ افغانستان مشکلات جنسی چقدر کار آدم را زار می کند:

 اصلیت من از منطقه چهاردِه در شهرستان غوربند ولایت پروان است، اما  بعداً که هفت ساله بودم از آنجا رفتیم کابل  و دیگر در کابل زندگی کردیم.

سال های ۷۸ و ۷۹ بود، در آن زمان کل جمعیت چهاردِه به حدود چهار - پنج هزار نفر می رسید، که ده درصد آن در منطقه و نود درصد آن در شهر های مختلف افغانستان و در خارج از کشور زندگی می کردند. از آن جمله یک خانواده ای که من هیچ کدام از آنها را ندیده بودم و نمی شناختم چندین سال قبل چهاردِه را ترک کرده بودند و به ولایت بلخ در شمال افغانستان رفته بودند. یک پسر از آن خانواده با یک دختر ازدواج می کند، سه - چهار ماه از ازدواج آنها می گذرد که دختر از ناراحتی خانه پسر را ترک می کند و به خانه پدر و مادرش  بر می گردد. علت اینکه چرا دختر ناراحت شده است، پسر نتوانسته است که با او عمل جنسی را انجام بدهد.  بعد از برگشت دختر به خانه پدر و مادرش، خبر آن به گوش بسیاری از مردمانی که اصلیت چهاردِهی دارند دهن به دهن می پیچید و به زودی بسیاری از چهاردِهیانی که در خود چهاردِه و در شهر های مختلف افغانستان و حتی در خارج از کشور زندگی می کنند از موضوع خبر می شوند.

ما در کابل زندگی می کردیم آنها در بلخ، من خانواده آنها را اصلاً نمی شناختم، از دهن چند نفر شنیدم که می گفتند «فلان کس، پسر فلان کس در بلخ با دختر فلان کس ازدواج کرد، تا سه - چهار ماه نتوانست که عمل جنسی را انجام بدهد، بالاخره دختر ناراحت شد و به خانه پدرش برگشت.»

مردم که از موضوع خبر می شدند، آنچنان تعجب می کردند که انگار پسر بیچاره  در پیشانی اش آلت خر در آورده بود. بعضی ها که این حرف را می شنیدند در جواب می گفتند «وای نتوانست که با زنش کاری بکند! چقدر شرم!!!»

وقتی که  مردم پشت سرش اینقدر تعجب کنند، پس روبروی خودش چه عکس العملی نشان خواهند داد و با او چگونه رفتار خواهند کرد؟ این پسر بخاطر مسخره مردم زن گرفته بود که مردم به نام ایزک مسخره اش نکنند. من با خود گفتم آن پسر آدم احمقی بوده است که بخاطر  حرف مردم زن گرفته، اما من بخاطر حرف مردم هرگز خودم را احمق  نخواهم کرد.

* * *

این هم داستان دیگری که اگر به مرد بودن کسی شک کنند چه عکس العملی نشان می دهند:

  در محله چهارقلعه وزیرآباد در جشن عروسی یک هم صنفی دانشگاهی ام دعوت بودم. قبل از صرف غذا داخل یک اطاق بزرگ و طولانی حدود بیست نفری دور هم نشسته بودیم. تمام کسانی که آنجا نشسته بودند اکثراً مردان تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر بودند. همگی نشسته بودند فکر می کردند و هیچ کسی حرف نمی زد، سکوت مطلق بر مجلس حکمفرما بود، در اوج سکوت ناگهان یک نفر  تراوستی (دوجنسگونه) که نیمه شکل مرد و نیمه شکل زن را داشت داخل اطاق شد و با صدای نازک و کشیده گفت «سلام به جمعیت.» و با ناز و عشوه و با حرکات مارپیچ و ارتجاعی زنانه اش آمد و در یک گوشه ای نشست. تا که با صدای زنانه تر از زنانه اش گفت سلام به جمعیت، دفعتاً   سکوت مطلق مجلس در هم شکست و تمام مجلس خودشان را زدند زیر خنده، چشم همه بسوی او افتاد، دو نفری و سه نفری  رو به یکدیگر کردند و شروع کردند به پچ پچ کردن. یک دوست بسیار صمیمی دانشگاهی ام به نام وحید کنارم نشسته بود، با خنده دهنش را به گوشم نزدیک کرد و شروع کرد به تعریف کردن از یک ایزک دیگر.  وحید خنده کنان به من گفت «یک نفر ایزک در قصبه نزدیک خانه ما می نشیند» و در حالیکه می خواست حرفش را ادامه بدهد، من که از خنده احمقانه مجلس بی اندازه عصبانی شده بودم با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم «از عیبجویی و غیبتگویی بدم می آید.»

این حرف را که زدم وحید بیچاره خجالت کشید و هیچ چیزی نگفت. من دست چپ وحید نشسته بودم، دست راستش یک نفر دیگر نشسته بود که آن تراوستی را می شناخت و کلمه ایزک را که از دهن وحید شنید، در جوابش گفت «نه این ایزک نیست، من می شناسمش، همسایه ما ست، زن گرفته و یک سال می شود که عروسی کرده است.»

وقتی که گفت زن گرفته و یک سال می شود که عروسی کرده است، من غمگین شدم، بغض گلویم را گرفت و خواستم که گریه کنم. با خود گفتم من که اینقدر ظاهر مردانه دارم و هیچ کسی به من شک نمی کند، من نمی توانم که زن بگیرم، پس این که سر تا پایش داد می زند که مرد نیست، چرا به خاطر مسخره مردم زن گرفته و زندگیش را به جهنم داغ تر تبدیل کرده است؟

 در این مجلس که اکثریت آنرا افراد تحصیل کرده و دانشگاهی تشکیل می داد، من اینگونه عادت گستاخانه را دیدم و به خود گفتم وقتی که اینها دانشگاهی هستند و ادعای روشنفکری هم دارند، اینقدر گستاخ هستند، پس از آنانی که بیسواد و بی تعلیم هستند و سرگرمی ایشان فقط مسخره کردن دیگران است، چه انتظاری می شود داشت؟

 این اولین بار نبود که من در آدمان تحصیل کرده و روشنفکر همچو عادت گستاخانه ای را مشاهده کردم، بلکه پیش از این نیز هم در محیط دانشگاه و هم در جا های دیگر بار ها این گونه عادت های گستاخانه را از آنها دیده بودم. اما این اولین بار بود که در جایی که حالت باشخصیتی را هم بخود گرفته بودند، ناگهان این عادت گستاخانه را از خود نشان دادند. اینجا که من از آنها به نام روشنفکر یاد می کنم، به زبان خود آنها از آنها به نام روشنفکر یاد می کنم؛ چون بعضی ها تعبیری که از کلمه روشنفکر دارند، خیال می کنند که روشنفکر به معنی نوار ضبط شده است که حافظه آن پر شده باشد اما به دم گاو بسته باشد.

در مورد فقر فرهنگی در افغانستان  بعضی ها دین اسلام را مشکل عامل اصلی می دانند و بعضی ها بی سوادی را. من نمی گویم که دین اسلام و بیسوادی هر کدام ضرر خودش را نداشته است. اما آنگونه که من مشاهده کرده ام، عامل اصلی نه دین اسلام است و نه بیسوادی، بلکه عامل اصلی در اینجا سنتگراییست. من هم در میان متدین ترین آدمان و هم در میان بی سواد ترین آدمان کسان زیادی را دیده ام که خیلی انسانی فکر می کنند. اما تمام آنانی که سنتی هستند به نحوی دیگران را به مسخره می گیرند. آنانی که به پیروی از عقیده دینی ممکن است به که دیگران مضر واقع شوند، باشعور تر از آنانی هستند که به پیروی از فرهنگ سنتی دیگران را به مسخره می گیرند.

اینکه تراوستی ها یا دوجنسگونگان در افغانستان چه مصیبت هایی می کشند، برای بعضی ها قابل درک نیست. اما اگر شما خودتان را تصور کنید که مردی هستید با تمام عادت ها، حرکات و چهره زنانه و در جامعه سنتی افغانی زندگی می کنید، شاید درک کنید که آنها در زندگی چه مصیبت هایی می کشند!

این تراوستی که زن گرفته بود، از مردم اصیل کابل و از بافرهنگ ترین مردم افغانستان بود. وقتی که یک تراوستی کابلی برای فرار از مسخره مردم زن بگیرد، پس وای بر حال همجنسگرایان و دوجنسگونگان دهاتی و مخصوصاً آنانی که در دهکده های دورافتاده افغانستان زندگی می کنند که در آنجا هیچ کسی سواد ندارد!

* * *

 در افغانستان بعضی ها هستند که بیشتر از هر چیز دیگر شخصیت و انسانیت را در جنسیت می بینند. از نظر آنها آدم انسان و با شخصیت کسی است که یا کاملاً مرد باشد و یا کاملاً زن. اما کسی که در تمام صفاتش نه کاملاً مرد باشد و نه کاملاً زن او را پست و بی شخصیت می دانند. در افغانستان کسان زیادی هستند که هرگونه عادت زنانه ای را اگر از یک مرد ببینند، نفرت شدید شان را از آن نشان می دهند و حتی کسانی هستند که می خواهند به او حمله کنند. من خودم بار ها این عادت را در مردم مشاهده کرده ام. از نظر افغان ها حرفی که خیلی طعنه آمیز دانسته می شود، می گویند «برو زن! خودت را پیش من ایزک ایزک نکن که می زنم دهنت را می شکنم...» من فکر نمی کنم که در بین افغان ها کسی باشد که در زندگی این حرف را نشنیده باشد و به این حرف آشنایی نداشته باشد، زیرا این کلام مکرر جامعه افغانی است که در هر طرف همیشه به گوش می رسد.

* * *

  در افغانستان اگر یک پسر عادت دخترانه یا یک مرد عادت زنانه از خود نشان بدهد، ممکن است که حتی خانواده خودش او را بکشند. به عنوان مثال در اینجا داستان یک پسر کوهدامنی را تعریف می کنم که برادرانش او را کشتند:

در زمان حکومت طالبان وقتی که طالبان منطقه کوهدامن در شمال کابل را به آتش کشیدند و مردم آنجا را بیرون راندند، ما از خانه مان یک اطاقش را به یک زن کوهدامنی دادیم که آواره شده بود و آن زن همسایه مان شد. یک روز زن همسایه، مادرم و دو - سه تا مهمانانی که از اقارب مان بودند نشسته بودند و داشتند صحبت می کردند. من متوجه نبودم چه باعث شد که آنها با یکدیگر حرف ایزک را می زدند. زن همسایه در مورد ایزک از محل خودشان تعریف کرد و گفت «در محل ما هیچ ایزک نیست، فقط چند سال پیش یک نفر ایزک مانند بود که مثل دختر حرف می زد، ناز می کرد، روسری سرش می کرد و هر وقت لباس های خواهر و مادرش را می پوشید، بخاطر این عادتش برادرانش هر وقت عصبانی می شدند و او را کتک می زدند، به خاطری که برادرانش او را زیاد کتک می زدند، یک روزی از محل فرار کرد و آمد کابل، یک مدتی گم بود و هیچ کسی نمی دانست که کجا رفته است، بالاخره برادرانش آدرسش را در کابل پیدا کردند آمدند و کشتندش.»

* * *

در زمان حکومت طالبان یک روز شنیدم که می گفتند در بازار لیسه مریم طالبان صورت دو مرد جوان را با روغن مبلایل سوخته سیاه کرده بودند، آنها را پشت ماشین دادسن (وانت) سوار کرده بودند،  وانت در خیابان آهسته آهسته حرکت می کرد و آنها با دهن خودشان صدا می زدند «هر کس که لواط کند روزش از ما بدتر! هر کس که لواط کند روزش از ما بدتر!...» من که این حرف را شنیدم با خود گفتم اگر من هیچ کاری نکنم، پس حد اقل این مردمان نادان به نام ایزک که نباید مسخره ام بکنند!

البته این قانون در افغانستان از قدیماً همیشه بوده و است. این قانون نه با روی کار آمدن طالبان روی کار شده بود و نه با از بین رفتن طالبان از بین می رود. طالبان اینگونه مجازات ها را برای عبرت دیگران به نمایش می گذاشتند. مردانی را که به جرم عمل لواط دستگیر می کردند، روز های جمعه بعد از ادای نماز جمعه دیوار را روی آنها خراب می کردند.  طالبان اجرایی حکم مجازات برای لواط کاران و سایر مجرمین را یک روز پیش از جمعه از طریق رادیو به اطلاع مردم می رساندند. من چند بار از رادیو شنیدم که در خبرها می گفتند «فردا بعد از ادای نماز جمعه در فلان ولایت حکم مجازات شرعی در مورد این تعداد نفر که عمل لواط را انجام داده اند، در ملأ عام به اجرا گذاشته می شود.»

   همچنان طالبان به غیر از لواط کاران مجرمین دیگر را نیز روز های جمعه بعد از ادای نماز جمعه در ورزشگاه ها مجازات می کردند و اجساد مجرمین و دست و پا های قطع شده را برای دو - سه روز و حتی برای یک هفته در چهار راه ها و خیابان های پر ازدحام می آویختند تا درس عبرتی باشد برای دیگران. حتی اجساد بعضی از افرادی را که هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز در مکان های پر ازدحام می آویختند. از آنجمله جسد دکتر نجیب الله و برادرش را که در مورد آنها هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز داخل یک بوستانی در مرکز شهر کابل به دار آویختند.

در طول تاریخ افغانستان انواع وحشتی را که گروه طالبان و سایر گروه های سیاسی به راه انداخته اند، من آنرا به سیاست نسبت نمی دهم. از نظر من هرگونه سیاستی که بر یک جامعه حاکم می گردد، آن سیاست ضعفی است از شعور اجتماعی همان جامعه؛ چون اگر ضعف از شعور اجتماعی نباشد، سیاست فریبانه غلبه نمی کند که بر مردم حاکم گردد. در افغانستان همواره کسانی که از سیاست، قومیت و ایدیولوژی دم زده اند، به نام اشخاص بزرگ و عاقل در بین اکثریت مردم محبوب شده اند. اما کسانی که خواسته اند در جهت ارتقای شعور اجتماعی و فرهنگ انسانی کاری بکنند، به نام دیوانه مورد مسخره قرار گرفته اند.

* * *

وقتی که من متوجه گرایش جنسیم شدم  که به همجنس گرایش داشتم، در اوایل خیال می کردم که شاید در آینده گرایشم از همجنس به غیرهمجنس تغییر کند  و مثل دیگران به غیرهمجنس گرایش پیدا کنم. بعضی وقت دلم می خواست به دیگران بگویم  که من به مردان گرایش دارم و نسبت به زنان هیچ حسی ندارم. اما از اینکه در محیط افغانستان قرار داشتم، افکار و عادت های افغان ها را خوب می دانستم که اگر در این مورد حرفی بزنم با موجی از مشکلات روبرو خواهم شد. مخصوصاً از مشکلاتی ترس داشتم که اگر مردم بدانند من به مردان گرایش دارم، دیگر هم مردم مسخره ام خواهند کرد و هم در خانه مرا به نام بیمار روانی خواهند شناخت و هر روز پیش روانپزشک خواهند برد تا اینکه واقعاً روانیم کنند. من فکر نمی کردم که با گفتن این حرف مورد خشونت نیز قرار بگیرم، اما اگر می گفتم بعید نبود که مورد خشونت هم قرار نگیرم. به هیچ کسی حتی به نزدیک ترین عضو خانواده مان نمی توانستم اعتماد کنم که حرف دلم را بگویم. این را هم می دانستم که اگر گرایش جنسیم برای همیشه به همین شکل باقی بماند، در میان مردم افغانستان مصیبت ها و آزار و اذیت های هولناکی را در انتظار خواهم داشت. در آن زمان من که از دنیای خارج هم خبری نداشتم، خیال می کردم که شاید تمام مردم دنیا به مثل افغان ها در همین سطح فکری قرار دارند. البته این حدس و گمانی را که من از دنیای آن زمان داشتم دور از واقعیت هم نبود. زیرا افکار بشر طی سالیان اخیر به سرعت در حال تغییر بوده است. مردم دنیا دیروز دیروزه فکر می کردند و امروز امروزه فکر می کنند. اما بدبختانه که کشور های فقیر و دورافتاده ای مثل افغانستان از امکانات رشد فکری پرشتاب محروم هستند. مردم در کشور های فقیر و دور افتاده نسبت به کشور های ثروتمند و توسعه یافته هنوز چند صد سال به عقب فکر می کنند. در کشور های فقیر از جمله افغانستان سطح فکر مردم طی سال های اخیر رشد کم سرعتی داشته است، اما هنوز موانع بی شماری بر سر راه است که با آن موانع مجادله باید کرد. زمانی که من فکر می کردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، اوضاع فکری در افغانستان به حدی وحشتناک بود که حتی اگر کسی در مورد یک موضوع عادی هم حرفی می زد که مردم هنوز همچو حرفی را نشنیده بودند، ممکن بود که یا به موجی از خشونت ها مواجه شود و یا در بین مردم به نام دیوانه معروف شود. در آن زمان مردم در مورد هرگونه موضوعی حتی در مورد موضوعات روزمره اگر از زبان کسی حرف تازه یا اظهار نظری می شنیدند، ممکن بود که یا در مقابل او موضع گیری کنند و به خشونت روی بیاورند و یا او را به نام بیمار روانی بشناسند و دیگر هیچ کسی به حرفش گوش نکند. من خودم بخاطر حرف هایی که در مورد موضوعات اقتصادی، اجتماعی، بهداشتی و امثال اینها زده بودم، در بین بسیاری از مردم به نام دیوانه معروف شده بودم و بسیاری از دوستان و خویشاوندان مان به نام دیوانه مسخره ام می کردند. من حتی در محیط دانشگاه در بین اکثر هم صنفانم نیز به نام دیوانه معروف بودم. به مثل من بعضی کسان دیگر نیز بودند که بخاطر نظریاتی که داده بودند به نام دیوانه معروف شده بودند و حتی در مراکز تعلیمی اکثریت به حرف آنها گوش نمی کردند. آن زمان در افغانستان همه می گفتند که آدم نباید زیاد درس بخواند و اگر زیاد درس بخواند حتماً دیوانه خواهد شد. من یک تعداد اشخاص تحصیل کرده را دیدم از اینکه بر اساس تجارب علمی و دانایی ایشان نظراتی داده بودند، در بین مردم به نام دیوانه معروف شده بودند. اما یک تعداد اشخاص تحصیل کرده ای که اندیشه علمی نداشتند و فکر سنتی ایشان را هنوز حفظ کرده بودند، محبوبیت شان را در بین مردم نیز حفظ کرده بودند. من در مورد عصر جهالت اروپا در مدرسه از زبان معلم تاریخ شنیده بودم و از زبان مردم هم زیاد می شنیدم که می گفتند اروپا در بدترین عصر جهالت قرار داشت، اما با نفوذ اعراب به اسپانیا و فرانسه عصر جهالت در اروپا به پایان رسید. من با شنیدن این حرف بی اندازه تعجب می کردم و با خود می گفتم چه عجب! مردم از عصر جهالت اروپا حرف می زنند، اما نمی گویند که ما خودمان الان در چه عصری به سر می بریم! مردم شدیدترین حساسیت را در مورد موضوعات جنسی داشتند. زمانی که من فکر می کردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، به خود گفتم وقتی که من بخاطر حرف زدن در مورد موضوعات عادی به نام دیوانه معروف شده ام، پس اگر در مورد موضوع جنسی حرفی بزنم چه شهرتی را کسب خواهم کرد؟ شاید شهرتی را کسب کنم که به نام دیوانه ترین، رسوا ترین و مسخره ترین آدم روی زمین بشناسندم. من یک مدتی آموزشگاه زبان انگلیسی می رفتم و رفتنم به آموزشگاه زبان انگلیسی به نظر بعضی ها بی اندازه مسخره می رسید که چطوری ممکن است یک آدم عقب مانده بتواند زبان انگلیسی را یاد بگیرد!

* * *

در اوایل من فکر می کردم که شاید گرایش جنسیم در آینده نزدیک خود بخود تغییر خواهد کرد. اما با گذشت زمان نه تنها اینکه تغییر نکرد، بلکه خیلی شدید تر هم شد. بالاخره تا سنین نوزده و بیست سالگی امید تغییر یافتن گرایش جنسیم را کاملاً از دست دادم و از بیم گرفتار شدن به یک آینده مصیبت بار در فرهنگ افغانستان، به فکر راه نجات شدم. این وقت ها از مکتب فارغ شده بودم و منتظر رفتن به دانشگاه بودم، اما بعد از فراغت از مکتب، ساختمان دانشگاه کابل و تمام دانشکده های دیگر در شهر کابل به خطوط مقدم جبهه در میان گروه های درگیر تبدیل شدند. گروه های درگیر از ساختمان های آنها به عنوان سنگر استفاده می کردند. این درگیری ها در شهر کابل سه سال طول کشید و بعد از سه سال گروه برهان الدین ربانی که دولت را در دست داشت، گروه های رقیبش را از شهر کابل بیرون راند و دانشگاه دوباره آغاز شد. من در این زمان با جدیت تصمیم درس خواندن را گرفتم. تصمیم گرفتم که غفلت سالهای گذشته را نیز جبران کنم. من تمام دوره مدرسه را کاملاً در غفلت گذرانده بودم. اکثراً در نتایج امتحانات تجدید می شدم. در نتیجه امتحانات سال آخر مدرسه که از مدرسه فارغ شدیم، من به درجه شانزدهم کامیاب شدم و آن هم بخاطری که به علت شرایط جنگی، معلمین شاگردان را تجدید نمی کردند و به تمام شاگردان حد اقل نمره کامیابی می دادند. برای آماده شدن به امتحان کنکور همزمان برای دروس ریاضیات، فیزیک و کیمیا (شیمی) در یک آموزشگاه نام نویسی کردم. همزمان با اینکه درس خواندن را شروع کردم، به خاطر همجنسگرایی به فکر راه نجات از گرفتار شدن به آینده مصیبت بار در فرهنگ افغانستان بودم.  با خود فکر کردم که من در آینده نمی توانم زن بگیرم و مردم مرا دایماً مسخره خواهند کرد و از مسخره مردم بالاخره روانی خواهم شد. در آن زمان بیماری روانی در افغانستان به مثل انفلونزا می ماند، که مبتلا شدگان دیگران را نیز از این بیماری در امان نمی گذاشتند. فرهنگ مسخره کردن خودش حالت روانی بودن مردم را نشان می داد که با مسخره کردن دیگران را نیز روانی می کردند.

برای اینکه در آینده مردم بخاطر زن نگرفتن مسخره ام نکنند و جوابی برایشان داشته باشم، با خود فکر کردم که من نباید درس بخوانم، در آینده باید یک آدم بیسواد، بیکاره و فقیر باشم، تا اگر مردم بگویند چرا زن نمی گیری، من در جواب بگویم که پول و درآمدی ندارم که بتوانم خرج زن را بدهم. دوباره فکر کردم که اگر در آینده مردم بدانند که من به مرد گرایش دارم یا حد اقل بدانند که به زن هیچ گرایشی ندارم، دیگر اکثر مردم از کوچک و بزرگ مسخره ام خواهند کرد، بچه ها در هر طرف دنبالم خواهند کرد و با سنگ خواهند زد. با این فکر خاطره «بابه نداره» به یادم آمد که بچه ها آنها را دنبال می کردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» سنگ باران شان می کردند. البته به غیر از خاطره «بابه نداره» چندین خاطره وحشتناک دیگر نیز به یاد داشتم، اما این خاطره ای بود که برای اولین بار مرا تکان داده بود و با دیدن هر وحشت دیگری این خاطره از پیش چشمم می گذشت.

برای اینکه در آینده از مسخره شدن نجات پیدا کنم، به این فکر شدم که در آینده افغانستان را باید ترک کنم. البته محرومیت جنسی هم طاقت فرسا بود، اما مسخره مرگی بود که تب را از یادم برده بود. به منظور ترک افغانستان تصمیم گرفتم که در آینده باید یا پاکستان بروم و یا ایران؛ چون رفتن به کشور های دیگر را از توان خودم خارج می دانستم. با خود فکر کردم که اگر قرار باشد در آینده پاکستان یا ایران بروم پس نباید که درس بخوانم، در آنصورت درس خواندن که دیگر به دردم نخواهد خورد؛ چون در اینجا هر کاره ای اگر باشم در آنجا  فقط باید کارگری کنم؛ پس بهتر است که برای درس خواندن بیهوده تلاش نکنم. دوباره فکر کردم که در آینده شاید پاکستان یا ایران بروم و در آنجا سواد از هیچ نظری اگر به دردم نخورد، حد اقل بخاطر بیسوادی مبادا که تحقیرم بکنند؛ پس تا زمانی که در افغانستان هستم درس می خوانم تا در آینده در پاکستان و ایران اگر کسی به من حرف تحقیرآمیزی بزند، من در جوابش باید بگویم «اگر سواد من از تو بیشتر نباشد کمتر هم نیست؛ پس بدان که من کی هستم. اگر تو خودت را از من برتر می دانی، در اینجا تو از من برتری، اما در بیرون از اینجا همینی هم که من هستم تو نیستی.» مثل دیروز یادم می آید که در آن زمان دقیقاً همین فکر ها را می کردم و امروز دارم آنها را می نویسم.

* * *

به اینصورت تصمیمم بر این شد که دنبال دانشگاه را بگیرم و بعد از اتمام دانشگاه که سنم هم بالاتر رفت افغانستان را ترک خواهم کرد و پاکستان یا ترجیحاً ایران خواهم رفت. برای امتحان کنکور کمی آماده شدم. امتحان شروع شد و از اینکه تعداد اشتراک کنندگان خیلی کم بود، شانس موفقیت ورود به هر دانشکده هم بیشتر از سال های پیش بود. زیرا با نمرات پایین اگر کسی را قبول نمی کردند، پس هیچ کسی نباید که وارد دانشگاه می شد. من در رشته داروسازی کامیاب شدم و این رشته را برای چهار سال تا آخر ادامه دادم.

 رفتن به دانشگاه را شروع کردم. سال اول دانشگاه را در زمان حکومت مجاهدین تمام کردم و در نیمه دوم سال دوم دانشگاه بودم که طالبان وارد کابل شدند. با آمدن طالبان دانشگاه چند ماهی به تعطیلی کشید. من بنابر تصمیمی که از قبل برای ترک افغانستان داشتم، خواستم که پیش از اتمام دانشگاه همین الان افغانستان را ترک کنم. آمدن طالبان یا امریکایی ها یا هر گروه دیگری برای من هیچ فرقی نداشت و افغانستان را حتماً باید ترک می کردم؛ چون در دولت هر تغییری اگر می آمد، مردم باز هم همان مردم بودند و من از دست مردم داشتم دیوانه می شدم. خلاصه اینکه با آمدن طالبان و تعطیلی دانشگاه من خواستم که افغانستان را ترک کنم و بروم ایران. پول رفتن تا ایران را نداشتم، اما از مردم دهکده مان یک نفر قاچاقبر بود که بچه ها را بدون پول ایران می برد و پول قاچاقبریش را بعداً در ایران از آنها می گرفت. وقتی که من تصمیم گرفتم که ایران بروم به دایی کوچکم که از خودم سه - چهار سال جوانتر است گفتم «من می خواهم ایران بروم، آیا تو هم می خواهی که با من بروی یا نه؟»

«چی کنیم که ایران برویم.»

- «یک مدتی در ایران کار می کنیم، پول که بدست آوردیم از آنجا می رویم ترکیه، یک مدتی هم در ترکیه کار می کنیم، پول که به دست آوردیم می رویم به یک کشور دیگر و بتدریج می رویم به یک کشور خیلی خوب.»

«کی می خواهی که بروی؟»

قاچاقبری که بچه ها را بدون پول ایران می بُرد، اسمش سلیم بود. به دایی ام گفتم «سلیم از ایران آمده است نفر می برد، اگر پول نداری، بدون پول می بردت و پول قاچاقبری اش را در ایران ازت می گیرد.»

«پس برویم با سلیم حرف بزنیم که ما را با خودش ببرد.»

رفتیم با سلیم قاچاقبر حرف زدیم. او به ما گفت «تا یک هفته دیگر آماده حرکت باشید که مسافران منتظر حرکت هستند و هفته بعد حرکت می کنیم.»

بدبختی من و دایی ام اینجا بود که در خانه به ما اجازه نمی دادند که ایران برویم و اگر می رفتیم از خانواده باید فرار می کردیم؛ چون اگر در خانه خبر می دادیم، آنها به سلیم قاچاقبر می گفتند که ما را با خودش نبرد و او هم بی اجازه خانواده ما را با خودش نمی بُرد. دایی ام به من گفت «بهتر است که در خانه اصلاً خبر ندهیم، بی خبر از خانه حرکت کنیم و برویم.»

در افغانستان جوانان زیادی هستند که یا به علت دعوا کردن و یا بی دعوا کردن از خانه گم می شوند و چند ماه بعد و حتی چند سال بعد خبر شان از پاکستان و ایران می رسد.

من در جواب به دایی ام گفتم « من که ذاتاً به نام دیوانه معروف هستم، نمی خواهم که بیشتر از این به نام دیوانه معروف شوم، من تا از خانه اجازه نگیرم نمی روم.»

«در خانه که اجازه نمی دهند. مجبور هستیم که  بی اجازه برویم.»

- «من از خانه اجازه می گیرم، تو  به خانواده خودتان چیزی نگو.»

«باشد، اگر به تو اجازه هم ندهند من خودم تنها خواهم رفت.»

به برادر بزرگم و مادرم گفتم که می خواهم ایران بروم، اما آنها اجازه ندادند که بروم و هر قدر که اصرار کردم، باز هم اجازه ندادند که بروم.

قرار شد که دایی ام بی اجازه از خانه حرکت کند. من فکر کردم که اگر اتفاقی برایش بیفتد خانواده شان مرا ملامت خواهند کرد. بناءً روزی که قرار بود حرکت کند من موضوع رفتنش را به دایی بزرگترم گفتم. دایی بزرگترم به قاچاقبر گفت که او را با خودش نبرد و به این صورت رفتن او هم نشد.
****
دامنه:


(۱)  سگ چوش: کسی که پستان سگ را می مکد 

(۲) کواک: دست و پا چلفتی

 (۳) پایین او خور: کسی که پایین آب جاری شده بعد از آبیاری از کشتزارها را می نوشد

 (۴) غول: عظیم الجثه و کودن

 (۵) تبرغان: یک نوع حیوان

 (۶) تغاره: تشت سفالی ناهمواری که کشک خشک را در آن می سایند

 (۷) قلفک چپات: دارای قفل هموار

 (۸) پای لچ: پابرهنه

 (۹) چراغ گُلک: کسی که چراغ را خاموش می کند
 

ادامه دارد...