رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر


 

بخش دهم

 سرگردانی

ثور ۱۳۸۳

در مورد ترکیه رفتن با یک قاچاقبر حرف زدم و ۹۰۰ دالر برایش دادم تا به شهر استانبول ترکیه برساندم. در اردیبهشت ۱۳۸۳ قاچاقبر مرا با دو مسافر دیگر از تهران بسوی استانبول  حرکت داد. از تهران سوار اتوبوس شدیم و به راحتی تا مرز ترکیه رسیدیم. در بالای مرز با دیگر مسافران در یک دسته ۳۵ نفری یکجا شدیم. این دسته را مسافران افغانی، ایرانی، پاکستانی و بنگله دیشی تشکیل می داد. از سر مرز تا استانبول قرار بود که از پاسگاه های مرزی و چندین ایست بازرسی عبور کنیم و علاوه بر این موانع، ماشین های گشتی پلیس نیز برای دستگیری مسافران بدون گذرنامه ۲۴ ساعت در جاده ها گشت می زدند. برای اینکه  هنگام سفر از دید پلیس پنهان بمانیم، شب ها بعد از غروب که هوا تاریک می شد پیاده راه می افتادیم،  در طول شب پیاده روی می کردیم و روز ها منزل به منزل توقف می کردیم. از روزی که از منطقه مرزی حرکت کردیم، پانزده روز طول کشید تا به استانبول رسیدیم. شب ها  بعد از غروب که هوا تاریک می شد تا نزدیک صبح در اوضاع مختلف هوا و در اراضی مختلف ساعت ها پیاده راه می رفتیم و روز ها در مکان های بد توقف می کردیم. شب ها در هوای صاف و مهتابی یا در هوای ابری و هنگام باران اراضی مختلف، زمین های گِلی، کشتزار ها آبیاری شده، جویبار ها، آب های ایستاده، پستی و بلندی ها، تپه ها و کوه ها، پرتگاه ها و قله های برفی را پای پیاده طی می کردیم و چندین ساعت پیاده راه می رفتیم. روز ها از ترس پلیس در مکان های بد توقف می کردیم. چهار - پنج روز در طویله ها، چهار - پنج روز در مغاره های کوه و یک روز هم زیر یک پل کم ارتفاع که رودخانه از آنجا عبور می کرد سپری کردیم. شب ها که در دسته ۳۵ نفری پای پیاده به سرعت راه می رفتیم، من به یاد یک ترانه ایرانی می افتادم که می گوید « خوشا کاروانی که شب را طی کرد، دم صبح اول به منزل نشیند » اما دم صبح اول منزلی که ما داشتیم عجب منزلی! در طویله ها! در جایی که مرغ ها و حیوانات با هم بودند! یک بار دم صبح اول پیش از سپیده دم هنگام تاریکی هوا ۳۵ نفر که داخل طویله شدیم، مرغ ها و حیوانات وحشت کردند و صدا های عجیب و غریب در آوردند. مرغ ها که وحشت کردند، یکی از بچه ها خندید و گفت «مرغ ها از ما ترسیده اند، خیال کرده اند که اینها چه حیوانات عیجبی هستند که دو پا هستند و یک گله داخل طویله شدند.»

داخل طویله هیچ جا زمین خشک نبود که بنشینیم. بعد از خستگی راه از بامداد تا شامگاه به ناچار روی زمین نمناک خوابیدیم و  داخل لباس ها ی مان نیز پر از حشرات شده بود.   یک شب از دم غروب تا صبح فردای آن ده ساعت پیاده راه رفتیم. در طول ده ساعت باران پیوسته به تندی می بارید و تمام لباس ها و کفش ها ی مان پر از آب شده بود. من بخاطر سردی هوا یک کاپشن مخملی پوشیده بودم و کاپشن به علت ریزش باران چند برابر سنگین شده بود. صبح فردا خسته و درمانده، خیس باران که به منزل رسیدیم، داخل یک طویله سرد و نمناک شدیم و تا غروب دیگر که ادامه سفر را در پیش گیریم با لباس های خیس داخل طویله سرد و نمناک خوابیدیم. این روز ها آنقدر در عذاب بودیم که یک روز برای مان مثل ده روز می گذشت. در تهران قاچاقبر به من گفته بود که خودت را برای پیاده روی آماده بکن. من برای پیاده روی کفش های سفت و محکم پوشیدم. موقع پیاده رفتن داخل کفش ها پر از آب می شد. حتی شب هایی که باران هم نبود موقع پیاده رفتن بعضی جا ها مجبور بودیم که با کفش داخل آب برویم. جا هایی را که خطر پلیس بیشتر بود پیاده می رفتیم و جا هایی که خطر کمتر بود سوار کامیون می شدیم.  بالاخره بعد از ۱۵ روز سفر به استانبول رسیدیم.

 * * *

در استانبول هیچ کسی را نمی شناختم. زمانی که استانبول رسیدم چند ساعتی در خیابان ها پرسه زدم. دنبال مسافرخانه بودم که موقتاً چند روزی را سپری کنم. مسافرخانه ها کارت شناسایی و پاسپورت می پرسیدند، اما من قاچاق رفته بودم پاسپورت نداشتم. بالاخره یک مرد افغانی را پیدا کردم که در یک آپارتمان چند اطاق را اجاره کرده بود، اطاق ها را مسافرخانه غیر قانونی درست کرده بود و به مسافرانی که پاسپورت نداشتند جا می داد. سه شب را در آن مسافرخانه گذراندم. بعد دو تا مردان افغانی را پیدا کردم که در خانه مجردی زندگی می کردند و با آنها هم خانه  شدم.

مدتی که در استانبول بودم تعداد زیادی از افغان ها را دیدم که بی آنکه در استانبول کسی را بشناسند و بسیاری از آنها حتی بدون پول و دست خالی آمده بودند استانبول. مخصوصاً در فصل گرما که راه های قاچاق مناسب تر بود، صد ها مرد جوان افغانی بدون آدرس و بسیاری از آنها بدون پول به محله زیتنبرنوی استانبول که محل تجمع افغانها بود می ریختند، سرگردان در خیابان ها پرسه می زدند، دنبال خانه و جا می گشتند و آنانی که پول هم نداشتند، دنبال کار و غذا نیز می گشتند. بسیاری از آنها چندین شب در پارک ها و خیابان ها می خوابیدند. هشت تا از آنها را دیدم که شب ها در کارگاه خیاطی یک مرد افغانی که از قبل در استانبول زندگی می کرد می خوابیدند، داخل کارگاه هیچ بستره و جای خوابی نبود، آنها شب روی زمین می خوابیدند، روز سرگردان پرسه می زدند، پول هم نداشتند، غذا ی شان را به مشکل پیدا می کردند.  من به آنها گفتم «من فکر نمی کردم که در دنیا مثل من آدم دیوانه پیدا شود که بی آدرس استانبول بیاید، اما می بینم شما از من هم دیوانه تر هستید که حتی بی پول و بی آدرس استانبول آمده اید.»

 یکی از آنها خندید و گفت «نه آقا تو اشتباه فکر کردی، در دنیا آدمان دیوانه تر از تو زیاد پیدا می شود و حتی از ما هم دیوانه تر زیاد پیدا می شود.»

* * *

یکی دو ماه در استانبول بودم. تصمیم گرفتم که بروم اروپا. با سه نفر افغان های دیگر که در استانبول  با آنها آشنا شده بودم یک قایق بادی پارویی گرفتیم  که داخل یک چمدان جا می شد و بعد از باد کردن به اندازه یک تخت خواب دو نفری بزرگ می شد. قایق را با خود گرفته رفتیم به منطقه ساحلی چشمه در غرب ترکیه تا از آنجا با قایق به جزیره خیوس یونان برویم. در تاریکی شب قایق را باد کردیم و پارو زنان بسوی جزیره حرکت کردیم. چهار ساعتی در میان دریا پارو زدیم، نزدیک جزیره رسیدیم که پلیس گشت ساحلی یونان راه مان را گرفت، نگذاشت که طرف جزیره برویم و دوباره به طرف ترکیه برگشت مان داد. تا دم صبح پارو زنان   دوباره خود را به ساحل ترکیه رساندیم و از آنجا به استانبول برگشتیم.

* * *

 چند روزی در استانبول ماندم. تصمیم گرفتم که بار دوم بسوی یونان حرکت کنم. پول زیاد نداشتم که با قاچاقبر حرکت کنم. با نوید در لندن تماس گرفتم که برایم پول بفرستد تا با یک قاچاقبر بسوی یونان حرکت کنم، از نوید هزار دالر خواستم و او همین مبلغ را برایم فرستاد. زمانی که از ایران بسوی ترکیه حرکت کردم، هنگامه و ولید برای همیشه با من قطع رابطه کردند، اما مرجانم و نوید قطع رابطه نکردند.

بار دوم با یک قاچاقبر کنار آمدم که به ۷۰۰ دالر یونان برساندم. قاچاقبر مرا در یک گروه هژده نفری که همه مسافران افغانی بودند با اتوبوس به سواحل جنوب غرب ترکیه فرستاد تا از آنجا با کشتی به یکی از جزایر یونان بفرستد.  از استانبول سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس حرکت کرد و بعد از چهارده - پانزده ساعتی به منطقه ساحلی رسیدیم. پیش از حرکت کردن بسوی جزیره یونان، به خاطر طوفانی بودن هوا و طغیان  امواج دریا پنج شب در ساحل در میان جنگل خوابیدیم و منتظر فرو نشستن طوفان و آرامیدن آب دریا بودیم. فصل گرمای تابستان بود. به مقصد اروپا رفتن لباس های نازک تابستانی پوشیده بودم. روز های گرم و سوزان اما شب های سرد و طوفانی بود. هر روز بعد از غروب آفتاب طوفان طلوع می کرد و آهسته آهسته خشمگین می شد و تا بامداد بیداد می کرد. من شب ها از طوفان سرد به فرورفتگی سیلابراه پناه می بردم. فرورفتگی سه - چهار وجب از سطح زمین پایین بود و به اینصورت از معرض وزش طوفان پنهان می ماندم. بدون هیچ گونه وسیله ای داخل سیلابراه می خوابیدم و فقط یک بوتل پلاستیکی خالی سه لیتری آب را سرپوشش را می بستم و در عوض  بالش زیر سرم می گذاشتم. اما هنگام خواب هر لحظه که سرم تکان می خورد، صدای تق تق بوتل خالی به گوشم لانه می کرد.

 اینجا یکی از گذرگاه های هجوم مهاجرین از خاور میانه بسوی اروپا بود. بعضی ها از ظلم و ستم قرون وسطی ای خاور وسطی برای زنده ماندن فرار می کردند و بعضی هم در پی روزی، اما من از مسخره و تحقیر کبیران صغیر.  اینجا راهی بود که از دهن مرگ می گذشت، از اینجا هر روز از غرق شدن مسافران تهی دست و کم هزینه و کشتی های کم زور و ضعیف خبر می رسید.    بخاطر طوفانی بودن هوا پنج شب کنار ساحل انتظار کشیدیم و سرانجام شب ششم طوفان فرو نشست و آب های ساحلی کاملاً آرام شد. در آرامش دریا سوار یک کشتی کوچک و کهنه شدیم که درازی آن تقریباً به اندازه یک اتوبوس می شد. موتور آن مثل جنراتور های کهنه و قدیمی صدا تولید می کرد. از راه کوتاه و مستقیم نه، بلکه از یک نقطه دور و غیر مستقیم بسوی یکی از جزایر یونان حرکت کردیم.   ناخدا که فرمان کشتی را در دست داشت نیز یکی از جمله مسافران افغانی بود. بعد از پیمودن دو ساعت را هِ غیر مستقیم ناخدا مسیر کشتی را بسوی یک جزیره کوچک و چراغان در میان آب تغییر داد. با سرعتی که کشتی راه می رفت، آدم فکر می کرد که شاید یک ساعت راهی تا جزیره باقی مانده است. به انتظار یک ساعت کشتی هر قدر که راه بیشتر را می پیمود، جزیره تا به نظر نزدیکتر شود انگار دورتر می شد.

در آرامش دریا از ساحل حرکت کردیم، اما در میانه های دریا طوفان آهسته آهسته بیدار شد. در اول امواج کوچک روی دریا را فرا گرفت و کشتی به نرمی از آنها عبور می کرد. آهسته آهسته امواج کوچک به امواج بزرگ و تپه ای تبدیل شدند و کشتی مثل قوطی کبرت بالا و پایین روی آنها بازی می کرد. آهسته آهسته امواج تپه ای به امواج رقصان و خیزان تبدیل شدند.  امواج نه مستقیماً از روبرو و نه از یک بغل، بلکه از سمت روبرو و دست راست یعنی از زاویه ۴۵ درجه مثل صیاد به کشتی نزدیک می شدند. هر موج با رسیدنش به کشتی، کشتی را با سیلی می زد و کشتی با خوردن هر سیلی لنگ لنگان به راهش ادامه می داد. در هر بار یک مقدار آب زیاد به داخل کشتی می پاشید و آب شور به مثل باران تند از سر و صورت مان جاری می شد. شوری آب چشم و دهن را اذیت می کرد. هر موج که با خشونت کشتی را به بالا می کشید، کشتی دوباره به سرعت به زاویه ۳۵ - ۴۰ درجه به طرف پایین نزول می کرد و با نزدیک شدن موج بعدی در پی آن، کشتی تقریباً بصورت عمود به موج بعدی اصابت می کرد. در هر بار نزول کردن،  بلندی دیوار های کشتی با سطح دریا یکسان می شد و آدم خیال می کرد که این بار کشتی در دل دریا فرو می رود. اما پیش از آنکه آب به داخل کشتی جاری شود، کشتی دوباره خودش را میزان می کرد. خشونت دریا داشت اوج می گرفت که ناگهان کشتی از بالای یک موج بلند به سرعت پایین آمد، این بار دیوار های کشتی به عمق بیشتر از ۲۰ سانتی متر از سطح آب پایین رفت و برای اولین بار آب به شکل یک لایه ضخیم از جلو داخل کشتی شد. اما پیش از اینکه کشتی از آب پر شود دوباره خودش را میزان کرد. در این موقع یک پسر پنجشیری که جلیغه نجات هم نگرفته بود، پشت دیوار های کشتی خوابیده بود تا امواج خطرناک آب را نبیند. اما با ضخامتی که آب داخل کشتی شد، تمام سر و بدنش را پوشانید و قشنگ خیسش کرد. پسر ناگهان به شدت تکان خورد و هراسان در جا نشست. خودش در ساحل از اول نخواست که جلیغه نجات بگیرد و گفت که خدا نجاتم بدهد. با وحشتی که از جا پرید، من با وجودی که خودم هم در وحشت بودم کمی خنده ام گرفت. اما به خود گفتم خنده چه را می کنم؟ خنده مرگم را که الان کشتی غرق می شود؟ در چند موج دیگر نیز آب از دیوار های کشتی بالا پرید و به داخل کشتی جاری شد . در پایین کشتی یک اطاقی بود که از وسط کشتی راه داشت. ناخدا در آن اطاق نشسته بود و از آنجا کشتی را هدایت می کرد. زیر اطاق پر از آب شده بود و پا های ناخدا زیر آب مانده بود.  ناخدا صدا زد «پا هایم زیر آب شده است، آب را زودتر به بیرون پمپ کنید.  » من با یک نفر دیگر با عجله آب را با پمپ دستی به بیرون پمپ می کردیم و من به خود می گفتم پمپ کردن هم که دیگر سودی ندارد الان کشتی از بالای یک موج بلندتر به یکبارگی زیر دریا می رود.  تمام مسافران دعا می کردند که خدا  از غرق شدن نجات مان بدهد. حالا دیگر دریا و کشتی مثل اول با همدیگر رفیق نبودند و رفاقت اولی آنها به دشمنی تبدیل شده بود. دیگر دریا و کشتی مثل گرگ و گوسفند شده بودند و امواج بی رحم دریا به مثل گله های گرگ به کشتی می تاختند. پنج ساعت راه را طی کردیم و جزیره هم خیلی نزدیک شد. طبقات ساختمان ها مشخص بود، ماشین هایی که از روبرو بسوی ما نزدیک می شدند نور آنها به کشتی می خورد و صدای بوغ ماشین ها به گوش می رسید. در صورت طوفانی بودن دریا اگر کشتی به ساحل هم برسد، ممکن است که با اصابت به سخره های ساحلی خورد شود و غرق شود. از این رو من از رسیدن به ساحل هم بیم داشتم.  به خود گفتم جزیره خیلی نزدیک شده است، اما تا رسیدن به جزیره یا غرق می شویم و یا گشت ساحلی راه مان را می گیرد. تا این فکر به سرم زد ناگهان صدای تیر اندازی مسلسل به گوش رسید و یک کشتی نیروی دریایی یونان به سرعت بسوی ما نزدیک شد. ناخدا فوراً کشتی را خاموش کرد و موتور آنرا خراب کرد تا دوباره بر مان نگردانند. کشتی در فاصله نزدیک ما توقف کرد.  کشتی جنگی بود و یک سرباز بالای آن در حالیکه موشک آر پی جی را بسوی ما هدف گرفته بود، اخطار می داد «از جایی که آمده اید دوباره برگردید؛ وگرنه زیر دریا غرق تان می کنیم...»  ناخدا می گفت «من کشتی را خراب کرده ام...» اما سرباز باور نمی کرد. تا پنچ دقیقه پیوسته اخطار دادند و بعد از پنج دقیقه کشتی جنگی را که از مدرن ترین و سریع ترین وسیله دریانوردی امروز بود، دور ما چرخانیدند و دور مان را گرداب تشکیل دادند. داخل گرداب مثل چاله عمیق شده بود و ما در داخل چاله قرار داشتیم. اگر کمی دیگر گرداب را قوی تر می کردند کشتی ما زیر آب غرق می شد.  یک تعداد مسافران فریاد می زدند و می گفتند «وای به لحاظ خدا ما را غرق نکنید، بر ما رحم کنید، ما مسلمان هستیم، وای بر ما رحم کنید، ما مسلمان هستیم...»  من از مسلمان گفتن آنها ترسیده بودم و داد می زدم «مسلمان نگویید که غرق مان می کنند، اگر قرار است که غرق هم نکنند، آن موقع حتماً غرق مان می کنند...»  اما هیچ کس به حرفم گوش نمی کرد و فقط فریاد می زدند «وای بر ما رحم کنید، ما مسلمان هستیم...»  با خود گفتم خوب است که این سربازان فارسی  نمی دانند، اگر می دانستند که حتماً غرق مان می کردند.  کشتی آنها به فاصله دورتر از ما رفت و به کشتی ما تیر اندازی کرد، تانکر بنزین آنرا سوراخ کرد و لایه بنزین روی آب را فرا گرفت.  کشتی خودمان را که با کشتی آنها مقایسه کردم، هم از نظر بزرگی و هم از نظر سلامتی به مثل این می ماند، که یک بچه نوزاد سوء تغذیه که در حال جان دادن باشد با یک پهلوان کُشتی کج مقایسه شود.  به زودی یک کشتی غیر نظامی رسید، کشتی ما را با بوکسل به آب های وسط ترکیه و یونان کشید و در آنجا رها کرد.  سه - چهار ساعتی در آب های وسط ترکیه و یونان معلق ماندیم و بالاخره یک کشتی صلیب سرخ از ترکیه آمد، ما را به خاک ترکیه برگرداند و در آنجا به پلیس ترکیه تحویل داد. پلیس ما را برای یک هفته در شهر بدروم بازداشت کرد و قرار شد که همه مان را به ایران برگردانند.

* * *

برای اینکه پلیس مرا به ایران بر نگرداند، داخل بازداشتگاه در حالیکه چند تا افغان در اطرافم نشسته بودند و یکی از آنها حرفم را به پلیس ترجمه می کرد، من به پلیس گفتم «من گی هستم اگر مرا برگردانید در افغانستان می کشندم.» وقتی که افغان ها معنی گی را فهمیدند به غیرت آنها برخورد و در داخل بازداشتگاه می خواستند که بزنندم، اما از ترس پلیس نزدند. مخصوصاً یکی از آنها به نام بریالی که آدم غیرتی و در عین حال میهن پرست نیز بود بیشتر به غیرتش برخورد و خیلی عصبانی بود.  در طول یک هفته ای که در بازداشت بودیم افغان ها اکثراً با همدیگر سازش نداشتند، بازداشتگاه پر از سر و صدا بود و تمام افغان ها در فغان و افغان بودند. پیش از ما مسافران ایرانی نیز در آنجا زیاد بودند، اما ایرانی ها در یک گوشه نشسته دل ویران و حیران بودند.  افغان ها در فغان و افغان و ایرانی ها دل ویران و حیران بودند. کلمه «افغان» در زبان افغانی به معنی ناله و داد و فریاد است. از این رو من فکر می کنم تا زمانی که نام این کشور افغانستان باشد خود آن هم افغانستان خواهد بود؛ چون معنی لغوی آن می تواند که بر ملت تأثیر روانی داشته باشد. به نظر من برای درمان روانی این ملت نام این کشور را «امروزیان» یا سرزمین امروز باید گذاشت تا اینکه برای همیشه امروز باشد، نه اینکه دیروز باشد و مردم آن هم همیشه امروزی باشند و نه اینکه دیروزی باشند.

تا روزی که داخل بازداشتگاه بودیم من از دست چند تا افغان ها و  مخصوصاً  بریالی هیچ آرامش نداشتم. می خواستند با من درگیر شوند و هر لحظه می گفتند «تو چرا می گویی که من گی هستم و نام افغان ها را بد می کنی؟»  در این حال یک مرد میان سال ایرانی در آنجا نشسته بود، در مورد من حرف های تحریک آمیز می زد و می خواست که آتش بیار محرکه شود. با هر حرفی که می زد بریالی مثل گهواره جنبان تکان می خورد و می خواست که بر من بتازد.   من برای اینکه بریالی را بصورت غیر مستقیم متوجه خودش بسازم، به مرد ایرانی گفتم  «افغان ها مردمان روشنفکر هستند و به شخصیت هر انسانی احترام می گذارند.»  تا این حرف را زدم مرد ایرانی با پوزخند به ایرانیان دیگر نگاه کرد. اما بریالی نه متوجه حرف من شد و نه متوجه پوزخند او و باز هم می خواست که بر من بتازد.  من برای اینکه روی آتشش خاک بریزم یک خاطره ای از گذشته ام را تعریف کردم «در ایران یک رفیق خیلی صمیمی داشتم. یک نفر دیگر بود که نمی خواست ما با یکدیگر صمیمیت داشته باشیم، هر روز به رفیقم می گفت که مو های شقیقه مرا بکشد و به من می گفت تو چرا اینقدر بی شخصیت هستی که مو های شقیقه ات را می کشد اما تو به او اجازه می دهی و هیچ عکس العملی نشان نمی دهی. به این صورت یک روز ما را با یکدیگر به دعوا انداخت. بعد از دعوا که دوباره با یکدیگر دوست شدیم، آتش بیار محرکه را به یکدیگر معرفی کردیم. رفیقم می خواست که آتش بیار محرکه را با کتک زدن آدم کند. اما من گفتم نه، اگر آدم باشد خودش خجالت می کشد و اگر آدم نباشد به کتک خوردن آدم هم نمی شود.»    در آخر حرفم یارو  برای اینکه از من جوک بسازد، چند تا  سؤال را از من پرسید «باز تو چی گفتی؟ ، او چی گفت؟، تو چی گفتی؟، او چی گفت؟، ...» هر جوابی که برایش می دادم او با مسخره باز هم  عین همین سؤالات را می پرسید.      من که خودم در فرهنگ مسخره  بزرگ شده بودم و از مسخره عافیت حاصل کرده بودم، در جوابش گفتم «بالاخره جواب تو خاموشیست.»    تا گفتم که بالاخره جواب تو خاموشیست، او به شدت تکان خورد و دیگر دهنش نجنبید. یارو فوق السانس زیست شناسی را داشت و می خواست که از من جوک بسازد، اما خودش ضایع شد. گفته می شود که «چاه کن در چاه است»

در طول یک هفته ای که در بازداشت بودیم شب ها جای خواب نداشتیم و مسافران پراکنده هر طرف روی فرش می خوابیدند. شب ها هنگام خواب بعضی از مسافران به بهانه خودشان را به من می چسباندند و هیچ آرامش نداشتم. به کسی که تمایلی وجود نداشته باشد چسبیدنش به بدن چندش آور است. در شرایط ناچاری چندش آور بودن را هم می شود تحمل کرد، اما آنچه که تحمل کردنش سخت است، بعضی ها آنقدر قهرمان هستند که بوی بدن شان فقط برای خودشان قابل تحمل است و بس. روز ها هم بعضی ها زر می زدند که تو چرا می گویی من گی هستم و نام افغان ها را بد می کنی. به اینصورت در بازداشتگاه نه شب نفس راحت می کشیدم و نه روز.

* * *

بعد از یک هفته بازداشت همه مان را دو نفر - دو نفر با  همدیگر دستبند زدند و با یک اتوبوس طرف مرز ایران فرستادند. با کسی که مرا دستبند زدند، دستبندش را سست زدند و او دستش را از دستبند بیرون کرد. اتوبوس از شهر بدروم حرکت کرد و بعد از یکی دو ساعت در تاریکی شب  در میان یک بازار پُر ازدحام توقف کرد. او که دستش را از دستبند بیرون کرده بود به من گفت «برویم فرار کنیم.»  گفتم «دستبند من سفت است، هر طرف که بروم به نام مجرم شناخته می شوم دوباره دستگیرم می کنند. اگر تو می خواهی خودت برو و فرار بکن.»  از اتوبوس پیاده شد. داخل اتوبوس چند تا سربازان و افسران پلیس نیز نشسته بودند و هنگام پیاده شدن یکی از افسران پلیس او را دید، اما از اینکه تنها و بدون دستبند بود زود متوجه نشد که او قصد فرار دارد. بعد از چند ثانیه به پشت سرش نگاه کرد و دید که من در صندلی تنها نشسته ام. آمد به ترکی از من پرسید «کنارت کی نشسته بود؟»  گفتم «من ترکی نمی دانم.»  مسافران دیگر حرف مرا به او و حرف او را به من ترجمه کردند. بالاخره من در جوابش گفتم «کسی که اینجا نشسته بود رفت دستشویی.»  تا حالا شاید دو دقیقه ای از پیاده شدن او گذشته بود. افسر پلیس از در به بیرون نگاه کرد، اما ازدحام را که در هر طرف دید هیچ چیزی به عقلش نرسید. آمد از یخه من گرفت و از یخه ام کشیده از اتوبوس پیاده ام کرد تا حسابی کتکم بزند. در حالیکه دور و بر اتوبوس پُر از جمعیت بود، در میان جمعیت یک لگت به پشتم زد و یک مشت به سینه ام.  در حالیکه به شکمم هیچ ضربه ای هم نخورده بود من فوراً دستم را روی شکمم گذاشتم، خودم را اندختم به زمین، خودم را زار زار خم و پیچ دادم  و طوری وانمود کردم که  انگار از درد خیلی شدید در شکمم نالش می کنم. پلیس روبروی مردم از یخه ام گرفت که بلندم کند و دوباره ببرد داخل اتوبوس. اما من آنقدر حالم را بد انداختم که انگار هیچ نمی توانم وزنم را از زمین بلند کنم. در آن حالت پلیس که روبروی مردم می خواست از یخه ام بلندم کند خجالت کشید، دستش را زیر بغلم گذاشت، بلندم کرد و برد روی صندلی اتوبوس نشاند.  اگر خودم را به این حالت نزده بودم حسابی کتکم می زد.  از جمله مسافران یک مردی که تقریباً چهل سالش بود کنار زنش نشسته بود، دستش را با صندلی اتوبوس دستبند زده بودند، زنش را آزاد گذاشته بودند، دو تا بچه نیز داشت، بچه هایش را در یک صندلی دیگر آزاد گذاشته بودند. من که در صندلی تنها ماندم دست او را از صندلی اتوبوس باز کردند و با دست من دستبند زدند. او که اول آمد کنارم نشست خودش را به من عصبانی نشان داد و گفت  «چرا به آن پسر اجازه دادی که فرار کند؟ حالا در عوض او مرا دستبند زدند.»

گفتم «دستبند که ذاتاً خورده بودی، چه فرقی می کند که با صندلی اتوبوس دستبند بخوری یا با من؟» 

طرف زنش اشاره کرد و گفت «اول در آنجا نشسته بودم، حالا آوردندم اینجا.»

- «یا اینجا یا آنجا هیچ فرقی نمی کند، هر کجا که باشی دیپورتت می کنند.»

خندید و گفت «یا اینجا یا آنجا هیچ فرقی نمی کند؟»

- «نه.»

کنارم نشسته بود، چند بار متوجه شدم که به من نگاه می کند. کمی دیرتر دستش را  بالای رانم گذاشت. از گذاشتن دستش بالای رانم من هیچ شکی به او نکردم؛ چون این روز ها به غیر از آن یک هفته ای که در بازداشت بودیم دیگر زنش همیشه کنارش بود. چند لحظه بعد با انگشتانش رانم را به فشار و مالش دادن شروع کرد، حالا منظورش را فهمیدم اما چیزی نگفتم و خودم را به بی خیالی زدم. کمی دیرتر دستش را حرکت داد به یک بارگی پشت دستم گذاشت  و دستم را به فشار و مالش دادن شروع کرد. من باز هم هیچ عکس العملی نشان ندادم و خودم را به بی خیالی زدم. بالاخره هر کاری که کرد من هم طبق میلش عمل کردم و با هیچ کارش مخالفت نکردم. از اینجا تا مرز ایران ۲۴ ساعت راه مانده بود و در طول ۲۴ ساعت در کنار من برایش خوش گذشت.

* * *

به مرز ایران رسیدیم، سر مرز پلیس ترکیه بدون هم آهنگی با پلیس ایران در تاریکی شب ما را بصورت غیر قانونی بسوی خاک ایران سوق داد و دستور داد که فقط روبرو بروید و به غیر از روبرو اگر دست چپ یا راست بروید ما به شما شلیک خواهیم کرد. مردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود دو تا کیسه وسایلش را دست من داد و گفت هر کجا که رفتیم من و تو با هم می رویم. من از ترس چند تا افغان های دیگر قصد داشتم که فرار کنم و نخواستم کیسه ها را از دستش بگیرم. اما او با اصرار کسیه ها را به من داد. زن و بچه هایش همراهش بودند. با دیگر مسافران از مرز رد شدیم و بسوی ایران حرکت کردیم. من از چند تا مسافران افغانی ترس داشتم که مبادا بالای مرز بزنندم. بناءً در تاریکی شب خودم را از گله جدا کردم و تنهایی حرکت کردم، حدود صد متری از آنها فاصله گرفتم و بعد تصمیم گرفتم که مسیر حرکتم را تعین کنم. به پیرامون نگریستم تا شهری را ببینم و به همان سو حرکت کنم، اما به هر سو که نگریستم هیچ روشنایی چراغی به چشم نرسید. حتی دهکده کوچکی هم در آن پیرامون نبود تا به آنسو حرکت کنم. اراضی کاملاً کوهستانی بود، از چهار طرف در وسط کوه ها قرار داشتم و در دامنه کوهی بودم که به همان سو بایست راهم را ادامه می دادم. در این منطقه ساعتها بایست پیاده می رفتم تا شهر یا روستایی را پیدا می کردم. بدبختی اینجا بود که من به قصد اروپا رفتن لباس های نازک تابستانی بر تن و یک جفت صندل بر پا داشتم. اما منطقه مرزی سردسیر بود و با صندل پیاده رفتن در کوه ها نیز دشوار .   به طرف بالای کوه حرکت کردم تا از آنجا شهر  یا روستایی را ببینم و به همان سو حرکت کنم. وقتی بالای کوه رسیدم در آنسوی کوه به غیر از کوه های بلند تر هیچ شهر و روستایی را ندیدم. تمام منطقه کاملاً کوهستانی بود. تصمیم گرفتم که به آنسوی کوه پایین شوم و بالای کوه های بلند تر بروم تا از آنجا شهر یا روستایی را ببینم و به همان سو حرکت کنم. از کوه پایین شدم، در پایین کوه دره ای را دیدم و ترجیح دادم که در عوض بالا رفتن به کوه های بلند تر راهم را در امتداد دره ادامه بدهم. در امتداد دره یک ساعتی راه رفتم. بالای کوه ها چراغی دیدم. فهمیدم که آنجا پاسگاه مرزی است. از اینکه چاره دیگری نمی دانستم خواستم که خودم را به پاسگاه مرزی تحویل بدهم. به بالای کوه بسوی چراغ حرکت کردم،  وقتی نزدیک پاسگاه رسیدم فکر کردم که  مبادا اطراف پاسگاه ساحه مین گذاری شده باشد و راه اصلی آنرا هم نمی دانستم. بناءً از فاصله دور پیوسته سوت زدم تا سربازان از پاسگاه بیرون شوند. در گوشه پاسگاه دیدبانگاهی بود، سربازان که صدای سوتم راشنیدند بالای دیدبانگاه آمدند و بسوی من نگاه کردند. از اینکه راه زیادی باقی مانده بود با حرف زدن نمی شد چیزی بگویند و با اشاره راه را به من نشان دادند. نزدیک پاسگاه که رسیدم سربازان بطور کاملاً عادی مرا به داخل پاسگاه هدایت کردند. وقتی که داخل پاسگاه شدم در آنجا یک افسر نشسته بود، طرفم نگاه کرد و برای اینکه سیاستش را نشان بدهد غریده گفت «دستها بالا تکان نخور.» در حالیکه دو تا کیسه در دو دستم بود کیسه ها را زمین گذاشتم و دستانم را بلند کردم. به دو تا سربازان دستور داد «بازرسی اش کنید.» سربازان آمدند دو نفری بازرسی ام کردند، دویست یورو در جیبم داشتم، دویست یورو را گرفتند و به افسر نشان دادند. افسر دویست یورو را گرفت، ۲۴ ساعت بازداشتم کردند بعد از ۲۴ ساعت فرداشب آن، بالای مرز سیم خاردار را پاره کردند و دوباره بسوی ترکیه برگرداندندم. در اینسوی مرز من قبلاً سختی های رفتن تا استانبول را دیده بودم و مخصوصاً حالا که تنها بودم و هیچ پولی هم نداشتم نخواستم که طرف استانبول بروم و ترجیح دادم که دوباره طرف ایران بروم. در حالیکه نقاط مرزی مین گذاری شده هم بود من از زیر سیم خاردار رد شدم و بسوی مناطق کوهستانی ایران حرکت کردم. به طرف بالای کوه ها راه افتادم، این بار بعد از دو ساعت پیاده رفتن بالای کوهی رسیدم، در آنسوی کوه روستای چراغانی را دیدم و با خوشحالی از کوه به طرف روستا پایین رفتم. کوچه های روستا پُر از سگ های تعلیمی بود و شغل اصلی مردم این روستا دامداری. من که طرف روستا نزدیک شدم تمام سگ ها شروع کردند به پارس کردن  و آهسته آهسته به طرف من حرکت کردند. من هنوز به روستا نرسیده بودم که سگ ها خودشان را به من رساندند، سگ های پشمالود، بزرگ و وحشتناک بودند، شاید که هشت یا ده تا سگ راهم را بسته بودند و نمی گذاشتند که به روستا نزدیک شوم. با این وجود من از میان سگ ها راهم را بسوی روستا ادامه دادم. من تا به روستا نزدیک می شدم سگ های بیشتر از روستا بسوی من می آمدند. مردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود دو تا کیسه وسایلش را دست من داد و کیسه ها هنوز در دستم بودند. سگ ها کیسه ها را پاره کردند، من کیسه ها را انداختم به زمین تا سگ ها به آن مشغول شوند و دنبال من نیایند. اما سگ ها از من هم عاقل تر بودند، من که کیسه ها را به زمین انداختم، آنها به کیسه ها اصلاً نگاه نکردند. از چهار طرف پارس کنان دهن شان را به من نزدیک می کردند، دندان های شان را به ساق پایم هم گذاشتند اما گاز نگرفتند و فقط شلوارم را کمی پاره کردند. بالاخره به روستا رسیدم، صدای پارس سگ ها آنچنان داخل دره پیچده بود که تمام مردم روستا بیدار شدند، از چندین خانه بیرون آمدند و سگ ها را از من دور کردند. مردم روستا از ترس پلیس و متهم شدن به قاچاق اجازه ندادند که من در روستا بمانم، اما راه رفتن به شهر را نشانم دادند. از روستا تا نزدیک ترین شهر ایران که شهر خوی بود تقریباً هفتاد - هشتاد کیلومتری فاصله داشت. من این فاصله را بدون گذرنامه و شناسنامه و بدون پول با هزار بدبختی طی کردم. در طول راه در روستا ها برایم غذا می دادند. مردم این منطقه کُرد هستند و کُردها   از اینکه خودشان مردمان مظلوم هستند غریبان را نیز درک می کنند و  بی آنکه انتظاری داشته باشند به غریبان کمک می کنند. با تحمل مشکلات زیاد به شهر خوی رسیدم، در شهر بدون پول سرگردان دنبال ماشین می گشتم تا تهران بروم. بالاخره خیلی خسته شده بودم که یکجا دیدم چند نفر کنار خیابان منتظر  نشسته اند، یک اتوبوس آمد نزدیک آنها توقف کرد و آنها رفتند که سوار شوند. من که از آنها فاصله زیاد داشتم از خستگی حال قدم زدن را هم نداشتم و تازه تصمیم گرفته بودم که در یک گوشه ای بنشینم تا خستگی ام در برود. اما به خود فشار آورده شتابان خودم را به اتوبوس رساندم و بی آنکه حرفی بزنم سوار شدم، به خود گفتم هر طرف که برود من هم می روم. وقتی که سوار اتوبوس شدم تمام صندلی ها پر بود، فقط در ردیف آخری برای یک نفر جای خالی داشت و من همان جا نشستم. دست چپم یک آقایی نشسته بود، ازش پرسیدم «این اتوبوس کجا می رود؟»

«تبریز می رود.»

- «من از ترکیه برگشت خورده ام با خودم هیچ پول ندارم، بدون پول سوار شدم، نمی دانم که راننده بخاطر کرایه به من چه خواهد گفت.»

«کجایی هستی؟»

- «افغانی.»

«لهجه فارسی ات مثل کُرد ها می ماند، من خیال کردم که کُرد هستی، من خودم کُرد هستم.»

در ایران مردم اکثراً از لهجه ام خیال می کردند که من یا کُرد هستم و یا لُر. حتی در بعضی جا ها اتفاق افتاده است که کُرد ها و لُر ها از لهجه فارسی ام خیال کرده اند که من هم زبان آنها هستم و فوراً به زبان خودشان با من شروع به حرف زدن کرده اند. آقایی که کنارم نشسته بود از جیبش پانصد تومن در آورد به من داد و گفت «کرایه اتوبوس هشت صد تومن می شود، وقتی کمک راننده ازت کرایه خواست تو این پانصد تومن را برایش بده و بگو که دیگر پول ندارم.»

کُرد ها مردمان دست و دل باز هستند، پیش از رسیدن به شهر خوی نیز یک تاکسیران کُرد از فاصله خیلی طولانی ای تا شهر خوی مرا رساند و هزار تومن هم برایم داد، من چهار - پنج ساعتی سرگردان در شهر خوی گشتم و آن هزار تومن را در همان جا خرج کردم. داخل اتوبوس  کمک راننده آمد ازم کرایه خواست، من همان پانصد تومن را برایش دادم و گفتم من از ترکیه برگشت خورده ام همین پانصد تومن را دارم و دیگر پول ندارم. کمک راننده پانصد تومن را قبول کرد و با همان اتوبوس رفتم تبریز. در ترمینال تبریز دنبال اتوبوس تهران می گشتم که  بدون پول مجانی سوارم کند. از یک راننده خواستم که مجانی سوارم کند، راننده پرسید «کجایی هستی؟»

- «افغانی»

«من راننده هستم، ماشین مال خودم نیست، نمی توانم که مجانی سوارت کنم، از راننده های دیگر بپرس اگر ماشین مال خودشان باشد بالاخره یکی از آنها سوارت می کنند.»

از راننده دومی خواستم که مجانی سوارم کند، دومی گفت «من نمی توانم که مجانی سوارت کنم.»

از ده - پانزده تا راننده سؤال کردم و بالاخره یک راننده تبریزی از لهجه ام فهمید که افغانی هستم، با لهجه غلیظ تبریزی گفت «وطندار هستی؟»

- «بلی.»

«وطندار که هستی هیچ پول نده بیا سوار شو.»

کلمه وطندار   در زبان عامیانه افغانی معنی هم وطن را می دهد و  بعضی از ایرانی ها افغان ها را به همین کلمه عامیانه افغانی یعنی وطندار می نامند. راننده مجانی سوارم کرد و اتوبوس حرکت کرد. در وسط راه اتوبوس نیم ساعت توقف کرد بخاطر غذا، یکی از مسافران متوجه شده بود که راننده مجانی سوارم کرد، فهمید که پول غذا را هم ندارم و برایم غذا گرفت. بعد از صرف غذا اتوبوس راهش را بسوی تهران ادامه داد و با همین اتوبوس خودم را تا تهران رساندم.

* * *

با تمام سرگردانی های رفت و برگشت باز هم تهران آمدم.    روز اول بخاطر نجات یافتن از بدبختی های راه از رسیدنم به تهران خوشحال بودم، اما فردای آن که از خواب بیدار شدم و باز هم خودم را در تهران دیدم بی اندازه غمگین و پریشان حال شدم. احساس کردم که به بیابان پر گرد و غبار برگشته ام، آن هم بیابان پر گرد و غباری که مرا در خودش قبول ندارد و فقط به جهنم باید بر می گشتم تا مرا به عنوان اهل مسخره و حقیر در خودش قبول می کرد. به جهنمی باید بر می گشتم که آتش آن نادانی بود. «دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوستی که نادان بود» از غمگینی و پریشان حالی عصابم مختل شده بود، دلم سیاهی می کرد و مثل قفس تنگ شده بود، چشمانم پُر غبار شده بود و هر رنگی را خاکستری می دیدم. رفتنم به ترکیه نتیجه مدت ها کار و زحمتی بود که در ایران و در بدترین شرایط غربت به دست آورده بودم. به خاطرات گذشته ام، به فرهنگ افغانستان و به ناسازگاری خودم فکر می کردم. از فکر و خیال  زیاد تا غروب آن روز کاملاً سرگیج و بی اشتها بودم. بالاخره به خود گفتم تا کی باید به غم و غصه فکر کنم و اگر به غم و غصه فکر کنم از آن چه سودی می برم و چه نتیجه ای می گیرم؟ وقتی که این سؤال ها را از خود پرسیدم اظهارات استاد صیاف به یادم آمد.   زمانی که استاد صیاف و متحدینش در جنگی با طالبان شهر کابل را از دست داده بودند، استاد صیاف در مصاحبه به رادیو بی   بی  سی می گفت «ما از کابل عقب نشینی کرده ایم، اما عقب نشینی ما به این معنی نیست که ما شکست خورده ایم، زیرا در عاقبت اسلام شکست هرگز نیست، ضعف هست اما شکست نیست و بالاخره عاقبت اسلام حتماً پیروزیست.»

  به خود گفتم من هم مثل مسلمانان فکر می کنم. در عاقبت من شکست هرگز نیست، ضعف هست اما شکست نیست. من عقب نشینی کرده ام اما عقب نشینی من به این معنی نیست که من شکست خورده ام و بالاخره عاقبت من حتماً پیروزیست.   وقتی که این فکر به سرم زد چند مشت به پیشانی ام زدم تا سرگیجی ام مهار شود و با دستانم چشمانم را با فشار مالش دادم تا دیگر تمام رنگ ها را خاکستری نبینم. تصمیم گرفتم که از فردا به میدان بروم و شروع به کار کنم.   از فردای آن صبح زود به میدانی رفتم که مردم از آنجا کارگر می بردند و  از همان جا شروع به کار کردم. از آن به بعد هر روز صبح زود می رفتم میدان، بعضی وقت کار یک روزه گیر می آوردم و بعضی وقت کار چند روزه اما بی کار نمی ماندم. به این صورت شش ماه در تهران کار کردم و به اندازه ای پول پس انداز کردم که آن پول را به قاچاقبر بدهم تا دوباره استانبول بفرستدم. من در طول این شش ماه یکی دو ماه اول چندین بار با نوید در لندن و با مرجانم در کابل تماس گرفتم که کمکم کنند که دوباره ترکیه بروم، اما آنها به من فقط اصرار می کردند که برگرد افغانستان رفتن به ترکیه و اروپا هیچ سودی ندارد. بالاخره آنها که حاضر نشدند کمکم کنند و پول تلفنم هم زیاد می شد من دیگر با آنها تماس نگرفتم و آنها هم با من تماس نگرفتند. من خودم تلفن نداشتم، اما پسر عمویم که در تهران بود تلفن داشت. مرجانم و نوید با پسر عمویم هم تماس نگرفتند تا احوالم را بپرسند. در طول این شش ماه من کاملاً آواره بودم و هیچ جا و اطاقی برای خودم نداشتم. شب ها یا در اطاق های دو تا پسر عمو هایم می خوابیدم و یا در اطاق چند تا دوست و رفیقانم که در ایران با آنها آشنا شده بودم و روز ها در میدان های کارگری دنبال کار می رفتم. حقیقتاً من در طول این شش ماه بخاطر خرج و خوراکم هیچ پولی ندادم، غذایم را با آنها می خوردم و حتی از لوازم حمام آنها هم استفاده می کردم. من از کار خودم فقط پول پس انداز می کردم که دوباره ترکیه بروم. بالاخره در ظرف شش ماه ۸۵۰ دالر پس انداز کردم.  با قاچاقبری که دفعه قبل مرا ترکیه فرستاده بود دوباره حرف زدم که باز هم بفرستد. قاچاقبر ۹۰۰ دالر خواست اما من ۸۵۰ دالر داشتم. گفتم ۸۵۰ دالر الان برایت می دهم و پنجا دالر دیگرش را ترکیه که رفتم بعداً برایت می دهم و او حرفم را قبول کرد. پول را به قاچاقبر دادم، او مرا طرف ترکیه حرکت داد و پیش خودم هیچ پولی نماند. بعد از دوازده روز سفر از راه قاچاق دوباه استانبول رسیدم. اینکه سفر چطوری گذشت از جزییاتش می گذریم!! روز های سرد زمستان بود، بدون پول، دست خالی و بدون خانه و جا به استانبول رسیدم.

* * *

از قبل در استانبول چند نفر را می شناختم و با یکی از آنها به نام نوید که دوست خیلی صمیمی ام بود تلفنی تماس گرفتم. نوید در منطقه عمرانیه استانبول مشغول کار های ساختمانی بود و اربابش کارگران بیشتر نیاز داشت. نوید به من گفت که اربابم دیگر کارگر هم می خواهد، تو هم بیا اینجا و با ما کار بکن. من نزد آنها رفتم و یک مدتی در آنجا کار کردم، هم جای خواب داشتیم و هم ارباب روزی سه وعده غدا برای مان می داد. بیشتر از یک ماهی در آنجا کار کردم، زندگی خوب می گذشت و یک دوره پر ماجرایی داشتم.

چند روز بعد از رسیدنم به استانبول در لندن با نوید تماس گرفتم و گفتم «من باز هم استانبول آمده ام.»

گفت «من دیگر فهمیدم که تو از این کار ها دستبردار نیستی، یک قاچاقبر پیدا بکن، من برایت پول می فرستم، بیا طرف اروپا،  اما این را بدان که اگر اروپا هم بیایی در اینجا آینده ای نخواهی داشت. »

نوید پول قاچاق را برایم فرستاد و با یک قاچاقبر حرف زدم که مرا یونان برساند. پول را به قاچاقبر دادم و او مرا  با اتوبوس در یک گروپ بیست نفری به سواحل مارماریس فرستاد تا از آنجا با کشتی به یکی از جزایر یونان بفرستد.  سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس بسوی مارماریس حرکت کرد و بعد از پانزده - شانزده ساعت به سواحل مارمایس رسیدیم. زمانی که به ساحل رسیدیم بعد از غروب منتظر کشتی قاچاقبر نشستیم، کشتی قاچاقبر آمد و سوار شدیم. هنوز کشتی حرکت نکرده بود که از میان آب یک کشتی تیز رفتار پلیس ترکیه  به سرعت بسوی ما آمد، ما را دستگیر کردند و باز هم به بازداشتگاه فرستادند.

دفعه قبل یکی از مسافران افغانی که همراه ما بود، در بازداشتگاه خودش را به پلیس افغانی معرفی نکرد، موریتانیایی معرفی کرد و او را به ایران بر نگرداندند، در ترکیه آزادش کردند. این بار من هم با پنج تا افغان های دیگر خود را موریتانیایی معرفی کردیم. یک هفته در بازداشت  ماندیم و بعد از یک هفته ما شش نفر را به استانبول برگرداندند و مسافران دیگر را که افغانی و ایرانی بودند به ایران برگرداندند. پیش از حرکت بسوی یونان با اربابی که کار می کردم تسویه حساب کردم و زمانی که نشد یونان بروم دیگر پیش او نرفتم و با همان هم خانه های قبلیم که دفعه اول آمدنم به ترکیه در زیتنبرنو با آنها هم خانه شده بودم باز هم پیش آنها رفتم و با آنها هم خانه شدم. وقتی که با آنها هم خانه شدم در یک کارگاه چرمدوزی در منطقه زیتنبرنو شروع به کار کردم. قاچاقبر نتوانست که مرا یونان بفرستد و پولی که برایش داده بودم هنوز پیشش بود. به قاچاقبر گفتم که دوباره مرا یونان بفرستد. قاچاقبر گفت «منتظر باش که مسافران بیشتر پیدا کنم، وقتی که یک گروپ بیست نفری درست کردم ترا هم در همان گروپ می فرستم.»

من منتظر حرکت بسوی یونان بودم و همزمان در کارگاه چرمدوزی کار می کردم.  بیشتر از یک ماه در کارگاه چرمدوزی کار کردم. در طول این مدت فکر کردم که اگر از راه قاچاق بسوی یونان حرکت کنم و باز هم پلیس ترکیه دستگیرم کند، ممکن است که این بار باز هم ایران بفرستد. تا حالا سه بار راه قاچاق را آزمایش کرده بودم و پیش از اینکه بار چهارم راه قاچاق را آزمایش کنم، ترجیح دادم که اولاً UN (ملل متحد) ترکیه را باید آزمایش کنم تا اینکه اگر باز هم به ایران برگشت بخورم در آنصورت پشیمانی نکنم. در کارگاه چرمدوزی ای که کار می کردم مالکش یک مرد میان سال افغانی بود به نام قلندر. در آن کارگاه حدود پانزده نفر کار می کرد. من از چند تا کارگران در مورد UN پرسیدم. از جمله کارگران چهار نفر دیگر گفتند که ما هم می خواهیم به UN مراجعه کنیم، اما هیچ کدام از آنها در مورد UN معلومات نداشتند. قلندر، مالک کارگاه در مورد UN معلومات داشت، خودش از قبل به UN مراجعه کرده بود و منتظر جواب بود، اما کارش مخفی بود و به هیچ کس نمی گفت که من به UN مراجعه کرده ام. وقتی که ما در مورد UN حرف زدیم قلندر گفت «من در مورد شرایط UN چیزی نمی دانم، اما می دانم که دفتر آن در آنکارا ست، اگر شما آدرسش را بخواهید من برایتان می دهم، شما خودتان بروید و ببینید که چه شرایطی دارد.»

آدرس دفتر UN را که در آنکارا بود از قلندر گرفتیم و یک روزی من و چهار تا کارگران دیگر به UN مراجعه کردیم تا ببینیم که شرایط آن چطوری است. در همان روز اول مراجعه در دفتر ثبت نام مان کردند و با هر کدام مان یک مصاحبه کوتاه انجام دادند. جزییات مصاحبه را از اینکه طولانی می شود در اینجا نمی شود بنویسم، مصاحبه کوتاه بود، اما نه در آن حد که فقط به چند جمله خلاصه شود.

بصورت خلاصه بگویم از جمله سؤالاتی که از من پرسید از این قرار بود:

«در افغانستان چه مشکلی داری؟»

- «برخورد مسخره آمیز، خشونت و بدرفتاری جامعه در مقابل همجنسگرایان.»

«آیا تو همجنسگرا هستی؟»

- «بلی من همجنسگرا هستم.»

«به چه شکل وارد ترکیه شدی؟»

- «من به شکل قاچاق وارد ترکیه شدم.»

«از کدام مرز وارد ترکیه شدی؟»

- «از طریق ایران و از مرز ایران وارد ترکیه شدم.»

«آیا از مرز ایران به شهر وان ترکیه آمدی؟»

- «وان یکی از جمله شهر های بود که من از آن عبور کردم.»

«اگر به افغانستان برگردی فکر می کنی چه اتفاقی برایت خواهد افتاد؟»

فکر کردم که چی باید بگویم که قبولم کنند؟ اگر بگویم طاقت مسخره مردم را ندارم که این کیس نمی شود و آنها در جوابم می گویند تمام مردم یکدیگر را مسخره می کنند و ما نمی توانیم که تمام مردم را قبول کنیم، اگر بگویم که افسردگی می گیرم، می گویند تمام مردم افسردگی می گیرند، پس یک چیزی باید بگویم که نباید بگویند مشکلی نداری.

- «اگر به افغانستان برگردم مرا می کشند.»

«کی می کشد؟»

- «مردم می کشند.»

«مردم کی هستند، آیا می شود مشخصاً بگویی که کی ترا می کشد؟»

- «مشخصاً خانواده مان مرا می کشد.»

مصاحبه تمام شد. گفتند بیرون منتظر باشید. دو ساعتی بیرون دفتر منتظر نشستیم. برای هر کدام مان یک یک برگه دادند که عکس مان را روی آن زده بودند. به دو نفر مان گفتند هفته بعد در فلان تاریخ بیایید که با شما مصاحبه تکمیلی انجام شود و به سه نفر مان از جمله به به خودم گفتند که به شعبه UN شهر وان بروید تا در آنجا با شما مصاحبه تکمیلی انجام شود. برگه ای که را برای من دادند روی آن به زبان انگلیسی و ترکی نوشته بود و ترجمه فارسی آن قرار ذیل است:




--------------------------------------------------------------------------------


UNHCR

کمیساریای عالی ملل متحد در امور پناهندگان

 به شخصی که مربوط می شود

از اشخاصی که در ذیل ذکر به عمل آمده است به عنوان پناهجو به دفتر کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد در آنکارا برای کمک مراجعه کرده اند.

به متقاضیان توصیه شده است که مقررات تحت روش پناهندگی ترکیه را رعایت کنند، که اگر پاسپورت دارند به شعبه اتباع خارجی مدیریت امنیت محل سکونت شان ثبت نام کنند و اگر پاسپورت ندارند به شعبه اتباع خارجی مدیریت امنیت شهری ثبت نام کنند که به آن شهر وارد ترکیه شدند. بناءً برایشان توصیه شد که در وان به پلیس مراجعه کنند.



نسبت _ نام خانواده _ نام _ ملیت _ محل تولد _ تاریخ تولد

 متقاضی اصلی _ نیلوفر _ حمید _ افغانستان _ پروان _ - -/- -/- -




--------------------------------------------------------------------------------


من پیش از رفتن به شهر وان اول رفتم استانبول تا خودم را برای رفتن به وان آماده کنم. قاچاقبر با من تماس گرفت و گفت که مسافران را فردا حرکت می دهم، تو هم خودت را آماده بکن که با همین گروپ بفرستمت. من از اینکه از برگشت خوردن به ایران ترس داشتم، از رفتن بسوی یونان پشیمان شدم و خواستم که نخست UN را باید آزمایش کنم. دو نفر از جمله رفیقانم در این گروپ حرکت کردند و فردای آن از یونان با من تماس گرفتند. این هم بدشانسی من بود که در این گروپ حرکت نکردم. همین بود که از استانبول سوار اتوبوس شدم و رفتم به شهر وان که شرقی ترین شهر ترکیه است و در مرز ایران قرار دارد.


بخش یازدهم

 دام عنکبوت

اپریل ۲۰۰۵

بی خبر از اینکه از مراجعه به UN نه تنها اینکه شاید هیچ گونه حمایتی نصیب من نخواهد شد، بلکه با گذشت هر روز اسیر وقت به هدر رفته و در انتظار نشسته خودم نیز خواهم شد، در اپریل ۲۰۰۵ به شعبه UN شهر وان که راجع شده بودم مراجعه کردم. در آنجا به من گفتند که ابتداء در مدیریت امنیت شهر وان کار ثبت نامت را انجام بده و بعد بیا اینجا تا برایت وقت مصاحبه در نظر بگیریم. برای ثبت نام در مدیریت امنیت شهر وان به پلیس مراجعه کردم. پلیس ترکیه با تمام پناهندگان برخورد دوستانه داشت. برای من عجیب بود که برای اولین بار دیدم که پلیس با مردم نظامی نه، بلکه دوستانه برخورد می کرد.  هر چند که قبل از این هم دو بار دیگر   در بازداشتگاه از پلیس ترکیه برخورد بدی ندیده بودم؛ اما از اینکه به عنوان یک مسافر غیر قانونی دستگیر شده بودم و در بازداشت بودم، برخورد پلیس برایم مهم نبود؛ چون در آنجا خودم را آزاد احساس نمی کردم. من در افغانستان، پاکستان و ایران ندیده بودم که پلیس با مردم دوستانه برخود کند. من در ترکیه هم با پلیس و هم با مردم هیچگاه احساس بیگانگی نکردم. کار ثبت نامم نزد پلیس در طول دو هفته انجام شد و برای مصاحبه دوباره به UN مراجعه کردم. در UN برایم تاریج مصاحبه در نظر گرفتند، ده روز بعد تاریخ مصاحبه ام بود و یک خانمی به نام برجو که وکیلم بود با من مصاحبه کرد.

مصاحبه طولانی بود، چهار - پنج ساعتی طول کشید تا مصاحبه تمام شد و سؤالات زیادی را از من پرسید. بیشتر سؤالات از نظر من کاملاً بی   ربط و احمقانه بود، اما رویم نشد که بگویم چرا سؤالات بی ربط را از من می پرسی و فکرش را هم نمی کردم که وکیل در وقت تصمیم گیری به آن سؤالات اهمیت بدهد. سؤالاتی که از نظر خودم مهم بود و مطمین بودم که باید قبولم کنند از این قرار بود:

۱ - «چرا افغانستان را ترک کردی؟»

- «من همجنسگرا هستم و در افغانستان مشکل اجتماعی دارم، من  در افغانستان علاوه بر اینکه آزادی جنسی ندارم، به علت پایین بودن سطح فکری در اجتماع مسخره و تحقیرم نیز می کنند.»

۲ - «کی متوجه شدی که همجنسگرا هستی؟»

- «در سنین چهارده و پانزده سالگی متوجه شدم که همجنسگرا هستم.»

۳ - «کی افغانستان را ترک کردی؟»

- «در سال ۱۳۷۹ ترک کردم و حالا بیشتر از چهار سال می شود که ترک کرده ام.»

۴ - «اگر به افغانستان برگردی، فکر می کنی چه اتفاقی برایت خواهد افتاد؟»

- «اگر برگردم مرا می کشند.»

«کی ترا می کشد؟»

- «خانواده مان می کشند، اما در افغانستان من تنها با خانواده مان مشکل ندارم، بلکه در آنجا همجنسگرایی هم از نظر دولت و هم از نظر ملت جرم دانسته می شود و مجازات مرگ دارد.»

۵ - «آن همه سال هایی که می دانستی همجنسگرا هستی، چطور توانستی که در افغانستان زندگی کنی؟»

- «مجبور بودم که تحمل کنم، تا زمانی که ممکن بود تحمل کردم و دیگر که ممکن نبود تحمل کنم افغانستان را ترک کردم. اگر مشکل، عقیده باشد، می شود که آدم عقیده اش را پنهان کند. اما آیا ممکن است که آدم بتواند طبیعتش را پنهان کند؟»

* * *

مصاحبه انجام شد. طبق قانون پلیس من در شهر وان بایستی می ماندم و دیگر اجازه دوباره برگرشتن به استانبول را نداشتم. در شهر وان منتظر جواب نشستم تا وکیلم پرونده ام را بررسی کند و جوابم را بدهد.  وکیلم، برجو که با من مصاحبه کرد، خانمی بود قد کوتاه و لاغر، با چهره زرد و رنگ پریده، صورت دراز داشت و چشمان فرورفته،  مو های کم پشت داشت و گردن نازک، بی اندازه مظلوم به نظر می رسید، مثل مرده متحرک می ماند، وقتی که حرف می زد صدا از گلویش بیرون نمی شد، در طول مصاحبه دیدم که فقط لبانش می جنبید، اما از جنبیدن لبانش هیچ چیزی از دهنش نشنیدم. گوش های مترجم مثل گوش های موش می ماند، که حرف او را می شنید به من ترجمه می کرد و حرف مرا به او ترجمه می کرد. برجو با قیافه مظلومی که داشت من اصلاً فکر نمی کردم که خودش ظالم قرار بگیرد، اما «خدا کرا زور داد که ظلم نکرد؟»

برجو سه ماه بعد از مصاحبه به من جواب رد داد. من فقط بخاطر خودم نمی گویم که برجو زن ظالمی بود. اگر برجو به کسانی که واقعاً مشکل داشتند جواب قبولی را می داد، دیگر جای خالی برای رشوه خوردن باقی نمی ماند. یک سال بعد خبر شدم که برجو به جرم رشوه ستانی و فساد اداری توسط پلیس دستگیر شد و سپس از UN اخراج گردید. من حتی از زبان وکیلان دیگر شنیدم که می گفتند برجو آدم خوبی نبود از UN اخراجش کردند.

طبق قانون پلیس پناهندگان در شهر وان هفته ای دو بار به شعبه اتباع خارجی برای امضا بایست می رفتند. به همین علت من مجبور بودم که تا موقع گرفتن جواب نهایی از UN همان جا بمانم. بدین لحاظ در شهر وان خانه گرفتم و همان جا مقیم گردیدم. من در آنجا کار نمی کردم، برادرم، نوید خرجم را از لندن می فرستاد و من هم با صرفه جویی خرج می کردم تا فشار زیاد بر او وارد نگردد. بعد از مصاحبه سه ماه منتظر جواب نشستم و بعد از سه ماه UN برایم جواب ردی استیناف داد، که حق اعتراض را برایم داده بودند. جواب رد را روی یک نامه برایم فرستادند  که شش جز داشت، از جمله شش جز دو جزء الف و ج آنرا برای من علامت زده بودند و ضمیمه آن یک برگه سفید مخصوص برایم فرستادند تا اعتراضم را روی آن بنویسم و برایشان بفرستم. نامه ای که روی آن جواب رد را برایم نوشته بودند قرار ذیل بود:



--------------------------------------------------------------------------------


نام و نام خانواده: Hamid Nilofar

 شماره پرونده در یو اِن: - - - - - - - -

 بعد از بررسی دقیق پرونده شما دفتر به این نتیجه رسیده است که بر اساس اساسنامه کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل و مفاد عهدنامه ۱۹۵۱ که برای شرایط و ضوابط پناهندگی تدوین شده است، شما واجد شرایط پناهندگی نمیباشید و نمیتوانید به عنوان پناهنده مورد حمایت قرار بگیرید.

 برای اینکه بتوانید به عنوان یک پناهنده از حمایت بین لمللی بهره مند شوید: شما باید نشان دهید که به دلیل موجهی در رابطه با یکی از موارد پنج گانه نژاد، دین، ملیت، تعلق به یک گروه اجتماعی ویژه و یا داشتن عقاید سیاسی میترسید که مورد ظلم و آزار قرار بگیرید و ترس شما باید موجه تشخیص داده شود.

 از نظر ما نظر به یکی از دلایلی ذیل شما واجد شرایط قرار نگرفته اید:

۱ -  مشکلی که به شما آسیب رسانده و یا ترس شما مربوط به هیچ یک از موارد پنج گانه عهدنامه ۱۹۵۱ که در فوق ذکر شده است نمی باشد.

 ۲ - وقایعی که شما در مصاحبه ذکر کرده اید دلالت بر این نمیکند که چه در گذشته و چه بعد از این شما در معرض چنان برخورد شدیدی که معادل ظلم و ستم باشد قرار گرفته باشید.

 ۳ - این امکان برای شما وجود دارد که خود را به شکلی مناسبی تحت پوشش حمایت مقامات امنیتی دولت کشورتان قرار دهید.

 ۴ - اظهارات شما به خاطر یکی از دلایل ذیل مورد قبول واقع نگردیده است.

γ الف: وجود تناقص در گفته های شما و یا بین گفته های شما و اظهارات اشخاصی که پرونده ای مربوط به پرونده شما داشته اند.

ب: وجود تناقص بین گفته های شما و اطلاعاتی که کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در مورد کشور شما در دست دارد.

γ ج: اظهارات شما موجه و مستند نبوده است.

اگر مایلید درخواست تجدید نظر خواهی و یا استیناف بکنید:

۱ - لطفاً ظرف مدت ۳۰ روز پس از دریافت جواب رد، نامه استیناف خود را برای دفتر ما بفرستید. در این نامه به شکلی واضحی توضیح دهید که بنابر چه دلایلی خود را پناهنده به شمار می آورید. اگر مایلید در تکمیل گفته های خود وقایع جدیدی را بیان کنید که در مصاحبه اول ذکری از آنها به میان نیاورده اید، میتوانید به شکل خلاصه این وقایع را بیان کرده، توضیح دهید که چرا و به چه دلیلی قبلاً این مسایل را اظهار نکرده اید. نامه استیناف شما نباید بیش از دو صفحه باشد.

 ۲ - فقط در صورتی که از نظر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل لازم تشخیص داده شود، شما برای یک مصاحبه تکمیلی فرا خوانده میشوید تا پرونده شما در مرحله استیناف به شکلی مناسبی مورد بررسی قرار بگیرد. از همین رو لطفاً دلایلی اصلی ترک کشورتان را حقاً در نامه استیناف خود ذکر کنید. خواهشمندیم به این نکته توجه کنید که تصمیم کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل تأثیری بر روند کار درخواست پناهجویی مؤقت شما از دولت ترکیه ندارد. درخواست پناهجویی مؤقت شما از دولت ترکیه روند کاری کاملاً جداگانه دارد.



 با احترام

 کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل آنکارا


--------------------------------------------------------------------------------


ضمیمه جواب رد برگه سفیدی را که برای نوشتن استیناف برایم فرستادند، من اعتراضم را روی آن نوشتم و به دفتر مرکزی UN در آنکارا پست کردم. نامه استیناف را در شعبه UN وان تحویل نمی گرفتند و ضرور بود که آنرا به دفتر مرکزی آنکارا باید پست می کردم. نامه را فرستادم و برای اینکه از رسیدنش مطمین شوم، یک ماه بعد از ارسال آن به شماره UN آنکارا تماس گرفتم و پرسیدم که نامه رسیده است و یا خیر. گفتند نامه ات رسیده است و پرونده ات برای بررسی مجدد به وکیل دوم سپرده شده است. نامه استیناف را که نوشتم قرار ذیل بود:


--------------------------------------------------------------------------------


APPEAL LETTER

If you disagree with UNHCR's decision to reject your claim, you should exclusively use this page to write your appeal as instructed. Letters written in forms other than this one will not be considered.

نامه استیناف

اگر با تصمیم کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد مبنی بر رد نمودن ادعای شما مخالف هستید باید فقط از این ورقه جهت نوشتن درخواست خود استفاده نمایید. به نامه های  که در این ورقه نوشته نشود رسیدگی نخواهد شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از جنس خنثی و یا دو جنسی (در ظاهر یک مرد اما در باطن یک زن) و یا یک همجنسگرای افغانی هستم. برای اثبات آن شما می توانید توسط معاینات و آزمایشات پزشکی از من اطمینان خودتان را حاصل کنید. اگر شما شرایط زندگی مرا در چارچوب قوانین مذهبی، اجتماعی و فرهنگی افغانستان با جزییات مطالعه نمایید در خواهید یافت که هرگونه قضاوتی که مرا از حمایت سازمان ملل متحد محروم کند کاملاً دور از انصاف خواهد بود. دلایلی که خودم را یک پناهنده به شمار می آورم:

 ۱ - اولاً من در افغانستان آزادی جنسی ندارم. هر انسان در هر جامعه از تمایلات جنسی ای که دارد لذت می برد. پس من چرا باید از این لذت جوانی محروم بمانم؟ در حالیکه کسانی هستند که با میل خودشان به خواست من می رسند. اگر شما هم مثل جامعه ما در این مورد سهل انگاری می کنید و یا خیر، این وظیفه وجدانی شماست.

۲ - ثانیا آیا شما می دانید که در جامعه ما که اکثریت مطلق آنرا سنتگرایان تشکیل می دهد، همیشه جنس خنثی را مسخره و تحقیر می کنند؟ این عادت گستاخانه حتی در میان قشر کوچک روشنفکران ما نیز وجود دارد. اگر شما جای من باشید آیا می توانید که در ضمن رفتار خشن همیشه برخورد تحقیرآمیز و مسخره کننده دیگران را تحمل کنید؟ من به جنبه های مختلف مشکلات سرسام آور در زندگیم اشاره می کنم. اگر یکی از این مشکلات به نظر شما مشکل چندان جدی به شمار نمی آید، لطفاً بخاطر آن تمام مشکلاتم را نادیده نگیرید.

شما به دو دلیل برای من جواب رد داده اید، یکی: «وجود تناقص بین گفته های شما و یا بین گفته های شما و اظهارات اشخاصی که پرونده ای مربوط به پرونده شما داشته اند» و دیگر: «اظهارات شما موجه و مستند نبوده است.»

در مورد تناقص: من از تناقص منظور شما را نمی دانم که شما از تناقص چه منظوری دارید.

در مورد ادعای شما که گفته اید اظهارات من موجه و مستند نبوده است:  به نظر من برای توجیه و استناد اظهارات من به غیر از معاینات پزشکی و تشخیص جنسیت من هیچ گونه دلیل بهتری وجود ندارد. اگر شما به تشخیص جنسیت من، نوعیت زندگی من و مقایسه آن با شرایط فرهنگی، مذهبی و اجتماعی افغانستان اکتفا نکنید، پس  مشخص است که هیچ گونه دلیلی برای شما دلیل و هیچ گونه مستندی مستند نخواهد بود.

  برای اینکه واقعاً بتوانید مرا درک کنید من باز هم روی مشکلات خودم تأکید می کنم.  «در عوض لذت بردن از جوانی همیشه رنج بردن در محرومیت و در عوض محبت و تشویق همیشه مسخره و تحقیر!!»

آیا شما میدانید که محرومیت جنسی برای آدم رنج آور و به صحت زیان بار است؟ مطمیناً که میدانید. پس آیا شما مطمین هستید که من حد اقل آزادی جنسی را در افغانستان دارم؟ در حالیکه من یک درصد هم به زنان تمایل ندارم.

 وجداناً و شرافتاً که من بخاطر مشکلات و خطرات روز افزون بلاخره مجبور به ترک افغانستان شدم و تقریباً پنج سال می شود که در آوارگی سخت ترین روز ها را می کشم و سالها زحمتی را که در افغانستان کشیدم همه و همه به هدر رفت. اما متأسفانه که شما قاضیان محترم با چشمان بسته و هیچ سخنی ناشنیده مرا از حمایت سازمان ملل متحد محروم می کنید.من که فقط بخاطر مواجه بودن به برخورد های غیر انسانی، قضاوت های نامعقول و غیر منطقی و حرف های زورگویانه بالاخره مجبور به ترک افغانستان شدم و به UN پناه آوردم، پس از شما وکیلان محترم خواهشمندم که در مورد مشکلات من در اینجا قضاوت انسانی، عاقلانه و منطقی بکنید تا باشد که ثابت کنید که هنوز انسانیت در روی زمین نمرده است.

با احترام

 آقا و یا خانم حمید نیلوفر

آیا این علامت واقعیت دارد؟


--------------------------------------------------------------------------------


علامتی را که در بالا زیر نامه استیناف می بینید و در مورد واقعیت داشتن  و نداشتن آن از مقامات پرسیده ام، علامت کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل می باشد  که انسان را زیر حمایت دستانش قرار داده است. من این علامت را زیر نامه استینافم نقاشی کردم و همین سؤال را بالای آن نوشتم که «آیا این علامت واقعیت دارد؟»

* * *

در اول که به شهر وان رفتم چهار ماه تنهایی زندگی کردم و بعد با قلندر هم خانه شدم.  قلندر که در استانبول مالک کارگاه چرمدوزی بود و من نزدش کار می کردم او نیز از استانبول آمد به شهر وان. حدود یک ماه قبل از آمدنش به وان، زنش از پیشش با مرد دیگری فرار کرده بود. زن قلندر از مدتی با مرد دیگری دوست شده بود و با همان مرد فرار کرد و خودش بخاطر کار ثبت نامش در UN با دو تا بچه هایش به شهر وان آمد.

 قلندر بخاطر فرار زنش اندوهگین بود و می گفت «من بخاطر فرار زنم سر افکنده و بی آبرو شدم و دیگر نمی توانم که به چشم مردم نگاه کنم.»

در فرهنگ افغانستان مردی که زنش فرار کند دیگر آن مرد به مثل اسباب بازی مسخره مردم می شود و تا آخر عمرش او را طعنه می زنند. در این صورت کسان زیادی پیدا می شوند که هر چیز دیگری را بهانه کرده با او بگو مگو را راه می اندازند تا طعنه فرار زنش را برایش بدهند. قلندر می گفت «من دیگر نمی توانم با سر بلندی با مردم حرف بزنم و اگر کوچک ترین سؤ تفاهمی پیش بیاید مردم طعنه فرار زنم را به من می دهند.»

قلندر یک پسر ده ساله داشت به نام بهرام. بخاطر پسرش نیز اندوهگین بود و می گفت «من آرزو داشتم که بهرام در بین مردم سر بلند و با جرأت باشد، اما مادر بی  شرفش با رزالتش کاری که کرد این بیچاره را برای همیشه خار و ذلیل کرد که دیگر پیش تمام مردم سرخم و کم جرأت خواهد ماند و دیگر تمام مردم او را به نام یک پسر مادرخطا و کم اصل و بدنصب خواهند شناخت. »

واقعاً که در فرهنگ افغانستان اصل و نصب و افتخار خانوادگی حرف اول را می زند. در فرهنگ افغانستان اصل و نصب مهمتر از شخصیت دانسته می شود. من شخصاً خودم از بچگی فطرتاً عادت داشتم که با اصل و نصب شدیداً مخالف بودم و هر کسی را که می دیدم به اصل و نصبش افتخار می کرد، خیال می کردم که خودش را با من مقایسه می کند و خودش را از من برتر می داند. اکثراً خودم را کنترل نمی کردم و با آن طرف شروع می کردم به گفتگو. خاله ام عادت داشت که همیشه به اصل و نصب خودش افتخار می کرد. زمانی که ۱۳ - ۱۴ سالم سنم بود یک روز خاله ام به اصل و نصب خودش افتخار کرد و در حالیکه مخاطبش هم من نبودم، در جوابش گفتم «خیلی خوب! حالا تو که آدم با اصل و نصب هستی هر روز بگو و افتخار بکن، اما ما که بی اصل و نصب هستیم پس باید که بمیریم!»

«تو چرا دیوار نم کش هستی؟ آدم هر چیزی که بگوید تو به خودت می گیری. شما که بی اصل و نصب نیستید، تمام فامیل های پدری ات مردمان بزرگ و با افتخار هستند.»

- «نه؛ من هیچ دوست ندارم که ما با اصل و نصب و با افتخار باشیم. همین که تو هر روز به اصل و نصب خودت افتخار می کنی بس است.»

 ما که هیچ نام بدی هم نداشتیم، اگر کسی روبروی من به اصل و نصب خودش افتخار می کرد من خیال می کردم که خودش را با من مقایسه می کند وخودش ر از من برتر می داند، پس وای به حال بچه های قلندر که اگر در جامعه افغانی زندگی کنند! در افغانستان در مورد این گونه بچه ها موضوع تنها احساس حقارت نیست، بلکه غرق شدن در حقارت است. اینگونه بچه ها در جامعه افغانی بی اندازه مسخره و تحقیر می شوند. از اینکه من خودم ایزک (اواخواهر) بودم می دانستم که مسخره و تحقیر شدن چقدر رنج آور است و دیگران را نیز درک می کردم.

قلندر در حالیکه از قبل سیگاری هم نبود از غم و اندوه فرار زنش دم به دم سیگار روشن می کرد و در حالیکه الکلی هم نبود هر روز الکل می نوشید تا اندوه فرار زنش را فراموش کند، اما با آن هم هر لحظه گریه می کرد.  من برای اینکه قلندر را تسلیت بدهم برایش گفتم «بهتر است که به حرف مردم اصلاً توجه نکنی و اگر به حرف مردم اهمیت بدهی پس باید که بمیری.» و برای اینکه در حال بدتر از خودش هم کسی را ببیند خودم را برایش مثال آوردم و گفتم «در فرهنگ افغانستان هیچ کسی بیشتر از ایزک و همجنسگرا تحقیر نمی شود، من که ایزک هستم اگر به حرف مردم زیاد اهمیت می دادم پس خیلی زود باید که می مردم.»

همان روز ها در حالیکه جواب رد استیناف را از UN گرفته بودم روبروی قلندر و با مشوره خودش نامه استیناف را پُر کردم و به UN فرستادم.  وقتی قلندر دید که نامه استیناف را به آن صورت پر کردم، به من باور نکرد و تا چند روز می گفت «این دروغ را نباید به UN بگویی ،  این حرفت را هیچ کسی باور نمی کند تا چه برسد بر UN، که UN با این حرفت ترا قبول کند!»

من قسم می خوردم و برایش می گفتم «نه به خدا من دروغ نمی گویم، من همین طوری که می گویم هستم.»

اما او باز هم حرفم را باور نمی کرد و می گفت «تو خیلی اشتباه می کنی که خیال کرده ای UN با این حرفت ترا قبول می کند.»

بالاخره یک بار قلندر خانه من آمد و این حرف را تکرار کرد، من برایش گفتم «پس به نظر تو من چطوری می توانم به UN ثابت کنم که همجنسگرا هستم تا قبولم کنند؟»

«من خودم قبول نمی کنم که تو همجنسگرا هستی ، تو اول به من باید ثابت کنی.»

- «چطوری ثابت کنم؟ من همینی که می گویم هستم.»

«در عمل باید ثابت کنی، من در عمل باید ببینم تا باور کنم که تو واقعاً همجنسگرا هستی.»

- «آیا می خواهی که مرا در عمل ببینی؟»

 با خنده گفت «بلی من می خواهم که ترا در عمل ببینم.»

قلندر مرد جذابی بود، از نظر سن و سال ۳۸ - ۳۹ سال سن داشت که من به مردانی در همین سن و سال ها گرایش داشتم، از نظر هیکل و استخوان بندی نیز هیکلی و درشت بود که برای من کاملاً خواستنی بود. من در جوابش گفتم «برای من خوب می شود که تو مرا در عمل ببینی.»

با خوشحالی گفت «خیلی خوب، پس بیا در عمل نشان بده.»

من برای اینکه عکس العمل او را ببینم دستم را پشت شانه اش گذاشتم و لبانش را کمی مکیدم. دیدم که عکس العمل او نیز شدید بود و هر دوی مان حریصانه لبان یکدیگر را شروع به مکیدن کردیم و در همین جا من در عمل همه چیز را برایش ثابت کردم که من همجنسگرا هستم.

وقتی قلندر در عمل حرفم را باور کرد، فردای آن آمد خانه من و به من گفت «تو چرا در اینجا تنها زندگی می کنی و من در آنجا مجرد مانده ام؟ بیا تو هم پیش من زندگی بکن که هم راحتت کنم و هم در تنهایی خرجت زیاد نشود.»

قلندر که با دو تا بچه هایش زندگی می کرد. من هم رفتم و با او هم خانه  شدم.

قلندر حسرت زحمات گذشته اش را می خورد و می گفت «من سالها بی   اندازه زحمت کشیدم و از آرامش خودم گذشتم تا زن و بچه هایم در آسایش زندگی کنند. من در خانه از هیچ چیزی کم نگذاشته بودم، آن زن بی  شرف بهترین لباس ها را می پوشید، بهترین لوازم منزل را در اختیار داشت، در بهترین خانه زندگی می کرد و بهترین غذا ها را می خورد، اما بالاخره نمکدانم را شکست  و مرا پیش تمام مردم سر افکنده و بی آبرو کرد. قلندر می گفت «من اینطوری هم انتظار نداشتم که فقط بخاطر آسایشش بایست با من زندگی می کرد. از هر نظری اگر از من راضی نبود، بایست به من می گفت که من راضی نیستم با تو زندگی کنم تا من آبرومندانه طلاقش را می دادم و از خانه بیرون می شد. اما حالا کاری کرد که دیگر من به چشم هیچ کسی نمی توانم نگاه کنم.

قلندر واقعاً در استانبول درآمد خوبی داشت و خوب زندگی می کردند. در کارگاه چرمدوزی حدود پانزده نفر برایش کار می کردند، خودش هم کار می کرد و تمام تولیداتش به مشتریان قراردادیش به فروش می رسید. اینکه زنش چرا از پیشش فرار کرد برای من عجیب بود. در اول من خیال می کردم که شاید قلندر نتوانسته است به خوبی به خواست جنسیش برسد او فرار کرده است. اما بعداً خودم که قلندر را در عمل دیدم، در عمل جنسیش هم  واقعاً که حرف نداشت و از آن تیپ مردانی بود که طرف مقابلش را به بهترین شکل ارضأ می کرد، که نه افراطی در کارش بود و نه تفریطی. از نظر جذابیت و مردانگی هم اکثر زنان مجذوبش می شدند. پناهندگان در شهر وان هفته ای دو بار به شعبه اتباع خارجی برای امضا می رفتند. من در شعبه اتباع خارجی چند بار دیدم که زنان ایرانی دور او را حلقه زده بودند و از طرز برخورد شان مشخص بود که می خواستند سرنخ برقرار کردن رابطه با او را بدست بیاورند؛ وگرنه زنان ایرانی بعید است که به یک مرد افغانی چشم بدوزند. از نظر جذابیت و مردانگیش هم من به فرار زنش تعجب می کردم. قلندر تنها خالیگاهی که داشت مغرور بودنش بود، هیچ وقت در ظاهر به کسی احساس دوستی و محبت نشان نمی داد. من ازش پرسیدم «فکر می کنی که زنت به چه خاطر ترا نخواست؟»

«زنانی که بی عقل هستند به آسانی فریب بازار سرخ و سبز را می خورند.»

- «منظورت از بازار سرخ و سبز چیست؟»

«اگر مردی با لبخند به چشم آنها نگاه کند و بگوید که دوستت دارم، تو بهترین زن هستی، عاشقت هستم و امثال اینها، آنها شیفته ظاهرش می شوند، اما به باطن قضیه فکر نمی کنند.»

موقع همخوابی من دوست داشتم که قلندر به من حرف های محبت آمیز بزند، اما او هیچ وقت این گونه حرف ها را نمی زد. من خودم در وقت همخوابی به او می گفتم «دوستت دارم، تو عزیز منی، تو عشق منی، تو خدای منی، من ترا    می پرستم، قربانت برم، فدات شوم...» و از او هم انتظار داشتم که اینگونه حرف ها را به من بزند، اما او هیچ وقت به من حرفی نمی زد. من به اصرار ازش می خواستم که به من بگوید دوستت دارم، اما او باز هم با خاموشی به چشمانم نگاه می کرد و هیچ چیزی نمی گفت. من روی سینه اش می خوابیدم،  پیشانی ام را روی پیشانی اش می گذاشتم، به چشمانش نگاه می کردم و می گفتم چرا نمی گویی که دوستت دارم. بالاخره یک بار   در جوابم گفت «من در زندگی تا حالا به هیچ کسی نگفته ام که دوستت دارم و حتی به زنم که دوازده سال با هم زندگی کردیم من یک بار هم نگفتم که دوستت دارم.»

زن قلندر با مردی که فرار کرد مردی بود خیلی جوان، بی   تجربه، فقیر و بیسواد. در حالیکه قلندر مردی بود با تجربه و از نظر سواد رشته مهندسی را در زمان حکومت دکتر نجیب الله در دانشگاه کابل تمام کرده بود. زنش با مردی که فرار کرد مستقیماً افغانستان رفتند و دیری نگذشت که از فرار کردنش پشیمان شد. زمانی که من با قلندر هم خانه بودم زنش چند بار با او تماس گرفت و گفت «من می خواهم که برگردم و بیایم  پیشت...»

قلندر در جوابش گفت «آن موقع که تو از پیش من فرار کردی، تو مرا نخواستی و حالا که برگردی من ترا نمی خواهم...»

«بلی می دانم که من اشتباه کردم، مرا ببخش و قول می دهم که در آینده دیگر اشتباه نخواهم کرد...»

«آزموده را آزمودن خطاست. اگر من ترا    قبول هم کنم، تو آنی که بودی دیگر نیستی، تو دیگر لکه بدنامی هستی، تو طوق لعنت هستی و من طوق لعنت نمی خواهم...»

«لطفاً از این حرف ها بگذر. من و تو اصلاً نمی توانیم که از یکدیگر جدا شویم...»

«حالا دیر شده است که این حرف را می زنی. تو راضی نبودی که با من زندگی کنی، من از تمام کار هایت خبر شدم، تو از خیلی وقت بوده است که در حق من خیانت کرده ای.  من چقدر زحمت کشیدم، تنم را خار کردم و از هیچ چیزی برایت کم نگذاشتم، اما تو چقدر نمک نشناس بودی که با یک مرد دیگر رابطه داشتی. با این همه حال، اگر تو راضی نبودی که با من زندگی کنی، چرا طلاقت را نخواستی که من آبرومندانه طلاقت را می دادم و خودت هر طرف که دوست داشتی می رفتی؟ حالا من به چشم هیچ کسی نمی توانم نگاه کنم. با آن همه زحمتی که من برای تو کشیدم این بود پاسداری و قدر دانی ات! هنوز هم از من انتظار داری که پیشم برگردی و من ترا قبول کنم!...»

«اگر تو از من بگذری من شاید که بتوانم از تو بگذرم، اما از بچه هایم نمی توانم بگذرم. من بخاطر بچه هایم حتماً بر می گردم و بچه هایم را می خواهم...»

«خفه شو اسم بچه ها را نیار، تو مادر آنها نیستی، بچه ها مثل تو مادر بدنام نمی خواهند، بچه ها اصلاً مادری نداشتند، تو همیشه آنها را کتک می زدی...»

«با این حرف ها نمی شود که بچه هایم را از من جدا کنی...»

«خفه شو زن بدنام! گفتم دیگر اسم بچه ها را نیار. به تلفن من دیگر تماس نگیر، من نمی خواهم که دیگر با تو حرف بزنم...»

بالاخره برای اینکه زنش دیگر نتواند با او تماس بگیرد، سیم کارت مبایلش را عوض کرد و زنش دیگر شماره او را نداشت که بتواند تماس بگیرد.

* * *

من از زمانی که به شهر وان آمدم آرزو داشتم که دو - سه نفر مثل خودم را پیدا کنم، همه مان لباس های مخصوص بپوشیم، تیپ های مخصوص بزنیم که نه تیپ مردانه باشد و نه زنانه و با یکدیگر قدم بزنیم تا مردم بدانند که ما نه مرد هستیم و نه زن. در همین آرزو بودم که یک روز رفتم شعبه اتباع خارجی برای امضا و در آنجا یک پناهنده ایرانی را دیدم که هم سن و سال خودم بود. چهره و اندامش نیمه شکل مرد را داشت و نیمه شکل زن را. در ظاهر نه تیپ کاملاً مردانه داشت و نه تیپ کاملاً زنانه. با مو های کوتاه و لباس های مردانه ظاهر مردانه را بخود گرفته بود، اما در آرایشش با ابرو های برداشته، سایه براق، مژه مصنوعی، لنز، روژ لب و لاک ناخن ظاهر زنانه را بخود گرفته بود و در حالیکه تازه از ایران به ترکیه آمده بود، هنوز آنقدر جرأت نداشت که آرایش پیشرفته تر از آنرا بکند. اولین روز های بود که کم کم بخود جرأت می داد که تغییر قیافه بدهد و گوش هایش را هنوز سوراخ نکرده بود. من از دیدن او خوشحال شدم، نزدیکش رفتم، سلام دادم و احوالش را پرسیدم. او هم جواب سلامم را داد و گفت «خوبم مرسی.»

- «من حمید هستم.»

«مرسی حمید.»

- «می شود که تو هم اسمت را بگویی؟»

«البته که، من منوچهرم. »

- «چه مدتی می شود که ترکیه آمده ای؟»

«سه - چهار ماهی می شود.»

من نه بردم، نه آوردم، ازش پرسیدم «ببخشی، می شود بگویی که در UN چه کیسی گذاشته ای؟»

«من کیس نگذاشته ام، من مشکل اجتماعی دارم مشکل خودم را گفته ام.»

- «می شود مشخصاً بگویی که مشکل اجتماعی ات چه مشکلی است؟»

با صدای کاملاً زنانه که ناز و ادایش هم کم نبود عصبانی شد و گفت «چرا اینقدر سؤال می کنی؟ من دوست ندارم که کسی از من زیاد سؤال بکند.»

- «بخاطری که من هم مثل تو هستم خواستم که در مورد تو بدانم.»

«بخاطری که مثل من هستی؟»

- «بلی.»

«چطوری مثل من هستی؟»

- «همین طوری که تو هستی من هم مثل تو هستم.»
«من چطوری هستم که تو هم مثل من هستی؟»

- «تو همجنسگرا هستی و من هم همجنسگرا هستم.»

سر تا پا دقیق به طرفم نگاه کرد و گفت «تو اصلاً مثل من نیستی، گی شاید باشی اما مثل من نیستی.»

- «بلی؛ ما و شما همه مان گی هستیم و من مثل تو  هستم.»

«لطفاً این حرف را نزن، تو مثل من نیستی، من گی نیستم، من تراوستی هستم.»

من معنی تراوستی را نمی دانستم و گفتم «فرق زیادی ندارد، هر چیزی که باشی باز هم من و تو از یک شاخه هستیم.»

کمی خود خواه بود و برای اینکه خودش را از من برتر بداند گفت «لطفاً این حرف را نزن که من ناراحت می شوم، تراوستی هیچ ربطی به گی ها ندارد و من و تو از یک شاخه هم نیستیم.»

گفته می شود مهمان از مهمان بدش می آید و صاحب خانه از هر دوی آنها. او که از گی ها بدش می آمد،  مردم هم گی را بد می بینند و هم تراوستی را.

گفتم «به هر حال! من خیلی آرزو داشتم که دو - سه نفر مثل خودم را پیدا کنم که با همدیگر دوست شویم و احساس تنهایی نکنیم.  حالا من از دیدن تو خوشحالم.»

«لطفاً این حرف را  تکرار نکن. من مثل تو نیستم.»

به آرایشش نگاه کردم و گفتم «من هم دوست دارم که مثل تو آرایش کنم و تیپ مخصوص بزنم.»

«من تراوستی هستم، تو گی هستی، به تو اصلاً نمی آید که مثل من آرایش کنی، تو همین طوری که هستی برایت بهتر است که باشی.»

- «من کاری به گی و تراوستی ندارم، من دوست دارم که تیپ مخصوص بزنم.»

آدم انحصار طلبی بود، می خواست که از هر نظری خودش تک باشد و نمی توانست کس دیگری را در کنارش ببیند که کار مثل خودش را بکند. بعد ها او را خوب شناختم که حتی تراوستی های دیگر را هم نمی توانست در کنارش تحمل کند. حتی خودش می گفت که من آدم حسودی هستم و حسادتم خصلت زنانه ام را نشان می دهد. وقتی که من گفتم کاری به گی و تراوستی ندارم دوست دارم تیپ مخصوص بزنم او با حسادت در جوابم گفت «تو می خواهی تیپ مخصوص بزنی! اما تو گی هستی اصلاً برایت نمی آید که تیپ مخصوص بزنی، من که برایت گفتم، اما اگر می خواهی که خودت را دلقک بسازی برو هر تیپی که خودت دوست داری بزن.»

خلاصه اینکه این بار تحویلم نگرفت و نخواست که با من رابطه ای داشته باشد. من به خود گفتم او که در تنهایی تیپ مخصوص زده است، با تیپش هر طرف تنها قدم می زند، دوست ندارد که من هم مثل او تیپ بزنم که خودش از تنهایی در بیاید، پس من چرا باید اینقدر کم جرأت باشم که خودم تنهایی تیپ نزنم و دنبال همراه باشم؟

رفتم خانه به قلندر گفتم «من از این به بعد تیپ مخصوص می زنم، مو هایم را از وسط نیم خاکستری رنگ می کنم نیم سیاه، گوش هایم را سوراخ می کنم در یک گوشم گوشواره خاکستری می بندم در یک گوشم گوشواره سیاه، به خیاط لباسی سفارش می دهم که از وسط یک طرفش خاکستری باشد یک طرفش سیاه، یک جفت کفش خاکستری می گیرم، یک لنگش را می گذارم خاکستری باشد یک لنگش را سیاه رنگ می کنم، آرایش صورت می کنم و ناخن هایم را هم لاک می زنم.»

«این کار را نباید بکنی، اگر این کار را بکنی باز مردم می دانند که من و تو چه رابطه ای با یکدیگر داریم، در آن صورت حتی اگر هیچ رابطه ای هم نباشد، از اینکه من و تو در یک خانه زندگی می کنیم مردم حتماً خیال می کنند که بین ما رابطه ای هست.»

- «چه فرقی می کند؟ بگذار بدانند که من و تو رابطه ای با یکدیگر داریم.»

«خوب نمی شود که بدانند، این را کسی نباید بداند.»

- «من دوست دارم که مردم بدانند که من و تو با یکدیگر رابطه داریم.»

«می دانم که تو دوست داری که مردم بدانند، اما برای من بد می شود.»

پیش از این هم من موضوع را به چند تا از دوستان مان که در آنجا بودند گفته بودم و به قلندر گفتم «ذاتاً چند نفر که می دانند، من موضوع را به آنها گفته ام.»

«به آنها که گفتی اشتباه کردی و تمام مردم نباید بدانند. اگر تو این کار را بکنی مخصوصاً اگر بچه های خودم بدانند خیلی بد می شود.»

- «بی خیال بابا! بعید است که بچه ها به این موضوع پی ببرند و از تیپ من سر در بیاورند.»

«نه اگر تو این تیپ را بزنی بچه ها می دانند که تو کونی هستی.»

- «سی سال می شود که من نقش بازی کرده ام و خودم را از چشم مردم پنهان کرده ام، من دیگر از نقش بازی کردن خسته شده ام و از این به بعد می خواهم که خودم باشم و مردم باید بدانند که من اینم.»

«تو از کون دادن هیچ سیر نمی شوی، می خواهی که تمام مردم بیایند و ترا بکنند.»

- «نه بخدا! من به این فکر نیستم. من فقط دوست دارم که مردم بدانند که من اینم.»

«اگر دوست داری که مردم بدانند، پس اول از این خانه باید بروی بیرون و بعد مردم بدانند. اگر تو می خواهی که همین جا بمانی، بمان، من خودم از اینجا می روم.»

من تصمیم نهایی ام را گرفته بودم که تیپم را عوض کنم، دیگر برایم خیلی سخت بود که از تصمیمم صرف نظر کنم، موقعیتش را هم نداشتم که به خود خانه تنهایی بگیرم، به این صورت یک مدتی در همان خانه ماندم و تیپم را عوض نکردم.

دو ماه بعد، یک روزی رفتم پیش دفتر UN و در آنجا منوچهر    را دیدم. این بار منوچهر خودش    با خوشحالی بسویم آمد، خیلی صمیمانه با من حرف زد و از برخورد قبلی ای که با من کرده بود پوزش خواهی کرد. در وقت برگشت منوچهر    مرا به خانه خودش دعوت کرد و برای نهار رفتم خانه او. منوچهر    در خانه تنها زندگی می کرد و از من خواست که با او هم خانه شوم. من هم با کمال میل حرفش را قبول کردم و با او هم خانه شدم.

* * *

شش ماه با قلندر زندگی کردم و قرار شد که دیگر با منوچهر    هم خانه شوم. وقتی منوچهر    از من خواست که با او هم خانه شوم، من فردای آن وسایلم را از خانه قلندر برداشتم و به خانه منوچهر    انتقال دادم.

در خانه ای که منوچهر    زندگی می کرد همسایه های اطرافش سه - چهار خانواده پناهندگان ایرانی بودند. تمام این خانه ها ملکیت یک نفر بود که او را حاجی می گفتند و حاجی خانه هایش را به پناهندگان ایرانی کرایه داده بود. وقتی همسایه ها    دیدند که منوچهر مرا نزد خودش جا داد و با من هم خانه شد، او را بی   اندازه سرزنش کردند که چرا یک افغانی را پیش خودت جا دادی، افغان ها مردمان خوب نیستند و هیچ افغانی ای قابل اعتماد نیست. به او اصرار کردند که هرچه زودتر مرا از خانه اش بیرون کند. همسایه ها به منوچهر    می گفتند که یک روزی حتماً خودت را می کشد و وسایلت را می برد و بودن او در اینجا برای ما هم خطرناک است. منوچهر    از هم خانه شدن با من پشیمان شده بود، اما از اینکه خودش مرا پیشش برده بود رویش نمی شد که از خانه اش بیرونم کند، اما همسایه ها پیوسته او را زیر فشار گرفته بودند که بیرونم کند. منوچهر     مرا مورد آزمایش قرار داده بود که آیا از خانه چیزی را بر می دارم و یا خیر. در خانه هر طرف پول می گذاشت تا ببیند که پول از جایش برداشته می شود و یا خیر، و آن هم مقادیر پولی را می گذاشت که اگر آدم از راه هم بیابد از یافتن آن خوشحال نمی شود. منوچهر    با آنکه مرا مورد آزمایش قرار داده بود، وحشتش فرا تر از آنچه بود که من چیزی را از خانه اش بر دارم، زیرا همسایه ها به او گفته بودند که یک روزی خودت را می کشد و فرار می کند. در طول یکی دو هفته من که در خانه پیشش ماندم و با من حرف زد، به زودی به من اعتماد کرد، اما همسایه ها هنوز هم به او اصرار می کردند که مرا از خانه اش بیرون کند. آهسته آهسته منوچهر که اعتمادش به من بیشتر شد در مقابل همسایه ها از من دفاع می کرد، اما در مورد مخالفت آنها به خودم چیزی نمی گفت و من هنوز از موضوع خبر نداشتم که همسایه ها در مقابل من سنگر گرفته اند. منوچهر به زودی با من صمیمی تر شد و یک روز به خودم گفت «حمید! همسایه ها مرا زیر فشار گرفته اند که ترا از خانه بیرون کنم. آنها می گویند که افغان ها مردمان خوبی نیستند، من از افغان ها دفاع می کنم، اما آنها اصلاً حرفم را قبول نمی کنند.»

- «از افغان ها دفاع نکن، اما از من دفاع بکن.»

«نه؛ تو هم حرف آنها را می زنی، من اصلاً این حرف را قبول ندارم، تمام مردم می گویند که افغان ها بد هستند، هر کس که بگوید افغان ها بد هستند من از افغان ها دفاع می کنم.»

- «نه؛ همه شان که بد نیستند.»

«نه؛ همه شان خوب هستند. هیچ کدامش بد نیست.»

- «نه؛ در بین افغان ها آدمان بد هم زیاد پیدا می شود.»

«تو آدم خودخواهی هستی، فقط خودت را می گویی که من خوب هستم و دیگر همه بد هستند.»

- «من نگفتم که همه بد هستند، در هر کجا هم آدمان خوب پیدا می شود و هم آدمان بد.»

«بلی؛ می دانم که در هر کجا هم آدمان خوب پیدا می شود و هم آدمان بد، اما این همسایه ها می گویند که در بین افغان ها آدم خوب هیچ پیدا نمی شود و حتی یک نفر.»

- «نه؛ اینطوری ممکن نیست که حتی یک نفر خوب هم پیدا نشود. خوب زیاد پیدا می شود و بد هم زیاد پیدا می شود.»

«نه؛ خوب زیاد پیدا می شود، بد کم پیدا می شود.»

- «بلی؛ خلاصه اینکه به هر کسی نمی شود اعتماد کرد.»

«بلی؛ می دانم که به هر کسی نمی شود اعتماد کرد. تو که می گویی در بین افغان ها آدمان بد هم پیدا می شود، من هم قبول دارم که آدمان بد هم پیدا می شود؛ اما این همسایه ها می گویند که در بین افغان ها حتی یک نفر آدم خوب هم پیدا نمی شود. من هم در اول حرف آنها را باور کرده بودم و از تو می ترسیدم. اما حالا وقتی ترا می بینم که خوب هستی، پس حتماً آنها دروغ می گویند و تمام حرف آنها دروغ است. آنها که می گفتند در بین افغان ها حتی یک نفر خوب هم پیدا نمی شود، وقتی که یک نفر خوب پیدا شد، پس حتماً آدمان خوب خیلی زیاد پیدا می شود؛ چون مشت نمونه خروار است و این حرف آنها هم دروغ است که می گویند افغان ها مردمان بد هستند. اگر در بین افغان ها آدمان بد هم پیدا می شود، در بین ایرانی ها هم پر از آدمان بد است و بخاطر یک تعداد نمی شود که آدم تمام مردم را بد بگوید.»

از اینکه من هنوز در آنجا نو بودم و آنها شناختی نسبت به من نداشتند، من از مخالفت آنها ناراحت نشدم و نسبت به حرف منوچهر    هیچ واکنشی نشان ندادم. با خود گفتم اگر چند روزی اینجا بمانم، آنها نسبت به من شناخت پیدا خواهند کرد و دغدغه خاطر شان برطرف خواهد شد.

روز های بعد منوچهر    دو - سه بار دیگر باز هم به من گفت «این همسایه ها هنوز هم به من اصرار می کنند که ترا از خانه بیرون کنم.»

اما برای من این گونه حرف ها کاملاً عادی بود؛ چون من در تمام عمرم با همین جنجال ها بزرگ شده بودم و با خود گفتم اگر چند روز دیگر اینجا بمانم آنها خود بخود درست خواهند شد.

* * *


بالاخره بیشتر از یک ماه از رفتنم به آنجا شده بود که یک روز منوچهر    به من گفت «حمید! این همسایه ها اصلاً از سر تو دستبردار نیستند. من هرچه که از تو دفاع می کنم که حمید آدم بدی نیست، آنها هنوز هم نکوهشم می کنند که چرا از خانه بیرونش نمی کنی؟»

- «آخرین بار کدام روز بود که گفتند چرا بیرونش نمی کنی؟»

«همین امروز عصبانی بودند و گفتند که چرا بیرونش نمی کنی.»

- «کدام همسایه این حرف را به تو زد؟»

«همه شان می گویند که چرا بیرونش نمی کنی.»

- «مشخصاً کدام همسایه امروز به تو گفت که مرا بیرون بکن؟»

«همین همسایه های دور و بر، هرچه که می بینی همه شان حرف یکدیگر را تأیید می کنند.»

منوچهر از گفتن اسم همسایه ای که امروز این حرف را زده بود خودداری کرد.

به خود گفتم تا حالا که مرا نشناخته اند پس اصل موضوع بی اعتمادی نیست، بلکه اصل موضوع بی عقلی است.  من که بخاطر منوچهر خانه قلندر را ترک کرده بودم، اگر منوچهر بیرونم می کرد دیگر نمی شد که به خانه قلندر هم برگردم و هیچ جای دیگری هم نداشتم که بروم.

* * *

منوچهر زندگی گذشته اش را به من تعریف کرد  و نظر به چیزهایی که از گذشته اش تعریف کرد، وضع همجنسگرایان و دوجنسگونگان در ایران را نیز رقت انگیز توصیف کرد. من زمانی که در ایران بودم با اجتماع ایرانی آنقدر رابطه تنگاتنگ نداشتم که در مورد رفتار های اجتماعی در  میان خود آنها چیزی بدانم. فقط به عنوان یک کارگر دور از اجتماع قرار داشتم و در کار های ساختمانی مشغول بودم. در گذشته فکر می کردم که شاید در ایران محدودیت بر همجنسگرایان فقط نداشتن آزادی جنسی است و بس و اصلاً فکر نمی کردم که شاید ایران هم فرهنگ مسخره کردن را داشته باشد.

یک روز به منوچهر    گفتم «اگر تو از UN قبولی بگیری یا نگیری به تو هیچ فرقی نمی کند؛ چون تو در ایران مشکل آنچنانی نداری که نتوانی برگردی، مشکل تو در ایران فقط نداشتن آزادی جنسی است و بس.»

«پس تو در افغانستان چه مشکلی داری؟»

- «من هم در افغانستان آزادی جنسی ندارم. اما مشکل اصلی من آزادی جنسی نیست، مشکل اصلی من مسخره مردم است، من بی     سکسی را شاید که بتوانم تحمل کنم، اما مسخره مردم را اصلاً نمی توانم تحمل کنم.»

«پس ایران را چه خیال کرده ای؟»

- «هی! در ایران هم مسخره می کنند؟»

«آره، پس خیال کرده ای که نوازشت می کنند! خیال کرده ای که ایران اروپاست! باور کن که حتی اروپا هم اگر بروی باز هم مسخره ات می کنند. هر کجای دنیا که بروی هیچ جا فرقی با افغانستان ندارد.»

- «در ایران شاید که مسخره کنند، اما در افغانستان یک طور دیگر مسخره می کنند.»

«هیچ فرقی ندارد، مسخره که شد همه اش مسخرست.»

- «در افغانستان وحشیانه مسخره می کنند، نه اینکه فقط بخندند و حرف بزنند. در افغانستان بعضی کسانی هستند که هر چیزی را بهانه می کنند و به خودت هم حمله می کنند.»

منوچهر    همسن و سال من بود، هر دوی مان متولد ۱۳۵۳ بودیم، اما بسیاری از ریش و مو های سر او سفید شده بود و سنش از من خیلی بالا نشان می داد. منوچهر به ریش و مو های سفید سرش اشاره کرد و با لهجه ایرانی، که با نوک زبان حرف می زد، صدا را کمی از دماغش بیرون می داد و در بعضی کلمات الف را واو تلفظ می کرد، خیلی مظلومانه گفت «ببین تو هم ۳۱ سالت هست و من هم ۳۱ سالم هست، من بی  مورد اینقدر پیر نشده ام.» و به دندان شکسته اش اشاره کرد و گفت «ببین این دندان شکسته ام را. بچه ها هر روز در راه مدرسه مسخره ام می کردند، بالاخره یک روز من ناراحت شدم و به آنها فحش دادم، آنها آمدند با مشت زدند و این دندانم را شکاندند.»

* * *

منوچهر از زندگیش زیاد حکایت کرد، واقعاً که زندگی اسفباری داشته بود، در جامعه و خانواده شان با او بی اندازه بد برخورد کرده بودند، اما نه در حد افغانستان. منوچهر    برخورد خانواده شان را تعریف کرد و گفت «من زمانی که هژده سالم بود تصمیم گرفتم که یک روزی گرایش جنسیم را به خانواده مان بگویم. بالاخره یک روزی با خانواده مان دور سفره نشسته بودم غذا می خوردیم و من در همان موقع گفتم من بر عکس دیگر پسران که به دختران علاقه مند هستند، من به دختران هیچ علاقه ای ندارم و به مردها علاقه دارم. تا این حرف را زدم، پدرم کاسه غذا را برداشت، زد به صورتم. بعد از آن برادرم هر لحظه از کنارم این بر و آن بر رد می شد و با مشت می زد به شکمم. فردای آن پدرم و برادرم رفتند وظیفه، خواهر بزرگم از مو هایم گرفت و کله ام را حسابی کوبید به دیوار. در تمام خانواده مادرم تنها کسی بود که به این موضوع هیچ واکنشی نشان نداد. بعد از آن دیگر به من اجازه رفتن به مدرسه را ندادند، از رفتن به خانه مردم هم ممنوعم کردند، مدتها تحت هورمون درمانی و روان درمانی قرارم دادند و به همین خاطر از نشست و برخاست با دختران و زنان نیز ممنوعم کردند تا از آنها رنگ نگیرم.»

من هم مثل منوچهر    بعضی وقت ها در افغانستان تصمیم داشتم که موضوع خودم را به خانواده مان بگویم، اما برای اینکه به نام دیوانه معروف نشوم و مردم مسخره نکنند از گفتن از این موضوع صرف نظر کردم. پیش از این فکر می کردم که من اشتباه کرده ام که در این مورد به خانواده مان چیزی نگفتم. اما منوچهر    که تجربه خودش را تعریف کرد، من به او گفتم «من فکر می کردم که اشتباه کرده ام که در این مورد به خانواده مان چیزی نگفتم، اما وقتی ترا می بینم که اینقدر بدبختی کشیده ای، من واقعاً کار خوبی کرده ام که به خانواده مان چیزی نگفتم.»

«بلی واقعاً کار خوبی کردی که نگفتی، اگر می گفتی از مدرسه بیرونت می کردند و هزار مصیبت دیگر هم سرت می آوردند.»

- «اما من فکر می کنم که شاید خیلی بدتر از این می شد. شما که ایرانی هستید، در ایران با تو این طوری برخورد کرده اند، پس تصورش را بکن که در افغانستان شاید با من چه برخوردی می کردند!»

«افغانستان و ایران هیچ فرقی با یکدیگر ندارد. همین مصیبت های را که من کشیدم تو هم عین همین مصیبت ها را حتماً می کشیدی.»

- «نه؛ اما افغانستان خیلی بدتر از ایران است.»

«پس ایران را چه خیال کرده ای؟ خیال کرده ای که ایران خیلی بهتر است؟»

- «ایران هر قدر بد هم اگر باشد باز هم مثل افغانستان نمی شود که وحشیانه مسخره ات کنند»

«آنگونه که تو از ایران انتظار داری در دنیا هنوز هیچ جامعه ای به آن حد انسانی نرسیده است. من و تو حتی اروپا هم اگر برویم، در همان اروپا هم کسان زیادی هستند که مسخره ما ن می کنند و حتی آنانی که خیلی انسان هستند اگر مسخره نکنند باز هم در ذهن خودشان ما  را پست و بی ارزش می دانند. اروپا که اینطوریست،  پس چه برسد بر ایران! که ایران خودش هنوز خیلی راه پیش رو دارد تا به بسیاری از ملت های دیگر برسد.»

* * *

من و منوچهر    در طول مدتی که با یکدیگر هم خانه بودیم از اینکه هم من و هم او تمام عمر مان را در محدودیت گذرانده بودیم، زمانی که در محیط نسبتاً آزاد شهر وان با یکدیگر یکجا شدیم، هر دوی مان به یکبارگی منفجر شدیم. گوش ها ی مان را سوراخ کردیم و گوشواره بستیم، مو ها ی مان را رنگ کردیم، لباس و کفش زنانه می پوشیدیم، آرایش می کردیم و می رفتیم بیرون در خیابان ها قدم می زدیم. در شهر وان قبل از ما هیچ کس دیگر این کار را نکرده بود. روز های اول مردم عصبانی نمی شدند، فقط برایشان عجیب بود و تمام مردم بسوی ما نگاه می کردند. بعضی وقت در امتداد دو تا پیاده رو های دو طرف خیابان با یکدیگر قدم می زدیم. یکی مان در پیاده روی دست راست خیابان و یکی مان در پیاده روی دست چپ خیابان قدم می زدیم. ماشین هایی که رفت و آمد می کردند در وسط ما قرار می گرفتند و ما از همین فاصله دور با یکدیگر می گفتیم و می خندیدیم. در آنجا مردم فارسی نمی دانند، ما به فارسی با یکدیگر حرف های عجیب و غریب می زدیم و می خندیدیم. پناهندگان افغانی و ایرانی نیز در آنجا زیاد بودند و اینکه آنها حرف مان را متوجه می شدند یا نمی شدند، ما به آن هیچ اهمیت نمی دادیم. بعضی از مردان با ماشین یا پای پیاده دنبال مان می کردند و پیشنهاد سکس می دادند. آهسته آهسته یک تعداد مردم نسبت به این کار مان خشمگین شدند و در هر طرف به ما فحش می دادند، بسوی مان تف می انداختند، سنگ پرتاب می کردند و حتی حمله می کردند.

  مردم که واکنش نشان می دادند، منوچهر    غمگین می شد و تیپش را ساده تر می کرد. اما من بر عکس، مردم هر قدر که واکنش تندتر نشان می دادند، من بیشتر بر انگیخته می  شدم، با مردم ضد می کردم و تیپم را غلیظ تر می کردم. مردم که فحش می دادند، می خندیدند و تف می انداختند، منوچهر    بی  اندازه رنج می برد و غمگین می شد، روحیه ا ش پژمرده می شد و از واکنش مردم در مقابل خودش می نالید. بخاطری که منوچهر از واکنش مردم رنج می بُرد من برایش گفتم «چرا بخاطر مردم خیالت را پریشان می کنی؟ به مردم اصلاً فکر نکن.»

«مگر می شود که فکر نکنم؟ ما هم آدم هستیم و دیگران هم آدم هستند. چرا فقط ما را اینقدر تحقیر می کنند؟»

- «از نادانی این کار را می کنند. هر کاری که می کنند، نادانی خود آنها را نشان می دهد، نه اینکه بی شخصیتی من و ترا.»

«حمید! خوش بحالت که تو این طوری فکر می کنی! من اصلاً نمی توانم که مثل تو فکر کنم.»

- «فکر کردنش کاری ندارد، بی   خیال باش!»

«مگر می شود که بی خیال باشم؟ ببین فحش می دهند، می خندند، تف می اندازند...»

- «کسانی که فحش می دهند، سگ هم پارس می کند، کسانی که می خندند، میمون هم می خندد و هر کار دیگری که می کنند، حیوانات دیگر هم هر کاری می کنند.»

«حمید! خوش بحالت که این طوری فکر می کنی! همین طوری است که تو هیچ پیر نشده ای.  من اصلاً نمی توانم که مثل تو فکر کنم. کاش می توانستم که مثل تو فکر می کردم.»

وقتی که مردم فحش می دادند من خوشحال می شدم و به خود می گفتم آنقدر کون شان سوخته است که فحش می دهند،  وقتی که می خندیدند و تف می انداختند من تیپم را غلیظ تر می کردم تا بیشتر کون شان بسوزد و حتی اگر حمله می کردند من فرار می کردم و آنها که نمی توانستند بزنندم، من به خود می گفتم خوب شد که خیلی ضایع شدند.

* * *

بخاطر کارهایی که من و منوچهر کردیم صاحب خانه نسبت به کارهای ما واکنش نشان داد، پانزده روز به ما فرصت داد که خانه اش را ترک کنیم و به همین خاطر ما از آن خانه بیرون شدیم. پیش از اینکه صاحب خانه ما را از خانه اش بیرون کند یک روزی منوچهر    از من پرسیده بود «از دوست و رفیقانت یک مرد مجرد می شناسی که با من دوستش کنی؟»

- «چهار - پنج تا مردان جوان را می شناسم، اما مرد میان سال نمی شناسم.»

«اگر جوان باشد که چه بهتر!»

- «نمی دانم که برای تو جالب هستند یا نه. آنها به من پیشنهاد سکس دادند، اما مردان جوان برای من جالب نیستند من پیشنهاد  شان را قبول نکردم.»

«من مرد جوان دوست دارم.»

- «باشد، پس من یک همشهری خودتان را به تو معرفی می کنم و اگر خواستید با یکدیگر دوست شوید.»

«اسمش چی است؟»

- «ابوالفضل.»

«چند ساله است؟»

- «۲۷ - ۲۸ ساله.»

«جذاب است یا نه؟»

- «مردان جوان به نظر من جذاب نیستند، نمی دانم که به نظر تو جذاب هست یا نه.»

«پس برو امشب ابوالفضل را بیار اینجا، اما نگو که من این حرف را به تو گفته ام.»

رفتم خانه ابوالفضل و برایش گفتم «من با آن اواخواهری که هم خانه شده ام می گوید که به من یک مرد جوان پیدا بکن. آیا تو می خواهی که با او دوست شوی یا نه؟»

«حمید! چرا خودت با من دوست نمی شوی؟»

- «من که نسبت به مردان جوان هیچ حسی ندارم. من فقط مردانی را دوست دارم که حد اقل هشت یا ده سال از خودم بزرگتر باشند. تو از من بزرگتر نیستی هیچ، که جوانتر هم هستی.»

«آن دوستت چطوری است، قشنگ است یا نه؟»

- «مگر در شعبه اتباع خارجی ندیدی که برای امضا رفته بود؟»

«من او را از دور چند بار دیده ام، اما از نزدیک دقت نکرده ام که بخواهم با او دوست شوم.»

- «اگر از نزدیک ببینی از من خیلی بهتر است.»

«باشد حمید، من امشب با تو می آیم، اما به خودش نگو که در این مورد با من حرف زده ای.»

- «اتفاقاً او هم به من گفت که ابوالفضل را به یک بهانه دیگر بیار و خودش نباید بداند که من او را خواسته ام.»

«پس من با تو می روم و هر دوی مان طوری وانمود می کنیم که من و تو در راه با یکدیگر سر خوردیم و من آمده ام با تو که خانه ات را ببینم.»

همین بود که ابوالفضل را به منوچهر    معرفی کردم. آنها در همان شب اول با یکدیگر دوست شدند و از آن به بعد هر شب یا ابوالفضل خانه ما می آمد و یا منوچهر    خانه او می رفت.

وقتی که صاحب خانه به ما پانزده روز فرصت داد که خانه اش را ترک کنیم، من و منوچهر رفتیم    خانه ابوالفضل و با ابوالفضل هم خانه شدیم. حدود یک ماهی فقط به عنوان هم خانه با او زندگی کردیم و سپس منوچهر    و ابوالفضل با یکدیگر ازدواج کردند. آنها با یکدیگر ازدواج کردند، من هم با آنها هم خانه بودم و خرج و آشپزی همه مان مشترک بود. آنها با یکدیگر زن و شوهر شده بودند و به من می گفتند که تو دختر ما هستی، منوچهر    مادرم شده بود و ابوالفضل پدرم.

* * *

وقتی که من و منوچهر با ابوافضل هم خانه شدیم، ابوافضل دیگر به منوچهر    اجازه نداد که هر روز تیپ بزند و با من در خیابان ها قدم بزند. بناءً من خودم تنهایی بعضی روز ها تیب می زدم و هنگام غروب در خیابان ها قدم می زدم. ابوالفضل بخاطر این کارم نکوهشم می کرد و می گفت «حمید! زیاد جنده بازی در نیار که یک روزی در خیابان می زنند له ات می کنند.»

- «تا حالا هیچ کسی نتوانسته است که مرا بزند. چند بار خواستند که بزنند، اما من فرار کردم و آنها ضایع شدند.»

«مردم با تو شوخی ندارند، من دیده ام با این کاری که شما می کنید مردم خیلی بدبین هستند، بالاخره یک روزی بدجوری می زنندت و می کشندت.»

- «من از مردن نمی ترسم، اما می ترسم که مبادا دندانم بشکند یا چشمم کور شود.»

«حرفم را مسخره نکن، بخدا می زنند می کشندت.»

* * *

یک روزی دم غروب رفتم  بیرون برای قدم زدن و از راه داخل یک انترنت کلب شدم. تا ساعت یازده شب پشت کمپیوتر نشستم بعد برخاستم حرکت کردم بسوی خانه. در امتداد پیاده رو داشتم قدم می زدم که یک ماشین قرمز رنگ شیشه دودی مدل بالا دنبالم کرد، نزدیکم توقف کرد، شیشه جلویی را پایین آورد، دو تا مردان جوان نشسته بودند، به من گفتند «کجا می روی؟»

- «می روم خانه.»

«بیا سوار شو که ما برسانیمت.»

- «نه؛ من پیاده می روم.»

«چرا سوار نمی شوی که ما برسانیمت؟»

- «شما از من چه می خواهید؟»

«می خواهیم که با تو عشق و حال کنیم.»

- «شما جوان هستید، من جوان دوست ندارم، من فقط مردان میان سال را دوست دارم.»

«چطوری میان سال دوست داری؟»

- «اگر چهل سال تان بود با شما سوار می شدم.»

«چهل ساله می خواهی؟»

- «بلی.»

«پس آن طوری که تو می خواهی هم یکی در عقب نشسته است.»

یک نفر در صندلی عقب نشسته بود، خودش در عقبی را باز کرد و گفت «بیا پیش من، من چهل ساله هستم.»

مرد هیکلی ای بود، اما از ۳۱ - ۳۲ سالش بیشتر نبود و خودش را به من چهل ساله معرفی کرد. گفتم «نه؛ سنت خیلی کم است، من نمی توانم پیش تو بیایم.»

«اگر خودت دوست نداری من هم نمی خواهم که با تو کاری بکنم. بیا سوار شو فقط حرف بزنیم.»

با آنها سوار شدم و در صندلی عقب کنار همان مردی که تنها نشسته بود نشستم. وقتی که کنارش نشستم او خودش را به من نزدیک کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت. گفتم «دستت را روی شانه ام نگذار، من با تو این کار را دوست ندارم.»

«من هم منظور دیگری ندارم، فقط به عنوان رفیق دستم را روی شانه ات گذاشتم که حرف بزنیم، اگر از من بدت آمده است که دستم را بر دارم؟»

- «اگر منظوری نداری پس عیب ندارد.»

«نه؛ من گفتم که منظوری ندارم.»

من از آنها خواستم که مرا بسوی خانه ببرند. آنها گفتند «عجله نکن، خانه ات هم می بریمت، اول کمی در خیابان ها دور می زنیم تا حرف بزنیم و بعد می بریمت خانه ات.»

یکی دو بار یک   خیابانی را دور زدند، من خیال کردم که جای دور نخواهند رفت. مردی که کنارم نشسته بود دستش را روی شانه ام گذاشته بود. همه شان داشتند با من حرف می زدند. آنها از من هر چیزی می پرسیدند و من جواب شان را می دادم. طرف نقاط دورتر شهر حرکت کردند، من خیال کردم که می خواهند دور بزرگتری بزنند. آن که دستش را از روی شانه ام گذاشته بود دستش را به داخل یخه ام حرکت داد، زیر پیراهنم برد و با سینه ام شروع کرد به بازی کردن. من دستش را هول دادم خواستم که دور کنم و گفتم «با من این طوری نکن، از این کارها خوشم نمی آید.»

نگذاشت که دستش را هول بدهم و گفت «فقط همین قدر اجازه بده که دلم خوش باشد، من انتظار بیشتر از این را از تو ندارم.»

- « من که همین را هم نمی خواهم، خیال نکن که من هم دوست دارم و تو هر کاری که بخواهی من به تو اجازه می دهم! بیشتر از این از من انتظاری نداشته باش.»

«نه؛ مطمین باش که من بیشتر از این از تو انتظاری نخواهم داشت.»

- «خلاصه اینکه پیش از پیش باید بدانی.»

«خیالت راحت باشد، فقط همین قدر برایم کافی است، تو خودت که راضی نیستی من هم چیز دیگری ازت نمی خواهم.»

داشت با سینه ام بازی می کرد، اما من هیچ حسی نسبت به او نداشتم. ماشین به دورترین نقطه شهر رسید و بسوی بیرون از شهر در حرکت شد. من کمی نگران شدم و گفتم «من نمی خواهم که دورتر از این بروم، برگردید، من می خواهم خانه بروم.»

«نگران نباش؛ ما پیشت هستیم.»

حدود چهار - پنج کیلومتر از شهر فاصله گرفتند و حرف به جایی رسید که یارو دیگر دو دستی مرا بغل گرفت و لبانم را شروع کرد به مکیدن. با این کارش حس خیلی بدی داشتم، نخواستم که برایش اجازه بدهم، اما او به من چسبیده بود و از سرم دستبردار نبود. تنها کاری که از دست من بر می آمد لبانم را به هم فشار دادم تا او نتواند که لبانم را بمکد، اما او باز هم لب و صورت و چشمانم را می لیسید. من بی اندازه حس بدی داشتم، اما چاره ای نداشتم. بالاخره حدود ده کیلومتری از شهر دور شدیم. ماشین را در وسط بیابان روی جاده ایستاندند، دو نفری که جلو نشسته بودند رفتند بیرون و این یکی به من گفت «شلوارت را در آر.»

- «نه من دوست ندارم.»

یک سیلی به گوشم زد و گفت «دوست نداری!»

در همین جا می خواست که کارش را بکند. من گفتم «من در اینجا می ترسم که اگر ماشین دیگری بیاید ما را می بیند، ماشین را حرکت بدهید و موقع حرکت هر کاری که  خواستی با من بکن.»

به آن دو نفر گفت «بیایید که برویم.» آنها دوباره سوار شدند و ماشین را حرکت دادند، این که کنارم نشسته بود کمی لبم را مکید، بعد سینه ام را مکید، بعد زیپ شلوارش را باز کرد آلتش را  در آورد و از من خواست که آلتش را بمکم. او کاملاً تحریک شده بود، اما من از مکیدن خود داری کردم و گفتم «نه من هیچ کاری دوست ندارم که با تو بکنم.» هر قدر که اصرار کرد و التماس هم کرد من قبول نکردم. بالاخره در حالیکه طاقتش به آخر رسیده بود سرم داد زد «چرا؟ چرا قبول نمی کنی؟ بی  شرف! من با انسانیت با تو حرف زدم...» و در حالیکه داد می زد با ضربات پر قدرتش چند مشت به سر و کله ام زد و با انگشتانش گلویم را فشار داد و حسابی خفه ام کرد. شاید که حدود ۳۰ ثانیه ای گلویم را فشرده نگه داشت، اصلاً نمی توانستم که نفس بکشم، وقتی که گلویم را رها کرد داغ انگشتانش در گلویم نشست و تا حدود ده روز دیگر هنوز باقی ماند، داغ چهار تا انگشت طرف چپ و یکی هم طرف راست گلویم. اگر گلویم را رها نمی کرد واقعاً که می توانست با یک دستش مرا بکشد. با ضربه های مشتی که به صورتم وارد کرد تمام صورتم را کبود کرد، که کبودی آن هم تا حدود ده روز دیگر در صورتم باقی بود. مردی که جلو کنار راننده نشسته بود از جیبش تفنگچه در آورد، لوله اش را به گلویم فشار داد و گفت «هر کاری که ازت می خواهد زود باش برایش بکن که می کشمت.»

- «پس منتظر چی هستی؟ شلیک بکن دیگر! من که از مرگ نمی ترسم.»

آن که کنارم نشسته بود چند سیلی محکم به گوشم زد و داد زد «شلیک کند! می خواهی شلیک کند! بی  شرف! ...»

در حالیکه زیپ شلوارش باز بود در همین لحظه فکر عجیبی به سرم زد. خودم را به آلتش نزدیک کردم که یعنی می خواهم آلتش را بمکم. گفت «راضی شدی؟ حالا می خواهی که با من حال کنی؟»

- «بلی راضی شدم.»

برای تشکر بغلم گرفت و کمی نوازشم کرد. و سپس برای اینکه قشنگتر حال کند کمربندش را باز کرد، شلوارش را از زانو هم پایین تر کشید، به صندلی تکیه زد و خمار در صندلی لمید تا من برایش حال بدهم. همین بود که بهترین فرصتی برای پیاده کردن هدفم را بدست آوردم. وارد عمل شدم تا عکس العملم را نشان بدهم. وقتی که دندان هایم را به هم فشار دادم به علت افراشتگی از میان دندان هایم به بیرون سرید، اما خوشبختانه که نرمه انتها در میان دندان هایم گیر افتاد. در این فرصت در میان دندان هایم آنچنان فشارش دادم که حتی دندان پایینی ام کج شد و کجی آن تا پنج - شش ماه دیگر زبانم را اذیت می کرد. موقع فشار دادن انتظار داشتم که یارو جیغ بکشد و نفری که جلو نشسته است به من شلیک کند. اما بعد از ۵ - ۶ ثانیه فشار دادن قسمت باقی مانده هم به طور معجزه اسا از میان دندان هایم به بیرون سرید؛ وگرنه من قصد رها کردنش را نداشتم. مهمترین هدفم که فلج شدن یارو بود بر آورده شد. در اوج آشفتگی و سراسیمگی به فکر وخیم تر شدن اوضاع شدم که ماشین در حرکت است، هنوز داریم از شهر دورتر می شویم، دو نفر دیگر هنوز انتظارم را دارند، دیگر مرگی هم در راه نیست و شاید که دست و پایم را بشکنند اما نمی کشند. ماشین به سرعت در حرکت بود، من فوراً کمرم را به نیمه جلویی ماشین حرکت دادم، به فرمان دست انداختم و تلاش کردم که ماشین را از جاده منحرف کنم. تنها گزینه ای که برای راننده باقی ماند ترمز کردن بود و با عجله ترمز کرد. ماشین با سرعت کم از جاده منحرف شد، اما در دو طرف جاده فضایی هموار و خالی زیاد بود. راننده در بغل دستی ام را باز کرد و دو نفری مرا به بیرون هول دادند. هدف من هم که همین بود خودم را سست کردم تا هولم بدهند، از ماشین بیرون افتادم و طرف کشتزار ها فرار کردم. من خیال کردم که شاید آنها پیاده شوند و مرا بزنند، اما آنها عجولانه تر از من به فکر فرار بودند. ماشین را دنده عقب به طرف جاده حرکت دادند، از سمتی که آمده بودند دوباره ۱۸۰ درجه مسیر شان را تغییر دادند و شتابان به همان سو فرار کردند. من موقع سرعت ماشین هم تلاش کردم که در را باز کنم و خودم را بیرون بیاندازم، اما کنترل آن دست راننده بود و آن موقع نتوانستم که در را باز کنم.

* * *

این روز ها  بیشتر از یک سال از مراجعه ام به UN شده بود. اما بعد از دریافت جواب رد اولی و ارسال نامه استیناف هنوز بلاتکلیف بودم. وکیلان UN به پرونده هایی که از نظر خودشان جالب بود زود جواب می دادند، اما پرونده های را که از نظر خودشان جالب نبود سالیان سال بلاتکلیف می گذاشتند. من خواستم که اتفاق آن شبی را به عنوان مشکل امنیتی به UN مطرح کنم تا زودتر تکلیفم را مشخص کنند. پس فردای آن به UN مراجعه کردم و در این مورد با من مصاحبه کردند. البته ممکن بود که این اتفاق در آینده برایم مشکل امنیتی هم به حساب بیاید؛ چون آسیبی که به آن مرد رسانده بودم ممکن بود که او  بعداً دست به انتقام بزند. اما با آن هم وکیلان هیچ توجهی به این موضوع نکردند و من باز هم برای مدت طولانی ای بلاتکلیف باقی ماندم.

 چهار روز بعد از افتادن آن اتفاق بر من منوچهر    در UN تاریخ تکرار مصاحبه داشت که هشت ماه بعد از مصاحبه اولی اش قرار شد که مصاحبه اش مجدداً تکرار شود. در روز مصاحبه اش منوچهر    برای مصاحبه از خانه بسوی UN می رود که در وسط راه پنج فرد ناشناخته از یک ماشینی پیاده می شوند و به او حمله می کنند. با مشت و لگت آنچنان به سر و صورت و تمام بدنش می کوبند که استخوان دماغش می شکند، تمام سر و صورتش کبود می شود، باد می کند و از دهن و دماغش خونریزی دارد.

اتفاقاً من هم همان لحظه دم دفتر UN بودم. به ارتباط مصاحبه امنیتی که با من کرده بودند این روز باز هم مرا خواسته بودند. منوچهر با همان حالت بد با تاکسی خودش را به دفتر UN رساند. خونریزیش هنوز نیایستاده بود، با حال بد پیش دفتر افتاد و دور و برش پر از خون شد. وکیل منوچهر    با یک مترجم بیرون آمدند، هیچ توجهی به منوچهر    نکردند و مثل گوسفندان به او نگاه می کردند. منوچهر    هشت ماه منتظر جواب مانده بود، اما قرار شد که مصاحبه اش باز هم تکرار شود. منوچهر    به وکیلش گفت «ببین که من در چه حالی افتاده ام!»

وکیلش گفت «متأسفم!»

«من بخاطر شما به این حال افتاده ام.»

«آنهایی که ترا زده اند حیوان هستند.»

من که در آنجا بودم با خود گفتم حیوان می گویی اما معنی حیوان را می دانی یا نه! فرق بین شما و حیوانات چه است که با این همه مشکل واضحی که ما داریم شما هنوز هم نمی خواهید که ما را قبول کنید. در ارتباط به اینکه گفت آنهایی که ترا زده اند حیوان هستند، من روبروی ده - پانزده نفر در جوابش گفتم «شما حیوانات از آن حیوانات حیوان تر هستید. وقتی می بینید که ما با مردم اینقدر مشکل داریم، پس چرا مثل آدم نمی خواهید که ما را قبول کنید؟»

در حالیکه منوچهر    در حال خیلی بدی قرار داشت و وکیلش بی تفاوت به او نگاه می کرد، من سر وکیلش داد زدم و گفتم «چرا مثل حیوان نگاه می کنی؟ حیوان! ببین که شما چه حالی به سرش آورده اید! ...»

وکیلش را روبروی مردم آنچنان تحقیر کردم که بی اندازه عصبانی شد و حتی از دماغش شروع کرد به خروپف کردن، که این خود علامت عصبانیت شدیدش را نشان می داد.

 آمبولانس آمد و منوچهر    را برد شفاخانه. تکرار مصاحبه اش چند روز به تأخیر افتاد و چند روز بعد مصاحبه اش تکرار شد.

من در گذشته فکر می کردم که فقط آدمان بافهم و باشعور به مقام وکالت و قضاوت می رسند؛ اما اینجا ببینید که چه آدمان احمقی هم به این مقام می رسند: در روز مصاحبه وکیلش از منوچهر    می پرسد «کسانی که ترا زدند کی بودند؟»

«من آنها را هرگز ندیده بودم و نمی شناختم؟»

«کجایی بودند؟»

«ترکیه یی.»

«چطور فهمیدی که ترکیه یی بودند؟»

«با من ترکی حرف زدند، من تا گفتم ترکی نمی دانم، آنها از دور و برم زدند به سر و صورتم.»

«چرا زدندت؟»

«چرایش را خود آنها می دانند.»

«چرا مرا نمی زنند؟»

«آیا تو تراوستی هستی که ترا بزنند؟ اگر تراوستی نیستی پس نباید که این سؤال را از من بپرسی.»

بیست روز بعد از مصاحبه وکیلش به منوچهر    جواب قبولی داد. شاید که همین کتک خوردن باعث شد که به او جواب رد ندادند. بعد از قبولیش قرار شد که او را به یکی از کشور های پناهنده پذیر بفرستند. مراحل اداری آن یک سال طول می کشید تا از ترکیه به آن کشور پرواز می کرد. در طول این مدت از اینکه شهر وان به منوچهر    خطرناک بود او را از وان به اسپارتا در غرب ترکیه انتقال دادند. همین بود که منوچهر    و ابوالفضل هر دو رفتند اسپارتا و من در خانه تنها ماندم.

* * *

بیشتر از یک سال شده بود که بلاتکلیف بودم. برای اینکه وکیلان زودتر پرونده ام را مورد بررسی قرار بدهند من هر چند روز یک بار به دفتر حقوق بشر مراجعه می کردم تا از آنجا به UN فشار بیاورند که زودتر به پرونده ام رسیدگی شود. در طول این مدت من به غیر از منوچهر    دیگر هیچ پناهجوی همجنسگرا را در شهر وان ندیدم. پناهجویانی که قبل از من در وان بودند به من می گفتند که پیش از تو دو تا همجنسگرای دیگر نیز اینجا بودند، اول استیناف گرفتند، بعد از استیناف دو سال منتظر نشستند، بالاخره جواب رد مطلق گرفتند و از اینجا رفتند. در دفتر حقوق بشر به من و منوچهر    می گفتند که به غیر از شما یک همجنسگرای دیگر نیز هست که به ما مراجعه می کند، اما خودش نخواسته است که کسی او را بشناسد و خودش را مخفی می کند. وقتی که منوچهر رفت    اسپارتا در اسپارتا با هشت - نه نفر همجنسگرایان دیگر آشنا شد. بیشتری آنها یا مدت ها بلاتکلیف مانده بودند و یا اینکه جواب رد گرفته بودند. من با دو نفر از آنها تلفنی حرف زدم. یکی از آنها به نام مهدی در سال ۲۰۰۴ به UN مراجعه کرده بود، در سال ۲۰۰۵ استیناف گرفته بود و تا ۲۰۰۶ هنوز بلاتکلیف بود. دیگری آن به نام علی رضا در سال ۲۰۰۵ به UN مراجعه کرده بود و در سال ۲۰۰۶ استیناف گرفته بود.

وقتی که با مهدی تلفنی حرف زدم او به من گفت «ماندن من و تو در اینجا سودی ندارد، من تصمیم گرفته ام که قاچاقی اروپا بروم. اگر تو هم می خواهی که بروی بیا که با هم برویم.»

- «من که تا حالا یک سال منتظر نشسته ام، اگر قاچاق بروم این یک سال وقتم چه می شود؟»

«بلی؛ یک سال بیهوده منتظر نشسته ای، دیگر کارش نمی شود کرد و بهتر است که بیشتر از این وقتت را هدر ندهی.»

- «مطمین هستی که انتظار کشیدن مان هیچ سودی ندارد؟»

«بلی؛ من مطمین هستم. همین یک ماه قبل سه نفر از همجنسگرایان دیگر که دو سال و سه سال انتظار نشسته بودند بالاخره قاچاقی رفتند طرف یونان.»

- «آیا هیچ کدام از همجنسگرایان را UN قبول نمی کند؟»

«چرا، دو - سه نفر را قبول کرده اند، اما همه مان را قبول نمی کنند.»

- «چرا قبول نمی کنند، آیا باور نمی کنند که ما در افغانستان و ایران مشکل داریم؟»

«نه موضوع این نیست، خودشان خوب می دانند که ما مشکل داریم، اما باز هم نمی خواهند که قبول کنند.»

- «علت اینکه UN ما  را قبول نمی کند چیست؟»

«علتش را من نمی دانم. کسی را که بخواهند قبول می کنند و کسی را که نخواهند قبول نمی کنند.»

- «آیا در اسپارتا همجنسگرایان زیاد هستند؟»

«اینجا ما هشت - نه نفری هستیم، اما در کایسری و شهر های دیگر زیاد هستند.»

- «آیا به آنهایی که در شهر های دیگر هستند نیز جواب رد داده اند؟»

«یک تعداد را قبول کرده اند، اما بسیاری از آنها را یا رد کرده اند و یا هنوز جواب نداده اند.»

- «آیا تو تصمیم قاطع گرفته ای که قاچاق بروی؟»

«بلی؛ چون ماندن در اینجا هیچ سودی ندارد.»

- «اما من تا نتیجه این یک سال انتظار نشستنم را نگیرم به این سادگی ولش نمی کنم.»

«اشتباه می کنی، حالا یک سال شده است و چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، جوانی می گذرد و دیگر نمی توانی که برای آینده ات کاری بکنی.»

- «عیب ندارد، یا نتیجه مثبت یا نتیجه منفی، اما وقت انتظارم را بدون نتیجه ول نمی کنم.»

مهدی راه قاچاق رفتن بسوی اروپا را چندین بار آزمایش کرد و بی اندازه سرگردانی کشید، اما او هم مثل من در هیچ بار موفق به رفتن نشد. من بخاطر خودم تأسف نمی کردم، اما بخاطر آنانی تأسف می کردم که مدت ها عمر انتظار شان را به مثل شاخه خشکیده رها می کردند. من در گذشته کمی امید قبول شدن در UN را داشتم، اما از مطلقاً رد شدن تعداد زیادی از همجنسگرایان که خبر شدم دیگر همان امید کمی را هم که داشتم از دست دادم. حالا فقط منتظر جواب رد مطلق بودم تا اول جواب رد نهایی را بگیرم و بعد فکر دیگری به خودم بکنم تا در آینده پشمانی ای از آن نداشته باشم.

* * *

زمانی که منوچهر    و ابوالفضل رفتند اسپارتا من در شهر وان تنها ماندم. دیگر خودم تنهایی گهگاهی لباس زنانه می پوشیدم، آرایش می کردم و در خیابان ها قدم می زدم. اکثراً لباس های ساده می پوشیدم یعنی فقط شلوار زنانه و پیراهن زنانه، اما چند روزی خودم را به سیم آخر زدم. یک تی شرت کوتاه بدون آستین و یخه باز زنانه و یک دامن کوتاهی با بلندی دقیقاً ۳۰ سانتی متر با یک جفت صندل پاشنه بلند پوشیدم، که بازو ها تا سر شانه، سینه، شکم و پا ها تا نزدیکی انشعاب از یکدیگر عریان می ماند. با این تیپ نزدیک غروب و عین وقت ازدحام در خیابان ها قدم می زدم. از هر طرف که می گذشتم تمام مردم به من نگاه می کردند. حتی از پنجره ها چندین نفر به من نگاه می کردند. در گذشته که تیپ ساده می زدم مردمانی که بدبین بودند عکس العمل نشان می دادند، اما حالا فقط تعجب می کردند و بس، که حتی بدبینی از یاد شان رفته بود. ماشین هایی که از خیابان می گذشتند سرعت شان را کم می کردند و بعضی ها با گوشی مبایل از من عکس می گرفتند. وان شهری است که حتی یک دختر در آنجا این کار را نمی کند. چند تا مردان راننده روبروی مردم به من پیشنهاد سکس دادند، اما من در آن حالت با هیچ کسی سوار نمی شدم. با این تیپ بیشتر از سه - چهار روزی دوام نیاوردم. یک روز با همین دامن کوتاه تیپم را درست کردم و قدم زنان رفتم طرف عکاسی که عکس بگیرم، در وسط راه ماشین پلیس کنارم توقف کرد، سوارم کرد، دوباره به خانه برگرداند و گفت «دیگر اجازه نداری که دامن بپوشی.»

- «در ترکیه دموکراسی است، هر کس در کار خودش آزاد است و هر کس می تواند که مثل خودش باشد.»

«بلی؛ در ترکیه دموکراسی است و وظیفه ما هم امنیت مردم است. اگر دامن بپوشی یک روزی می برندت و در کوه ها می کشندت.»

به این صورت پلیس به من اجازه نداد که دیگر دامن بپوشم.

* * *

در شهر وان بیشتر از هزار نفر پناهنده وجود داشت. من در میان پناهندگان هیچ همجنسگرایی را نمی شناختم، اما از جمله وانی ها با چند تا همجنسگرایان وانی آشنا شدم. آنها هیچ کاری نمی کردند که مردم در مورد آنها چیزی بداند و همه شان خودشان را مخفی کرده بودند. وانی ها مردمان نسبتاً متعصب هستند و کار هایی که من در آنجا می کردم برایم خطرناک بود.

یک روز یکی از همجنسگرایان وانی به نام دنیز که در دفتر حقوق بشر مدافع حقوق همجنسگرایان نیز بود به من گفت «حمید! کاری را که تو می کنی در اینجا خیلی خطرناک است. بعید نیست که یک روزی بخاطر این کارت ترا بکشند.»

- «زندگی که ذاتاً از من و تو گذشته است. این زندگی به درد من و تو نمی خورد. ما باید راه را برای کسانی باز کنیم که بعد از ما می آیند. ما باید خود را پل بسازیم تا آیندگان از روی ما بگذرند. ما پیشینیان را ملامت می کنیم که چرا این فرهنگ را از خود بجا گذاشته اند؛ پس آیندگان نباید که ما را ملامت بکنند.»

«این حرف را که تو می زنی خیلی کسانی این کار را کرده اند، اما به قیمت جان شان تمام شده است.»

- «دلت خوش است که زنده هستی، بالاخره این شکلی چند سال دوست داری که زنده بمانی؟»

دنیز یک همجنسگرای مرد بود، اما در چهره، حرف زدن، حرکات و عادت هایش بیشتر به زن شباهت داشت تا اینکه به مرد. وقتی که من حرف آخری را زدم که دلت خوش است که زنده هستی... تنش لرزید و با ادای زنانه بازو و شانه هایش را جمع کرد و گفت «واه!! مگر تو نمی دانی که در اینجا چه مردمانی زندگی می کنند؟ من در اینجا بزرگ شده ام و می دانم که مردم اینجا خیلی خطرناک هستند و یک روزی ترا می کشند.»

او که با تن لرزان بال و پرش را جمع کرد من غرق خنده شدم و لحظه ای از خنده نتوانستم که حرف بزنم.   با خود گفتم تو تقصیری نداری که از مرگ وحشت می کنی؛ چون هنوز وحشت را ندیده ای تا بدانی که مرگ هیچ وحشتی نیست. اگر با این شکل و قیافه زنانه ات افغانستان بروی و مسخره شدن را ببینی، آن زمان قدر مرگ را خواهی دانست که مرگ چقدر خوب است. او با تعجب پرسید «چرا اینقدر می خندی؟ مگر حرفم باورت نمی شود؟»

- «بلی؛ می دانم که همین طوری است و حرفت را باور می کنم. مرا برای این خنده گرفته است که تو نمی دانی که من از کجا آمده ام.»

«بلی؛ من می دانم که تو از افغانستان آمده ای و افغانستان جای خطرناکی است، اما اینجا هم مثل افغانستان یک منطقه خطرناک است.»

* * *

شامگهی هنگام تاریکی هوا در امتداد پیاده رویی در حالیکه لباس های نسبتاً زنانه بر تن داشتم از کنار پارکینگ بزرگی می گذشتم. پارکینگ دست چپم و دست راستم بزرگراه خلوتی بود. ماشینی دنبالم می کرد که سه تا مردان جوان سوارش بودند. هوا تاریک و پارکینگ کاملاً خالی و بی سر و صدا بود. ماشینی که دنبالم می کرد وارد پارکینگ شد، نزدیکم ایستاد و سه تا مردان جوان صدایم زدند تا  سوار شوم. نگه کوتا هی انداختم، دیدم جوان بودند، حرفی نزدم و به ره خودم ادامه دادم. به تکرار صدایم زدند، من به آنها گوش نسپرده پاسخی ندادم و باز هم به ره خودم ادامه دادم. اصولش هم همین بود، به مردانی که نمی خواستم جواب بدهم حرف شان را ناشنیده گرفته پاسخی نمی دادم تا روی شان باز نگردد. ماشین را از پارکینگ بیرون رانده دوباره وارد بزرگراه شدند. جاده یکسو بود، برای رسیدن به من، نخست مسیر طولانی ای را بایست می چرخیدند تا به من می رسیدند. مسیر طولانی را پیموده بسویم آمدند و ماشین را نزدیکم ایستاندند. یکی از آنها صدایم زد «بیا اینجا.»

این بار چاره ای جزء جواب دادن نداشتم؛ چون احساس خطر کردم که گر عصبانی گردند در این خلوت شب بر من خواهند تاخت. برای اینکه فرصتی دست شان نسپارم، نایستادم و در حالیکه داشتم به رهم ادامه می دادم، به نرمی جواب دادم «چه می خواهید؟»

«بیا با ما سوار شو.»

- «من با هیچ کسی سوار نمی شوم.»

«در این هنگام شب اینجا چی می کنی؟»

در حالیکه داشتم از آنها به تدریج فاصله می گرفتم، گفتم «آمده ام قدم می زنم.»

«چرا با ما سوار نمی شوی؟»

برای اینکه شری بر پا نکنند، دیگر خموشی را ترجیح داده به ره خودم ادامه دادم. دنبالم صدا زدند «آیا تو زنی یا مرد؟ اگر با کسی سوار نمی شوی، پس چرا این شکل و قیافه را به خودت درست کرده ای بی شرف؟...»

تا حالا فاصله بیشتری از آنها گرفته بودم، نمی شد که بسویم بیایند چون جاده یکسو بود و باز هم مسیر طولانی را دوباره بایست می چرخیدند تا به من می رسیدند. به عقب هم نیامدند، مسیر طولانی را دوباره پیش رو گرفتند تا شکار را از نزدیک بقاپند. شگرد شکار همین است، صیاد مستقیماً بسوی هدف نمی رود، نخست دور آن می چرخد تا در فرصت مناسب از فاصله نزدیک به آن چنگ بزند.  در آن پیرامون پشه ای پر نمی زد،  به وخامت اوضاع پی بردم و خونسردیم را حفظ کردم تا عجول نگردند. جاده برگشت نیز در کنار آنسوی همین جاده قرار داشت. تا رسیدن به تقاطعی که به جاده برگشت می پیوست فاصله چندانی نبود، اما دوباره رسیدن به جاده اینسو و نزدیک شدن به من ره درازی بود. به همین خاطر من نخست به هیچ گزینه دیگری روی نیاوردم، خرامیده قدم زدم تا آنها هنگام عبور از جاده آنسو عجول نگردند و پیاده بسوی من نشتابند. از وحشت قلبم در تپش بود، آنها بسوی تقاطع حرکت کردند، به نقطه تقاطع رسیدند، از تقاطع به جاده برگشت پیچیدند، از جاده برگشت خطی که من در آن قرار داشتم را نیز رد کردند و ره درازی که دوباره به خودم برسند را پیش رو گرفتند. من در این فرصت فوراً به آنسوی هر دو جاده ی رفت و برگشت شتابان تغییر مکان دادم و مسیرم را نیز ۱۸۰ درجه یعنی دوباره بسوی عقب تغییر دادم؛ چون اگر به مسیر اولی ادامه می دادم به اوج خلوت و خموشی می رسیدم. تا زمانی که آنها هنوز در دور دست بودند و من از چشم شان ناپدید بودم، ره زیادی را دویدم، اما زمانی که به جاده ی آنسو که خیال می کردند من در آنجا هستم نزدیک شدند دوباره به خرامیدن شروع کردم تا باز هم عجول نگردند. زمانی که نزدیک آمدند متوجه شدند که من به اینسوی هر دو جاده تغییر مکان داده ام. این بار خواستند از تقاطعی که در دسترس قرار داشت بسوی من بپیچند و مرا به دام بیاندازند. تقاطع در فاصله ای بود که من از نظر ناپدید نمی شدم. آنها بسوی تقاطع رفتند، من فوراً دوباره به آنسوی هر دو جاده تغییر مکان دادم، متوجه شدند که دوباره تغییر مکان دادم، از جاده برگشت به سرعت کم نزدیک شدند، در خط حضورم ایستادند، به یکبارگی سه تا در از دو بغل ماشین گشوده شد و سه نفری بسوی من شتافتند. تا آنها از عرض جاده بگذرند، من هم لحظه ای غفلت نکرده تا آخرین توان شروع به دویدن کردم. از اینجا تا نزدیک ترین جایی که رستورانی بود و چند نفری در آنجا بودند، بیشتر از دویست متری فاصله داشت. من این فاصله را با چنان شتابی دویدم، که در زندگی قدرت همچو شتابی را هرگز نداشته بودم و نخواهم داشت. حتی خودم حس کردم که در حال پرواز داشتم می دویدم. پا هایم به محض تماس به زمین دوباره از جا کنده می شد و فاصله زیادی را در فضا می پیمود. تا زمانی که من وارد رستوران نشده بودم، آنها هنوز در پی مرام بودند. اما زمانی که پا هایم وارد رستورانی شد که چند نفری در آنجا بودند، آنها لحظه ای پشت در ایستادند. اما از اینکه به ناکامی شرم آوری گردن نهاده بودند، بیشتر انتظارم را نکشیدند. اینکه اگر به چنگ آنها می افتادم، نمی شود تصورش را بکنم که چه بلایی بر سرم می آوردند.

* * *

یک سال و چند ماهی از مراجعه ام به UN گذشته بود، اما هنوز بلاتکلیف بودم. خواستم که اتفاق این شبی را نیز به عنوان مشکل امنیتی به UN مطرح کنم تا زودتر جوابم را بدهند. به این ارتباط فردای آن به UN مراجعه کردم. یک مترجم پشت در آمد، موضوع را برایش توضیح دادم، مترجم رفت نزد رییس تا از تصمیم رییس در این مورد به من خبر بدهد. لحظه ای انتظار کشیدم، مترجم برگشت و به من گفت «هر مشکلی که داری روی یک نامه بنویس و بیار به UN تحویل بده.»

از اینکه از نظر خودم مشکلم در افغانستان جدی بود، در UN به من اهمیت نمی دادند، مدت طولانی ای بلاتکلیف مانده بودم و دفعه قبل هم توجهی به مشکل امنیتی ام نکردند، من بی  اندازه عصبانی بودم، در اوج عصبانیت نامه ذیل را نوشتم و به UN تحویل دادم:




--------------------------------------------------------------------------------


نام و شهرت: حمید نیلوفر

 شماره پرونده: - - - - - - - -

به وکیل پرونده؛

 بدین وسیله به استحضار می رسانم که اینجانب در جریان اقامت طولانی مدت تحمیلی در شهر وان که یک شهر نسبتاً متعصب و سنتی می باشد، روز بروز مشکلات و خطرات در زندگی من در اینجا باز هم افزایش می یابد. من که ۱۸۰ درجه انحراف جنسی دارم، پس احساس ضرورت می کنم که ظاهر خودم را نیز مانند باطن خودم بسازم. اما متأسفانه که در همه جا مورد حمله و آزار و اذیت افراد متعصب و سنتی شهر وان قرار می گیرم. بگونه مثال از جمله چندین بار این آزار و اذیت ها سه شنبه گذشته ساعت 09:30 بعد از ظهر مورد حمله سه فرد ناشناخته قرار گرفتم، که با فرار توانستم جان به سلامت ببرم و به یک رستوران پناه بردم، که کارگران رستوران نیز شاهد سوءِ قصد آنها می باشند. حدود پانزده روز پیش نیز مورد حمله دو فرد ناشناخته قرار گرفتم که فوراً به یک فروشگاه پناه بردم. چندین مورد آزار و اذیت ها و حقارت های دیگر نیز وجود داشته است، که من به اکثر آنها اصلاً توجه نمی کنم و شخص خود شما هم شاید  یکی از جمله کسانی باشید که با دیدن من به صورتم تف بی اندازید، اما من اینگونه واکنش ها را کاملاً نادیده می گیرم.

چه زودتر و چه دیرتر وقوع یک حادثه بد در شهر وان برای من حتمی به نظر می رسد. اگر وجدان و شرف شما بگونه یست که حرف های من را باور نمی کنید، پس بیایید در خیابان ها مرا دنبال کنید تا به چشم خود ببینید که چگونه واکنش های در برابر من وجود دارد.

گرچه تجارب گذشته نشان می دهد که در اینجا آدم با مسؤلیت و بادرکی وجود ندارد که به غیر از منافع شخصی خودش به مشکلات پناهجویان و پناهندگان نیز توجه داشته باشد، اما من پیش از مواجه شدن به یک حادثه خطرناک می خواهم پیش از پیش به شما مسؤلین مربوط اطلاع بدهم تا بعد از افتادن اتفاقی بر من، آیینه غیر انسانی شما مسؤلین بی مسؤلیت بدست خودتان بیفتد.

بقیه روز های جوانی من که در اسارت شما هنوز در محدودیت می گذرد دیگر هرگز بر نخواهد گشت. پس من بخاطر داشتن حق زندگی خودم و امثال خودم، تا پای مرگ از هیچگونه مبارزه ای دست بر نخواهم داشت. هر انسان عاقل قبول می کند که در دولت اسلامی و جامعه سنتی افغانستان زندگی برای هر فرد همجنسگرا پر از محدودیت و خطر می باشد تا چه برسد بر شما وکیلان و حقوق دانان! اما با آن هم با پناه آوردن به UN تا حالا به غیر از محدودیت و اسارت هیچ چیز دیگری نصیب من نشده است. در واقع می شود گفت که با پناه آوردن به UN از چاله به چاه افتادم، که منتقل شدنم از استانبول به وان و بلاتکلیفی نامحدود خود گواهی از اسارت من می باشد. اگر نوشم نه ای نیشم چرایی؟ شما که فقط و فقط بخاطر مثل منی پناهجویان بی پناه در اینجا تغذیه می شوید، پس آن انسانیت شما در کجاست که ما را درک نمی کنید؟ اگر روزی با مورد حمله قرار گرفتن  در اینجا عضوی از بدن من ناقص شود، مطمین باشید که من روبروی دفتر UN با بنزین خودم را به آتش خواهم زد، تا ماهیت شما به مردمان ثابت شود، تا درس عبرتی باشد برای دیگران، تا در صید شما انسان سانان عنکبوتی قرار نگیرند.



--------------------------------------------------------------------------------


* * *

این بار نیز شکایتم به جایی نرسید و باز هم مثل گذشته برای مدت طولانی ای بلا تکلیف ماندم. در طول مدت انتظارم کسان زیادی را دیدم که با مشکلات نچندان جدی بعد از من به UN مراجعه می کردند و به زودی حتی در طول یکی دو ماه قبول می شدند. یک تعدادی هم بودند که مثل من اول استیناف می گرفتند، اما بعد از ارسال نامه استیناف به زودی قبول می شدند. اما من که مشکلم را از دیگران جدی تر هم می دانستم UN هیچ توجهی به پرونده ام نداشت. بالاخره از نامه شکایت قبلی بیشتر از یک ماه، از ارسال نامه استینافم بیشتر از یک سال و از مراجعه ام به UN یک و نیم سال گذشت، اما هنوز به مثل وسایل ناکارآمد در گوشه ای منتظر پرت شدن بودم. سیاست UN هم همین بود، کسانی را که مهم می دانستند در همان روز های اول قبول می کردند و کسانی که به نظر آنها مهم نبودند پرونده شان را در گوشه ای می گذاشتند تا در فرصت های بیکاری به زباله بفرستند. پناهجویان با تجربه که در آنجا بودند می گفتند که اگر احتمال قبولی قوی باشد آدم در همان ۲۴ ساعت اول مراجعه قبول می شود و اگر احتمال قبولی هر قدر ضعیف تر باشد به همان اندازه بیشتر منتظر می ماند. حقیقتاً کسانی هم بودند که در همان ۲۴ ساعت اول قبول می شدند. کسانی زیادی هم بودند که بعد از شش سال و هفت سال و حتی بعد از ده سال انتظار جواب رد مطلق را می گرفتند. در این حال برخورد UN که با پناهجویان همجنسگرا نیز ناخوشایند بود، من امید قبولی را کاملاً از دست داده بودم و فقط منتظر دریافت جواب رد مطلق بودم.  خودم را اسیر وقت در انتظار نشسته ام کرده بودم،  زمان داشت به ضررم می گذشت و هیچ امیدی برای آینده نداشتم. دچار افسردگی شدید شده بودم، در آن شرایط آزادی جنسی برایم تنها دلخوشی ای بود که انتظار کشیدن را تحمل کرده بودم، اما آزادی جنسی هم از افسردگیم نمی کاست؛ چون اگر تنها به آزادی جنسی می خواستم که دلم را خوش کنم، تنها در همان دقایقی می توانستم غم و غصه را فراموش کنم که به برطرف کردن نیاز جنسیم می پرداختم، اما بعد از آن باز هم همان فکر و خیال بود و همان غم و غصه.

* * *

من در زندگی عادت داشته ام که همیشه غم را به زودی فراموش می کنم و به غم های گذشته نمی اندیشم. اما حالا که می خواهم خاطراتم را بنویسم تمام درد های گذشته یکی یکی دوباره تازه می شود. این روز ها که بی اندازه از زندگی خسته بودم تصمیم گرفتم که یک روزی خودکشی کنم. پنج لیتر بنزین گرفتم تا روی لباس هایم بریزم و خودم را روبروی دفتر UN آتش بزنم.  خواستم خودکشی کنم اما وکیلان UN در این مورد باید پاسخگو بمانند. به این منظور اول به دفتر حقوق بشر خبر دادم تا آنها بدانند که من بخاطر وکیلان UN ناچار به خودکشی شدم. در دفتر حقوق بشر به من گفتند «خودکشی نکن ما آنها را وادار می کنیم که جوابت را بدهند.»

- «نه؛ آنها با من لج کرده اند و هیچ وقت به من جواب نخواهند داد. من بنزین گرفته ام و خودم را آتش می زنم.»

وقتی که این حرف را زدم، از دفتر حقوق بشر با UN تماس گرفتند، اما وکیلان UN که غرق خودخواهی بودند به این موضوع هیچ اهمیتی ندادند. از دفتر حقوق بشر یک خبرنگار جرمن را که آنجا آمده بود با من فرستادند تا در مورد شرایط زندگیم با من مصاحبه کند. خبرنگار جرمن خانه ام آمد، با من مصاحبه کرد، از خانه ام فیلمبرداری کرد، از گالن بنزینی را که گرفته بودم نیز فیلمبرداری کرد و سپس در این مورد با UN تماس گرفت. از UN در جوابش گفتند تو یک خبر نگار هستی و ما خارج از مقررات UN نمی توانیم کاری انجام بدهیم. خبرنگار با من جلو دفتر UN رفت تا در آنجا نیز با من مصاحبه کند و در مقابل دفتر از مصاحبه ام فیلمبرداری کند.  بیرون دفتر UN سه تا کمره (دوربین) کار گذاشته شده بود و مسؤلین از داخل همیشه بیرون را زیر نظر داشتند. زمانی که به آنجا رسیدیم و خبرنگار خواست که با من مصاحبه و فیلمبرداری کند فوراً در دفتر باز شد، مسؤل مربوط که انگلیسی نمی دانست با دستپاچگی آمد بیرون و با اشاره به خبرنگار اجازه نداد که فیلمبرداری کند. به زودی یک مترجم نیز با دستپاچگی آمد بیرون، با خبرنگار حرف زد و اجازه نداد که فیلمبرداری کند. مترجم به خبرنگار گفت در اینجا به هیچ کسی اجازه داده نمی شود که فیلمبرداری کند.

خلاصه اینکه من قطعاً تصمیم خودکشی را گرفته بودم. این روز ها نه آرایش می کردم و نه در خیابان ها قدم می زدم. سه - چهار تا مردانی بودند که من با آنها رابطه داشتم. از اینکه آنها همه میان سال و زن دار بودند هیچ یکی از آنها زود زود سراغم را نمی گرفتند، اما من به دفعاتی بیشتر از آنکه آنها می خواستند احساس نیازمندی می کردم، از این رو من ناگزیر بودم که رابطه ام را در عین زمان با سه - چهار نفر حفظ بکنم. این روز ها آنها که می خواستند پیشم بیایند، من به آنها می گفتم که من دیگر این کار را نمی کنم و تصمیم گرفته ام که در زندگی این کار را دیگر تکرار نکنم. روزی که می خواستم خودکشی کنم به خود گفتم من بخاطر وکیلان UN می خواهم خودکشی کنم، اما چه فرقی به حال آنها دارد؟ اگر آنها آدم باشند و اگر وجدان و شرف داشته باشند، وقتی که واضحاً می دانند که من نمی توانم در افغانستان زندگی کنم، مثل آدم باید قبول کنند، پس وقتی که آدم نیستند من بخاطر آنها چرا باید خودکشی کنم؟ من در میان مردم نیز بدبینان زیادی دارم و نباید کاری کنم که آنها شاد گردند.

بناءً تصمیمم مطلقاً عوض شد و تصمیم گرفتم که در مقابل مردم و وکیلان UN باید بیایستم.

* * *

 تصمیمم عوض شد و کاری را که بایستی می کردم کاملاً بر عکسش را کردم. رفتم حمام یک دوش حسابی گرفتم، شلوار گلدار دخترانه و پیراهن دخترانه کوتاه پوشیدم که شکمم لخت مانده بود، زیر ابرو هایم را برداشتم، خودم را آرایش کردم و دم غروب رفتم بیرون برای قدم زدن. یکی دو ساعت در خیابان قدم زدم. چند نفر نزدیکم آمدند و پیشنهاد سکس دادند، بعضی ها شان تنهایی و بعضی هم دو نفری و سه نفری. تعداد نفراتش را نشمردم، اما در کل مواردی که پیشنهاد دادند در آخر تا دوازده مورد به یادم آمد. به هیچ کدام از آنها جواب ندادم، من که جواب نمی دادم بعضی ها کمی اصرار می کردند و بعضی هم بدون اصرار دیگر حرفی نمی زدند و می رفتند. بالاخره در مورد سیزدهم یک مردی با ماشین مدل بالا آمد نزدیکم و پیشنهاد داد. وقتی که به قیافه اش نگاه کردم دیدم از آن تیپ های بود که چشم خودم هم به آنها می افتاد. سوار شدم و به یکدیگر سلام دادیم. او از من پرسید «کجا می روی؟»

- «کجا دوست داری که برویم؟»

«چند می گیری؟»

- «من پولی نیستم خودت را می خواهم، بیا با من خانه، اگر خودت خواستی کمکم کنی ازت ممنون می شوم و اگر نخواستی هم من خودت را می خواهم و ازت ممنون می شوم.»

با من آمد خانه، یکی دو ساعت مهمانم شد و خودش صد لیره هم برایم داد. صد لیره در مورد من پول زیادی بود و مخصوصاً از این تیپ ها که بدون پول هم به آسانی گیر نمی آمد. من از هیچ کس پول نمی خواستم و کسانی که پیشنهاد پول می دادند من به دلخواه آنها می سپردم و بعضی ها پول خوبی می دادند. اگر من پول می خواستم مردمان پول بده سراغ زن و دختر می رفتند و در آنصورت دیگر کسی سراغ من نمی آمد. من در اصل چندان خواستنی هم نبودم اما تنها آنچه که بازارم را گرم کرده بود عدم رقابت در شهر وان بود. یعنی در آنجا من تنها همجنسگرایی بودم که بدون ترس خودم را رو کرده بودم و هرکه که همجنس می خواست می آمد سراغ من.

در اینجا گفتم من تنها همجنسگرایی بودم که بدون ترس خودم را رو کرده بودم. و در عوض همجنسگرا اگر بگویم که من تنها مردی بودم... گفتنش برایم سخت است. زیرا برای من خیلی ناراحت کننده است که صفت مرد در مورد من بکار برده شود. صفت زن هم برایم جالب نیست؛ چون صفت زن در مورد من اغراق آمیز است و من حرف اغراق آمیز را دوست ندارم. صفت زن را بخاطر اغراق بودنش دوست ندارم اما صفت مرد برایم ناراحت کنندست. تنها صفتی را که من برای خودم مناسب می بینم ایزک است و آن هم در صورتی که به منظور مسخره کردن گفته نشود.

* * *

صد لیره از پیشش گرفتم و غروب فردای آن باز هم خودم را آرایش کردم و رفتم بیرون برای قدم زدن. موقع قدم زدن یک مردی داشت پیاده دنبالم می کرد و پیشنهاد سکس می داد. من به قیافه اش نگاه کردم و دل نادل بودم که جوابش را بدهم یا ندهم. داشتم به این فکر می کردم که جوابش را بدهم یا ندهم که در همین موقع در خیابان نیز یک ماشینی دنبالم افتاده بود و از کنارم این بر و آن بر می چرخید تا سوارم کند. آن که با ماشین دنبالم بود من اصلاً به فکرش نبودم چون اصلاً برایم جالب نبود. مردی بود حدود ۲۷ - ۲۸ ساله، جوان، لاغر و قد بلند، که من نه جوان دوست داشتم و نه لاغر. روز قبل نیز دنبالم افتاده بود و اصرار هم کرده بود اما قیافه اش یادم نمانده بود. این دفعه که چند بار اصرار کرد و من جوابش را ندادم بالاخره ماشین را نزدیکم ایستاند، از ماشین پیاده شد، آمد در پیاده رو کنارم، یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت «دوستت دارم عزیزم بیا با من.»

- «وای! دستت را دور کمرم حلقه نکن که مردم می بینند زشت است.»

«پس بیا برویم یک جای خلوت که مردم نبینند.»

- «نه من اصلاً این کاره نیستم. دستت را دور کن از دور کمرم.»

پیش از این نیز چند بار که اصرار کرده بود من جوابش را نداده بودم و در اینجا هم که گفتم من اصلاً این کاره نیستم دستت را از دور کمرم دور کن، یارو عصبانی شد، گردنبند نقره ای داشتم، به گردنبندم دست انداخت آنرا به زور کشید. هم گردنبند گسست و هم گردنم پاره شد. همزمان در حالیکه داشتم قدم می زدم یک پایش را جلو پایم گذاشت تا بزندم به زمین، اما من تعادلم را حفظ کردم و زمین نخوردم. شروع کرد به مشت و لگت زدن. من داشتم راه می رفتم او همزمان با اینکه مرا با مشت و لگت می زد می گفت «تو این کاره نیستی! پس چرا این شکل و قیافه را به خودت درست کرده ای؟ با هر کس می روی با من نمی روی! آنها چقدر پول برایت می دهند که من دو برابر آنرا بدهم؟»

- «من در زندگی با هیچ کسی نرفته ام و هیچ وقت این کار را نکرده ام.»

«دروغ چرا می گویی بی شرف؟ من خودم دو نفر را می شناسم که تو با آنها خوابیده ای.  من دوستت داشتم، دیروز هم برایت خیلی اصرار کردم اما تو جوابم را ندادی...»

در پیاده رو روبروی مردم به من حمله کرد، خودش فقط چند مشت و لگت زد دیگر ولم کرد سوار ماشینش شد و رفت. در بین مردم کسان زیادی بودند که نسبت به من بدبین بودند و کسان زیادی هم بودند که قصد حمله کردن به من را داشتند، اما هیچ کس جرأت نمی کرد که نفر اول خودش حمله کند. وقتی که روبروی مردم به من حمله کرد، خودش به مجردی که رهایم کرد، دو نفر رهگذر  نیز به او پیوستند. آن دو نفر یکی دو مشت و لگت که زدند من از پیش شان فرار کردم، وقتی که داشتم از پیش آنها فرار می کردم همزمان شماره پلاک ماشینش را نیز یاد داشت کردم تا به پلیس شکایت کنم. من فکر کردم که اگر کمی بدوم این دو نفر دیگر دنبالم نمی آیند، اما آنقدر کینه توز بودند که دیگر اصلاً از سرم دستبردار نبودند. هنگام شام بود و هوا تاریک. در امتداد پیاده روی کنار خیابان بزرگی روان بودم که در آن هنگام ماشین های زیادی از آنجا رفت و آمد می کردند. آن دو نفر دنبالم می دویدند، هیچ پناهگاه مناسبی در آن پیرامون نبود که پناه ببرم، لذا راهم را از پیاده رو به عرض خیابان منحرف کردم و از روبروی ماشین هایی که در حرکت بودند به نوار وسط دو جاده رفت و برگشت عبور کردم تا آنها دست از سرم بردارند. اما کیست که به این سادگی دستبردار باشد! در اول می خواستم که به آنسوی خیابان بگذرم و اصلاً فکر نمی کردم که آنها هم به آنسوی خیابان دنبالم بدوند. اما دیدم که آنها نیز از جلو ماشین ها دنبالم دویدند، من ترجیح دادم که در امتداد نوار وسط جاده های رفت و برگشت بدوم تا آنها در آنجا بر من نتازند. اما حالا به مصیبت عجیب تر از هر آنچه که فکرش را کنم گرفتار شده ام. در نوار وسط نیز به شتاب دنبالم دویدند. به زودی به چهارراه پر ترددی رسیدم که چراغ سبز و قرمز آن لحظه به لحظه در حال تغییر بود. اول خواستم که از چهارراه بگذرم، دیدم که آنها نیز با شتاب خواستند که به آنسوی چهارراه دنبالم کنند. زمانی که به وسط چهارراه رسیدم ماشین های زیادی از آنجا عبور و مرور می کردند. فکر کردم که اگر در یک جای خلوت گیرم کنند حسابی کتکم خواهند زد. ترجیح دادم که در وسط چهارراه در میان ماشین هایی که عبور و مرور می کردند همان جا بمانم. از اینکه ترافیک سنگینی از وسط چهارراه می گذشت آنها ترسیدند که در آنجا به من حمله ور شوند. من در وسط چهارراه ایستادم، آنها از آمد و رفت ماشین ها به گوشه چهارراه فرار کردند، در گوشه چهارراه منتظرم ایستادند تا هر طرفی که بروم دنبالم بدوند. بی صبرانه منتظر بودند که از وسط چهارراه بیرون بروم،  دو - سه دقیقه ای حوصله کردند و دیگر حوصله شان که به آخر رسید به داخل چهارراه بسویم دویدند. من ترجیح دادم که هیچ طرف فرار نکنم و همان جا بمانم. خیال کردم که با دوبدن بسویم می خواهند هولم کنند تا از آنجا فرار کنم. فکر نمی کردم که در آن جا به من حمله کنند، اما وقتی که رسیدند دو - سه مشت و لگت زدند من عمداً پیش روی ماشین های فرار کردم که در حرکت بودند، آنها خیال کردند که من به آنسوی خط عبور ماشین ها فرار می کنم، کمی دنبالم دویدند، اما من پیش روی ماشین هایی که در حال حرکت بودند ایستادم و از آنجا تکان نخوردم. آنها برای اینکه مسؤل راهبندان شناخته نشوند از راننده ها خجالت کشیدند و دوباره به گوشه چهارراه فرار کردند. چهارراه مربعی شکل ساده بود و هیچ دایره و خالیگاهی در وسط نداشت. من در وسط چهارراه مانده بودم و چراغ سبز و قرمز آن لحظه به لحظه در حال تغییر بود. هر لحظه که چراغ زرد می شد آنها به وسط چهارراه می دویدند و دو - سه مشت و لگت می زدند، تا حالا چراغ سبز دیگری روشن می شد و من پیش روی ماشین های فرار می کردم که به حرکت می افتادند. آنها تا اینکه بار دیگر چراغ زرد روشن شود دوباره به گوشه چهارراه فرار می کردند. دور و بر چهارراه تمام مردم متوجه من شده بودند که به من حمله شده است. آهسته آهسته رهگذران دیگری نیز به حمله کنندگان پیوستند و بتدریج به تعداد آنها اضافه شد. متوجه شدم که سه - چهار نفر دیگر نیز به جمع آنها اضافه شده است. حدود ده دقیقه ای در وسط چهارراه ماندم. در اول که تعداد شان کم بود از مسؤلیت پذیری ایجاد راهبندان سنگین می ترسیدند و جرأت نمی کردند که سر راه ماشین هایی که در حال حرکت بودند به من حمله کنند. بالاخره تعداد شان به حدود ده نفر رسید. زمانی که تعدادشان را زیاد دیدند خود را در مقابل راهبندان سنگین و آمد و رفت ماشین ها قوی تر احساس کردند. در آخرین هجوم متوجه شدم که با آنکه چراغ سبز هم روشن شد آنها با روحیه عالی از چند طرف چهارراه به من ریختند. زمانی که به من رسیدند بعضی ها شروع کردند به مشت و لگت زدن و بعضی هم به علت ازدحام نتوانستند که خود را به من نزدیک کنند. آدم در این حالت مغشوش می شود و نمی داند که چطوری کتک می خورد. ضرباتی از سمت های نامعلوم به هر قسمت بدنم وارد شد و ندانستم دقیقاً کی و به چه شکلی به زمین افتادم. در حالیکه تازه به زمین افتاده بودم و از دور و برم شروع کردند به لگت زدن، چشمم به ماشین پلیس افتاد که تازه می خواست از گوشه چهارراه به دست راست بپیچد و از صحنه فرار کند. من در حالیکه به زمین افتاده بودم فوراً با کشیدن سوت بلند از جا برخواستم و بسوی ماشین پلیس دویدم. حمله کنندگان که دیدند من بلند سوت کشیدم و به آنسو نگاه کردم، آنها نیز بسوی ماشین پلیس نگاه کردند و فوراً به سمت های دیگر فرار کردند. در این حال آنها به سمت های دیگر در حال فرار بودند که پلیس خودش می خواست به سمت دیگری فرار کند. اما پیش از اینکه ماشین پلیس در حال پیچیدن بتواند سرعت بگیرد من به سرعت بیشتر دویدم راهش را بستم و دیگر هیچ چاره ای جز تحویل گرفتن من نداشت.

در اول من خیال کردم که پلیس هم بخاطر بدبینی نسبت به من می خواست که از صحنه فرار کند، اما بعداً به اصل قضیه پی بردم که این چهارراه و این خیابان بزرگ دو منطقه ای را از هم جدا می کرد که به دو کلانتری جداگانه تعلق داشتند و من که در نقطه مرکز چهارراه مورد حمله قرار گرفته بودم، این نقطه به منطقه مربوط به آنها تعلق نداشت. وقتی که خودم را جلو ماشین پلیس رساندم و آنرا وادار به توقف کردم، پلیس از ناچاری سوارم کرد. من که پلاک ماشین اولین فرد حمله کننده را یادداشت کرده بودم، در همین لحظه از پلیس خواستم که شاکی شوم. پلیس در اینجا به شکایتم گوش نکرد و در نقطه دورتری پیاده ام کرد. من از پلیس خواستم که پیاده ام نکند و مستقیماً به کلانتری ببرد تا از نفر اولی شکایت کنم. اما پلیس گفت خودت برو به کلانتری شکایتت را بگو. علت اینکه چرا پلیس پیاده ام کرد بعداً دریافتم که آنها دنبال آسوده طلبی بودند و در اکثر حوادث می خواستند که از گرفتاری و درد سر  فرار کنند. در حالیکه از دهن و دماغم خون آمده بود و لباس هایم هم خونی شده بود،  خودم از همان جا بسوی کلانتری رفتم، به کلانتری مراجعه کردم و موضوع شکایتم را توضیح دادم. در کلانتری محل حادثه را از من پرسیدند. من محل حادثه را گفتم «چهارراهی در امتداد خیابان ایکی نیسان جاده سی»

گفتند «آن نقطه به این کلانتری مربوط نمی شود.»

به کلانتری دیگر زنگ زدند تا بیایند و مرا تحویل بگیرند. از کلانتری دیگر دو تا افسر پلیس با یک ماشین آمدند و محل حادثه را از من پرسیدند. من که به آنها هم محل حادثه را گفتم آنها نیز گفتند که آن نقطه به کلانتری ما مربوط نمی شود. در حالیکه افسران پلیس از هر دو کلانتری در آنجا حضور داشتند، با یکدیگر در گفتگو شدند تا یکی از آنها باید تحویلم بگیرند. بالاخره قرار بر این شد که از هر دو کلانتری یک یک پلیس با من بروند تا من نقطه دقیق حادثه را به آنها نشان بدهم. وقتی که رفتیم و نقطه دقیق حادثه را به آنها نشان دادم، هر کدام از آنها به یکدیگر می گفتند که این نقطه به ما مربوط نمی شود به شما مربوط می شود. بالاخره برای اینکه یکی از آنها زودتر تحویلم بگیرند، من گفتم «من چه کاری به مرکز چهارراه داشتم که در آنجا به من حمله می کردند! من اول در امتداد پیاده رو داشتم قدم می زدم که آنها به من حمله کردند و به وسط چهارراه کشیدندم.»

اینجا بود که نقطه اصلی باید مشخص می شد که در کدام پیاده رو به من حمله شده است. یکی از آنها فوراً پرسید «در کدام پیاده رو بود که حمله کردند، این دست خیابان یا آن دست  خیابان؟»

من پیاده رویی که در آن به من حمله شده بود را برایشان نشان دادم. وقتی که پیاده رو را نشان دادم، یکی از آنها خوشحال شد و با اطمینان مرا به دیگرش تحویل داد و دیگرش با پریشان حالی تحویلم گرفت. پلیسی که از پیشم فرار کرده بود پیاده رو به خود آنها مربوط می شد.

* * *

از نامه قبلی که به ارتباط سوءِ قصد آن سه نفری که از پیش شان به رستوران فرار کرده بودم به UN نوشتم تا افتادن این اتفاق بیشتر یک ماهی گذشته بود، اما هنوز پرونده ام مثل گذشته راکد بود. این بار خواستم که این اتفاق را نیز به عنوان مشکل امنیتی به UN مطرح کنم تا زودتر به پرونده ام رسیدگی کنند. در حالیکه هم گردنم پاره شده بود، هم پیشانی ام در وقت کتک خوردن شکسته بود و هم از دهن و دماغم که خونریزی کردم لباس هایم خونی شده بود، فردای آن با گردن پاره، پیشانی شکسته و لباس های خونی به UN مراجعه کردم تا مشکل امنیتی ام را قبول کنند.

 این بار بخاطری که باز هم کتک خورده بودم و علامت های آن در بدنم بود باز هم برای مصاحبه امنیتی پذیرفتندم.

با مترجم داخل دفتر رفتم و یک خانم میان سال پرخاشگر که رییس UN شهر وان بود داخل دفتر شد. این خانم را می گفتند که ملیت انگلیسی دارد و رییس UN وان است. در اول من خیال کردم که شاید باشخصیت باشد، اما وقتی که آمد و روبرویم نشست چشمانش را بسویم کشید، غر زد و گفت «چی هر روز یک دروغی درست می کنی می آوری تحویل ما می دهی و وقت مان را ضایع می کنی!»

من هم دو برابر او چشمانم را بسوی خودش کشیدم، دو برابر او غر زدم و گفتم «من چه دروغی به شما گفته ام؟ من برای هر حرفم سند زنده و شاهد زنده دارم.»

او از غر زدنش کمی کاست و گفت «چی شده، باز چه می خواهی بگویی؟ »

من از غر زدنم هیچ کم نکردم و غر زده گفتم «چیزی که هر وقت شده است باز هم تکرار می شود و اگر قرار باشد که تکرار نشود من به شما مراجعه نمی کنم.»

در ظاهر کمی رحم شد و گفت «خوب، پس بگو که چه اتفاقی افتاده است.»

موضوع را تعریف کردم و گفتم «دیروز غروب در امتداد پیاده رو داشتم قدم می زدم یک مرد به من پیشنهاد سکس داد، من پیشنهادش را قبول نکردم، او عصبانی شد به من حمله کرد، وقتی که مردم دیدند او به من حمله کرده است مردم نیز به او پیوستند...»

تمام جریانی از شروع حمله تا شکایت به پلیس را برایش توضیح دادم. در آخری حرفم که جریان را برایش توضیح دادم، خانم شاید که به قصد مسخره کردن از من پرسید «چرا پیش از اینکه به تو حمله کنند تو به کلانتری مراجعه نکردی، پلیس در کلانتری برای چیست؟»

- «کلانتری از آنجا چند کیلومتر فاصله دارد، تنها پناهگاهی که در آنجا به فکرم رسید همان نقطه پر تردد مرکز چهارراه بود و من به همان جا پناه بردم.»

«وقتی که دیدی بسویت آمد چرا نرفتی کلانتری؟»

سه - چهار بار عین همین سؤال احمقانه را تکرار کرد، من هر جوابی که می دادم او باز هم همین سؤال را تکرار می کرد و می گفت «چرا از همان اول به پلیس شکایت نکردی؟»

بالاخره من در جوابش گفتم «آنچه تجربه ای را که تو داری من ندارم.»

با شنیدن این جواب لبخند بی رمقی زد و دیگر دهنش نجنبید.

وقتی که من دیدم او در زبان بازی پیشم کم آورد خواستم که در هدف اصلی ام نیز بر او غلبه کنم و قبولی را که حق مسلم خودم می دانستم هرچه زودتر بدست بیاورم. در این فرصت به او گفتم «من به شما حق می دهم که به هر شکلی که خودتان لازم می دانید واقعیت ها را کشف کنید، اما در مورد من که همه چیز کاملاً واضیح است. شما می بینید که من حتی در اینجا اینقدر مشکل دارم، پس چه برسد بر افغانستان که افغانستان مرکز تمام نادانی ها ست! اما با وجودی که یک بار   به من جواب رد داده شد، یک سال دیگر می گذرد که من نامه استینافم را فرستاده ام و شما هنوز جواب دیگری برای من نداده اید.»

با لحن مسخره امیز گفت «تأسف می کنم به حالت! از نظر ما رد شده ای.  ما دیگر  نمی نتوانیم که برایت کاری بکنیم. همین که در ترکیه هم هستی، ماندن در اینجا هم کار آسانی نیست، این ما هستیم که پلیس ترکیه هنوز دیپورتت نکرده است.»

وقتی که با لحن مسخره امیز گفت تأسف می کنم به حالت، از لحن مسخره آمیزش بدم آمد و برای اینکه فکر نکند که من آدم کوچک و عاجزی هستم در جوابش گفتم «قابل تأسف نیست که برای من تأسف بکنی؛ چون در گذشته هر آنچه که در قسمتم بوده است سرم آمده است و در آینده هم هرچه که در قسمتم باشد سرم خواهد آمد. هرچه که بر سرم هم بیاید دیگر برای من عادی شده است و هیچ فرقی به حال من نمی کند. دیگر برای من آب از سر پریده است.»

وقتی که گفتم برای من آب از سر پریده است، مترجم نتوانست که این حرفم را ترجمه کند. او در جوابم گفت «به حال تو چه فرقی بکند و چه نکند از طرف ما رد هستی و ما دیگر نمی توانیم که برایت کاری بکنیم.»

همچنان گفت «مشکل امنیتی ات در ترکیه هیچ تأثیری بر پرونده ات در UN ندارد، اگر در اینجا مشکلی امنیتی هم داری به پلیس مربوط می شود.»

- «آخر همین مشکل امنیتی را که به ارتباط گرایش جنسی ام در اینجا دارم در افغانستان بدتر از این است.»

«می توانی از پلیس درخواست انتقالی بکنی که ترا از وان به یک شهر دیگری انتقال بدهند و اگر مشکلی داری حتماً انتقالت خواهند داد.»

در حالی پیشنهاد انتقالی را به من داد که من قصد رفتن به هیچ شهر دیگری را نداشتم. زیرا UN در سراسر ترکیه فقط در وان و آنکارا دفتر داشت و بس. و پلیس پناهندگان را به آنکارا هم نمی فرستاد. من قصد داشتم تا روزی که تکلیفم مشخص نشود در شهر وان باید بمانم و UN را از نزدیک زیر فشار بگیرم تا زودتر تکلیفم را مشخص کنند.

مصاحبه تمام شد. او در آخر به من گفت «از دست ما که چیزی بر نمی آید. باز هم اگر می خواهی که چیزی به پرونده ات اضافه شود برو یک نامه بنویس و بیار اینجا تحویل بده.»

من خیال کردم که او در ظاهر هرچه که به من گفت در باطن شاید نیت بدی نداشته باشد. بناءً در جوابش گفتم «نه؛ لازم نمی دانم که چیزی بنویسم، همین که موضوع را به شما توضیح دادم کفایت می کند.»

لبخند بی رمقی زد، دیگر چیزی نگفت و از جا برخاست.

* * *

وقتی که از دفتر بیرون شدم و بسوی خانه حرکت کردم از آن حرفی که گفتم لازم نمی دانم چیزی بنویسم و همین که موضوع را به شما توضیح دادم کفایت می کند، پشیمان شدم. به خود گفتم نظر به برخوردی که این زن با من کرد بعید است که انسانیت سرش شود. اتفاق دیشبی که برایم افتاد، پس به امید این زن نباید که پرونده ام را بدون تغییر بگذارم. به این صورت تصمیم گرفتم که یک نامه بنویسم و به UN تحویل بدهم. رفتم خانه نامه ذیل را نوشتم و به UN تحویل دادم:




--------------------------------------------------------------------------------


نام و شهرت: حمید نیلوفر

 شماره پرونده: - - - - - - - -

  به مقام رییس؛

در مصاحبه امنیتی روز جمعه گذشته شما پیشنهاد درخواست انتقالی از سوی پولیس را به من دادید. با انتقالی ها و سرگردانی های بیهوده مثل گذشته یعنی از استانبول به وان  و به همین صورت از وان به هر شهر دیگری دردی دوا نمی شود. من نمی خواهم که از چشم ها دور بمانم. من می خواهم که در سایه تحت حمایت دستان شما قرار داشته باشم، مانند آن علامت UN که انسان را زیر حمایت دستانش قرار داده است. اما من می ترسم که مبادا این دست ها نیز مانند دستان دیگر برای من چنگال دربیاورند، یعنی خاموشی و بی تفاوتی بعد از نیش زدن های قبلی و یا نیش زدن های مجدد. من می دانم که گفتن اینگونه کلمات بیش از پیش شما را به لج می اندازد، اما دست خودم نیست و دیگر زندگی هم برایم ارزشی ندارد. من بیشتر از بهره مند شدن از یک توجه مثمر و انسانی در انتظار مواجه شدن به خشونت های فجیع تر در زندگی می باشم.

 در مصاحبه امنیتی روز جمعه گذشته شما به من گفتید که مشکل امنیتی ام به پلیس مربوط می شود. پس زمانی که در وسط چهارراه چندین نفر به من ریخته بودند و داشتند با مشت و لگت می زدندم و در عین حال پلیس که در آنجا حضور داشت، چرا خواست که از صحنه فرار کند؟

 بدون در نظر داشت بی توجهی از سوی پلیس هم اگر منطقی فکر کنید، مشکل امنیتی من به چه دلیلی در هر گوشه و کنار به پلیس مربوط می شود؟ به گفته خود پلیس، پلیس ترکیه که برای من کارت دعوت نفرستاده بود که در هر گوشه و کنار و در هر کوچه و پس کوچه امنیت مرا تأمین کند.

البته جای شک نیست که بعضی از مردمان تاریک فکر و وحشی صفت در سازمان ها و نهاد های ارزشمند بشری نیز راه یافته اند، که با طرز فکر وحشیانه و غیر انسانی ایشان وحشت مدرن را در آنجا ها به راه می اندازند، که از جمله در اینجا به بهانه های گوناگون عمل کردن به عقاید شخصی خودشان، واجد شرایط ساختن و به فروش رساندن سهمیه پناهندگی و فساد های اداری از جنایت های این افراد به شمار می رود.

در مصاحبه امنیتی روز جمعه گذشته شما کلمه تأسف می کنم را برای من مبذول فرمودید. اما کلمه تأسف می کنم دو معنی را می رساند، اولی اینکه در حالت درک کردن خبر های تأسف آور اکثر اشخاص این کلمه را به زبان می آورند، اما دومی اینکه در حالت های بر عکس اکثراً خانم ها به منظور مسخره کردن این کلمه را استعمال می کنند. منظور اصلی تان را در عمل برای من ثابت خواهید کرد. اما من در هر صورت از تأسف کردن شما تشکر می کنم.  شما که همواره با بدبختی ها و تراجدی های مردم درگیر هستید، فکر می کنم که دیگر در مقابل درک و احساس و در مقابل درد وجدان معافیت حاصل کرده اید.



--------------------------------------------------------------------------------


* * *

چند روزی از ارسال این نامه گذشت. تا حالا هفده - هژده ماه از مراجعه ام به UN شده بود و سیزده-  چهارده ماه از دریافت جواب رد اولی و ارسال نامه استینافم گذشته بود. با خود فکر کردم که من در رفتارم با UN خیلی تند پیش رفته ام و با این  رویکرد هیچ وقت به تنیجه ای نخواهم رسید. لذا تصمیم گرفتم که دیگر در رفتارم باید ملایم تر عمل کنم تا اینکه اگر زودتر نه، دیرتر یک جوابی برایم بدهند و بیشتر از این با من لج نکنند.  .نامه ذیل را نوشتم آنرا به UN هم فکس فرستادم و هم خود نامه را فرستادم:



--------------------------------------------------------------------------------


نام و شهرت: حمید نیلوفر

 شماره پرونده: - - - - - - - -

 به مقام مربوط؛

 بدین وسیله به استحضار می رسانم که اینجانب در طول سیزده ماه پس از ارسال نامه استیناف تا حالا هیچ جواب دیگری دریافت نکرده ام. من در اینجا در وضع مالی بدی قرار گرفته ام. همچنان به علت همجنسگرا بودنم بخاطر تعصب مردم در وضع امنیتی بد نیز قرار گرفته ام. در عین حال بلاتکلیفی و انتظار نامحدود مرا در بدترین وضع روانی قرار داده است. با وجود تمام این فشار ها من که اجازه کار کردن را هم ندارم تقریباً حیثیت یک زندانی را دارم. در شرایط انتظار نامحدود به رغم اینکه وقت گرانبهای من به هدر می رود برایم خوش هم نمی گذرد.

 شاید که از نظر شما من تا آخرین مرحله واجد شرایط پناهندگی قرار نگیرم. اما از نظر خودم من نمی توانم که زندگی را در افغانستان ادامه بدهم. پس از شما مقامات محترم خواهشمندم که زودتر پرونده ام را مورد بررسی مجدد قرار بدهید تا اینکه در صورت عدم پذیرش شما، در نهایت من خودم بتوانم که از فرصت جوانی استفاده نموده و در مورد آینده دشوار خودم تصمیم بگیرم، تا در صورت امکان شاید بتوانم که خودم را از دریای سرگردانی به ساحل نجات برسانم.



 با تشکر

 حمید نیلوفر



--------------------------------------------------------------------------------


یک ماهی از ارسال این نامه هم گذشت. دیگر که خواسته بودم رفتار ملایم تری در مقابل UN اختیار کنم، بالاخره به همین شکل در طول پنج ماه به ترتیب پنج تا نامه ملایم نوشتم و هر کدام آنها را به UN هم فکس فرستادم و هم خود نامه ها را فرستادم. اما با رفتار ملایم باز هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.

* * *

در طول مدت انتظارم تازه واردان زیادی را دیدم که پیش چشمم به UN مراجعه می کردند، به زودی جواب قبولی را می گرفتند و به کشور های پناهنده پذیر فرستاده می شدند. اما من که تقریباً دو سال منتظر بودم، به من هیچ توجهی صورت نمی گرفت. کسانی را که می دیدم زود قبول می شدند تمام آنها به ارتباط مشکلات سیاسی، عقیدتی و یا ملیتی قبول می شدند. من که مشکل خودم را با آنها مقایسه می کردم، آنها ده برابر بهتر از من فرصت زندگی طبیعی را در کشور خودشان داشتند. بسیاری از آنها را می دیدم که مثل مهمان با گذرنامه وارد ترکیه می شدند، تا روزی که در ترکیه می ماندند UN به مثل مهمان با آنها برخورد می کرد و مثل مهمان به کشور های پناهنده پذیر پرواز می کردند. اما در مورد من با وجودی که شرایطم را در افغانستان می دانستند، در وقت مصاحبه در تمام جریان آمدنم از افغانستان تا ترکیه را از من پرسیده بودند و تمام سختی هایی که کشیده بودم را می دانستند، اما باز هم به عنوان یک انسان با من برخورد نکردند. حتی من خودم اکثراً خیال می کردم که در آن حد تکامل انسانی ای که دیگران به دنیا آمده اند من نیامده ام که UN به عنوان یک انسان کامل با من برخورد کند. من به خود می گفتم که شاید از نظر ساختار و بافت مغزی مغز من چگونگی فعالیت مغز انسان های کامل را ندارد که از خود رفتار انسانی نشان می دهند و مورد رفتار انسانی قرار می گیرند. خودم را اصلاح پذیر هم نمی دانستم؛ چون به خود می گفتم که بافت مغز من خاصیت اصلاح پذیری را ندارد. با خود می گفتم اینکه چرا UN من و کسان مثل من را در اول به عنوان پناهجو می پذیرد، حتماً به علت شکل ظاهری ای ما ست که ما هم در ظاهر شکل انسان را داریم. اما بعداً تشخیص می دهند که کی انسان است و کی نیست، و بعد از اینکه انسان بودن آنها را تشخیص دادند به مشکل اصلی آنها فکر می کنند.

 در آنجا یک پناهجویی بود از قوم هزاره افغانستان به نام اسد. اسد نیز مثل من حدود دو سال بلاتکلیف در گوشه ای افتاده بود. اسد به من می گفت «مثل من و تو کسانی زیادی هستند که واقعاً مشکل دارند و نمی توانند که به کشور خود برگردند، اما در اینجا قبول نمی شوند و کسانی هم هستند که مشکل آنچنانی ندارند اما به زودی قبول می شوند. علت اینکه چرا ما  را قبول نمی کنند تقصیر خود ما  ست. چون ما خودمان می دانیم که مشکل داریم، اما آنقدر منطقی نیستیم که بتوانیم به وکیل ثابت کنیم که ما واقعاً مشکل داریم. کسانی که زود قبول می شوند، آنها زبانِ سخن گفتن دارند، می دانند که چه بگویند به سود شان است و چه بگویند به ضرر شا ن است. اما ما  اصلاً نمی دانیم که چه بگوییم به سود ما ست و چه بگوییم به ضرر ما ست.»

واقعاً هر کس دیگری هم که همیشه مثل من مورد زورگویی قرار بگیرد اعتماد به نفسش را کاملاً از دست می دهد که حتی خودش را جزء آدم به حساب نمی آورد. من حقیقتاً در تمام عمرم مورد زورگویی قرار گرفته بودم. این را همه می دانند که فرهنگ افغانستان فرهنگ زورگویی است. من به این باور هستم که هر کسی که در افغانستان زندگی کرده است حتماً یا همیشه مورد زورگویی قرار گرفته است و یا اینکه خودش زورگویی کرده است. «هرچه که سنگ است همه پیش پای لنگ است» آدمان بدشانس مثل من که در جهنم نادانی و زورگویی به دنیا آمده اند، اگر به بهشت دانایی هم بروند فرشتگان دانا به روی آنها عزازیل می گردند.

* * *

به این صورت من در زندگی از هر دری نومید شده بودم و دیگر برایم روحیه ای برای مبارزه باقی نمانده بود. به خود می گفتم من هر کجا که بروم باز هم آسمان همین یک رنگ است و هیچ جا برایم بهتر نخواهد شد. بالاخره تصمیم گرفتم که به افغانستان برگردم. می خواستم زمانی که برگردم در آنجا هم ظاهرم را مشخص کنم  تا مردم بدانند که من همجنسگرا هستم. این را می دانستم که اگر در افغانستان این کار را بکنم مورد خشونت های فجیعی قرار خواهم گرفت. اما به خود می گفتم که اگر مورد خشونت قرار بگیرم بهتر می شود تا اینکه مورد مسخره و تحقیر قرار بگیرم. اسد، آن پناهجوی هزارگی که می گفت ما منطق سخن گفتن نداریم دوست نهایت صمیمی ام بود. اسد یک شیعه مذهبی بود و من یک سنی زاده غیر مذهبی، اما با آن هم آنقدر به یکدیگر نزدیک بودیم که نزدیکتر از دو فرد هم عقیده ای که در یک صف مبارزه می کنند. البته او از خودم بود جوانتر و من با او رابطه جنسی نداشتم. گاهی اوقات که اسد خانه من می بود و مردانی که با من رابطه داشتند، می آمدند و او را می دیدند، برای اینکه به من شک نکنند، من به آنها می گفتم «این آقا اسد فقط همشهری و دوست صمیمی من است و من با این رابطه جنسی ندارم.»

اسد خجالت می کشید و می گفت «وای! خدا انصافت بدهد! این که از تو نپرسیده است که رابطه داری یا نداری، چرا این حرف را می زنی؟»

- «بخاطری که به من شک نکند این حرف را زدم.»

«پس روبروی من نگو، بگذار با خودش که تنها بودی باز بگو که من با او رابطه ندارم.»

- «بگذار الان روبروی خودت بگویم تا باورش شود که من با تو رابطه ندارم.»

وقتی که تصمیم گرفتم افغانستان بروم یک روزی به اسد گفتم «من تصمیم قاطعم را گرفته ام که برگردم افغانستان.»

«اگر برگردی اشتباه می کنی.»

- «چاره ای نداریم که اشتباه نکنیم، همین که اینجا هم آمده ایم اشتباه است، اگر اشتباه نبود UN با ما اینقدر بد برخورد نمی کرد.»

«برخورد UN با افغانستان فرق می کند. اگر به افغانستان برگردی و از کار هایی که در اینجا کرده ای خبر شوند ترا می کشند.»

- «اگر خبر هم نشوند من خودم کار های را که در اینجا کرده ام در آنجا هم می کنم.»

«چی می کنی مثل اینجا آرایش می کنی و لباس زنانه می پوشی؟»

- «بلی عیناً مثل همین جا، آرایش می کنم و لباس زنانه می پوشم و از مردانی هم که خوشم بیاید به چشم شان نگاه می کنم تا بدانند که من از آنها چه می خواهم.»

«در اینجا که بیرون می روی چند نفر ترا بد می بینند و فحشت می دهند؟»

- «خیلی زیاد، چرا؟»

«خوب پس فکر کن، در اینجا همین تعداد که فقط فحش می دهند، در آنجا همین تعداد با چاقو می زنند.»

- «بزنند، من که از چاقو خوردن ترسی ندارم.»

«می زنند می کشندت، مرده ات را می اندازند.»

- «من از مردن هم ترسی ندارم.»

اسد لبخندی زد و گفت «پیش از اینکه با چاقو بزنند، اول دستگیرت می کنند می برندت زندان.»

- «من از زندان رفتن هم ترسی ندارم.»

اسد آدم خندانی بود و اکثراً که حرف می زد با خنده و هیجان حرف می زد. خندید و گفت «وقتی که دستگیرت کنند زندان هم نمی برند، در افغانستان کسی نمی داند که تو چرا این کار را کرده ای، خیال می کنند که دیوانه شده ای و می برندت تیمارستان بین دیوانه ها می اندازندت.»

- «ببرند من که از دیوانه ها هم ترسی ندارم.»

اسد خنده پر هیجانی کرد و گفت «تو چقدر ساده ای دیوانه! اگر هیچ چیزی نگویند، تیمارستان هم نبرند و فقط بچه ها دنبالت صدا بزنند حمید نداره، باز چی می کنی؟»

اسد هر چیزی که گفت هیچ حرفش برایم بیمناک نبود، اما وقتی که گفت اگر بچه ها دنبالت صدا بزنند حمید نداره، باز چه می کنی، من گیج شدم و خیال کردم که همین الان بچه ها پشت سرم ایستاده اند و می خواهند صدا بزنند حمید نداره. با خود گفتم بابه نداره چی بود که حالا صدا بزنند حمید نداره! به اسد گفتم «من در دنیا از هیچ چیزی ترس ندارم اما از مسخره مردم ترس دارم.»

«تو که می خواهی برگردی، خیال کردی که فکر همه چیز را کرده ای، اما هنوز چیز های هست که فکر آنها را نکرده ای.»

اسد در این ارتباط یک افسانه ای برایم تعریف کرد:

«بود و نبود شاهی بود. شاه نوکری داشت. نوکرش عاشق دخترش بود. بعید بود که نوکر بتواند از شاه دخترش را خواستگاری کند. نوکر هر وقت که دختر را می دید برایش سخت می گذشت که نرسیدن به او را تحمل کند. یک روزی نوکر با دختر در خانه تنها می ماند و با خود فکر می کند که اگر به این دختر تجاوز کنم چه می شود؟ شاه خبر می شود و از کار بیرونم می کند. به این می ارزد که از کار بیرونم کند. نه شاید که بیرونم نکند دست و پایم را بشکند. به این هم می ارزد که دست و پایم را بشکند. نه شاید که دست و پایم را هم نشکند زندانی ام کند. به این هم می ارزد که زندانی ام کند. نه شاید که زندانی هم نکند اعدامم کند. به این هم می ارزد که اعدامم کند. پس نهایتاً اعدامم می کند و به اعدام کردن هم می ارزد که به این دختر تجاوز کنم. به این صورت نوکر به دختر تجاوز می کند. وقتی که شاه از موضوع خبر می شود به سربازانش می گوید بیرونش کنید از اینجا. نوکر در جوابش می گوید می ارزد. شاه می گوید دست و پایش را بشکنید. نوکر می گوید می ارزد. شاه می گوید ببریدش زندان. نوکر می گوید می ارزد. شاه می گوید اعدامش کنید. نوکر می گوید می ارزد. شاه می گوید دسته بیل را بکنید تو کونش. نوکر می گوید والله فکر هر چیزی را کرده بودم اما فکر این را نکرده بودم.»

اسد به من گفت «تو هم که می خواهی افغانستان بروی فکر هر چیزی را کرده ای، اما فکر این را نکرده ای که بچه ها دنبالت صدا بزنند حمید نداره.»

- «من اصلاً نمی گذارم که حرف در اینجا بماند و پیش از اینکه بچه های شان دنبالم صدا بزنند حمید نداره، من بزرگان شان را وادار می کنم که با چاقو بزنندم.»

«نه، عجب ساده ای هستی تو! آیا در اینجا کسی ترا با چاقو زده است که در آنجا بزنند؟ بزرگان هیچ کاری با تو ندارند. فقط بچه ها دنبالت صدا می زنند حمید نداره.»

- «پس چرا در اینجا بچه ها دنبالم صدا نمی زنند؟»

«در اینجا بچه ها هنوز یاد نگرفته اند که صدا بزنند.»

- «پس در اینجا بزرگان هم هنوز یاد نگرفته اند که با چاقو بزنند.»

در افغانستان هر چند که بابه نداره ها را آزاردن عادت بچه ها بود، اما بزرگان را نیز غایبانه بدان پیوندی!

در جوامعی که تربیت اجتماعی کیفیت بهتر یافته است، بزرگان خانواده ها تربیت بچه های شان را نیز تا حدود خود کنترل می کنند. اما در جوامعی که دچار سردرگمی تربیتی هستند، ابتداء تربیت خود بزرگان مستلزم بهبود یافتن است، و بار سنگین تر اینکه، شکلی که در قالب متفاوت نقش بسته است، دیگر سخت است که آنرا بتوان به شکل دلخواه تغییر داد.

* * *

  تصمیم برگشتن به افغانستان را داشتم. اما از اینکه تقریباً دو سال منتظر جواب نشسته بودم، نمی خواستم که این دو سال را بدون نتیجه نادیده بگیرم و در صورت برگشتن به افغانستان هم می خواستم که پای UN در میان باشد. به این منظور یک روزی برای تصمیم برگشت به افغانستان به UN مراجعه کردم تا برم گردانند. در این مورد یک روز مخصوصی برایم تعین کردند که حاضر شوم و با من مصاحبه کنند.

 در روز مقرر شده من با آرایش و لباس  زنانه برای مصاحبه به دفتر UN حاضر شدم. این بار به غیر از رییس یک خانم دیگر برای مصاحبه با من حاضر شد. از من پرسید «آیا می خواهی که برگردی افغانستان ؟»

- «بلی می خواهم که برگردم.»

«اگر برگردی هزینه سفرت را UN پرداخت نمی کند، خودت باید پرداخت کنی.»

- «من هم از شما هزینه سفر نخواسته ام. شما فقط می خواهم که زمینه برگشت قانونی ام را فراهم کنید.»

«اگر هزینه برگشتت را خودت پرداخت می کنی، پس ما در اینجا پرونده ات را می بندیم و به پلیس گزارش می دهیم که به خواست خودت و با هزینه خودت ترا به افغانستان برگردانند.»

در حالیکه با لباس و آرایش زنانه رفته بودم گفتم «شما به دولت افغانستان هم بگویید که در صورت برگشت کاری با من نداشته باشد.»

«اگر تو با دولت کشور تان مشکلی داری، ما در سیاست دولت ها دخالتی نداریم.»

- «بلی مشکل دارم، من هم با دولت و هم با جامعه و خانواده مان مشکل دارم.»

«پس اگر برگردی به خواست خودت بر می گردی و اگر اتفاقی هم برایت بیفتد در آن صورت UN مسؤلیتی ندارد.»

من تا حالا نمی دانستم که وکیلان UN مسؤلیت بدوش پناهجویان را می پذیرند و خیال کرده بودم که از کسی که خوش شان بیاید اگر مشکلی هم نداشته باشد قبولش می کنند و از کسی که خوش شان نیاید اگر مشکلی هم داشته باشد قبولش نمی کنند و در صورت برگشت اگر اتفاقی هم برایش بیفتد آنها هیچ مسؤلیتی ندارند. در ارتباط به اینکه گفت اگر به خواست خودت برگردی و اتفاقی برایت بیفتد UN مسؤلیتی ندارد، من پرسیدم «پس اگر به خواست خودم بر نگردم شما مرا برگردانید و اتفاقی برایم بیفتد، آیا در آن صورت شما مسؤلیتی دارید؟»

«بلی؛ در آن صورت UN مسؤلیت دارد، اما UN هیچ پناهجویی را بدون خواست خودش بر نمی گرداند.»

- «تقریباً دو سال می شود که من به شما مراجعه کرده ام. شما یک بار   به من جواب رد دادید، در نهایت اگر باز هم به من جواب رد بدهید و من به افغانستان برگردم و اتفاقی بر من بیفتد، آیا در آن صورت شما مسؤلیتی دارید؟»

«در صورتی که UN ترا برگرداند و اتفاقی برایت بیفتد UN مسؤلیت دارد، اما در غیر آن صورت UN هیچ مسؤلیتی ندارد.»

- «اگر شما در نهایت جواب رد بدهید، در آن صورت که مسؤلیت دارید، بلی؟»

«نه؛ UN هیچ وقت هیچ پناهجویی را بر نمی گرداند.»

- «اگر جواب رد مطلق بدهید باز چی؟»

«اگر UN جواب رد مطلق هم بدهد بر نمی گرداند.»

با خود گفتم خیلی خوب! پس من وسایل دست دوم هستم که مرا از خیابان برداشته اید، دو سال در گوشه ای گذاشته اید و زمانی که ناکارآمد ببینید دوباره در خیابان بیاندازید! برایش گفتم «شما آدم عاقلی هستید و هر آدم عاقل این را می داند که در جوامع نادان مثل افغانستان افراد مثل من بخاطر همجنسگرایی با دولت، جامعه و خانواده های شان مشکل دارند. من با همین لباس و آرایش به افغانستان بر می گردم و دیگر نمی توانم که خودم را از چشم مردم پنهان کنم و غم را در دلم نگه دارم. من از شما فقط می خواهم که دولت افغانستان را قانع کنید که با من کاری نداشته باشد. جامعه و خانواده مان هر      برخوردی که با من کردند من در این مورد از شما چیزی نمی خواهم.»

این حرف را بخاطری گفتم که دولت مرا به زندان یا تیمارستان نفرستد تا در آنجا برخورد مردم را ببینم که مردم چه برخوردی می کنند.

در جوابم گفت «قبلاً هم گفتم که UN در سیاست دولت ها دخالتی ندارد. اگر از برگشتن به افغانستان احساس خطر می کنی می توانی که بر نگردی.»

- «من نمی خواهم که به خواست خودم برگردم، از شما می خواهم که شما جبراً مرا برگردانید.»

خندید و گفت «UN هیچگاه این کار را نمی کند. اگر دوست نداری که برگردی می توانی منتظر جوابت باشی تا UN جوابت را بدهد.»

- «اگر قرار است که شما نه قبولم کنید و نه برگردانید، پس چرا اینقدر وقتم را ضایع کردید در اینجا؟»

محترمانه و مؤدبانه گفت «پس بپولیسید! معذرت می خواهم! آیا شما کاری داشتید؟» و با احترام و ادب سر پا ایستاد و گفت «پس تا بیشتر از این دیر تان نشده است می توانید که بروید به کار تان برسید و در این مورد بعداً صحبت خواهیم کرد.»

از این طرز ادب و احترام گذاشتنش بی اندازه احساس تنفر کردم و با خود گفتم اگر شما واقعاً انسان هستید انسانیت تان را در عملکرد تان نشان بدهید، نه اینکه در نشان دادن اینگونه آداب و احترامات تشریفاتی! شما سسولک ها خودتان را از مردمان ولگرد و چاقوکشی که حرف و دل شان یکی است انسان تر هم می دانید! برای اینکه موقعیت اجتماعی خودش را بشناسد با عصبانیت گفتم «من این پنج دقیقه وقتی را نمی گویم که الان با شما حرف زدم، شما دو سال وقتم را در اینجا ضایع کرده اید.»

با همان آداب و احترام اولی دوباره سر جایش نشست و گفت «بلی متأسفم. من قبول دارم که تو در اینجا وقت زیادی انتظار کشیده ای اگر حوصله کنی و مدت بیشتری انتظار بکشی جوابت را از اینجا می گیری.»

- «چرا انتظار بکشم؟ وقتی که مشکلم مشخص است که من در افغانستان مشکل دارم و مشخص نیست که آیا شما مرا قبول می کنید یا نمی کنید، من چرا انتظار بکشم؟ آیا شما قول می دهید که حتماً قبولم می کنید که من انتظار بکشم؟»

«UN به هیچ کس این قول را نمی دهد که حتماً قبولش خواهد کرد. ممکن است که UN قبولت کند و یا ردت کند، اما اینکه زیاد منتظر مانده ای به علت کثرت پرونده ها ست. تعداد پرونده ها زیاد است و تعداد وکیلان کم است. وکیلان پوسته روی پرونده ها کار می کنند و به نوبت پرونده ها را بررسی می کنند.»

- «کدام نوبتی! من بیشتر از صد نفر را در اینجا دیده ام که یک سال دیرتر از من آمده اند و در ظرف یکی دو ماه قبول شدند، اما من که دو سال منتظر جوابم هنوز هم باید منتظر بمانم!»

«تو بخاطر که یک بار   جواب رد گرفتی مراحل کار پرونده ات پیچیده تر شده است و زمان بیشتری می برد تا در مورد آن تصمیم گرفته شود.»

- «من چندین نفر را دیده ام که استیناف هم گرفته اند و فقط یک ماه بعد از ارسال نامه استیناف جواب گرفته اند.»

«مشکل هر کس فرق می کند. بعضی پرونده ها مشخص تر است و بعضی پرونده ها پیچیده تر.»

- «اگر مشکل هر کس فرق می کند، پس چرا حرف نوبت را می زنی؟ کدام نوبتی!»

با آن همه زبان بازی و زرنگی اش مثل لال بی جواب ماند.

- «اگر مشکل من از نظر شما مهم نیست، پس چرا زودتر جواب رد نمی دهید؟ چرا اینقدر وقتم را ضایع می کنید؟»

 «تا حالا که انتظار کشیده ای، اگر یک مدت دیگر هم انتظار بکشی جوابت را می گیری.»

اما اینکه برایم جواب رد بدهند یا قبولی مهم نیست! با بسیاری از پناهجویان همجنسگرا برخورد مشابه با من را کرده بودند و در نهایت جواب رد هم داده بودند. مصاحبه بدون نتیجه به پایان رسید و از دفتر بیرون شدم.

* * *

هنگام مصاحبه وقتی که آن خانم به من گفت اگر UN کسی را برگرداند و اتفاقی برایش بیفتد در آن صورت UN مسؤلیت دارد، اما UN هیچ کسی را بر نمی گرداند، من دیگر راز پناهندگی را کشف کردم. وقتی که راز پناهندگی را کشف کردم به این فکر شدم که وکیلان UN اگر شیر هم باشند من حقم را از دهن شیر باید بگیرم. به خود گفتم اگر من قضاوت را به شرافت وکیلان بسپارم، همان گونه که وکیلان تا حالا با من بدرفتاری کرده اند در نهایت هم با خواری و زلت جواب رد را برایم خواهند داد. همین بود که به فکر برنامه چیدن شدم تا پیش از اینکه جواب رد مطلق را برایم بدهند، من باید وادار شان کنم تا هرچه زودتر یا قبولم کنند و یا برم گردانند به افغانستان.

آدم اگر مدام مورد زورگویی قرار بگیرد اعتماد به نفسش را کاملاً از دست می دهد. در گذشته که خیال کرده بودم وکیلان UN هرچه که دل شان بخواهد می توانند بکنند من اعتماد به نفسم را کاملاً از دست داده بودم و بی اندازه احساس حقارت می کردم که حتی خودم را جزء آدم به حساب نمی آوردم. اما حالا که فهمیدم اینجا جای زورگویی نیست به خود گفتم یا من آدم نیستم و یا وکیلان UN آدم نیستند و اگر من آدم بودم که آن سسولک ها را نیز آدم خواهم کرد.

پیش از این در واقع حتی بدون بهانه نمی خواستند که قبولم کنند، بی بهانه برایم جواب رد دادند و بی بهانه اینقدر منتظرم نشاندند. این بار خواستم کاری کنم که دیگر حتی بی بهانه هم نباید بتوانند که برایم جواب رد بدهند یا بیشتر از این منتظرم بنشانند. به این منظور خواستم که اولاً یک دلیل محکمی باید برایشان بیاورم تا بتوانم که هدفم را پیاده کنم. به تفکر پرداختم تا یک دلیل محکمی بسازم. هر قدر که ژرف اندیشی کردم هیچ دلیلی در ذهنم شکل نگرفت که بتوانم نظر مثبت اکثریت مردم را جلب کنم.

در دانشگاه کابل استادی داشتیم به نام محمد عثمان بابری. استاد بابری درس فارمکوگنوزی (دارو هایی با منشأ طبیعی) را برای ما تدریس می کرد. استاد بابری شخصیتی بود بسا منطقی که تمام سخن هایش جنبه علمی و منطقی داشت، با ادبیات نهایت عالی و با لهجه شیرین هراتی لکچر می داد (سخنرانی می کرد)، در وقت لکچر دادن کف دست راستش را زیر فکش قرار می داد، مچ دست راستش را با دست چپش مشت می گرفت، کله اش  را کمی به طرف راست انعطاف می داد، به کف دست راستش تکیه می داد و شروع می کرد به لکچر دادن. هر وقت که استاد بابری با ادبیات نهایت عالی و با لهجه شیرین هراتی لکچر می داد من با لکچر دادنش حال می کردم.

وقتی که می خواستم دلیل محکمی بسازم تا دیگر، وکیلان به هیچ عنوانی و حتی بدون بهانه نتوانند که اذیتم کنند، هیچ دلیلی در ذهنم شکل نگرفت. داشتم فکر می کردم هیچ فکری به ذهنم نرسید. وقتی که هیچ فکری به ذهنم نرسید به یاد استاد بابری افتادم و با خود گفتم کاش استاد بابری اینجا بود که با یک متن قشنگ یک دلیل محکمی برایم درست می کرد که آنرا بدست وکیلان و تمام مردم می دادم تا دیگر، وکیلان نمی توانستند که هیچ غلطی در پرونده ام بکنند. به همین خیال بودم که ناگهان به صورت غیر ارادی و بی آنکه خودم بخواهم خودم را استاد بابری خیال کردم. کف دست راستم را زیر فکم قرار دادم، مچ دست راستم را با دست چپم مشت گرفتم، کله ام را کمی به طرف راست انعطاف دادم، به کف دست راستم تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. هنوز بیشتر از بیست ثانیه ای از به فکر فرو رفتنم نشده بود که چنین فکری به سرم خطور کرد:

«میزبان اصلی و خانه اصلی هر انسان و هر موجود زنده طبیعت است و هر موجود زنده در طبیعت یکسان حق دارد که طبیعی زندگی کند.»

به مجردی که این فکر به سرم خطور کرد سریع از خیال استاد بابری بودن بیدار شدم و شروع کردم به نوشتن نامه ای که آنرا به UN تحویل بدهم. نامه را قرار ذیل نوشتم و به UN تحویل دادم:



--------------------------------------------------------------------------------


نام و شهرت: حمید نیلوفر

 شماره پرونده: - - - - - - - -

به مقام مربوط ؛

 من در گذشته بار ها شما را با مشکلات متنوع ام در اینجا در جریان گذاشته ام و برای آخرین بار باز هم شما را به عنوان مسؤلین پاسخگو در جریان می گذارم که من در اینجا در بدترین وضعیت روانی، مالی و امنیتی قرار گرفته ام. از اینکه من شما را یگانه عاملینی می دانم که این وضعیت را برای من بوجود آورده اید، دیگر نمی توانم که در مقابل شما بدون عکس العمل بنشینم. اگر شما اهل منطق هستید من خلاصه کیسم را در اینجا تشریح می کنم و منتظر تصمیم گیری هرچه سریعتر شما هستم. در غیر این صورت این بار شما در مقابل عمل گستاخانه به عکس العمل گستاخانه رو برو خواهید شد.

 خلاصه کیسم را روی ابهامات و یا بهانه های  موجود در تصمیم گیری قبلی شما معطوف می کنم. شما در جواب رد صادره به دو بهانه متوسل شده اید، یکی تناقص در گفته ها و دیگری غیر مستند بودن اظهارات من.

 ۱ - در ارتباط به تناقص باید گفت: تناقصی آن چنانی که شک و شبهه را بوجود بیاورد در گفته های  من نه، بلکه در شکم شما وجود دارد. گفته می شود «عاقلان پی یک نکته نروند.» اما شما که با حرف های  جزیی در اینجا به بهانه متوصل می شوید این یک موضوع فراتر از بی عقلی ست؛ چون تصویری که در معرض دید قرار دارد و جای جر و بحث و بهانه در آن وجود ندارد، من آنرا پیش روی شما قرار می دهم و شما آنرا به چشم تان می بینید. وقتی شما چیزی که پیش چشم تان می بینید را نادیده گرفته و طوری وانمود می کنید که انگار هیچ چیزی ندیده اید، پس چطوری ممکن است چیزی را قبول کنید که گذشته است و دیگر در معرض دید قرار ندارد؟ وقتی که من همجنسگرا هستم و همجنسگرایی در افغانستان جرم دانسته می شود و مجازات مرگ دارد، در حالیکه گرایش جنسی و نیازمندی جنسی یک گرایش و نیازمندی طبیعی است، نه اینکه یک عادت یا طرز فکر باشد. در این حال شما شرایط زندگی مرا در ارتباط با نیازمندی جنسیم در افغانستان به چشم تان مشاهده می کنید که چطوری می گذرد. وقتی که شما مشکلات و خطرات موجود در زمان حال و آینده مرا بدون بهانه نادیده گرفته و کم اهمیت جلوه می دهید، پس حتماً اینقدر بی شخصیت هستید که در مورد گذشته من هم بهانه هایی درست می کنید.

 ۲ - در ارتباط به سند: وقتی که کیس من کیس جنسی است، پس من خودم سند هستم. من همجنسگرا هستم و همجنسگرایی در افغانستان جرم دانسته می شود و مجازات مرگ دارد. اگر می خواهید که به شما ثابت کنم، می توانید که مرا به دکتر بفرستید یا اینکه در عمل با آلت تناسلی وکیلان زن در اینجا و یا با آلت تناسلی اعضای مؤنث خانواده های تان آزمایش کنید و ببینید که آیا من هیچ انگیزه ای نسبت به غیر همجنس دارم و یا خیر. از نظر من همین را که به شما می گویم یک سند کامل می تواند باشد که زندگی کردن در افغانستان برای من ناممکن است. اضافه از این به ظرفیت و توانایی خود شما مربوط می شود که آیا می توانید این را به عنوان یک سند معتبر قبول کنید و یا خیر. مثلاً اگر شما پول رایجی را بدست یک بچه بزرگتر و عاقل تر بدهید، با آن پول حتماً می خواهد که به خودش یک چیزی بخرد. اما اگر عین پول را بدست یک بچه کوچک تر و بی عقل بدهید آنرا پاره می کند؛ چون نمی تواند که آنرا به عنوان یک سند معتبر قبول کند. شما هم این ظرفیت و توانایی را باید داشته باشید که بتوانید قبول کنید که افغانستان جایی نیست که من بتوانم در آنجا زندگی کنم. اما در مورد شما قضیه کاملاً به شکل دیگر است. شما خیلی عاقل تر، داناتر و آگاه تر از من و از هر کس دیگر هستید، شما خیلی خوب می فهمید که من چرا افغانستان را ترک کرده ام و خیلی بهتر از آن هم می فهمید که اگر به افغانستان برگردم چه اتفاقی بر من خواهد افتاد، در این موارد شما هیچ چیزی کم ندارید، اما اینها همه فقط شاخ و برگ است. آن ظرفیت و توانایی را که من در شما می خواهم به ریشه بر می گردد، در قدم اول شما نخستین صفت یک موجود زنده را باید داشته باشید، یعنی در اینجا شما نخست باید شرف داشته باشید، که حتی یک ابتدایی ترین موجود زنده که تک سلولی و فاقد شعور هم باشد بی شرف نیست؛ چون وقتی که در بطن طبیعت زندگی می کند به قانون طبیعت احترام می گذارد و برخلاف قانون طبیعت عمل نمی کند. میزبان اصلی و خانه اصلی هر انسان و هر موجود زنده طبیعت است و هر موجود زنده در طبیعت یکسان حق دارد که طبیعی زندگی کند، اما نامیزبان کاذب و ناخانه کاذب این محدوده های مرزی ست که به زور اسلحه و به زور شمشیر بوجود آمده است. پس هر کس در جایی باید بتواند زندگی کند که از حق طبیعی خودش برخوردار باشد. اگر طرز فکر شما به مثل انسان است، پس مرا هم مثل خودتان با نیاز جنسی ای که دارید و آزادی جنسی ای که برای خود می خواهید، انسان بدانید، اما اگر طرز فکر شما به غیر از انسان به مثل یک موجود زنده است، پس مرا هم مثل خودتان با تمایلات جنسی ای که دارید و آنگونه که باید زندگی کنید، موجود زنده بدانید. اگر شما انسان هم باشید، قبول می کنید که زندگی کردن در افغانستان برای من ناممکن است و حد اقل یک موجود زنده هم اگر باشید، قبول می کنید که زندگی کردن در افغانستان برای من ناممکن است، اما اگر شما نخستین صفت یک موجود زنده را هم نداشته باشید، دیگر مرده خر هم بر شما شرف دارد؛ چون وقتی که زنده بود زنده آن به قانون طبیعت احترام می گذاشت و بعد از مردن مرده آن هم به قانون طبیعت احترام می گذارد. اگر شما به قانون طبیعت و نیازمندی جنسی من احترام نگذارید، آنقدر بی تربیه و بی شرف هستید، که انگار در بطن مادر تان زندگی کنید، اما از کوس مادر تان دندان بگیرید. در این صورت ضریب منفی در پیش صفات شما گذاشته شده است و هر قدر اگر عاقلتر و داناتر و آگاه تر باشید، به همان اندازه به کثافت (سنگینی) شما اضافه می شود و به همان اندازه از خودتان زهر بیشتر را در همه جا پخش می کنید. تا حالا سودی که از شما به من رسیده است، فقط همین بوده است که مرا بی اندازه آزار و اذیت کرده اید، دو سال وقت گرانبهای مرا ضایع کرده اید و اگر آواره بودم آواره ترم کردید و بس و در آینده هم از شما انتظار تجدید نظری را به سود خودم ندارم؛ چون شرف پرنده نیست که از خانه اش پرید دوباره برگردد و کسی که بمیرد، می میرد و دیگر زنده نمی شود. آیا شما از وضعیت همجنسگرایان در افغانستان خبر دارید؟ آیا شما می توانید که حد اقل یک نفر را برای من مثال بیاورید که به نام همجنسگرا در افغانستان زندگی کند؟ اما در غیر این صورت اگر باشد، اگر شما بی شرف نیستید، پس چرا درست قضاوت نمی کنید، چرا اینقدر آزار و اذیت می کنید و چرا اینقدر وقت مرا ضایع می کنید؟ شما که حق پناهندگی مرا به کسان دیگر می فروشید، حد اقل در عوض آن که ضرر تان را هم نباید برسانید. شما هرگونه جواب نهایی را اگر می خواستید، در مدت این دو سال می توانستید که برای من بدهید، اما که نمی خواهید برای من جواب بدهید، از این به بعد در هر بار که با اعضای خانواده های تان و با کسانی که دور سفره می نشینید تصور کنید که گه می خورید و هر لقمه ای را که قورت می کنید تصور کنید که لقمه های  گه را قورت می کنید، تا روزی که به مثل گهِ بدبو ساکت و بی صدا بنشیند.

  من موضوع را با پلیس ترکیه، با سازمان عفو بین الملل و با سازمان دیده بان حقوق بشر در جریان  گذاشته ام.   اگر شما به مثل گُه بدبو بی شرف و بی شخصیت نیستید، دیگر کاری نکنید که حرف من به عمل بیانجامد و در مقابل عمل گستاخانه شما دست به عکس العمل گستاخانه بزنم.



با نفرت؛

 حمید نیلوفر



--------------------------------------------------------------------------------


نامه فوق را به دفاتر UN هم در آنکارا و هم در وان هم فکس فرستادم و هم خود نامه را ارسال کردم. در UN وان نامه را پشت در به دست خودشان تحویل دادم و به مترجم گفتم «این نامه را به مسؤل مربوط بده، من اینجا منتظرم تا مسؤل مربوط جوابم را بدهد.»

مترجم نامه را به رییس ترجمه کرد و برگشت نامه را آورد که به من پس بدهد و گفت «رییس می گوید که این نامه به ما مربوط نمی شود، این نامه را به دفتر UN آنکارا بفرست.»

- «من که ذاتاً یکی به آنکارا هم فرستاده ام. اگر به شما مربوط نمی شود پس بگذارید که ضمیمه پرونده ام باشد. این را به رییس بگو که من یک ماه دیگر حوصله می کنم و تا یک ماه اگر شما آدم نشوند، من هرگونه عکس العملی که نشان بدهم در همین جا به خود شما نشان خواهم داد و هیچ کاری به آنکارا نخواهم داشت.»

مترجم نامه را دوباره برد به داخل.

* * *

از نامه فوق که به UN نوشتم چهل نقل کپی کردم که هر نقل آن پشت و روی یک برگ می شد. زمانی که یک نقل آنرا به UN تحویل دادم، خودم پیش روی دفتر ایستادم و پناهندگانی که به دفتر سر می زدند نقل های دیگر را یکی یکی به هر پناهنده می دادم و روبروی مترجم و نگهبانان می گفتم «من این نامه را به وکیلان نوشته ام، شما ببینید که آنها چقدر بی شخصیت هستند و من چطوری آنها را آدم خواهم کرد، من آنها را آنچنان آدم خواهم کرد که در آینده برخورد مشابه با من را با هیچ کس دیگر تکرار نکنند.»

بعد از نوشتن این نامه یک ماه منتظر جواب نشستم. در طول این یک ماه در این ارتباط مکرراً به سازمان حقوق بشر، سازمان عفو بین الملل و پلیس مراجعه کردم و به آنها گفتم در UN وکیلان که به من جواب نمی دهند این عمل آنها یک عمل گستاخانه است و اگر تا یک ماه دیگر هم جواب ندهند، من در مقابل عمل گستاخانه آنها دست به عکس العمل گستاخانه خواهم زد.

از حقوق بشر چند بار با UN تماس گرفتند تا جوابم را بدهند، اما از UN می گفتند که هنوز باید منتظر بنشیند. من در طول بیش از یک سال چندین بار به حقوق بشر مراجعه کرده بودم، اما میانجیگری حقوق بشر به هیچ نتیجه ای نرسید. به حقوق بشر گفتم «وکیلان آدم نیستند که منطق سر شان شود و من مجبورم که به مثل خود آنها با آنها برخورد کنم.»

«اما کاری که تو می خواهی بکنی راه حل نیست، تنها راه حلی که وجود دارد همین راه گفتگو است و ما کمکت می کنیم که زودتر جوابت را بدهند.»

- «اگر کمک شما به جایی می رسید تا حالا رسیده بود و تا حالا که به جایی نرسیده است از این به بعد هم به جایی نخواهد رسید.»

موضوع را با مدیر پلیس نیز در میان گذاشتم و گفتم که اگر وکیلان UN تا یک ماه دیگر آدم نشوند من آنها را آدم خواهم کرد و شما پیش از پیش بدانید تا بعداً نگویید که چرا من چه کردم.»

«مثل حیوان کاری نکنی که رد مرزت می کنیم.»

- «اگر قرار است که رد مرز کنید پس همین الان رد مزر کنید. من که آنها را آدم خواهم کرد.»

«دعوایی که با UN داری چرا هر روز می آیی به ما می گویی؟ برو به خودشان هرچه که می خواهی بگو.»

- «به شما هم گفتم تا پیش از پیش بدانید که من چه خواهم کرد.»

موضوع را به سازمان عفو بین الملل نیز مطرح کردم و به آنها خبر دادم که اگر من کاری کردم شما نگذارید که پلیس رد مرزم کند. از اینکه بیشتر از یک سال با سازمان عفو بین الملل نیز در ارتباط بودم آنها به من گفتند «حق با تو ست و مطمین باش که پلیس رد مرزت نمی کند؛ چون پلیس هیچ پناهنده ای را رد مرز نمی کند و ما هم در جریان هستیم تا پلیس پناهندگان را رد مرز نکند.» 

وقتی که یک ماه از ارسال نامه قبلی گذشت من یک نامه دیگر به شکل ذیل نوشتم:




--------------------------------------------------------------------------------


نام و شهرت: حمید نیلوفر

 شماره پرونده: - - - - - - - -

 به مقام مربوط؛

بالاخره شما مرا مجبور کردید که من دست به اعتصاب بزنم. از اینکه عامل آغاز اعتصابم شما می باشید، پایان پولیس آن هم شما خواهید بود. شما که خود در اینجا مسؤلیت را بر عهده گرفته اید، پس چرا کاری می کنید که با زندگی مردم و شخصیت خودتان بازی می کنید؟ اگر شما لجی با من دارید، نه تنها با زندگی من، بلکه با شخصیت خودتان نیز لج می کنید.

 من که حالا اسیر دو سال وقت به هدر رفته ام و اسیر لجاجت شما شده ام، اما شما چرا؟ بالاخره لجاجت هم حدی دارد! آیا شما به این باور نیستید که امکان هر گونه خطری حتی مرگ برای یک همجنسگرا در افغانستان به مثل خورشید می ماند؟ چرا شما سعی می کنید که خورشید را با دو انگشت پنهان کنید؟ شما که چشم تان را بسته اید دیگران را نمی بینید، اما خیال نکنید که دیگران هم شما را نمی بینند. بالاخره شما تا کی می خواهید که چشم تان را بسته نگهدارید؟ شما مرا تحت چنان فشار روانی قرار داده اید تا من خودم مجبور شوم که اینجا را ترک کنم، اما مطمین باشید که تا شما خود وسیله اخراج کردن مرا فراهم نکنید، من اینجا را هرگز ترک نخواهم کرد. اما از اینکه از یک دست صدا بلند نمی شود، من پیش از اینکه تحت فشار خاموش شما طعم مرگ تدریجی را بچشم، حتماً کاری خواهم کرد که شما را به صدا در بیاورم. اما پیش از اینکه شخصیت شما خورد شود، لطفاً زودتر دست به عمل بزنید. این را بدانید که من از کسانی نیستم که تحت فشار مداوم شما همیشه در سکوت بنشینم و با دستان خود شما پرده را از روی خشونت نامرعی و مکرآمیز شما بر خواهم داشت.



  موجیم که آسودگی ما عدم ماست، ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم


حمید نیلوفر



--------------------------------------------------------------------------------

در نامه فوق من از عمل UN در برابر خودم به عنوان یک عمل خشونت یاد کرده ام. بعضی ها کلمه خشونت را فقط به معنی عمل ستیزه جویانه می شناسند. اما از نظر من توسل به هرگونه عملی و با استفاده از هرگونه وسیله ای که باعث رنج و عذاب دیگران شود من آنرا به معنی خشونت می شناسم، چه اینکه با استفاده از وسایل مشت و لگت باشد، وسایل جنگی باشد، قلم و فرمان باشد و حتی در صورت مسؤلیت پذیری اگر تغافل باشد من آنرا به معنی خشونت می شناسم.

نامه را پیش از اینکه بدست شان بدهم اول فکس فرستادم و بعد خواستم که خود نامه را نیز بدست شان تحویل بدهم. کارکنان UN دایماً سه - چهار ارابه ماشین را پشت در پارک می کردند. من که نامه فوق را نوشتم یک تبرچه کوچک نیز از بازار خریدم و زمانی که خواستم نامه را به UN تحویل بدهم تبرچه را نیز داخل یک کیسه در لای روزنامه ها قرار دادم و با خودم بردم.

* * *

وقتی رفتم پشت دفتر دیدم سه تا ماشین را در آنجا پارک کرده بودند. پیش از اینکه به ماشین ها حمله کنم اول خواستم که نامه را به دست یکی از کارکنان بدهم تا ببرد داخل. از بالا جا به کارکنان گفته شده بود که دیگر از من نامه نگیرند. نامه را از دستم نگرفت و گفت «به ما گفته شده است که دیگر از کسی نامه نگیرید.»

در حالیکه از یک دریچه کوچک با من حرف می زد من نامه را از دریچه داخل انداختم و گفتم «می خواهید بگیرید می خواهید نگیرید، من نوشتن نامه را وظیفه خودم دانستم و گرفتنش وظیفه شما ست. برو به آن رییس گه خوار بگو که همین الان جواب نامه را به من بدهد.»

فکس نامه قبلاً بدست شان رسیده بود و می دانستند که من حتماً یک عکس العملی نشان خواهم داد. به مجردی که نامه را داخل انداختم فوراً دو نفر از افسران پلیس که مسؤل امنیت UN بودند آمدند بیرون و با هیجان مرا زیر نظر گرفتند. به دستم نگاه کردند دیدند که کیسه در دستم بود و روزنامه ها از داخل آن بیرون زده بود، اما تبرچه ای را که در لای روزنامه ها گذاشته بودم پیدا نبود. یکی از افسران پلیس پرسید «چه می خواهی؟»

- «نامه را دادم، منتظرم که جوابش را بیاورند.»

«برو جوابش را بعداً برایت می دهند، الان جوابش را نمی آورند.»

- «تا که جوابش را نیاورند من همین جا منتظرم.»

«اگر نیاورند چی می کنی؟»

- «اگر نیاورند با سنگ می زنم شیشه های دفتر را می شکنم.»

افسران پلیس نیز یک عمری مرا می شناختند و همیشه دیده بودند که من با UN درگیر بودم. آنها هم حق را به من می دادند و به همین خاطر موضوع را جدی نگرفتند. در جوابم گفتند «ما اینجا وظیفه داریم که به تو اجازه ندهیم که سنگ بزنی.»

- «اگر جواب نامه را نیاورند می بینید که من چطوری سنگ می زنم.»

افسران پلیس دو - سه ساعتی بیرون ایستادند تا من کاری نکنم. گفتم «بالاخره تا کی این جا می ایستید؟»

«تا وقتی که تو از اینجا نروی.»

- «من که اصلاً نمی روم.»

«تا که تو نروی ما هم همین جا هستیم.»

- «بالاخره حوصله تان به سر می رسد.»

«حوصله ما بی پایان است.»

وقت نهار شد، افسران پلیس رفتند داخل برای نهار، پشت در سه تا ماشین پشت سر هم پارک شده بودند، اولی بنز سفید مدل بالا اما بدون تجمل که شاخص شخصیت مالکش بود، دو تا ماشین های بعدی مدل بالا، گران قیمت و تجملی بودند. اول خواستم که هر سه ماشین را بزنم درب و داغان کنم. اما به خود گفتم نه، این بار کافی است که فقط عکس العملم را نشان بدهم و شر و شور باشد به دفعات بعد، شاید که فقط با عکس العمل تند در یک بار به نتیجه ای هم نرسم و در چندین نوبت باید آنها را زیر فشار قرار بدهم تا که جوابم را بدهند. لذا ترجیح دادم که فقط بنز سفید را هدف قرار بدهم. تبرچه را از لای روزنامه ها بیرون کردم و زدم شیشه ها و پوشش فلزی آنرا درب و داغان کردم.

* * *

وقتی از داخل صدای کوبیدن تبرچه و خورد شدن شیشه ها و پوشش ماشین را شندیدند، یکی از افسران پلیس سریع در را باز کرد و دید که من دارم ماشین را خراب می کنم. دفعتاً علامت ترس شدید در چهره اش  نمایان گردید؛ چون به نسبت مسؤلیتش ترسید که اگر به من نزدیک شود مبادا که من به خودش حمله کنم. با قیافه ترسیده و رنگ پریده، با مهارت پلیسی و حرکات مارپیچ و پرشی شروع کرد که خودش را به من نزدیک کند. من که او را در این حالت دیدم تأسف کردم و با خود گفتم خیال کرده ای که من به خودت حمله می کنم! اما کیست که بخواهد به توی بیچاره حمله کند! برای اینکه ترس از سرش بپرد، تبرچه را انداختم به زمین. با آن هم او وقتی که به من رسید دستم را محکم گرفت به زور پشت سرم پیچاند و هر دو دستم را پیچانیده از عقب محکمم گرفت تا من دست خالی به خودش حمله نکنم. من هیچ عکس العمل فیزیکی نشان ندادم تا خیالش راحت شود که من قصد حمله کردن به او را ندارم و برایش گفتم «این بار من فقط عکس العملم را به شما نشان داده ام و از این به بعد من هر روز این کار را تکرار خواهم کرد.»

از دنبال او یک افسر پلیس بلندپایه و مسن بیرون آمد و دید که ماشین خودش را داغان کرده ام. اول با حالت کاملاً عادی به ماشینش نگاه کرد. من دیدم که قیافه اش سریعاً از حالت عادی به شکل مظلومانه ای تغییر یافت. گریه نکرد، اما قیافه اش  از حالت گریه کردن هیچ فرقی نداشت، فقط جیغ نزد و اشک از چشمانش جاری نشد، اما قیافه اش  طوری بود که انگار گریه می کرد. آمد از نزدیک اول به ماشینش نگاه کرد، من کنارش ایستاده بودم، رویش را بر گرداند بسوی من و با چهره گریان به طرف من نگاه کرد. من خیال کردم که حالا شروع می کند به جیغ زدن و اشک ریختن. بر عکسی آنگونه که من خیال کردم، دفعتاً دو دستی از مو هایم گرفت کله ام را تکان داد، بعد دو دستی از یخه ام گرفت خودم را پس و پیش تکان داد، هنگامی که دستش به یخه ام بود و تکانم می داد، فریاد زنان گفت «چرا ماشینم را داغان کردی؟ چرا؟»

من شدیداً هیجان زده شده بودم، به دستانم نگاه کردم دیدم از هیجان دستانم زرد شده است که مثل زعفران! با خود گفتم دستانم که اینقدر زرد شده است، پس به خدا معلوم که صورت چقدر زرد شده است!

در جواب به افسر پلیس گفتم «این بار فقط عکس العملم را به شما نشان دادم. از این به بعد هر روز می زنم و داغان می کنم.»

در حالیکه او در اوج عصبانیت بود فریاد زنان گفت «ماشین مرا چرا زدی داغان کردی؟»

- «ماشین تو باشد یا هر کس دیگر، برای من مهم نیست، هر ماشینی که باشد من می زنم درب و داغانش می کنم.»

«این ماشین مال من است می دانی یا نه؟ چرا ماشین مرا خراب کردی؟»

- «ماشین تو باشد که چی!!»

«تو ماشین مرا خراب کردی.»

- «اگر ماشین خدا هم باشد من می زنم خراب می کنم.»

باز هم هر لحظه از یخه ام می گرفت به شدت تکانم می داد و می گفت تو ماشین مرا خراب کردی...

من هم در جوابش می گفتم اگر تو خدا هم باشی، من می زنم ماشینت را خراب می کنم.

* * *

افسر پلیسی که ماشینش را خراب کرده بودم از همین جا تماس گرفت با کلانتری تا بیایند از نزدیک بالفعل ببینند که من ماشینش را خراب کرده ام. چند قطعه عکس نیز از ماشینش گرفت تا در آینده سندی باشد که چه اندازه خسارت دیده است. از کلانتری پلیس آمد دنبالم و افسر پلیسی که ماشینش را خراب کرده بودم نیز با من رفت کلانتری، در کلانتری موضوع را به مأمورین شرح داد و آنها پرونده شکایتش را تشکیل دادند. افسر پلیس به یکی از مأمورین گفت «آمد پشت در مظاهره کرد و به ماشین من حمله کرد.»

مأمور برای اینکه مرا بترساند گفت «این یک عمل تروریستی بوده است، الان پرونده اش  را تشکیل می دهیم که بفرستندش زندان.»

من با خود گفتم تو دیگر چقدر ساده هستی که با این حرفت می خواهی مرا بترسانی، اما خبر نداری که من خودم ختم روزگارم!

از من پرسیدند «چرا ماشینش را خراب کردی؟»

- «من اعتصاب کرده ام.»

«چرا اعتصاب کرده ای؟»

- «چون دو سال است که منتظر جوابم، UN جوابم را نمی دهد.»

«جوابت را که نمی دهد چرا ماشین پلیس را خراب کردی؟»

- «فقط همین یک بار نیست، من از این به بعد هر روز ماشین ها را می زنم خراب می کنم. تا وقتی که UN جوابم را ندهد من هر روز به UN حمله می کنم و شما هر روز مرا در اینجا خواهید دید.»

مأمور به شماره تلفن دفتر مرکزی UN در آنکارا تماس گرفت و گفت «یک پناهنده ماشین افسر پلیس را خراب کرده است و می گوید تا روزی که UN جوابم را ندهد من هر روز به UN حمله می کنم. شما کی جوابش را می دهید؟»

پرسیدند «شماره پرونده اش  چند است؟»

مأمور شماره پرونده ام را برایشان گفت.

آنها در جواب گفتند «باید منتظر بنشیند که نوبتش برسد و جوابش را بگیرد.»

وقتی که پرونده شکایت در کلانتری تشکیل شد، هم از طرف شاکی توضیحات خواستند و هم از من. بعد از کلانتری مرا بردند بیمارستان برای معاینات بدنی، که آیا در وقت دستگیری پلیس مرا کتک زده است و یا خیر و آیا علایم ضرب و شتمی در بدنم وجود دارد و یا خیر؛ چون در قانون ترکیه ممنوع است که پلیس مردم را مورد شکنجه و ضرب و شتم قرار بدهد. بعد هر دوی مان را بردند دادسرا. در آنجا دادستان نیز هم از شاکی توضیحات خواست و هم از من. دادستان از من پرسید «چرا ماشینش را خراب کردی؟»

«بخاطری که UN به من جواب نمی دهد، دو سال  شده است که مراجعه کرده ام، مشکلم هم مشخص است که من همجنسگرا هستم و در افغانستان مشکل دارم، اما با آن هم به من جواب نمی دهند و کسانی را که مشکل مشخصی هم ندارند در ظرف یکی دو ماه قبول می کنند. آنها به من ضرر رسانده اند که دو سال وقتم را ضایع کرده اند که هیچ چیزی از وقت با ارزش تر نیست. من نسبت به برخورد UN از نظر سلامتی نیز متضرر شده ام و دچار مشکل عصبی شده ام که از سلامتی هم هیچ چیزی با ارزش تر نیست. من بیشتر از این نمی توانم که تحمل کنم و تنها امروز نه، بلکه از این به بعد هر روز به UN حمله خواهم کرد تا وقتی که جوابم را بدهند.»

«آیا می دانستی که ماشین مال ایشان است؟»

- «نخیر؛ من نمی دانستم و دانستن و ندانستنش هم برایم مهم نیست، هر ماشینی که پشت در UN باشد، من مالکش را چه بدانم و چه ندانم می زنم و خرابش می کنم.»

دادستان به افسر پلیس گفت «ماشینت مگر بیمه ندارد؟»

«نخیر؛ ماشین را بیمه نکرده ام.»

«پس خسارت ماشینت بدوش UN می شود، به UN بگو که خسارت ماشینت را پرداخت کند، در این ارتباط هم به دفتر UN در اینجا و هم در آنکارا نامه بنویس و درخواست پرداخت خسارت ماشینت را بکن.»

* * *

روز بعد دوباره رفتم پشت در UN تا ببینم نسبت به عکس العمل دیروزی ام چه نظری دارند. وقتی رفتم پشت دفتر تنها تغییری که در آنجا دیدم، هیچ ماشینی را پارک نکرده بودند. ساعت ۹ صبح بود، مترجم از سوراخ دریچه با پناهندگاه حرف می زد، من انتظار داشتم که اگر نزدیک بروم بی آنکه خودم چیزی بگویم مترجم از تصمیم UN به من چیزی می گوید، اما وقتی که نزدیک رفتم انگار نه انگار که مترجم مرا بشناسد و اصلاً به من نگاهی هم نکرد. با خود گفتم آنها هیچ متوجه نشده اند که من چی کردم! انگار پشه ای بود در کون گاوی نشست و گاو با دمش آنرا دور کرد و دیگر هیچ خیالش هم نیست! بی اندازه عصبانی شدم و باز با خود گفتم وکیلان شاید که گاو باشند، اما من پشه نیستم و حتماً آنها را به صدا در خواهم آورد. بی آنکه حرفی بزنم روبروی مترجم چند تا سنگ از زمین برداشتم زدم به شیشه های ساختمان. سنگ زدنم هم اواخواهری بود و نشد که پر قدرت بزنم و سریع چند تا شیشه را خورد کنم. چند بار سنگ به شیشه ها رسید اما از اینکه از فاصله دور بود به سرعت کم رسید و فقط کنج یک شیشه کوچک شکست و بس.

یکی از ویژگی های دخترانه ای که من از بچگی تا حالا داشته ام سنگ انداختنم بوده است. پسران هنگام سنگ انداختن دست شان را بصورت افقی می چرخانند و سنگ را به شکل چرخشی به فاصله دور پرتاب می کنند. اما دست من اصلاً حرکت افقی ندارد و فقط می توانم که دستم را بصورت عمود بلند کنم و سنگ را به شکل پرشی پرتاب کنم. در این صورت حرکت سنگ بیشتر تحت تأثیر جاذبه زمین قرار می گیرد و زود سقوط می کند. از نظر موفولوجی نیز شکل دستم از شانه به پایین شاید که هفتاد درصد به دست زن شباهت دارد.

وقتی که چند تا سنگ را انداختم پلیس سریع بیرون آمد و نگذاشت که دیگر سنگ بزنم، دستانم را محکم گرفت تا نتوانم تکان بخورم و با کلانتری تماس گرفت که بیایند مرا از آنجا ببرند تا باعث مزاحمت نشوم. پلیس از کلانتری آمد و مرا برد کلانتری. روز دوم باز هم در کلانتری از من پرسیدند «چرا مزاحمت ایجاد می کنی؟»

- «دیگر چرا گفتن ندارد، آنچنان که دیروز به شما گفتم شما هر روز مرا در اینجا خواهید دید تا اینکه UN جوابم را بدهد. فکر می کنم لازم نیست که شما هر روز از من توضیحات بخواهید که من چرا مزاحمت ایجاد می کنم. اگر می خواهید که هر روز دنبال من ماشین نفرستید به UN بگویید که زودتر جوابم را بدهند.»

روز دوم باز هم پلیس با مقامات UN در آنکارا تماس گرفت و پرسید «کی جوابش را می دهید؟»

«باید منتظر بنشیند تا نوبتش برسد. ما بدون نوبت نمی توانیم کاری بکنیم.»

«این می گوید تا زمانی که UN جوابم را ندهد من هر روز حمله می کنم.»

«متأسفیم! ما هم چاره ای نداریم.»

تا هنگام تاریکی هوا و غروب آفتاب در کلانتری نگهم داشتند تا دوباره پشت در UN نروم و بعد از غروب رهایم کردند. من به این نتیجه رسیدم که UN را سخت است که بتوانم زیر فشار بگیرم، چون پلیس در کارم دخالت می کند. به خود گفتم پلیس اشتباه می کند که دخالت می کند، من باید آنقدر مزاحمت ایجاد کنم تا پلیس خودش خسته شود و به UN فشار بیاورد که زودتر جوابم را بدهند.

به این صورت در طول یک هفته هر روز پشت در UN رفتم و با سنگ زدم به شیشه ها. هیچ بار نتوانستم که حسابی بزنم شیشه ها را خورد کنم. اکثراً سنگ به پنجره نرسیده به داخل محوطه سقوط می کرد. اما فقط افتادن سنگ در داخل محوطه هم به این معنی بود که انگار در آنجا هیچ آدمی وجود ندارد. در هر بار پلیس مسؤل UN با کلانتری تماس می گرفت، از کلانتری دنبالم ماشین می فرستادند و می بردندم تا غروب در کلانتری نگهم می داشتند. در هر بار از کلانتری با مقامات UN در آنکارا تماس می گرفتند و می گفتند که باز هم آمده است و برای ما مزاحمت ایجاد می کند، شما کی می خواهید که جوابش را بدهید تا دیگر مزاحم ما نشود؟ و در هر بار از UN می گفتند ما متأسفیم، هیچ کاری نمی توانیم که برایش بکنیم.

* * *

هفته دوم باز هم رفتم پشت دفتر UN تا مزاحمتم را ادامه بدهم. این بار زمانی که طرف UN نزدیک شدم، دیدم که پلیس مسؤل UN سیاستش را در مقابل من تغییر داده است. از فاصله دور به من اجازه نداد که طرف UN نزدیک شوم. حتی خواست که با سیاست مرا از آن نقطه کاملاً دور کند. خیال کرده بود که من از سیاستش می ترسم و دیگر خودم به آن طرف نمی روم. من با خود گفتم تو دیگر چقدر ساده هستی که خیال کرده ای من از سیاستت می ترسم! الان می بینی که من خودت را چطوری مسخره می کنم! روبروی دفتر UN خالیگاه بزرگی بود عیناً مثل میدان فوتبال. وقتی که پلیس راهم را بست و اجازه نداد که طرف دفتر بروم، من به طرف وسط میدان دور زدم تا از زاویه دیگری خودم را به دفتر نزدیک کنم. من که داشتم دور می زدم پلیس نیز یکجا با من دور می زد تا نگذارد که من خودم را نزدیک کنم. کار مان عیناً مثل بازی فوتبال شد. انگار من می خواستم گُل بزنم، پلیس در مقابلم دفاع می کرد و نمی گذاشت که من گُل بزنم. در آنجا چند تا پناهندگان دیگر نیز بودند و داشتند ما را تماشا می کردند. از نظر سنی پلیس چند سال از من بزرگتر بود و این بازی به او بیشتر بر می خورد تا به من. وقتی که پلیس متوجه شد که خودش مسخره می شود عصبانی شد و کمی بسویم دوید. من هم کمی فرار کردم و دوباره از زاویه دیگری خواستم که خودم را نزدیک کنم. چند بار دیگر نیز طرفم دوید، من هم در هر بار کمی فرار می کردم و دوباره از زاویه دیگری خودم را نزدیک می کردم. بالاخره فکر کرد که اگر نگذارد من نزدیک بروم خودش مسخره می شود و باز هم با کلانتری تماس گرفت. از کلانتری ماشین آمد دنبالم و از اینکه هر روز از بردنم به کلانتری خسته شده بودند این بار کلانتری نبردند. این بار در نقطه دوری از شهر (در پشت قلعه وان) پیاده ام کردند تا نتوانم زودتر به UN برگردم. وقتی که پیاده ام کردند خودشان رفتند و من در جایی ماندم که از آنجا رفتن تا UN خیلی سخت بود. نقطه خلوتی بود، در آنجا مسیر اتوبوس و مینی بوس بسوی UN وجود نداشت. اصلاً منطقه کاملاً خلوت بود و هیچ ماشینی در آنجا نبود. تا UN راه درازی بود، اگر پیاده می رفتم هم خسته می شدم و هم دیرم می شد و UN تعطیل می شد. خواستم که امروز خانه بروم و فردا باز بروم هم پشت در UN. بسوی خانه حرکت کردم، هنوز صد متری قدم نزده بودم دیدم یک ماشینی از خیابان می گذشت و مرا که دید نزدیکم توقف کرد و صدایم زد. مرد میان سالی بود، به من گفت «بیا سوار شو امروز مهمان من باش.»

سوار شدم و برایش گفتم «من الان کار دارم، مرا تا UN برسان و یک روز دیگر مهمان تو هم می شوم.» شماره تلفنم را برایش دادم و مرا سریع رساند پشت در UN.

* * *

باز هم خودم را پشت در رساندم. چند تا سنگ از زمین برداشتم زدم به شیشه ها و یک تا شیشه شکست. پلیس سریع آمد بیرون، من روبروی پلیس چند تا سنگ دیگر هم زدم. اسپری فلفل دستش بود، نزدیکم آمد، اسپری فلفل را نشانم داد و گفت «فشار می دهم به چشمت.»

من چشمانم را بیشتر طرفش باز کردم و گفتم «فشار بده.»

فشار نداد و دستش را پایین آورد. سه تا پناهندگان ایرانی نیز در آنجا بودند، که آنها هم اعتصاب غدا کرده بودند، در آنجا ایستاده بودند و داشتند ما را تماشا می کردند. وقتی که پلیس اسپری فلفل را فشار نداد و دستش را آورد پایین، من روبروی آنها به پلیس گفتم «کرا ترساندی! من از هیچ چیزی نمی ترسم.»

گفت «می زنمت.»

من دستانم را روی کلیه هایم گذاشتم، سینه ام را بسویش نزدیک کردم و گفتم «بزن، خیال کردی که من از زدن می ترسم! »

دستش را روی سینه ام گذاشت و به عقب هولم داد. تعادلم درست نبود به راحتی افتادم به زمین. فصل زمستان بود لباس های زمستانی بر تن داشتم. از زمین برخاستم کاپشنم را از تنم در آوردم زدمش به زمین و باز هم دستانم را روی کلیه هایم گذاشتم، سینه ام را طرفش نزدیک کردم و گفتم «بزن، از زدن کرا ترساندی!»

این بار با تعجب نگاه کرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. من جاکتم را نیز در آوردم زدم به زمین، دستانم را روی کلیه هایم گذاشتم، سینه ام را بسویش نزدیک کردم و گفتم «بزن!»

او هیچ چیزی نگفت. من پیراهن و زیر پیراهنم را نیز یکی یکی در آوردم زدم به زمین. شلوارم را نیز در آوردم زدم به زمین. پلیس لباس هایم را از روی زمین جمع کرد آورد به دستم داد و گفت «لباس هایت را بپوش.»

من لباس ها را از دستش گرفتم یکی یکی دوباره به هر طرف پرت کردم. سریع خودم دوباره لباس ها را جمع کردم. پلیس خیال کرد که می خواهم بپوشم. من تمام لباس ها را یکی یکی داخل محوطه UN انداختم. کارکنان UN لباس ها را از داخل آوردند بیرون. من تمام آنها را دوباره داخل انداختم. اینجا منطقه مسکونی بود. به دو طرف کوچه نگاه کردم دیدم که تمام همسایه ها آمده اند بیرون به من نگاه می کنند. این روز ها که چند روز پشت سر هم به UN حمله کرده بودم تمام کسانی که متوجه شده بودند منتظر بودند که آخر سر در این بازی کی برنده می شود، من یا وکیلان UN؟ اگر UN به من جواب بدهد چه جوابی می دهد؟ و اگر جواب رد بدهند آیا بازی تمام می شود یا باز هم ادامه می یابد؟ پلیس، حقوق بشر، سازمان عفو بین الملل و مردم همه متوجه من شده بودند که آیا UN با من چی خواهد کرد و من با UN چی خواهم کرد. همسایه ها هم دارند من و UN را تماشا می کنند. بار دوم که لباس هایم را داخل انداختم این بار وکیلان زن و مرد همه آمدند بیرون و لباس هایم را با خودشان آوردند. در همین لحظه بود که ماشین پلیس نیز از کلانتری رسید، من لباس هایم را پوشیدم و با پلیس رفتم کلانتری. این بار نیز از کلانتری با UN تماس گرفتند تا UN زودتر جوابم را بدهد. UN را از هر طرف زیر فشار گرفته بودم تا زودتر جوابم را بدهند، هم از طرف حقوق بشر هر روز تماس می گرفتند، هم از طرف پلیس و هم خودم شر و شور را راه انداخته بودم تا مجبور شوند که زودتر جوابم را بدهند.

وقتی که مقامات UN در مقابل من اینقدر لجوجانه برخورد کردند، من به این نتیجه رسیدم که از اینکه انسان ها ابتداء بچه به دنیا می آیند، بناءً هر قدر که بزرگ شوند و هر قدر تجربه و تعلیم هم کسب کنند، باز هم خصلت بچه خویی و لجاجت را در خود دارند.

* * *

وقتی که لباس هایم را در آوردم و چند بار این بر و آن بر انداختم کلید خانه از جیبم گم شد. در قفل بود نمی شد که شب خانه بروم. شب رفتم خانه یک رفیقم که اسمش کوروش بود. کوروش کرد ایرانی بود و در اینجا پناهنده بود. کوروش یک هم خانه  داشت به نام جلال که جلال نیز کرد ایرانی بود و در اینجا پناهنده بود. آن شب که خانه آنها رفتم اولین بار بود که با جلال آشنا شدم. از جلال پرسیدم «اسم شما چی است؟»

«جلال.»

- «از آشنایی با شما خوشحالم جلال، اسم قشنگی داری! بعضی از اسم های ایرانی زود یادم می رود، اما اسم شما چونکه قشنگ است یادم نخواهد رفت.»

«شاید که اسمم قشنگ باشد، اما چونکه عربی هست ازش خوشم نمی آید.»

- «من با این نظر شدیداً مخالف هستم که بعضی ها از اسم ها و کلمات عربی در فارسی بد شان می آید؛ چون اگر ما عربی را از فارسی برداریم، فارسی دیگر هیچ است. الان که ما صحبت می کنیم از هر دو کلمه و سه کلمه حد اقل یکی آن عربی  است. »

«بلی واقعاً که، زبان در اصل وسیله افهام و تفهیم است و ریشه کلمات اصلاً مهم نیست که از چه زبانی باشد.»

من در شهر وان اکثراً آرایش می کردم و لباس زنانه می پوشیدم. به همین خاطر مردمان زیادی بودند که پشت سرم حرف می زدند. از اینکه مردم پشت سرم حرف می زدند من ناراحت بودم و به این فکر بودم که باید کاری کنم که دیگر هیچ کسی پشت سرم حرف نزند. به جلال گفتم «مردمان زیادی هستند که پشت سرم حرف می زنند. نمی دانم چه کاری کنم که دیگر کسی پشت سرم حرف نزند.»

«اگر مردم پشت سرت حرف می زنند تو هنوز باید خوشحال باشی.»

- «پشت سرم که از من خوب نمی گویند بد می گویند.»

«چه خوب و چه بد، فرقی نمی کند. همین که پشت سرت حرفت را می زنند یعنی هستی که مردم حرفت را می زنند و اگر کسی حرفت را نزند یعنی هیچ نیستی. پس اگر مردم بدت را هم بگویند یعنی تو وجود داری که مردم بدت را می گویند. تو در اینجا کاری می کنی که تا حالا هیچ کسی نکرده است. مردم اگر چه خوب بگویند و چه بد، به نظر من تو بهترین کار را می کنی،؛ چون هرچه که می کنی از فکر خودت می کنی. در بین انسان ها کسانی زیادی هستند که کار دیگران را می کنند، اما کسانی که کار خودشان را می کنند کم هستند. کسانی که کار دیگران را می کنند عیناً مثل گوسفند هستند؛ چون فکر مستقلی از خود ندارند که از فکر خود کاری بکنند و فقط به مثل گوسفند دنبال گله ای روان هستند که پیش چشم شان می بینند.»

این حرف جلال باعث شد که دیگر من با عصاب آرام زندگی کنم و حتی اگر بشنوم که مردم پشت سرم حرفی زده اند من نباید که ناراحت شوم.

* * *

روز بعد از خواب بلند شدم و باز هم رفتم پشت در UN. پلیس که در آنجا مرا دید خیال کرد که من باز هم قصد سنگ زدن را دارم. گفت «چی کار داری اینجا؟»

- «به تو ربطی ندارد که من چی کار دارم.»

به نگهبان گفتم «برو وکیل را صدا بزن که بیاید من حرف می زنم.»

«UN مترجم ندارد که حرفت را به وکیل ترجمه کند.»

- «عیب ندارد، برو وکیل را صدا بزن من خودم ترکی حرف می زنم.»

«باشد، همین الان صدا می زنم.»

- «بگو که اگر سریع تر نیاید من تمام شیشه ها را پایین می ریزم.»

در حالی این حرف را زدم که یک تا شیشه را هم نمی توانستم پایین بریزم، اما ممکن بود که آبروی تمام وکیلان را پایین بریزم. دفتر UN در این روز ها مترجم نداشت. می گفتند که مترجم به جرم رشوه ستانی و فساد اداری دستگیر شده است و در زندان بسر می برد. به زودی یک وکیل آمد که اسمش مراد بود.

مراد به من گفت «آیا شما مشکلی دارید؟»

- «من در گذشته چندین بار مشکلاتم را به شما فهمانده ام و باز هم می فهمانم.»

«من اینجا تازه آمده ام قبلاً اینجا نبودم. من در اصل وانی نیستم.»

- «از هر کشور دنیا که هستی یا از هر شهر ترکیه که هستی برای من مهم نیست. برای من فقط انسان بودنت مهم است و بس.»

مردا کمی خندید و چیزی نگفت. من گفتم «تصمیم شما در مورد من چی است؟ آیا می خواهید که من اعتصابم را ادامه بدهم؟»

«ما حالا به این نتیجه رسیدیم که تو حرفی که می زنی واقعاً عمل خواهی کرد و ما تصمیم گرفتیم که جوابت را زودتر بدهیم.»

- «کی می خواهید که جوابم را بدهید؟»

«به زود ترین فرصت.»

- «مشخصاً بگو کی؟»

«مشخصاً نمی توانم بگویم.»

- «من یک هفته به شما فرصت می دهم و تا یک هفته اگر جوابم را ندادید من باز هم به اعتصابم ادامه خواهم داد.»

«نه یک هفته وقت کمی است. لطفاً بیشتر حوصله بکن.»

- «فقط همین یک هفته و بس. دیگر با من چانه هم نزدن.»

- «من خبر دارم که شما در گذشته به بعضی از همجنسگرایان در نهایت جواب رد هم داده اید.»

«بلی درست است. ممکن است که در نهایت یا جواب رد داده شود و یا جواب قبولی.»

- «شما چرا به همجنسگرایان جواب رد دادید؟ همجنسگرایان را که باید قبول کنید.»

«نه؛ پیش ما هیچ کس از هیچ کس دیگری و هیچ گروه از هیچ گروه دیگری برتری ندارد. به هر کسی ممکن است که جواب رد داده شود یا جواب قبولی.»

- «آیا شما قبول ندارید که من همجنسگرا هستم.»

«چرا! ما قبول داریم که تو همجنسگرا هستی.»

- «پس چرا باید ممکن باشد که به من جواب رد بدهید.»

«همجنسگرا بودن دلیلی نمی شود که بخاطر همجنسگرا بودن خودت را پناهنده به حساب بیاوری. ما قبول داریم که تو همجنسگرا هستی و اگر مشکلی در کشورت داری، مشکلت را باید ثابت کنی.»

- «شما می دانید که همجنسگرا بودن خودش در افغانستان مشکل است. من در افغانستان آزادی جنسی ندارم. اگر همجنسگرا بودن دلیلی نمی شود که من پناهنده به حساب بیایم، پس از نظر شما آیا من از غریضه جنسیم باید صرف نظر کنم؟»

«نه؛ ما این حرف را نمی زنیم.»

- «پس اینکه همجنسگرا بودن دلیلی نمی شود که من پناهنده به حساب بیایم دلیل شما چیست؟»

« برای ما گذشته شما مهم است که آیا در گذشته برای شما اتفاقی افتاده است و یا خیر.»

- «یعنی آینده برای شما هیچ مهم نیست که آیا من در آینده نیاز جنسی خواهم داشت و یا خیر و آیا این موضوع برای من خطرناک واقع خواهد شد و یا خیر؟»

«برای ما مهم است که در مورد گذشته شما باید بدانیم.»

- «به نظر شما اگر من افغانستان بروم آیا گرایش جنسی ام را از مردم باید پنهان کنم و نباید کسی بداند که من همجنسگرا هستم؟»

«نخیر؛ ما این حرف را نمی زنیم.»

- «شما این حرف را نمی زنید، اما منظور تان همین است. اگر منظور تان این نیست، پس به یک همجنسگرا چرا باید جواب رد داده شود؟»

مراد کمی سکوت کرد و گفت «منظور من تو نیستی، ترا قبول داریم که تو همجنسگرا هستی، اما بعضی کسان دیگر هستند که در اصل همجنسگرا نیستند و به دروغ این حرف را می زنند که بروند به کشور های خارج.»

- «شما به کسی که شک دارید می توانید بفرستیدش به دکتر.»

«فرستادن به دکتر در دستور کاری ما نیست.»

- «پس می توانید که در عمل آزمایشش کنید.»

«چطوری در عمل؟»

- «آیا در اینجا وکیلان زن هم کار می کنند یا خیر؟»

«بلی وکیلان زن هم کار می کنند.»

- «آیا آنها بخاطر پناهندگان کار می کنند یا خیر؟»

«بلی بخاطر پناهندگان کار می کنند.»

- «آیا بخاطر پناهندگان حقوق می گیرند یا خیر؟»

«بلی بخاطر پناهندگان حقوق می گیرند.»

- «پس وکیلان زن در اینجا برای چی هستند؟»

«من منظورت را متوجه نشدم؟»

- «مثلاً آن زنی که در اینجا وکیلم بود آیا بخاطر من کار می کرد یا خیر؟»

«بلی بخاطر تو کار می کرد.»

- «آیا بخاطر من حقوق می گرفت یا خیر؟»

«بلی بخاطر تو حقوق می گرفت.»

- «پس کوسش بخاطر چی است؟»

مراد کمی با تعجب نگاه کرد و برای اینکه سیاستش را به من نشان بدهد، قیافه عصبانی را بخود گرفت و گفت «تو حرف چی را می زنی؟ من عصبانی می شوم.» و با عصبانیت رویش را برگرداند که برود و دیگر با من حرف نزند.

من روبروی مردم با عصبانیت گفتم «من که ذاتاً عصبانی هستم.»

مراد ترسید که من باز هم رسوایی را راه نیاندازم دوباره برگشت و گفت «چرا این حرف را زدی؟»

- «اگر به کسی شک دارید که دروغ می گوید با کوس وکیلان زن آزمایشش کنید و ببنید که راست می گوید یا دروغ.»

«من گفتم که منظور من تو نیستی.»

- «من هم می گویم به هر کسی که شک دارید می توانید که با کوس وکیلان زن آزمایشش کنید.»

«بعضی کسانی هستند که همجنسگرا هستند و آزمایش هم نشان می دهد که واقعاً همجنسگرا هستند، اما از گرایش جنسی ایشان سؤیی استفاده می کنند و می خواهند که بروند به کشورهای خارج.»

- «از گرایش جنسی ایشان سؤیی استفاده می کنند یعنی چی؟ از گرایش جنسی خودشان استفاده می کنند، نه از گرایش جنسی شما که شما به آن سؤیی استفاده بگویید. شما نمی توانید که به آن سؤیی استفاده بگویید.»

«بلی گرایش جنسی مال آنهاست، بخاطری به آن سؤیی استفاده گفته می شود که آنها همجنسگرا هستند اما نمی خواهند که همجنسگرا باشند. گرایش جنسی ایشان را بهانه می کنند و می روند به کشورهای خارج و زمانی که به آنجا می رسند دیگر نمی خواهند که مثل یک همجنسگرا زندگی کنند. اگر قرار است که مثل همجنسگرا زندگی نکنند، پس نباید که این حرف را بهانه کنند و خودشان را پناهنده به حساب بیاورند.»

- «این حق آنهاست که آزادی ایشان را بدست بیاورند و اینکه اگر خواستند که کاری بکنند یا نکنند به شما هیچ ربطی ندارد. سؤیی استفاده همین دلیلی است که شما می آورید و به این بهانه می خواهید که برای آنها جواب رد بدهید.»

شاید که بعضی ها گفته های مرا باور نکنند، اما وجداناً که این عین همان بحثی است که من با مراد داشتم. به خدا معلوم که با این دلایل احمقانه در نهایت به چند نفر جواب رد مطلق داده اند. بدبختی اینجاست که در وقت تصمیم گیری خود پناهجو حضور ندارد که در مقابل دلایلی که وکیلان می آورند از حق خودش دفاع کند. فقط خود وکیلان دور هم نشسته اند یکی شف شف می گوید و دیگران شفتالو می گویند و با همین عروسک بازی تصمیم نهایی گرفته می شود که به پناهجو جواب رد داده شود یا قبولی. من به این تعجب می کنم که از نظر منطقی بودن چطور این صلاحیت به وکیلان داده شده است که در غیاب پناهجویان فقط با یکدیگر بنشینند و قضاوت کنند.

* * *

یک هفته برایشان وقت دادم اما خواستم که تا دو ماه دیگر پشت در UN نروم و روزی باید بروم که جوابم حاضر باشد. البته من در طول دو سال تمام جنجال های را که با UN داشتم در اینجا توضیح نداده ام و بسیاری از درگیری ها و گفتگو ها را از لابلای خاطراتم کاملاً حذف کرده ام؛ چون اگر تمام آنها را توضیح می دادم داستان بی اندازه طولانی می شد.

تصمیم داشتم که تا دو ماه دیگر پشت در UN نروم. هنوز سه هفته نرفتم که پشیمان شدم و فکر کردم که اگر تا دو ماه نروم دیگر سر و صدای را که به پا کرده ام خاموش می شود، در خاموشی برایم جواب رد می دهند و به پلیس می گویند که از ترکیه اخراجم کند. در آن صورت هیچ کسی خبر نمی شود که چه جوابی گرفتم و چه اتفاقی برایم افتاد. پس بهتر است که در همین گرما گرم سر و صدا های را به پا کرده ام باز هم صدایم را خاموش نکنم. بعد از سه هفته باز هم رفتم پشت در UN و دیدم که باز هم هیچ خبری نیست. به پرونده هایی که جواب می دادند شماره آنها را بیرون دفتر روی دیوار می نوشتند. من که شماره پرونده خودم را در آنجا ندیدم بی اندازه عصبانی شدم، دستم را مشت کردم و با بغل دستم در دفتر را آنچنان به ضربه کوبیدم که خیال کردم در از جا کنده می شود. چند تا پناهندگان در آنجا بودند، وقتی که من در را به ضرب کوبیدم آنها خندیدند و گفتند «در طویله را هم کسی این شکلی نمی کوبد که تو در UN را می کوبی.»

به زودی پلیس با نفس های عمیق و رنگ پریده در را باز کرد و گفت «چی می گویی، چرا این اینطوری در می زنی؟»

- «برو وکیل را صدا بزن.»

«چرا یواش در نمی زنی که اینطوری به ضربه می زنی؟»

- «من حوصله ندارم. برو به وکیل بگو که سریع بیاید.»

کمی دیرتر صدایم زدند به داخل، رفتم داخل، یک وکیل خانم نشسته بود که با من مصاحبه کند، به من گفت «لطفاً حوصله بکن به زودی جوابت را می دهیم.»

- «نه من حوصله ندارم، همین الان جوابم را بدهید.»

یک ساعتی با او گفتگو کردم. حرف زیاد زدیم، اینکه چه حرف های زدیم از توضیحاتش می گذریم، من نخواستم که بیشتر از این حوصله کنم، داشتیم حرف می زدیم، داخل دفتر کنار پنجره ای نشسته بودم، با پشت دستم زدم شیشه پنجره را شکاندم و پشت دستم هم کمی خونریزی کرد. پلیس آمد داخل از دفتر بیرونم کرد. در بیرون می خواستم که با سنگ بزنم به شیشه، اما پلیس دستم را محکم گرفت و نگذاشت که سنگ بزنم. این بار نیز پلیس با کلانتری تماس گرفت، از کلانتری دنبالم ماشین فرستادند و بردندم کلانتری. به ارتباط اینکه چند بار به کلانتری مزاحمت ایجاد کرده بودم  از آنجا فرستادندم به شعبه اتباع خارجی. مدیر شعبه اتباع خارجی نیز با دفتر مرکزی UN در آنکارا تماس گرفت و پرسید که چه تصمیمی در مورد پرونده ام دارند.

حالا مسؤلین UN مجبور بودند که هرچه زودتر در مورد پرونده ام تصمیم بگیرند؛ چون باید یا جواب رد می دادند تا پلیس اخراجم می کرد و یا قبولم می کردند و به کشور سوم می فرستادند.

* * *

یک هفته طرف UN نرفتم و بعد از یک هفته که رفتم برایم تاریخ تکرار مصاحبه در نظر گرفتند. امروز دوشنبه بود و برای پنجشنبه هفته بعد برایم تاریخ تکرار مصاحبه دادند.

بسیاری از پرونده های استینافی را که بعد از مطالعه نامه استیناف قابل قبول می دانستند بدون تکرار مصاحبه قبول می کردند، اما مشکل من که از نظر آنها مهم نبود برای من تکرار مصاحبه در نظر گرفتند. پنجشنبه هفته بعد رفتم برای مصاحبه و یک وکیل مرد به نام مراد با من مصاحبه کرد. مصاحبه یکی دو ساعت طول کشید و سؤالات زیادی را از من پرسید. از توضیح دادن تمام سؤالات می گذریم، در آخر مصاحبه از من پرسید «به نظر خودت اگر به افغانستان برگردی برایت چه اتفاقی خواهد افتاد؟»

- «نظر من که مهم نیست، نظر شما مهم است.»

«نه؛ اینجا نظر تو مهم است.»

- «اگر نظر من مهم بود، شما از همان اول مثل آدم به نظر من احترام می گذاشتید.»

«شرط است که تو هم نظرت را بگویی.»

- «اگر شما شرف داشته باشید خودتان باید بدانید که اگر برگردم چه اتفاقی برایم خواهد افتاد.»

«خوب، پس بگو که چه اتفاقی خواهد افتاد.»

- «من همجنسگرا هستم و همجنسگرایی در افغانستان جرم محسوب می شود و مجازات مرگ دارد. اگر شما می گویید که من از غریضه جنسیم باید صرف نظر کنم و برگردم دیگر اتفاقی برایم نخواهد افتاد، پس اولاً گه می خورید که می خواهید جنسیتم را بدانید، ثانیا با همسران تان گه خوردید که از من پرسیدید مجرد هستی یا متاهل، مجرد یا متاهل یعنی چی؟ و ثالثاً با پدر و مادران تان گه خوردید که آنها از غریضه جنسی خودشان صرف نظر نکردند و شما کره خر ها را به دنیا آوردند.»

من هر چیزی که گفتم مراد روی پرونده ام نوشت. از مراد پرسیدم «آیا وکیل من شما هستید؟»

«نخیر؛ وکیل شما کس دیگری است، اما به من وظیفه دادند که با تو مصاحبه کنم.»

- «وکیل من که هست؟»

«اسم وکیل به شما گفته نمی شود.»

- «چرا گفته نمی شود؟ من باید بدانم که وکیلم کیست.»

«به من اجازه داده نشده است که اسم وکیل را به شما بگویم.»

من از وقتی که نامه استیناف را فرستادم و پرونده ام را وکیل دومی برداشت، هیچگاه اسم وکیل دومی را به من نگفتند. من تمام پناهندگان استینافی را دیدم که بعد از استیناف اسم وکیل دومی را نیز برایشان می گفتند. اما اسم وکیل دومی را که پرونده مرا برداشت هیچگاه به خودم نگفتند. من در طول این دو سال چند بار اسم وکیل دومی ام را از UN پرسیدم، اما آنها اسمش را به من نگفتند. من از زبان پناهندگان استینافی شنیده بودم که بعد از استیناف بلااستثنا پرونده تمام آنها را یک وکیل زن به نام سیبل بر می داشت و فکر می کنم که پرونده مرا نیز سیبل برداشته بود. هر وکیلی که پرونده ام را برداشته بود من بالاخره قیافه پلیدش را ندیدم. اما از همان پشت پرده آنچنان ادبش کردم که شاید خودش خجالت کشید و از غلطی که کرده بود پشیمان شد.

* * *

ده روز بعد از تکرار مصاحبه جواب قبولی را به من دادند.

آیا دادن جواب قبولی برای من اینقدر کار سخت بود که بعد از این همه رایزنی ها و کشمکش های طولانی مدت بالاخره دادند؟

این است روز و روزگار همجنسگرایان افغانی و این است منطق دنیا! وکیلان UN که در سطح بین الملل منجیان بشریت تعین شده اند، با این منطق با من برخورد کردند. «گرهی که با دست باز می شود حاجت دندان نیست.» اما وکیلان UN گرهی را که اصلاً گره نبود با دم های شان گره زدند و بالاخره با شاخ های شان باز کردند. من که هیچ وقت در حرف کم نیاورده بودم با من اینگونه برخورد کردند. پس اگر یک همجنسگرایی که بی سواد مطلق باشد، نتواند با دلیل گفتن از حق خودش دفاع کند و از یک روستای دور افتاده افغانستان به UN مراجعه کند، با او چگونه برخوردی خواهند کرد؟ و آن بیچاره چقدر موانع را باید پشت سر بگذراند تا اینکه حق خودش را بدست بیاورد؟

از برخورد UN چنین بر می آید که کسانی که نمی توانند ادعای خودشان را با دلیل گفتن ثابت کنند حق پناهندگی را ندارند. اگر وکیلان انسانی فکر کنند، دلیل گفتن کار سختی نخواهد بود که آدم با دلیل گفتن آنها را قانع کند، اما اگر خودشان را به این راه بزنند، سخت است که هر کسی بتواند آنها را قانع کند.

این است منطق دنیا: کسانی که همیشه از حق  انسانی و از حق آموزش محروم بوده اند و دیگر نمی توانند که حتی برای بدست آوردن ابتدایی ترین حق زندگی ایشان هم دلیلی بیاورند، از داشتن ابتدایی ترین حق زندگی هم باید محروم بمانند!

 من با استفاده از سواد اندکی که داشتم و در کنار آن بی اندازه جسارت به خرج دادم تا توانستم بالاخره بعد از دو سال امتیاز آزادی را بدست آوردم. کسانی که می گویند آزادی حق هر انسان است اشتباه می گویند، آزادی حق هر انسان نیست، بلکه آزادی برای بعضی ها یک امیتاز است؛ چون اگر آزادی حق هر انسان بود آدم نباید که بخاطر بدست آوردن حق خودش یک عمری تلاش کند و جسارت به خرج دهد. در دنیا سیاست های زیادی وجود دارد که شعار می دهند آزادی حق هر انسان است، اما در عمل امیتاز آزادی را هم به آسانی به هر کس نمی دهند. بیشتر از شصت درصد جمعیت افغانستان را بیسوادانی تشکیل می دهد که مطلقاً بیسواد هستند. پس یک نفر همجنسگرایی که مطلقاً بیسواد باشد به وکیلان چقدر باید دلیل بگوید تا بتواند که امتیاز آزادی را از آنها بدست بیاورد؟

من گرفتن جواب قبولی از UN را مدیون نوید، برادر بزرگم هستم. زیرا او در شرایط انتظار از نظر مالی همیشه کمکم کرد. اگر نوید کمکم نکرده بود و از نظر مالی خیالم راحت نبود، من نمی توانستم که با فکر آرام در مقابل وکیلان از حق خودم دفاع کنم و با دلایل دندان شکن دیوار ابلیسی آنها را در هم شکنم.

بی تردید کسانی که خاطراتم را می خوانند حتماً برای من تأسف می کنند. من حد اقل کسی هستم که هم به ظلم و نادانی تسلیم نشده ام و هم از روی ظالمان کم شعوری که خیال برتری بر سر دارند پرده بر می دارم. بیشتر از من برای مظلومان بی شماری باید تأسف کرد که نه پایی برای گریز دارند و نه صدایی برای فریاد.

بخش دوازدهم

خاطرات ترکیه

اپریل ۲۰۰۷

من در طول مدت  زمانی که همزمان بخاطر تیپم در خیابان ها با مردم و بخاطر گرفتن جواب نهایی با UN در گیر بودم، در عین حال در خانه ای که می نشستم با صاحب خانه و همسایگان نیز درگیر بودم. من هر روز مثل یک زن خودم را آرایش می کردم و با لباس زنانه می رفتم بیرون. چند تا مردانی نیز بودند که گهگاهی پیشم می آمدند و ماشین شان جلوی خانه پارک می کردند. صاحب خانه و همسایه ها از دیدن من به آن سر و وضع و از آمدن مهمانان مرد ناراحت شده بودند و می خواستند که از خانه بیرونم کنند. در اول یک روز به من گفتند «برای خودت خانه پیدا بکن که ما این خانه را به آدم مجرد نمی دهیم.»

گفتم «پس شما به من فرصت بدهید تا من خانه پیدا کنم و از اینجا بروم.»

 قصد بیرون رفتن از آن خانه را نداشتم، در اول تا چند ماه به بهانه اینکه دنبال خانه می گردم، صاحب خانه و همسایه ها را راضی نگهداشتم.  بالاخره وقتی که منظورم را فهمیدند که  من قصد بیرون رفتن را ندارم، دیگر   با جدیت با من برخورد کردند. اولین جدیتی را که از خود نشان دادند، یک روزی صاحب خانه به من گفت «چند ماه شده است که به تو گفته ایم به خودت خانه پیدا بکن، اما تو دنبال خانه نیستی، یک هفته دیگر هم برایت فرصت می دهم که دنبال خانه بگردی و از اینجا بروی...»

یک هفته که گذشت صاحب خانه برق را قطع کرد. من خواستم که بدون برق در همان خانه زندگی کنم. سه شب را بدون برق تحمل کردم. شب هایی که خودم تنها بودم بی برقی برایم مهم نبود، اما شب هایی که مهمان می آمد، در بی برقی هم خودم اذیت می شدم و هم مهمان. با خود فکر کردم که بخاطر برق یک چاره ای باید بسنجم. خواستم بدانم که صاحب خانه سیم مثبت برق را قطع کرده است یا منفی را. با فازمتر برق را چک کردم و دیدم که سیم منفی را قطع کرده است. سریع یک تکه سیم برداشتم و برق منفی را به لوله آب وصل کردم. برق روشن شد اما خیلی ضعیف، به اندازه ای بود که یا باید لامپ را روشن می گذاشتم و یا منقل را، اما همزمان نمی شد که هر دوی آنرا روشن کنم.

وقتی صاحب خانه متوجه شد که من برق را غیر قانونی وصل کرده ام هیچ عکس العملی نشان نداد، اما هر روز یاد آوری می کرد که زودتر خانه را ترک کنم. تا دو - سه هفته دیگر جدیتی نشان نداد. بالاخره یک روزی آمد و کلید خانه را از من خواست. قفل خانه دو تا کلید داشت، من یک کلیدش را دادم به صاحب خانه و یکی را نزد خودم نگهداشتم. کمی دیرتر رفتم بیرون برای خرید و کلیدی را که نزد خودم نگهداشته بودم با خودم بردم. وقتی که برگشتم دیدم که صاحب خانه آمده و در را قفل کرده است. با کلیدی که نزد خودم نگهداشته بودم در را باز کردم. صاحب خانه که متوجه شد یک تا کلید پیش خودم مانده است، آمد و شروع کرد به داد زدن «چرا یک تا کلید را پیش خودت نگهداشتی؟ من  برق را قطع کردم که تو مجبور شوی از اینجا بروی، کلید را گرفتم که مجبور شوی به خودت خانه پیدا کنی، بده این کلید را به من، برو به خودت خانه پیدا کن و بیا وسایلت را ببر، تا به خودت خانه پیدا نکردی دیگر نیا اینجا...»

من هم   مجبور شدم که دیگر با جدیت حرف بزنم و در جوابش گفتم «این کلید را به تو نمی دهم. من هیچ وقت از این خانه بیرون نمی شوم. اگر شما به من خانه نمی دهید، پس دیگران هم به من خانه نمی دهند. اگر شما می خواهید که بیرونم کنید، پس هر کجا که بروم بیرونم می کنند. من نمی توانم که هر روز از یک خانه به خانه دیگر بروم. من از این خانه بیرون نمی شوم. اگر شکایتی داری برو به پلیس بگو.»

به ماشینش اشاره کرد و گفت «سوار شو که برویم پیش پلیس.»

هر دوی مان با هم رفتیم کلانتری پیش پلیس. موضوع را به پلیس توضیح دادیم. صاحب خانه به پلیس گفت «من خودم به خانه نیاز دارم، خانه را باید خالی کند تا من بتوانم از آن استفاده کنم.»

پلیس به صاحب خانه گفت «یک هفته ای دیگر هم برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند.»

من روبروی صاحب خانه به پلیس گفتم «دروغ می گوید، اصلاً به خانه نیاز ندارد. بخاطری که  من همجنسگرا هستم و می داند که من همجنسگرا هستم می خواهد که از خانه بیرونم کند. خودش جاهل است و بخاطر جهالت خودش می خواهد که بیرونم کند. من اصلاً از این خانه بیرون نمی شوم.»

پلیس وقت آخر باز هم به صاحب خانه گفت «یک هفته ای دیگر برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند.»

* * *

دقیقاً روزی که یک هفته گذشت، رفتم پیش دوستانم، وقتی که برگشتم دیدم که صاحب خانه با زنجیر و یک قفل بزرگ در خانه را قفل انداخته است. شب نتوانستم که خانه بروم و یک شب را رفتم در خانه دوستانم سپری کردم. فردا به پلیس شکایت کردم. پلیس کلید را از صاحب خانه گرفت و گفت یک هفته ای دیگر هم برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند. وقتی که یک هفته گذشت رفتم پیش دوستانم، وقتی که برگشتم دیدم صاحب خانه باز هم با همان زنجیر و قفل بزرگ در را قفل انداخته است. این بار به پلیس شکایت نکردم، خودم قفل را شکاندم. وقتی که قفل را شکاندم، صاحب خانه و چند تا همسایه ها عصبانی شدند و آمدند با من جر و بحث کردند. من به آنها گفتم «شما با خود مشکل دارید، نه با من، از من هیچ ضرری به شما نرسیده است، شما جاهل هستید و می توانید که جاهل نباشید.»

صاحب خانه نیشخندی زد و گفت «بلی فقط تو عاقل شدی و دیگر تمام مردم جاهل!»

- «اگر شما جاهل نیستید، پس چه دلیلی دارید که من از اینجا بیرون شوم؟»

«ما در اینجا با خانواده زندگی می کنیم و تو مرد ها را پیشت می آوری، این کارت برای ما قابل قبول نیست.»

- «شما در مورد من اشتباه فکر کرده اید، بعضی وقت دوست و رفیقانم می آیند، فقط با یکدیگر می  شینیم و حرف می زنیم و من هیچ رابطه دیگری با آنها ندارم.»

به این صورت من با صاحب خانه و همسایه ها مشکل داشتم، اما هیچ وقت به حرف آنها از خانه بیرون نشدم. من با وجود تمام بدشانسی های که در زندگی داشتم، اینجا شانس داشتم که صاحب خانه و همسایه ها از مردمان کله شق و تندخو نبودند و اگر مخالفتی هم داشتند با ملایمت برخورد می کردند.

* * *

من در شهر وان با پلیس شعبه اتباع خارجی نیز درگیر بودم. هر وقت که برای امضأ می رفتم به شعبه اتباع خارجی، چند تا از افسران پلیس و مخصوصاً یک پلیس زن به نام غمزه به من گیر می دادند و می گفتند که دیگر با آرایش و گوشواره نیا اینجا. افسران پلیس که به من گیر می دادند من به حرف آنها هیچ اهمیت نمی دادم و بار دیگر باز هم با آرایش و گوشواره و حتی با لباس زنانه می رفتم برای امضأ. غمزه، پلیس زن در هر بار که می دید من به حرفش اهمیت نمی دادم عصبانی می شد و با لحن نظامی به من اخطار می داد «دفعه بعد با این سر و وضع نبینمت اینجا!»

من در زبان می گفتم «باشد چشم!» اما در دل می گفتم باز هم می بینی.

بالاخره بعد از چندین بار اخطار دادن دید که من به سیاستش اهمیت نمی دهم زیاد عصبانی شد. یک روزی با آرایش، گوشواره و لباس زنانه رفتم برای امضأ، غمزه و دو - سه تا پلیس مرد در آنجا بودند، به غیر از من ده - پانزده نفر پناهندگان دیگر نیز در صف ایستاده بودند برای امضأ. غمزه با عصبانیت طرف من نگاه کرد و برای اینکه پیش روی دیگران ضایع ام کند با لحن نظامی و صدای بلند و هیبتناک چند بار پی هم داد زد «سریع گوشواره ات را درآر! برو دستشویی صورتت را بشوی! زود باش...»

تمام کسانی که در آنجا بودند متوجه شدند که غمزه مرا اینقدر کوچک کرد. من با خود گفتم تو روبروی مردم می خواهی که مرا ضایع کنی! حالا ببین که من خودت را چطوری ضایع می کنم! من هم روبروی تمام کسانی که در آنجا بودند مثل خودش داد زدم «گوشواره ام را درآرم که زنانه ست! آرایشم را پاک کنم که زنانه ست! پس لباس هایم را هم درآرم که زنانه ست! پس شورتم را هم درآرم که زنانه ست!»

چشمان غمزه از حدقه بیرون زد و چهار چشمی طرف دیگران نگاه کرد، یعنی احساس کرد که خودش روبروی دیگران ضایع شده است. کمی سکوت کرد، می خواست که آب دهنش را قورت کند، اما از احساس ضایع شدن گلویش بسته شده بود، به زور آب دهنش را قورت کرد و به غیر از من به تمام پناهندگانی که در آنجا بودند یک دستور نظامی داد و گفت «شما همه تان از اینجا سریع بروید بیرون!» پلیس های  مرد را نیز به یک دفتر دیگر فرستاد، در دفتر را بست و با من تنها ماند. وقتی که داخل دفتر تنها ماندیم، تا توانست صدایش را بلند کرد و سرم داد زد، شاید سه - چهار دقیقه ای پیوسته داد زد، من خاموش نشستم، در جوابش هیچ چیزی نگفتم و با خود گفتم حالا بگو هرچه که می گویی بگو که دلت خوش باشد، روبروی مردم که نتوانستی ضایع ام کنی! گوشواره هایم را در آوردم، بعد مرا فرستاد دستشویی که صورتم را بشویم، صورتم را نیز شستم، آمدم امضأ کردم و رفتم بیرون. وقت آخر که داشتم می رفتم بیرون، روبروی مردم با لحن نظامی دنبالم صدا زد «دیگر با این سر و وضع نبینمت اینجا!» من هم با لحن نظامی در جوابش گفتم «باشد، چشم!» و در دلم گفتم باز هم خواهی دید.

* * *

در شهر وان پناهندگان افغانی زیاد بودند و ممکن بود که آنها نیز بخاطر ننگ و غیرت افغانی برای من خطرناک واقع شوند.

یک روزی رفتم شعبه اتباع خارجی برای امضا. هنگام برگشت دو نفر مردان افغانی سر راهم سلام دادند «سلام همشهری!»

- «سلام!»

«کدام طرف روان هستی؟»

- «می روم طرف خانه.»

«تو افغانی هستی؟»

- «بلی من افغانی هستم.»

«تو که همشهری ما هستی، چرا خودت را به ما معرفی نکردی؟»

- «تا حالا پیش نیامده بود که خودم را به شما معرفی کنم.»

«می خواهیم که با تو بیشتر آشنا شویم.»

- «تشکر از لطف شما! آشنایی با شما مایه افتخار من خواهد بود.»

«حالا طرف خانه روان هستی؟»

- «بلی؛ آمدم برای امضا و الان بر می گردم طرف خانه.»

«خانه ات کجا ست که بعضی وقت بیاییم با یکدیگر صحبت کنیم و بیشتر آشنا شویم.»

- «اگر الان وقت دارید، بیایید با هم برویم که بنشنیم و صحبت کنیم.»

«بلی وقت داریم، خودت می دانی که ما بی کار هستیم. ما و شما اینجا دیگر چه کاری داریم به غیر از انتظار کشیدن؟»

- «بلی واقعاً که، پس من خوشحال می شوم که شما بیایید با من و خانه ام را ببینید. اگر من و شما یکدیگر را در اینجا داشته باشیم انتظار برای مان سخت نخواهد گذشت.»

همین بود که آن دو نفر با من راه افتادند و آمدند خانه ام. وقتی که خانه رسیدیم هنوز بیشتر از پنج دقیقه ای نگذشته بود و داشتیم حرف می زدیم که یکی از آنها به من گفت «موضوع تو چطوری است، آیا مشکل جنسی داری؟»

- «بلی من مشکل جنسی دارم.»

«چطوری مشکل جنسی داری؟»

- «نمی توانم که زن بگیرم.»

«از نظر ظاهری چی، آیا ظاهراً مثل دیگران هستی یا با دیگران فرق داری؟»

- «من ظاهراً مثل دیگران هستم، اما احساسم با دیگران فرق می کند.»

«یعنی از نظر دستگاه تناسلی هیچ فرقی با دیگران نداری؟»

- «نخیر؛ از این نظر عیناً مثل دیگران هستم.»

«آیا می شود یک بار   به ما نشان بدهی که چطوری مثل دیگران هستی؟»

- «نه؛ ممکن نیست که به شما نشان بدهم.»

«اما برای ما مهم است که ترا باید ببینیم.»

- «چرا می خواهید که ببینید؟»

«چون ما به همین خاطر آمده ایم که ترا ببینیم.»

- «بی خیال بابا! اصلاً امکان ندارد که کسی مرا ببیند.»

«اصلاً امکان ندارد که ما ترا نبینیم.»

بی اندازه اصرار کرد که من شلوار و شورتم را در آورم و هر قدر که اصرار هم کرد من حاضر نشدم که شلوار و شورتم را در آورم. بالاخره حرف به جایی رسید که خودش شروع کرد به دست اندازی. خواست که خودش به زور شلوارم را در بیاورد. من هم خواستم مقاومت کنم تا او نتواند که شلوارم را در بیاورد. من در اول فکر نمی کردم که او زیاد جدی باشد، اما دیدم که آخرین زورش را بکار گرفت تا شلوارم را در بیاورد. از نظر سنی هشت - نه سال از من بزرگ بود، از نظر جسمی مثل خودم ریز و کوچک، اما از نظر قدرت بدنی دو - سه برابر از من قوی تر. مقاومت من در برابر او هیچ چیزی نبود. شلوار محکم و کمربند محکمی بر تن داشتم. به زور شلوارم را پایین کشید تا در بیاورد. من دو دستی شلوارم را محکم گرفتم تا در نیاید. در همین کشمکش بود که خشتک شلوارم پاره شد، دوباره با تندی دست انداخت که باز هم بکشد و حسابی پاره اش  کند. من فکر کردم که اگر بیشتر از این مقاومت کنم شلوار را که ذاتاً در می آورد و تکه پاره اش  هم خواهد کرد، پس بهتر است از مقاومت دست بردارم تا چیزی را که می خواهد زودتر ببیند و دوباره شلوارم را سالم بپوشم. کمربندم را باز کردم، او با عصبانیت شلوارم را در آورد، شورت دخترانه کوچک تنم بود، با عصانیت دست انداخت و شورتم را نیز در آورد. از نزدیک دقیق به آلت و بیضه ام نگاه کرد، وقتی دید که با دیگران فرقی ندارم قیافه اش  بی اندازه عصبانی شد، به آلتم تف انداخت و گفت «تف لعنت خدا بر تو! تو که مشکل جنسی نداری، پس چرا نام افغان ها را بد کرده ای در هر طرف؟» و با عصبانیت مشتش را بلند که بزندم. من فوراً برایش گفتم «خودت می دانی که اگر به من دست بیاندازی پلیس کونت را پاره می کند، من به پلیس شکایت می کنم، اینجا افغانستان نیست که هر غلطی دلت بخواهد بکنی.» وقتی که نام پلیس را شنید، قیافه اش  تغیر کرد و مشتش را باز کرد. کمی طرفم نگاه کرد و گفت «ما فقط همین را می خواستیم بدانیم که تو مشکل جنسی داری یا نه، حالا دیدیم که مشکل جنسی هم نداری، وقتی که مشکل جنسی نداری پس چرا فقط بخاطر قبول شدن در UN نام افغان ها را بد می کنی؟»

- «خیلی خوب! چیزی را که می خواستید بدانید، دانستید. من بخاطر این کارت به پلیس شکایت نمی کنم و دنبال چرا هم نباش. اگر چای میل دارید که برایتان چای درست کنم و اگر میل ندارید شما را بخیر ما را به سلامت!»

آن یکی دیگر که هیچ دخالتی نکرده بود و فقط داشت تماشا می کرد گفت «اگر چای درست کنی که خیلی خوب می شود. دیگر از این حرف ها بگذرید تا بنشینیم و صحبت کنیم.»

یک ساعتی نشستند، چای را خوردند و رفتند. من به او اطمینان دادم که خیالت راحت باشد من ازت به پلیس شکایت نمی کنم. من موضوع را فراموش کردم، اما او بعداً خواست که افغان های دیگر را بر علیه من تحریک کند و مخصوصاً دو نفر را که از ولایت پروان و همشهری خودم بودند خواست که آنها را بر علیه من تحریک کند. اسامی آن دو نفر که از ولایت پروان بودند جاوید و احمد بود، هر دوی آنها دوستان صمیمی ام بودند و همیشه با آنها رفت و آمد می کردم.

* * *

سه - چهار روزی از این موضوع گذشت، داخل خانه نشسته بودم که در زده شد. در را باز کردم دیدم که جاوید و احمد با قیافه های عصبانی داخل خانه شدند. من سلام دادم، احمد با صدای آهسته جواب داد، اما جاوید جواب سلامم را نداد. دو بار   دیگر نیز گفتم سلام، اما جاوید باز هم جواب نداد. گفتم «انگار که شما ناراحت هستید.»

جاوید گفت «باز می گویی هم که شما ناراحت هستید!»

- «چرا، چه شده، شما از که ناراحت هستید؟»

«از که باید ناراحت باشیم؟»

- «هی! از من؟»

«پس از که؟»

- «چرا از من، من که کاری نکرده ام؟»

«گناه می کنی و گناهت را هم نمی فهمی!»

- «چه گناهی؟»

مردی که شلوارم را در آورده بود اسمش حیدر بود. وقتی که گفتم چه گناهی، جاوید گفت «چند روز پیش حیدر و نواب اینجا آمده بودند؟»

- «بلی دو نفر آمدند اسم یکیش حیدر بود.»

 جاوید به احمد گفت «ببین که آنها دروغ نگفته اند. وقتی که اینجا آمده اند پس حتماً تمام حرف شان راست است.»

من ترسیدم که آنها مبادا از زبان من به جاوید و احمد چیزی گفته باشند. «چی گفتند؟ من که در مورد شما به آنها چیزی نگفتم!»

«من نگفتم که تو در مورد ما چیزی گفتی. آیا اینجا آمده بودند یا نه؟»

- «بلی آمده بودند.»

«شلوارت را هم در آوردند یا نه؟»

- «بلی شلوارم را هم در آوردند.»

«ببین بی غیرتی را! به همین سادگی می گوید بلی شلوارم را هم در آوردند! وقتی که شلوارت را در آوردند، خودت را هم کردند یا نه؟»

- «نه؛ شلوارم را در آوردند، اما خودم را نکردند.»

«خیلی خوب! من خیال کردم که شاید خودت را هم کردند، اما در این مورد به ما چیزی نگفتند.»

- «نه، نکردند.»

«باز وقت آخر برایشان چای هم درست کردی یا نه؟»

- «بلی چای هم درست کردم.»

«خیلی خوب! خوب است که خودت همه چیز را اعتراف می کنی. برایشان چای هم گذاشتی ها!»

- «چرا، اگر چای گذاشتم کار بدی کردم؟»

جاوید بی اندازه عصبانی بود و با عصبانیت در جوابم گفت «شلوارت را در آوردند و برایشان چای هم دادی! خیال کردی که خیلی کار خوبی کردی که برایشان چای گذاشتی؟ اگر تو غیرت داشته بودی، نباید که آنها زنده از اینجا بیرون می رفتند.»

- «چه فرقی می کند که شلوارم را در آوردند؟»

«حالا می روند در هر طرف می گویند که ما شلوارش را در آوردیم.»

- «که بگویند چه فرقی می کند؟»

«بلی می دانم که برای تو فرقی نمی کند. برای تو اگر در کونت درخت هم سبز شود خوشحال می شوی که در سایه اش  بنشینی، اما برای ما فرق می کند.»

- «برای شما چرا فرق می کند؟»

«چون در هر طرف اسم ترا نمی آورند که بگویند ما شلوار حمید را در آوردیم، ترا کسی نمی شناسد که اسم ترا بیاورند، به همه می گویند که ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم. ما امروز در جمع پانزده نفر افغانی نشسته بودیم که آنها آمدند و روبروی پانزده نفر گفتند ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم. اسمت را هم نمی دانستند و روبروی پانزده نفر به ما اشاره کردند و گفتند همشهری شما بود که شلوارش را در آوردیم. تو روبروی پانزده نفر ما را خورد و خمیر کردی.»

- «من که بچه شمالی نیستم، من بچه غوربند هستم.»

«چه اینکه بچه شمالی هستی و چه نیستی، آنها روبروی پانزده نفر به ما گفتند که ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم و به ما هم اشاره کردند و گفتند که همشهری شما ست.»

- «شما چرا نگفتید که بچه شمالی نیست بچه غوربند است؟»

«مردم می گویند که غوربند هم جزء شمالی حساب می شود، ما نمی توانیم به مردم دلیل بگوییم که غوربند جزء شمالی حساب نمی شود.»

در افغانستان تضاد های قومی و منطقه ای بی اندازه شدید است. در این تضاد ها مردمان اقوام و مناطق اکثراً نام بد یکدیگر را جستجو می کنند تا به یکدیگر طعنه بزنند. شمالی نیز یکی از مناطق جغرافیایی افغانستان به شمار می رود. در افغانستان همواری های واقع در شمال کابل را به نام شمالی یاد می کنند. منطقه غوربند که من به آن منسوب هستم یک منطقه کوهستانی است که در همسایگی شمالی قرار دارد. به ارتباط تضاد های منطقه ای در افغانستان در مورد منطقه غوربند اگر نام بدی بوجود بیاید، مردم این منطقه را نیز جزء شمالی یاد می کنند، اما اگر نام نیکی بوجود بیاید، آنرا به نام یک منطقه جدا از شمالی یاد می کنند.

جاوید و احمد هر دو اهل همواری های شمالی بودند و ننگ و غیرت این منطقه برایشان مهم بود. به ارتباط اینکه آنها به ننگ و غیرت شمالی فکر می کردند من به آنها گفتم «حیدر آدم نادانی است، شما به حرفش اصلاً توجه نکنید.»

جاوید گفت «مگر می شود که ما به حرفش توجه نکنیم؟ ما روبروی پانزده نفر خورد و خمیر شدیم و تمام آن پانزده نفر بسوی ما نگاه کردند.»

من خندیدم و گفتم «هرچه که بود گذشت، دیگر غصه اش  را نخورید، با غصه خوردن نمی شود کاری را عوض کرد.»

جاوید با عصبانیت گفت «نه؛ تو از آنها حتماً باید انتقام بگیری و ما آنها را باید سرافکنده و شرمنده ببینیم و از کاری که کرده اند باید پشیمان شوند. اگر تو از آنها انتقام نگیری، من می زنم هم دست و پای ترا می شکنم و هم دست و پای آنها را.»

- «اگر من بخواهم که با آنها درگیر شوم مردم می گویند افغان ها چقدر بی گذشت هستند که دایماً به سر و کله یکدیگر می زنند.»

«اگر آنها بروند در هر طرف بگویند که ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم که حرفی نیست! اما اگر مردم بگویند که افغان ها دایماً به سر و کله یکدیگر می زنند حرفی است!»

من خندیدم و چیزی نگفتم. جاوید گفت «نخند، من با تو شوخی ندارم، مثل گذشته فکر نکن که من همیشه به رویت خندیده ام، حالا دارم جدی حرف می زنم که تو از آنها حتماً باید انتقام بگیری.»

احمد نیز سر تکان داد، حرف جاوید را تأیید کرد و گفت «بلی ما با تو شوخی نداریم، حالا با تو جدی حرف می زنیم.»

من از جاوید و احمد ترسی نداشتم که آنها را خطرناک بدانم؛ چون آنها اهل جنگ و جدل نبودند. اما از اینکه دوستان بسیار صمیمی ام بودند خواستم که دل شان را بدست داشته باشم تا در آینده از من دلخور نباشند. برای اینکه دل شان را بدست داشته باشم ازشان پرسیدم «پس به نظر شما من چه کاری باید بکنم که از حیدر انتقام بگیرم ؟»

جاوید گفت «تو باید کاری کنی که آنها روبروی ما بگویند ما غلط کردیم، گه خوردیم، از کاری که کردیم پشیمان هستیم و در آینده این کار را تکرار نخواهیم کرد.»

- «هر دوی آنها که شلوارم را در نیاوردند، فقط حیدر شلوارم را در آورد و من فقط از حیدر می خواهم که انتقام بگیرم، من کاری به رفیقش ندارم.»

«باشد، روبروی ما حیدر باید بگوید که من غلط کردم، گه خوردم، از کاری که کردم پشیمان هستم و در آینده این کار را تکرار نخواهم کرد.»

- «خیلی خوب! شما خیال تان راحت باشد، آن با من که حیدر روبروی شما این حرف را بزند.»

* * *

قرار بر این شد که جاوید و احمد روز امضا جلوی شعبه اتباع خارجی حاضر باشند تا من روبروی آنها حیدر را از کاری که کرده است توبه بدهم. روز امضا حیدر همراه با سه تا رفیقانش آهسته آهسته قدم زنان آمد برای امضا. من برای اینکه مردم را متوجهش بسازم، از دور صدایش زدم «مردیکه لاشی بیا اینجا من با تو کار دارم.»

حیدر فهمید که به رسوایی ننگینی بر خواهد خورد و برای اینکه از زیر رسوایی در برود، حرفم را ناشنیده گرفت و هیچ جوابی نداد. من دوباره صدا زدم «ترا می گویم مردیکه! شلوار مردم را در می آری، حالا بیا جواب پلیس را بده.»

چند نفر صدایم را شنیدند، با تعجب بسوی من نگاه کردند و خواستند بدانند که این حرف را به کی می زنم. حیدر سرش را پایین انداخت و طوری وانمود کرد که انگار مرا نمی شناسد. وقتی که مردم دقیق متوجه شدند، من خودم را به حیدر نزدیک کردم و صدا زدم «به نام همشهری آمدی خانه ام، شلوارم را به زور در آوردی، فکر پلیس را هم کردی یا نه؟ حالا بیا جواب پلیس را بده.»

در حالیکه  سرش پایین بود، از گوشه چشم کمی به من نگاه کرد و از زیر لب گفت «خاموش باش، خیلی زشت است، از این حرف ها بگذر.»

در حالیکه چند نفر در آن دور و بر متوجه من شدند، من به آنها گفتم «این مردیکه را می بینید که خودش را با شخصیت نشان می دهد، به نام همشهری آمد خانه ام، به زور شلوارم را پاره کرد، از تنم در آورد. من حالا آنچنان ادبش می کنم که در زندگی تکرار همچو گهی را نخورد.»

حالا روبروی مردم من به حیدر عجب گیری داده ام. «به حرف می فهمی یا نه با تو ام؟ بیا جواب پلیس را بده. مرا هنوز نشناخته ای که با من طرف شدی؟ من کسی هستم که شاخدارت را آدم کرده ام، الان پلیس که آدمت کرد باز می دانی که شلوار در آوردن یعنی چه! لاشی بی شخصیت! بیا حالا جواب پلیس را بده...»

تمام مردمی که در آنجا بودند متوجه دعوای ما شدند، موضوع برایشان خیلی عجیب بود، حیدر مردی بود زن دار و واقعاً که این موضوع برای مردم عجیب هم است، که یک مرد چهل ساله و زن دار شلوار یک آدم ۳۲ - ۳۳ ساله را پاره کند و به زور از تنش در بیاورد. مردم خیال کردند که او به قصد تجاوز این کار را کرده است. خودش از خجالت هیچ چیزی نگفت و من هم عمداً موضوع را به مردم روشن نکردم تا خیال کنند که او به قصد تجاوز این کار را کرده است. مردم به من گفتند «اگر واقعاً این کار را کرده است که خیلی کار زشتی کرده است، اما تو به پلیس شکایت نکن.»

من گفتم «من به شرطی به پلیس شکایت نمی کنم که از من عذر خواهی کند و بگوید که من اشتباه کردم.»

جاوید و احمد ایستاده بودند نگاه می کردند و هیچ چیزی نمی گفتند. حیدر به من گفت «تو بپولیس دیگر، من اشتباه کردم.»

- «بگو از کاری که کردم پشیمان هستم.»

«بلی پشیمان هستم.»

- «بگو در آینده این کار را تکرار نمی کنم.»

«در آینده تکرار نمی کنم.»

- «بگو گه خوردم.»

حیدر هیچ چیزی نگفت. اگر تنها بودیم با این حرفم شاید که حسابی کتکم می زد، اما روبروی مردم هیچ چیزی نگفت.

- «بگو که گه خوردم.»

باز هم هیچ چیزی نگفت. دو - سه بار برایش اصرار کردم که این حرف را بزند، بالاخره جاوید گفت «حمید! بس است، می گوید که بپولیس من اشتباه کردم و این کار را دیگر تکرار نمی کنم. حالا دیگر تو هم زیاد آبروریزی نکن.»

جاوید که این حرف را زد من خوشحال شدم که عقده اش خالی شده است، ازشان خداحافظی کردم و رفتم. وقتی که من خداحافظی کردم و از پیش شان رفتم، جاوید به حیدر می گوید «من خوشحال شدم که از سرت دست برداشت، اگر به پلیس شکایت می کرد تو بی اندازه شرمنده و خجالت می شدی، حالا که شکایت نکرد و نجات یافتی، سرت صدقه گشته است و باید که گوسفند بکشی. یک گوسفند بکش، مهمانی ترتیب بده و دوستان و رفقا را دعوت بکن.»

حیدر هم یک گوسفند می کشد و دوست و رفیقانش را به مهمانی دعوت می کند. حیدر آدمی بود تحصیل کرده و در افغانستان از اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بوده بود، که این حزب در سطح افغانستان بزرگترین حزبی است که داد از روشنفکری و دموکراسی می زند.

* * *

سال گذشته  زمانی که منوچهر    در شهر وان مورد حمله افراد ناشناس قرار گرفت، پلیس او را بخاطر مشکل امنیتی اش به اسپارتا منتقل کرد. بعد از رفتنش    به اسپارتا، من یک سال تنها ماندم و تنها پناهنده همجنسگرا بودم که در وان زندگی می کردم. یک سال بعد از رفتن منوچهر    من جواب قبولی را از UN گرفتم. ده - بیست روز بعد از گرفتن جواب قبولی رفتم مرکز شهر در آنجا یک پسر ۲۲ - ۲۳ ساله ایرانی را دیدم. با آنکه لباس های کاملاً ساده و مردانه پوشیده بود و هیچ آرایشی هم نکرده بود، اما از طرز راه رفتن و حرکاتش مشخص بود که اواخواهر بود.  من که متوجهش شدم، رفتم پیشش و سلام دادم. او با طرز نگاه دخترانه و صدای نازک جواب داد «سلام.»

- «آیا شما ایرانی هستید؟»

«بلی.»

- «چه مدتی می شود که اینجا آمده ای؟»

«نزدیک به دو ماه می شود.»

- «آیا پناهنده هستی، به UN مراجعه کرده ای؟»

«بلی.»

- «تو هم کیس من هستی.»

«هی! من هم کیس تو هستم؟»

- «بلی، هم کیس من هستی.»

«آیا قبول شده ای یا نه؟»

- «من قبول شده ام.»

«در کدام کشور قبول شده ای؟»

- «کشورم هنوز مشخص نیست.»

«آیا با من ازدواج می کنی، مرا هم با خودت می بری؟»

- «نه؛ من دوست ندارم که با تو ازداج کنم، من مردان بزرگسال را دوست دارم.»

«فقط برای اینکه مرا هم با خودت ببری با من ازدواج بکن، نه برای سکس.»

- «بخاطر رفتن به خارج نگران نباش، خودت قبول می شوی.»

«نمی دانم والله. من هنوز مصاحبه هم نشده ام. فکر نمی کنم که UN قبولم کند.»

- «تاریخ مصاحبه ات کی است؟»

«یک هفته بعد تاریخ مصاحبه دارم.»

- «من می دانم که در مصاحبه چه باید بگویی که زودتر قبولت کنند. اگر وقت داری بیا با من که بخاطر مصاحبه رهنمایی ات کنم تا زودتر قبولت کنند.»

«باشد، پس بیا که برویم مرا رهنمایی بکن و بگو که در مصاحبه چه سؤالاتی از من می پرسند و من چه جوابی باید بدهم.»

اسم این پسر اشکان بود. قرار شد که اشکان بیاید با من تا من در مورد مصاحبه رهنمایی اش  کنم. در مرکز شهر بودیم و قدم زده حرکت کردیم بسوی خانه. تا خانه حدود نیم ساعت راه بود. در طول این نیم ساعت متوجه شدم که اشکان مشکل روانی داشت. در طول راه هر کجا که به جمع های چند نفری نزدیک می شدیم، اشکان خیال می کرد که آنها قصد مسخره کردنش را دارند. بیچاره ظاهر عجیب و غریبی داشت، با صورت مردانه و پر ریش، بدن کاملاً زنانه داشت و در راه رفتن، حرکات و حرف زدنش نیز آخرین ناز و ادایی یک زن را در می آورد.

اشکان بعداً زندگیش را به من حکایت کرد، تمام عمرش را آنقدر در فلاکت گذرانده بود که حتی زندگی من به مقایسه زندگی او به مثل زندگی شاهی می مانده است. در ایران از در و همسایه ها و دوست و فامیل ها که او را مسخره کرده بودند تا مدرسه و هم کلاسانش. اشکان حکایت کرد که حتی معلمین و مدیر مدرسه او را به نام اواخواهر مسخره کرده بودند. اشکان تک پسر خانواده شان بود و زندگیش آنقدر رنج آور بوده بود که حتی پدرش بخاطر او ناراحتی قلبی گرفته بود.

هنوز یک هفته به تاریخ مصاحبه اش مانده بود که من و او با یکدیگر آشنا شدیم. در طول این یک هفته من برای مصاحبه رهنمایی اش  کردم، مصاحبه اش  خیلی خوب گذشت و وکیلش سه ماه بعد از مصاحبه جواب قبولی را برایش داد.

* * *

اشکان زمانی که در ایران بود به علت اینکه تک پسر خانواده شان بود، پدر و مادرش آرزو داشته بودند که پسر شان زود زن بگیرد که آنها عروس شان را ببینند. از این رو اشکان زود زن می گیرد و سه سال با زنش زندگی می کند. در حالی سه سال با زنش زندگی می کند که در طول این سه سال حتی یک بار   هم با زنش آمیزش جنسی نداشته است. پدرش هم از زن گرفتن او مغرور بوده است، به پسرش می بالیده است و به خود می گفته است که مردم اگر هر چیزی راجع به پسرم می گویند باز هم پسرم مرد است و برای خودش زن دارد. این را همه می دانند که برای یک زن هم غیر قابل تحمل است که شوهرش هیچگاه با او رابطه جنسی بر قرار نکند. زنش بعداً وقتی می بیند که از او هیچ بخاری بلند نمی شود، رابطه دوستی را با مردان دیگر بر قرار می کند. اشکان هم در این رابطه با او مخالفت نمی کند و در عوض از او می خواهد،  به شرطی من با این کارت مخالفت نمی کنم که مردانی که با تو می خوابند با من هم باید بخوابند. زنش هم در این شرط با اشکان کنار می آید و هر دوی آنها به سود خودشان با زمانه می سازند. البته اشکان با زنی که ازدواج کرده بود، هشت سال از خودش بزرگ بود و قبلاً از یک مرد دیگری طلاقش را گرفته بود. اشکان می گفت زمانی که من با آن زن به توافق رسیدم و قرار شد ازدواج کنیم، من به پدرم گفتم «آن زن با آنکه هشت سال از خودم بزرگ است، من می خواهم که با او ازدواج کنم، آیا از نظر تو اشکالی ندارد که من با زنی ازدواج کنم که هشت سال از خودم بزرگ است؟»

پدرش از اینکه به مرد بودن پسرش شک داشته بود در جوابش می گوید «نه عزیزم، حتی پنجا سال اگر از خودت بزرگ باشد، عروس گلم است، قدمش روی چشمانم.»

برای پدرش مهم فقط این بود که مطمین شود پسرش مرد است و مهم نبود که اشکان با چه کسی ازدواج کند و با چه کسی ازدواج نکند.

زمانی که تمام راز نهفته بین اشکان و زنش به یکبارگی افشا می شود، اشکان به جبر خانواده از زنش جدا می شود و سپس بسوی ترکیه حرکت می کند. موضوع افشا شدن رازی بین آنها از این قرار است:

یک روزی دو تا مردانی که با اشکان و زنش رابطه دارند با هم می آیند خانه اشکان و با اشکان و زنش داخل اطاق می روند. حواس هیچ کدام از آنها نمی شود که در اطاق را از داخل ببندند. در همین موقع شش نفر مهمان می آید، زنگ در به صدا در می آید و مادر اشکان در را به روی آنها می گشاید. پدر اشکان خانه قدیمی اش را فروخته، در یکی از برج های شمال تهران خانه جدیدی گرفته است و تازگی به خانه جدید نقل مکان کرده اند. وقتی که مهمانان داخل خانه می شوند، می خواهند که تمام اطاق ها، آشپزخانه، حمام و دستشویی را ببینند. مادر اشکان هم به خواست آنها شروع می کند که تمام اطاق ها را یکی یکی باز کند و برای آنها نشان بدهد. نوبت اطاق اشکان می رسد، از پشت در به مهمانان می گوید این اطاق اشکان است و در را باز می کند تا آنها داخل اطاقش را ببینند. در باز می شود و مادر اشکان با شش تا مهمان به داخل اطاق نگاه می کنند. در همین لحظه هر چهار نفری که داخل اطاق هستند، لباس های شان را در آورده اند، یک مرد روی زن اشکان خوابیده است و یکی روی خودش. روبروی مهمانان تمام آنها را خشک شان می زند و همه از حرکت می افتند. مادر اشکان را نیز خشکش می زند و روبروی مهمانان آب می شود. اشکان اصل موضوع را به پدر و مادرش اعتراف می کند و می گوید که من تا حالا هیچگاه با زنم رابطه جنسی بر قرار نکرده ام. پدرش که از موضوع خبر می شود، زنش را وادار به ترک خانه می کند و خود اشکان نیز ایران را به قصد ترکیه ترک می کند.

بعد از اشکان من با چند نفر از همجنسگرایان و دوجنسگونگان ایرانی دیگر نیز آشنا شدم که در گذشته زن گرفته بودند و بعد از یک مدتی از زنان شان جدا شده بودند. اکثر همجنسگرایان و دوجنسگونگان قادر به بر قرار کردن رابطه جنسی با غیر همجنس نیز هستند، اما از این رابطه نه تنها اینکه هیچ لذتی نمی برند، بلکه احساس ناراحتی نیز می کنند. در هر جامعه ای نزدیک به پنج - ده درصد انسان ها را همجنسگرایان تشکیل می دهد و در کشور های مثل افغانستان و ایران همجنسگرایی یکی از عمده ترین علت های طلاق به شمار می رود.

* * *

من و اشکان مدت هفت ماه در شهر وان با هم بودیم و به صمیمی ترین دوستان یکدیگر تبدیل شدیم. از آن دوره من و او خاطرات زیبا و فراموش نشدنی بی شمار با یکدیگر داریم. در UN پرونده اشکان نیز به کشور کانادا راجع گردید. در آخرین روز هایی که من در شهر وان بودم، اشکان با یک مرد پناهنده ایرانی به نام سجاد ازدواج کرد. سجاد نیز یک همجسنگرای فاعل بود، اما اشکان یک همجنسگرای مفعول. اشکان و سجاد مراسم ازدواج شان را جشن گرفتند و عکاسی و فیلمبرداری نیز کردند. در جشن ازدواج آنها یک خبرنگار از شبکه تلویزیون NTV ترکیه نیز برای فیلمبرداری آمد و فیلم آنرا از طریق شبکه NTV به نمایش گذاشتند.

* * *

بعد از اینکه من جواب قبولی را از UN گرفتم، به غیر از اشکان با چهار نفر همجنسگرایان تازه وارد دیگر نیز آشنا شدم که تمام آنها ایرانی بودند. از جمله آنها در UN فقط با اشکان خوب برخورد کردند که هم زودتر با او مصاحبه کردند و هم زود قبولش کردند. اما با آن چهار نفر دیگر خیلی بد برخورد کردند. به یکی از آنها به زودی جواب رد دادند، با دو نفر از آنها دیر مصاحبه کردند اما جوابی ندادند و با یکی از آنها در طول شش ماه هیچ مصاحبه نکردند، سه بار برایش تاریخ مصاحبه دادند، اما در هر بار  که روز مصاحبه اش رسید دوباره مصاحبه اش  را به تأخیر انداختند. در همین مدت من چند نفر پناهندگان سیاسی و مذهبی را دیدم که در طول یک ماه بعد از مراجعه هم مصاحبه شدند و هم جواب قبولی را گرفتند. وکیلان تاریخ مصاحبه از پیش تعین شده برای کسانی را که مهم نمی دانستند را به تأخیر می انداختند و در جدول برای کسانی را که مهم می دانستند جای خالی بوجود می آوردند. من این گونه برخورد تبعیض آمیز وکیلان را که در مقابل همجنسگرایان دیدم بی اندازه عصبانی شدم. پرونده من در UN بعد از قبولی برای جایگزینی به کشور کانادا راجع گردید. شش ماه بعد از قبولی قرار شد که برای انجام معاینات مدیکال به سفارت کانادا بروم آنکارا. بلیط رفت و برگشت آنکارا را قرار بود که از UN بگیرم. وقتی که برای گرفتن بلیط به UN مراجعه کردم، دیدم که مترجم شماره پرونده مراجعین را روی یک برگه می نویسد، پیش روی شماره پرونده جنسیت شان را به حروف F و M ذکر می کند و پیش روی حروف F و M در مورد موضوعی که مراجعه کرده اند یادداشت می نویسد. وقتی که چشمم به حروف F و M افتاد عصبانی شدم و از مترجم پرسیدم «آیا جنسیت این قدر مهم است که در اینجا هم باید ذکر کنید؟»

«بلی؛ در اینجا مهم است که جنسیت باید ذکر شود.»

«اگر جنسیت اینقدر مهم است که حتی در اینجا باید ذکر شود، پس وکیلان گه می خورند که به جنسیت ما احترام نمی گذارند. وقتی که مشکل همجنسگرایان مشخص است که بخاطر مشکل جنسی پناهنده شده اند، وکیلان گه می خورند که باز هم آنها را قبول نمی کنند و آزار و اذیت شان می کنند. من در اینجا همجنسگرایی را دیده ام که در طول شش ماه هنوز با او مصاحبه نکرده اند، اما با پناهندگان سیاسی و مذهبی دیده ام که در طول یک ماه هم مصاحبه کرده اند و هم قبول شان کرده اند. چرا وکیلان گه می خورند و چرا به ما بی احترامی می کنند؟»

«در اینجا کسی به کسی بی احترامی نکرده است. بی احترامی این است که تو داری می کنی.»

«احترام متقابل است. اگر کسی به کسی احترام بگذارد مورد احترام قرار می گیرد و اگر بی احترامی کند مورد بی احترامی قرار می گیرد. بی احترامی فقط این نیست که به ما فحش بدهند، همین که خود را به خری می زنند که انگار هیچ چیزی را نمی فهمند، همین خودش بی احترامی ست. وقتی که می دانند ما آزادی جنسی نداریم و باز هم از این شاخه به آن شاخه می پرند، همین خودش بی احترامی ست.»

«اگر از کسی شکایتی داری روی یک نامه بنویس، بیار اینجا تحویل بده و در اینجا داد نزن.»

بلیط رفت و برگشت آنکارا را گرفتم، برای معاینات مدیکال رفتم آنکارا و زمانی که برگشتم نامه شکایت ذیل را نوشتم و به UN تحویل دادم:



--------------------------------------------------------------------------------


نامه شکایت

 احترام به حقوق همنوع شناخت نوعیت خویش است

 بنی آدم همه اشتباهکار  اند اما گنهکار کسانی اند که اشتباه شان را تکرار می کنند

 این یک وظیفه انسانی دانسته می شود که شما وکیلان و مقامات UN را متوجه باید کرد که همجنسگرایان از جنسیت های خنثی به شمار می روند که طبیعتاً از خودشان تولید مثل ندارند و فقط و فقط این شما زکور و اناث هستید که آنها را به دنیا می آورید. پس معلولینی را که خود عاملین آن هستید از تعصب و خشونت بر علیه آنها بپرهیزید و تمام پناهجویان همجنسگرایی که در کشور خودشان آزادی جنسی ندارند، جنسیت شان در کشور خودشان برایشان رنج آور و خطرساز است و از حق طبیعی خودشان برخوردار نیستند، خواهشاً تک تک آنها را بدون استثنا، بدون بهانه و بدون آزار و اذیت به عنوان پناهنده قابل حمایت قبول کنید و آنها را در ردیف دیگران قرار ندهید، آنگونه که در کشور خودشان در ردیف دیگران قرار ندارند و کسانی را که در کشور خودشان محکوم هستند و کشور خودشان برای آنها حیثیت یک زندان بزرگ و حیثیت یک سلول انفرادی بزرگ را دارد، شما تمام دنیا را برای آنها به یک دادگاه دیگر و به یک زندان بی انتها تبدیل نکنید.

 امید است که تنها راه انسانیت و منطق برای شما کافی باشد و به مثل گذشته در هر مورد جداگانه ضرورت به عکس العمل های تند و بوجود آمدن نفرت و عصبانیت نباشد. آیا شما دوست دارید که با عکس العمل های بالمثل و غیر منطقی در مقابل شما برخورد شود؟۱،

 به امید اینکه تمام شما وکیلان و مقامات UN گذشته خودتان را محکوم نموده و با اقدام عملی به این پیشنهاد پاسخ مثبت بدهید و انسان بودن و نوعیت خودتان را ثابت کنید، شاهد عملکرد هرچه سریع تر شما خواهیم بود.

شما مقامات UN که حتی افراد تعلیم یافته و دنیا دیده هم هستید، وقتی که شما تعداد انگشت شمار را با هیچ گونه دلیل و منطقی نمی توان قانع کرد و با هیچ گونه دلیل و منطقی تعصب و لجاجت شما را در مقابل همجنسگرایان نمی توان فرو نشاند، پس به نظر شما یک جمعیت خرافاتی و بی تعلیم را به آن بزرگیش که باورهای خودشان را دارند و بدون هیچ گونه فکری سر شان را خم انداخته و به مثل گوسفند دنبال گله روان هستند، آنها را چگونه می توان قانع کرد و تعصب و خشونت آنها را در مقابل همجنسگرایان چگونه می توان فرو نشاند؟۲، شما که خود مشکل همجنسگرایان را در جوامع اسلامی به این وضاحت و به مثل خورشید مشاهده می کنید، پس لج شما بیشتر از این بهر چیست؟۳، آیا از نظر شما لجاجت کار منطقی است؟۴،

 با منطقی که شما با همجنسگرایان برخورد می کنید، به نظر خود شما فرق بین شما با گروه طالبان و رژیم مرتجع ایران و سایر مرتجعین چی می تواند باشد؟۵، شاید که فرق شما با آنها فقط بجای اسلحه قلمی است که به دست دارید و در منطق و آرمان شما و آنها هیچ گونه فرقی وجود ندارد.

کسانی زیادی هستند که شما به آنها زودتر وقت مصاحبه می دهید و فقط یک یا چند هفته بعد از مصاحبه آنها را قبول کرده و به زودی تعین کشور می کنید. پس یک همجنسگرا که حتی در اینجا هم مشکل دارد، چرا ماه ها و سال ها باید منتظر بماند؟۶، و به یک همجنسگرا چرا باید جواب رد داده شود؟۷، شاید که شما در جواب بگویید که نظر به شدید بودن خطری که یک پناهجو را تهدید می کند تصمیم گیری فرق می کند.

خطر شدید و دایمی ای که یک همجنسگرا را تهدید می کند دیگر چه کسی را تهدید می کند؟۸، آیا کسانی که آغاز آمیزش جنسی ایشان را رسماً جشن می گیرند و تمام مردم برای تجلیلِ جشنِ آغاز آمیزش جنسی آنها به رقص و پایکوبی می شتابند دچار خطر شدیدتر از یک همجنسگرایی هستند که به خاطر آمیزش جنسیش به مرگ محکوم می شود؟۹، آیا کسانی که حد اقل خانواده شان آنها را از خطر پناه می دهد، دچار خطر شدیدتر از یک همجنسگرایی هستند که به غیر از دشمن هیچ دوستی ندارد؟۱۰، آیا کسانی که در هرکجا به جنسیت خودشان می بالند، مشکل شدیدتر از یک همجنسگرایی دارند که همیشه جنسیتش را پنهان کرده است و دیگر از غم دلش می ترکد؟۱۱، آیا مشکل افراد سیاسی، مذهبی، مسلکی وغیره که انتجاب دست خودشان بوده است مهمتر از مشکل یک همجنسگراییست که فقط چرا به دنیا آمده است؟۱۲، و آیا شما فقط به کسانی احترام می گذارید که در هرکجا مورد احترام قرار گرفته اند، اما بر همجنسگرایان که در هر طرف بی حرمتی شده است، شما هم بی حرمتی می کنید؟۱۳، و اگر بی حرمتی نمی کنید، پس تا تحمیل کردن این همه فشار روانی بر آنها، چرا زودتر قبول نمی کنید که یک همجنسگرا واقعاً مشکل دارد؟۱۴،

 شما به هر دلیلی که به یک پناهجوی همجنسگرا جواب رد یا استیناف می دهید، اولتر از آن مهم اینست که شما معنی دلیل را باید بدانید. دلیل آنست که دلالت بر موضوع مورد بحث بکند، نه آنگونه کلمات غیر منطقی و کورکورانه ای که نام دلیل را روی آن بتوان گذاشت. برای رد ادعای پناهندگی یک پناهجوی همجنسگرا که در کشور مبدأ آزادی جنسی ندارد، هیچ گونه دلیل منطقی ای وجود ندارد و ارایه دلایل غیر منطقی برای آن یک بی احترامی و گستاخی بزرگ به شمار می رود. اینکه شما بتوانید هر یکی از آنها را سریع تر، بدون بهانه و بدون آزار و اذیت به عنوان پناهنده قابل حمایت قبول کنید، مستقیماً به ظرفیت، شرافت و انسانیت خود شما مربوط می شود، نه به آن مصاحبه و آزمون ذهنی ای که چه پاسخ های را از آن دریافت کرده اید. انجام دادن مصاحبه طولانی و مطرح کردن سؤالات احمقانه و بعد از آن بررسی دقیق پرونده و ضایع کردن وقت در مورد آنها، یک کار کاملاً غیر منطقی و غیر انسانی می باشد؛ چون اگر شما انسان هستید و طبیعتاً در وجود خودتان نیاز جنسی احساس می کنید و برای خودتان آزادی جنسی می خواهید، پس آنها را نیز به مثل خودتان با نیاز جنسی ای که احساس می کنید انسان بدانید.اما اگر شما خودتان را به غیر از انسان حیوان احساس می کنید، پس آنها را هم به مثل خودتان با نیاز جنسی ای را که در خود می بینید حیوان بدانید. فقط حد اقل شرافت در موجودیت شما کافیست که هر یکی از آنها را در اولین ملاقات و در اولین روز مراجعه بدون بهانه های احمقانه به عنوان پناهنده قابل حمایت قبول کنید.

آیا می شود که پله های پایینی را طی نکرده به پله های بالایی رسید؟۱۵، وقتی که شما حد اقل شرافت زنده بودن تان را در طول ماه ها و سال ها نمی توانید ثابت کنید، پس چه عجیب است که خیلی زودتر از آن حرف از سیاست، دین، عقیده، شغل، مسلک و امثال اینها می زنید! آیا خجالت آور نیست که با این طرز فکر و برخورد مرموزانه ایتان در مقابل همجنسگرایان، خودتان را پست تر از یک حیوان بی منطق نشان بدهید؟۱۶،

لطفاً به تمام شانزده تا سوالاتی که در این نامه مطرح گردیده است شرافتمندانه جواب منطقی بدهید و علت غفلت و بی توجهی ایتان در مورد پناهجویان همجنسگرا و در انتظار نشاندن هر روز بیشتری آنها را نسبت به هر فرد دیگر به طور واضح و به مثل یک انسان جواب بدهید.

 شما در مورد آنعده از همجنسگرایانی که به همجنسگرا بودن آنها شک دارید، برای حاصل کردن اطمینان خودتان بهتر است که در عوض ضایع کردن وقت آنها را با آلت تناسلی وکیلان زن در اینجا و یا با آلت تناسلی اعضای مؤنث خانواده های تان آزمایش کنید؛ چون زمان هم با ارزش تر است و هم نتیجه مطلوبی را از ضایع کردن وقت نمی توان گرفت.



با تشکر

 حمید نیلوفر



--------------------------------------------------------------------------------


بعد از اینکه نامه فوق را به UN تحویل دادم، آن چهار تا همجنسگرایان را به زودی قبول کردند. در طول چند ماه آینده من با سه تا همجنسگرای تازه وارد دیگر نیز آشنا شدم و به غیر از آنها خبر شدم که چند تا تازه واردین دیگر نیز آمدند، اما خوشبختانه که UN برخورد مشابه با من و با آنانی که قبلاً کرده بود را با تازه واردین تکرار نکرد و آنها را نسبتاً به خوبی قبول کردند. دو نفر از آنها که در اسپارتا بودند من آنها را روبرو ندیده بودم اما تلفنی با آنها حرف می زدم. یکی از آنها در سال ۲۰۰۴ و دیگرش در سال ۲۰۰۵ به UN مراجعه کرده بودند و بالاخره هر دوی آنها را در سال ۲۰۰۸ قبول کردند. وکیلان هر برخوردی که با ما کردند گذشت، اما تنها آنچه که از آدمان باقی می ماند خاطرات خوب و بد است که باقی می ماند.

با نوشتن نامه فوق من به این نتیجه رسیدم که در دنیای امروز در مورد هرگونه مسئله ای جدیت بیشتر از منطق می تواند پاسخگو باشد. 

* * *

من وقتی خصلت منطق گریزی انسان ها را در سطوح مختلف می بینم که ناگزیر هستیم اینقدر در مقابل یکدیگر دلایل محکم بنا کنیم، به این نتیجه می رسم که: ما انسان ها برای دفاع در مقابل یکدیگر از نظر شعوری فرایند تکاملی برحسب ضرورت مان را پیش چشم مان داریم مشاهده می کنیم. آن هم در بعضی جاها قوانینی شکل گرفته است که به ما فرصت دلیل گفتن می دهد. وگرنه بدون قانون همین مقامات UN که دم از انسانیت می زنند هم بعید نیست که بخواهند با مشت و سیلی جواب دلیل گفتن مردم را بدهند.

* * *

منتظر تاریخ پرواز بسوی کانادا بودم.  پایان خزان بود و آغاز زمستان. پلیس ترکیه از وان به اسکی شهیر منتقلم کرد. بخاطری که زمستان در پیش بود از رفتن به اسکی شهیر بیم داشتم؛ چون از نظر مالی در شرایط بدی قرار داشتم. و در اسکی شهیر هم هیچ کسی را نمی شناختم که به نحوی کمکم کند. نمی شد که از رفتن خودداری کنم، چون طبق قانون پلیس ناگزیر بودم که بروم، اگر از رفتن خودداری می کردم موقع پرواز در خروج از ترکیه به مشکل بر می خوردم و اگر می رفتم حتی ده روز پول کرایه اطاق را هم نداشتم تا چه برسد بر تمام خرج و مخارجم که بتوانم در آنجا زندگی کنم. برادرم، نوید که در لندن بود همیشه برایم پول می فرستاد و در این اواخر از پول فرستادن خسته شده بود؛ چون به غیر از من به کسان دیگری نیز بودند که همیشه کمک می کرد و زیر فشار سنگینی قرار گرفته بود. به این سبب من هم رویم نمی شد که ازش پول بخواهم. به خود گفتم خوب، کشیدن این روز ها که ذاتاً برای من عادی شده است! من در زندگی خانه و بی خانگی، راه و نیمه راه، دارایی و ناداری، گرسنگی و سیری، گرما و سرما، پوشش و برهنگی، آسانی و سختی... و هر چیزی را تجربه کرده ام و هیچ شرایطی با شرایط دیگری برای من فرقی ندارد. پس بهتر است که راه بیفتم بروم طرف اسکی شهیر و یک زندگی و دوره دیگری را در آنجا تجربه کنم. همین بود که در آغاز فصل زمستان راه افتادم رفتم بسوی اسکی شهیر. از وان سوار اتوبوس شم و بعد از ۲۰ - ۲۱ ساعت به اسکی شهیر رسیدم. در اسکی شهیر لازم بود که به شعبه اتباع خارجی مراجعه کنم. به مجردی که اسکی شهیر رسیدم به شعبه اتباع خارجی مراجعه کردم. پلیس شعبه اتباع خارجی از من می پرسد «آیا در اسکی شهیر جایی برای بودباش داری؟»

- «خیر؛ ندارم.»

«آیا در اینجا کسی را می شناسی؟»

- «خیر؛ کسی را نمی شناسم.»

«مشکلت در افغانستان چی بود؟ چرا افغانستان را ترک کردی؟»

- «من که ذاتاً همه چیز را در مصاحبه گفته ام، لزومی ندارد که باز هم تکرار کنم.»

«آیا تو گی هستی؟»

- «بلی.»

«پس چرا نمی گویی که من این مشکل را در افغانستان داشتم؟»

- «همه چیز را در وقت مصاحبه گفته ام.»

«آیا می دانی که در اسکی شهیر گرانی است و زندگی در اینجا سخت است؟»

- «بلی می دانم که کرایه خانه و همه چیز گران است.»

«من یک پناهنده دیگر را برایت معرفی می کنم که مثل خودت گی است و شاید که او بتواند کمکت کند.»

پلیس شماره تلفن یک همجنسگرای فلسطینی را برایم داد که اسمش حسیب بود. با حسیب تماس گرفتم، او از پشت تلفن موقعیتم را پرسید و گفت همان جا باش تا من بیایم و ببینمت.  حسیب آمد و از نزدیک با یکدیگر معرفی شدیم. من در مورد خانه از حسیب کمک خواستم. او در این ارتباط از من پرسید «آیا تو به چه تایپ مردانی علاقه مند هستی؟»

- «به مردان بالای چهل سال درشت و پر مو که لاغر نباشند.»

«تو کاملاً بر عکس من هستی. من دو - سه تا از آن تایپ ها را می شناسم و شاید بتوانم برایت جایی پیدا کنم که با یکی از آنها هم خانه شوی. فعلاً یک مسافرخانه را برایت نشان می دهم، شب در مسافرخانه بمان، در مورد تو اولاً با خود آنها باید حرف بزنم، اگر یکی از آنها حاضر شد که با تو هم خانه  شود، من ترا پیشش می برم و اگر هیچ کدام از آنها حاضر نشدند، من یک چاره دیگری برایت خواهم سنجید.»

حسیب یک مسافرخانه ارزان را نشانم داد که مثل خوابگاه سربازان می ماند، دو ردیف طولانی تختخواب های دو طبقه داخل یک هال طولانی قرار داشت، در وسط یک بخاری بزرگ زغال سوز می سوخت و سماور بزرگ چای نیز بالای آن می جوشید. تمام مشتریان این مسافرخانه را فقیر ترین مسافران تشکیل می داد.

* * *

شب را در مسافرخانه گذراندم. ظهر فردای آن حسیب آمد و گفت «چمدانت را بگذار همین جا باشد، فعلاً من پیش یک نفر کار دارم، بیا تو هم با من برو و بعد می رویم جایی که در مورد تو باید حرف بزنم.»

حسیب راستش را به من نگفت و پیش کسی که گفت من کار دارم، در اصل کار دیگری با او نداشت و از قبل در مورد من با او حرف زده بود. من با حسیب رفتیم خانه یک مرد عراقی به نام ابراهیم که ۴۳ - ۴۴ سالش بود، زن و بچه هایش در عراق مانده بودند و خودش در اسکی شهیر تنها زندگی می کرد. وقتی که رفتیم خانه ابراهیم، حسیب با او عربی حرف زد. او از دیدن من خوشحال شد و در حالیکه اول خسته به نظر می رسید، خنده در چهره اش پدیدار گردید. حسیب به من گفت «ابراهیم در این خانه تنها زندگی می کند و می خواهد که با تو هم خانه  شود. آیا تو مشکلی نداری که با ابراهیم هم خانه  شوی؟»

- «خیر؛ من که مشکلی ندارم، مهم این است که ابراهیم مشکلی نداشته باشد.»

حسیب به زبان عربی از ابراهیم چیزی پرسید دوباره حرفش را به من ترجمه کرد و گفت «ابراهیم می گوید که من با تو مشکلی ندارم. آیا تو با ابراهیم مشکلی نداری؟»

- «من هم با ابراهیم مشکلی ندارم.»

«مطمین هستی که هیچ مشکلی نداری؟ اگر با ابراهیم هم خانه  شوی ممکن است که ابراهیم از تو چیزی بخواهد.»

- «بلی؛ عیب ندارد، من مطمین هستم که با ابراهیم هیچ مشکلی ندارم.»

به توافق رسیدیم که من با ابراهیم هم خانه  شوم. ابراهیم زبان ترکی را نمی دانست به زبان انگلیسی به من گفت «حمید! خوش آمدی به این خانه! من هیچ مشکلی با تو ندارم و تو می توانی که در این خانه با من زندگی کنی.»

ابراهیم در آوردن چمدان از مسافرخانه تا خانه خودش کمکم کرد. چند روزی بود که من حمام نرفته بودم و از راه سفر هم آمده بودم. بعد از اینکه چمدان را آوردیم خانه، ابراهیم یک حمام گرم و با حالی را که نزدیک خانه بود نشانم داد و من رفتم حمام. اکثر حمام های ترکیه واقعاً که حمام هستند، نه اینکه به مثل حمام های افغانستان و پاکستان و ایران فقط برای مدارا کردن باشند. یک دوش حسابی   گرفتم، زمانی که از حمام بیرون شدم هوا تاریک شده بود رفتم خانه. بعد از صرف شام ابراهیم به من گفت «فکر می کنم که خیلی خسته هستی و می خواهی که بخوابی.»

- «بلی؛ الان وقت خواب است و شاید که تو هم می خواهی بخوابی.»

«البته که، اما تو که تازه از سفر آمده ای حتماً خسته هستی و بیشتر خوابت می آید.»

- «بلی.»

یک تخت خواب دو نفری در گوشه اطاقش بود، به تخت خواب اشاره کرد و گفت «پس جا آماده است، می توانی بخوابی.»

من رفتم روی تخت. ابراهیم گفت «خیلی بپولیسی که زندگی مسافرت و تنهایی همین است، فقط یک تخت خواب است و بس و ناچاریم که هر دوی مان روی همین یک تخت بخوابیم.»

- «خواهش می کنم! اشکالی ندارد.»

«بخاطری گفتم که احساس ناراحتی نکنی.»

- «خواهش می کنم! برای من احساس ناراحتی نیست. من باعث ناراحتی تو شده ام.»

«خواهش می کنم! تو اصلاً باعث ناراحتی من نیستی.»

من روی تخت خوابیدم، ابراهیم گفت «خیلی بپولیسی که فقط دو تا پتو هست و بس. پتو ها را باید روی هم بیاندازیم که شب سرد مان نشود و ناچاریم که زیر پتو با هم بخوابیم.»

- «خواهش می کنم! مشکلی نیست.»

«اگر می خواهی یک پتو را تو روی خودت بیانداز و یکی را من روی خودم؟»

- «نه؛ واقعاً که این طوری سرد مان می شود.»

همین بود که با ابراهیم هم خانه  شدم. تا روز پروازم بسوی کانادا چهار ماه در اسکی شهیر ماندم و تا آخرین شبی که در اسکی شهیر بودم با ابراهیم هم خانه  بودم.

* * *

من در زمان اقامتم در اسکی شهیر با یکتعداد پناهندگان آشنا شدم که از عراق، فلسطین، سودان، ایتیوپیا، موریتانیا، ارتریا، ایران و افغانستان بودند. از جمله آنها یکی بود از سودان به نام مکی شیخ علی. مکی شیخ علی آدمی بود صمیمی و مهربان. در آخرین روز هایی که قرار بود طرف کانادا پرواز کنم مکی شیخ علی به من گفت «تو که یک آواره افغانی هستی، پس حتماً تو هم مثل من در زندگی بدبختی زیاد کشیده ای، حالا که می روی کانادا از دغدغه و مشکلات نجات پیدا می کنی و فرصت خوبی بدست می آوری که در زندگی هرچه که سرت گذشته است را بنویسی. من برایت توصیه می کنم وقتی که رفتی کانادا تمام خاطرات زندگیت را از اول تا آخر و هرچه که سرت گذشته است را بنویس. اگر من هم جای تو بودم و این فرصت را بدست می آوردم حتماً خاطراتم را می نوشتم.»

مکی شیخ علی آدم رنج دیده ای بود که مثل من هم در کشور خودش و هم در چند کشور دیگر سالیان سال آوارگی و بدبختی کشیده بود. اما متأسفانه که UN بعد از دو سال انتظار در ترکیه برایش جواب رد داد. در ارتباط به اینکه خاطرات نویسی را به من توصیه کرد من در جوابش گفتم «خاطرات نویسی چه سودی دارد که من خاطراتم را بنویسم؟»

«اگر خاطراتت را بنویسی نشان می دهد که در چه فرهنگی زندگی کرده ای و کسانی که با این فرهنگ آشنایی ندارند برای آنها جالب است که خاطراتت را بخوانند و در مورد این فرهنگ آشنایی پیدا کنند. مثلاً تو که به جهان اول می روی برای آنها جالب است که بدانند مردم در جهان سوم چه فرهنگ و چه زندگی ای دارند.»

- «من که به این اندازه به زبان انگلیسی مسلط نیستم که بتوانم همه چیز را به انگلیسی تشریح کنم و خاطراتم را به انگلیسی بنویسم که در آنجا کسی بخواندش.»

«اگر به زبان انگلیسی مسلط نیستی به ترکی بنویس.»

- «به زبان ترکی هم به این اندازه مسلط نیستم.»

«به هر زبانی که مسلط هستی بنویس، به زبانی که خودت حرف می زنی، به زبان افغانی بنویس.»

- «اگر به زبان افغانی بنویسم دیگر کسی پیدا نمی شود که آنرا بخواند.»

«تو بنویس، به این فکر نکن که کسی پیدا می شود یا نمی شود، بنویس، بالاخره یک نفر پیدا می شود که بخواند.»

مکی شیخ علی در مورد من هیچ چیزی نمی دانست و با آنکه هیچ چیزی نمی دانست این توصیه را به من کرد. در غیر این صورت بعید بود که من به خاطرات نویسی فکر کنم و دست به قلم ببرم؛ زیرا من در زندگی نه در خط داستان خوانی بوده ام و نه در خط داستان نویسی. همین حرف مکی شیخ علی، پناهنده سودانی باعث شد که من تصمیم گرفتم زمانی که کانادا بروم خاطراتم را باید بنویسم.

* * *

من  در زمان اقامتم در ترکیه فرصت یادگیری زبان ترکی را نداشتم؛ چون برای ما صنف آموزش زبان ترکی وجود نداشت و ضمناً فکرم در بسا موارد دیگری مشغول بود. اما با آن هم زبان ترکی را تا حدودی یاد گرفتم که مشکلاتم را حل می کردم و حتی خوب یا بد نامه هم می نوشتم. در آخرین روز هایی که سفارت کانادا به من ویزا داد، لازم بود که ترکیه به من ویزای خروجی بدهد. دولت ترکیه برای صدور ویزای خروجی ابتداء از من پول اقامت خواست و نخست پول اقامتم را باییست پرداخت می کردم تا ویزای خروجی برایم صادر می گردید. در این ارتباط من نامه ذیل را به استانداری اسکی شهیر نوشتم:



--------------------------------------------------------------------------------


VALİLİK MAKAMINA

Afganistan uyrukluyum. 38 ay dır Türkyede mülteci olarak oturmaktayım. Birleşmiş Miletler ve Türkiye cumhuryetin arasındaki sözleşmesine gore, mülteciler bir geçici ikamet süresinden sonra Türkiye den üçüncü bir ülkeye yerleştilirler. O yüzden Kanada ülkesi benim için giriş vizesi vermiş. Ama Türkiye den ayrılmadan önce yabancıların şubesi çıkış vizesinin verilişi için benden 1850 YTL ikamet parası istemiş.

Ben Afganistan fakir ülkesinden gelmişim. Ailemiz fakir olduklarından dolayı beni yardım edemiyorlar. Üstelik Türkiye de oturduğum süresinin boyunca, çalışma izin olmadığından dolayı çalışamamaktaymışım ve kendi harçlarımda hep sıkıntıdaymışım.

Boyla bir durumdayken bütün bu tutarı ödeyecek gücüm yoktur ve çıkış vizesi verilişin konusunda, bu parayı ödemeden muaf olmak ya da en azından yarısını indirim ettirmek istiyorum. Yapılmasının gereğini saygılarımla arz ederim.

Teşekkürler;

Hamid NİLOFAR


- - - - / - - / - -



--------------------------------------------------------------------------------


ترجمه:



--------------------------------------------------------------------------------


به مقام استانداری؛

من شهروند افغانستان هستم. ۳۸ ماه می شود که به عنوان پناهنده در کشور ترکیه اقامت دارم. بر طبق قرارداد بین UN و جمهوری ترکیه، پناهندگان بعد از مدت اقامت موقت از ترکیه به کشور سوم جایگزین می شوند. از آنرو کشور کانادا برای من ویزای دخولی داده است. اما پیش از خروج از ترکیه، شعبه اتباع خارجی برای صدور ویزای خروجی ابتداء از من ۱۸۵۰ لیره پول اقامت خواسته است.

من از کشور فقیر افغانستان آمده ام. خانواده مان به علت اینکه فقیر هستند، نمی توانند کمکم کنند. بر علاوه، من در طول مدت اقامتم در ترکیه به علت نداشتن اجازه کار، نتوانسته ام کار کنم و در مخارج خودم همیشه در مضیقه بوده ام.

در یک همچو شرایطی من قدرت پرداخت تمام این مبلغ را ندارم و در موضوع صدور ویزای خروجی خواهشمندم که از پرداخت پول اقامت معاف شوم یا اینکه حد اقل نیم آن برایم تخفیف داده شود. لزوم اجرایی آنرا با احترامات تقدیم می کنم.



با تشکر

حمید نیلوفر

- ­- - - / - - / - -



--------------------------------------------------------------------------------


دولت ترکیه درخواستم را رد کرد. من پول اقامتم را از برادرم، نوید از لندن خواستم. نوید پول اقامت را برایم فرستاد، من به دولت پرداخت کردم و سپس ویزای خروجی برایم صادر گردید.

بخش سیزدهم

خاطرات واپسین

مارچ ۲۰۰۸

در ماه مارچ ۲۰۰۸ از فرودگاه استانبول بسوی تورنتو پرواز داشتم. یکی یکی از پول های رایج ترکیه را به رسم یادگار با خودم گرفتم و از اسکی شهیر بسوی استانبول حرکت کردم. سه سال قبل در استانبول بودم و بعد از سه سال دوباره استانبول را دیدم. دلم برای استانبول تنگ شده بود. زمانی که دوباره استانبول را دیدم خواستم که گریه کنم و حتی چشمانم پر از اشک شد. ساعت پرواز که نزدیک شد رفتم داخل فرودگاه و در زندگی برای اولین بار سوار هواپیما شدم. پرواز اول بسوی فرانکفورت بود. من کنار پنجره نشستم، دوست داشتم که در طول راه به اراضی نگاه کنم. هوا ابری و بارانی بود، وقتی که هواپیما پرواز کرد فقط قسمت کمی از دریای مرمره و شهر استانبول را دیدم و به زودی هواپیما بر فراز ابر ها سعود کرد. تا نزدیکی های مقصد هوا اکثراً ابری بود. فقط در بعضی مناطق کوه های سرسبزی از خالیگاه های وسط ابر ها پدیدار گردید. زمانی که به مقصد نزدیک شدیم هوا کاملاً آفتابی شد و اراضی نمایان گردید. شهر های کوچک و بزرگی نزدیک بهم اراضی سرسبزی را پلنگی کرده بودند و شهر فرانکفورت نیز یکی از جمله آنها بود که هواپیما به آن فرود آمد. بعد از چهار - پنج ساعت توقف، سوار هواپیمایی دومی شدیم و هواپیما به مقصد شهر تورنتو بسوی کانادا پرواز کرد. من در اول خیال می کردم که شاید هواپیما روی خط مستقیم بسوی تورنتو حرکت کند و از فراز کشور های بلجیک و برتانیا نیز عبور کند. اما صفحه نمایشگر در داخل هواپیما خط پرواز را نشان داد که هواپیما از استقامت سواحل شمال غرب جرمنی خط منحنی ای را بر فراز اوقیانوس اطلس می پیماید و سپس از فراز خاک لابرادور و کبک بسوی تورنتو می رود. این بار نیز کنار پنجره بودم، تا مناطق ساحلی و قمست های از اوقیانوس هوا آفتابی بود و دوباره ابر های ضخیم روی اوقیانوس را فرا گرفت. بعد از چند ساعت در بعضی مناطق هوا آفتابی شد و تمام اراضی را برف پوشانیده بود. آن روز پنج - شش ساعت از روز های دیگر برایم طولانی تر شد؛ چون همزمان با اختلاف روز هواپیما نیز به سمت غرب در حال حرکت بود. هنگام شام بود که هواپیما در شهر تورنتو فرود آمد و مسافران پیاده شدند.

* * *

۱۳ - ۱۴ نفر پناهندگان دیگر نیز از استانبول با من یکجا پرواز کردند. از جمله آنها یک نفر با من در تورنتو ماند و بقیه به شهر های دیگر رفتند. امروز هژدهم مارچ بود و دو روز به نوروز مانده بود. هواه هنوز سرد و زمستانی بود. زمستان ۲۰۰۸ را می گفتند که سردترین زمستان ایالت آنتریو طی چهل سال اخیر بوده است. در فرودگاه برای مان کفش، دستکش و کاپشن زمستانی دادند. یک نفر از کارکنان سازمان مهاجرت دنبال مان آمد به فرودگاه و ما را به مرکز پذیرایی رهنمایی کرد. قرار بود که چند روزی در مرکز پذیرایی بمانیم تا به خود خانه بگیریم و برویم خانه خودمان. من در تورنتو هیچ کسی را نمی شناختم. لذا تصمیم گرفتم که ابتداء از مناطق مختلف شهر دیدن کنم و سپس یک منطقه را برای سکونت گزیدن انتخاب کنم.

* * *

زمانی که به پذیرایی رفتم مهاجرینی از کشور های مختلف در آنجا بودند و در میان آنها پیش از من چند تا مهاجران افغانی نیز آمده بودند. در انتهای راهروی طبقه دوم ساختمان پذیرایی، بالکنی بود که چند تا صندلی کنار آن قرار داشت. یک روزی در آنجا بالای صندلی نشسته بودم، یک مرد جوان افغانی نیز کنارم شسته بود. آن روز ها که در تورنتو تازه وارد بودم، فکر های پراکنده ای بر سر داشتم و کاملاً گیج شده بودم. روی صندلی نشسته بودم داشتم فکر می کردم و به خدا معلوم که به چه فکر می کردم. مرد افغانی که کنارم نشسته بود، متوجه شدم که شروع کرده است از دین و آخرت و پیامبران با من حرف می زند. من با وجودی که خودم از خانواده مذهبی بودم، اما به علت باورهای فلسفی ای که از خود داشتم دخیل شدن در امور دینی برایم جالب نبود. اول خیال کردم که شاید حرفش زود تمام می شود، چند دقیقه ای به حرفش گوش کردم. متوجه شدم از آن کسانی بود که اگر یک بار راز و نیاز مذهبی را سر می کرد دیگر ساعت ها ادامه می داد. من حرفش را قطع کردم و گفتم «بپولیسید آقا! آیا شما شخص مذهبی ای هستید؟»

«بلی.»

- «خیلی خوب!»

«چرا، مگر شما شخص مذهبی نیستید؟»

- «خیر؛ من مذهبی نیستم.»

«پس در چه عقیده ای هستی؟»

- «چیزی که در عقلم نگنجد، فراتر از عقلم را نمی توانم قبول کنم.»

«در کدام دین هستی؟»

- «در هیچ دینی نیستم.»

«آیا بخاطر آمدن به خارج ترک دین کردی؟»

- «خیر؛ من بخاطر آمدن به خارج ترک دین نکرده ام، من در افغانستان مشکل جنسی داشتم.»

«چه مشکل جنسی ای داشتی؟»

- «من همجنسگرا بودم و در افغانستان مشکل جنسی داشتم.»

«آیا واقعاً همجنسگرا هستی یا بخاطر پناهنده شدن این حرف را زدی؟»

- «واقعاً همجنسگرا هستم.»

«توبه! افغان ها بخاطر آمدن به خارج چقدر ذلیل شده اند! من اصلاً تصورش را نمی کردم که یک افغان بخواهد اینقدر ذلیل شود.»

روز بعد او موضوع همجنسگرا بودنم را به پنج نفر افغان های دیگر که در آنجا بودند تعریف کرد. دو تا از آنها به این موضوع حساسیت نشان دادند و بقیه هیچ بدبینی ای نشان ندادند. یکی از آنها که حساسیت نشان داد، در تورنتو یک دوست افغانی داشت که دوستش شش سال قبل تورنتو آمده بود و اسمش رحیم بود. رحیم به دیدن او به مرکز پذیرایی آمد و او موضوع همجنسگرا بودنم را به رحیم تعریف کرد. رحیم از آن آدمانی بود که هم حساسیت هوموفوبیک (ضد همجنسگرایی) داشت و هم از نظر منطقی از کله پوچ ترین آدمان دنیا بود، که اگر کسی به او بر می خورد، انگار به کوره راه بن بستی بر می خورد که دیگر راه برگشتی هم نداشت. رحیم با من وارد گفتگو شد، بگونه ای که حرف خودش را به من بقبولاند تا من در آینده این حرف را به هیچ کس دیگر تکرار نکنم. رحیم به من گفت «شش سال می شود که من در تورنتو زندگی می کنم. حرفی را که تو می زنی، تورنتو مرکز این حرف ها و مرکز همجنس بازان دنیا ست. بخاطری که تو افغان هستی، لطفاً غرور و حیثیت و آبروی افغان ها را حفظ بکن. همجنس بازان از کثیف ترین، پست ترین، بی ارزش ترین، بی شخصیت ترین و مسخره ترین مردمان دنیا هستند، این گند و کثافت از هر ملتی بی اندازه زیاد سر زده است، اما از افغانی تا حالا کسی نگفته است که من همجنس باز هستم، این حرف را در هیچ جای دیگر تکرار نکن، برادرانه برایت می گویم لطفاً راه درست را انتخاب بکن، اگر به فکر شخصیت خودت نیستی، سعی نکن که با غرور و حیثیت و آبروی افغان ها بازی کنی، البته من بخاطر خودت می گویم، تو به بد افغان ها هیچ کاری نمی توانی بکنی، و مطمین باش که اگر بخواهی به بد افغان ها کاری کنی، هزاران افغانی باغیرت و باوجدان در اینجا هستند که از دنیا نابودت می کنند، در آنصورت اولاً که خودم ترا زنده نخواهم گذاشت، اما آنقدر افغان های باغیرت و باوجدان زیاد هستند که بر من نوبت نخواهد رسید...»

به این صورت در همان روز اول رحیم دو - سه ساعتی با من نشست و بحث کرد. من هم عادت داشتم که در مقابل هیچ کس بی جواب نمی نشستم، تا جایی که ممکن بود برایش دلیل گفتم تا اینکه از حرفم ناراحت نشود و  سوءِ تفاهمی هم باقی نماند. رحیم به هیچ دلیلی قانع نشد و دو راه را پیش رویم قرار داد که یکی از آن دو راه را باید انتخاب کنم. راه اول اینکه خودم را اصلاح کنم و با او از راه دوستی و رفاقت پیش بروم تا او هم از هر نظری رهنمایی و کمکم کند، و راه دوم اینکه غرور و حیثیت و آبروی افغان ها را نادیده بگیرم و به راه گذشته ام یعنی به همجنس بازی ادامه بدهم تا او از دنیا نابودم کند.

* * *

رحیم مردی بود ۳۷ - ۳۸ ساله، از نظر تنه و قدرت بدنی در سطح افغان ها تنومند و قدرتمند بود، خودش را به من خوب شناساند، زورنمایی زیاد کرد، خاطرات زیادی از گذشته اش  تعریف کرد، هم خشم و قهرش و هم مردانگی و گذشتش را به من نشان داد. این را همه می دانند که در دنیا آدمان فیلمی، خودنما، خیال پرداز و رویاپرور زیاد پیدا می شوند. از دو راهی را که پیش رویم قرار داد، من راه اصلاح پذیری و رفاقت با او را انتخاب کردم. به علت عدم آگاهی اش از او ترس موقتی برای من بوجود آمد که مبادا یک روزی سوءِ قصدی نسبت به من بکند. اما علت اصلی اینکه من راه رفاقت با او را انتخاب کردم ترس نبود، بلکه من بگونه ای راه رفاقت با او را انتخاب کردم که انگار آدم بخواهد با یک بچه رفیق شود تا او را به اجتماعی شدن تشویق کند. در طول چند روز من و رحیم چندین بار با یکدیگر نشستیم، قدم زدیم و حرف زدیم. رحیم از نظر سنی چند سال از من بزرگ بود، اما از نظر فکری فکر خیلی ساده و ابتدایی داشت. در مورد هر موضوعی که حرف می زد من به حرفش گوش می کردم، اما به نظریاتش توجه جدی و عمیق نمی کردم، به نظریاتش توجه سطحی می کردم، در زبان نظریاتش را تأیید می کردم و می گفتم بلی، عیناً به مثلی که آدم بخواهد با یک بچه خیلی دوستانه و شانه به شانه پیش برود. البته آن بیچاره در کوتاه فکری تقصیری نداشت؛ چون طبیعتاً حتماً در شرایطی قرار نگرفته بود که فکرش رشد کند. من او را هم به مثل یک بچه و هم به مثل یک آدم بزرگ دوست داشتم.

* * *

بعضی ها هستند که مثبت و مثمر فکر می کنند و بعضی هم منفی و غیر مثمر. به نظر من در هر دو صورت نوع انگیزه هایی که در فکر ما شکل می گیرد بستگی به شرایط و زمان دارد. یعنی از ابتدایی زمانی که مغز  ما شروع به شکل گرفتن می کند که تحت چه شرایطی شکل می گیرد و باز هم شرایط و زمان را چگونه پشت سر می گذرانیم، فکر مان به همان منوال رشد می کند. انگیزه های مثبت و منفی تحت تأثیر شرایط مختلف اجتماعی و زیست محیطی در فکر ما شکل می گیرند و همین انگیزه های فکریست که اعمال خوب و بد ما را تشکیل می دهند؛ پس ما نباید که بخاطر اعمال بد   مان نسبت به یکدیگر بدبین باشیم، بلکه در هر صورت یکدیگر را باید تحمل کنیم؛ چون خوبی و بدی ها دست خود ما نیست، بلکه بدست شرایط و زمان است. مثلاً اگر دو شخصی را با یکدیگر مقایسه کنیم که یکی آن در خانواده مذهبی به دنیا آمده و از بچگی تا بزرگی در مکاتب و حوزه های علمیه قم تعلیم یافته است و دیگری آن در خانوده کمونیست به دنیا آمده و از بچگی تا بزرگی در مدارس و دانشگاه های سنت پترزبورگ تعلیم یافته است، بعید است که آن دو شخص عین طرز فکر را داشته باشند. و چه بسا که اختلاف شرایط زیست محیطی نیز در شکل گیری افکار آنها تأثیر گذار است!! پس ما نباید که بخاطر اختلاف افکار و اعمال مان با یکدیگر دشمن باشیم.

از نظر من مغز ما و تفکرات ما به مثل خاک و گیاه می مانند. یعنی هر گیاهی که در خاک کاشته شود، خاک همان گیاه را در خود پرورش می دهد. گیاهی که در خاک کاشته نشده است، ممکن نیست که خاک آن گیاه را در خود پرورش دهد. ما   تفکراتی را در مغز مان پرورش می دهیم که برای ما آموزانده شده اند و تفکراتی که برای ما آموزانده نشده اند، ما آنها را در مغز  مان  پرورش نمی دهیم. شرایط پرورش یافتن تفکرات در مغز به مثل شرایط پرورش یافتن گیاه در خاک می ماند. شرایط اقلیمی خاک برای هر نوع گیاهی که بیشتر مساعد باشد، خاک همان نوع گیاه را بهتر در خود پرورش می دهد و شرایط فرهنگی و اجتماعی برای هر گونه تفکری که بیشتر مساعد باشد، ما همان گونه تفکر را بهتر در مغز مان پرورش می دهیم.

* * *

دوستی من و رحیم چندین روز دوام یافت. من با تمام افکارش بدون هیچ گونه ناراحتی ای او را تحمل کردم. بار ها به تمام همجنسگرایان دنیا، به خودم و حتی به خانواده مان فحش داد، اما من بدون ناراحتی فحش دادن هایش را در زبان تأیید کردم. رحیم هر قدر که به تندی با من حرف می زد، من به نرمی جوابش را می دادم. بالاخره او هم مجبور شد که دیگر به نرمی با من حرف بزند. رحیم چند بار به من گفت «جانم تو یک آدم خیلی بی تربیه هستی و در یک خانوده خیلی بی تربیه ای بزرگ شده ای.»

من بگونه ای به حرفش گوش می کردم که انگار از موضوعات روزمره با من حرف می زد و یک بار   در جوابش گفتم «بلی عزیزم؛ خانواده مان بی تربیه هستند، اما جواب بی پیر را لا مذهب می دهد. جواب خانواده مان را من دادم که پیش تمام مردم سرافکنده و شرمسار شان کردم.»

«افتخار هم می کنی که خانواده تان را سرافکنده و شرمسار کردی؟»

- «مگر تو نمی گویی که آنها بی تربیه هستند؟»

«بلی جانم خانواده تان خیلی بی تربیه هستند که تو این طوری بار آمده ای.»

- «خوب دیگر! پس باید که انتقامم را ازشان می گرفتم و باید که سرافکنده و شرمسار شان می کردم.»

* * *

رحیم می خواست مرا به خانم بازی تشویق کند که من دیگر به خانم بازی رجوع کنم. با یکدیگر هر طرف که می رفتیم او دختران جوان و سکسی را به من نشان می داد و می گفت «نگاه کن عجب دختری!»

هر بار که او دختران را به من نشان می داد، من به یک مرد اشاره می کردم و می گفتم «نه؛ آن دختر به درد من نمی خورد، این یکی به دردم می خورد.»

رحیم از این حرفم ناراحت می شد و مرا فحش کاری می کرد. رحیم یک بار مرا پیش یک دختر برد تا من به خانم بازی عادت کنم. آن دختر مرا بغل گرفت و گفت «تو خیلی جذاب هستی.»

من دفعتاً تکان خوردم و گفتم «نه؛ من این کاره نیستم.»

رحیم که چند بار در خیابان ها به جذابیت دختران اشاره کرد و من به جذابیت مردان اشاره کردم، او ناراحت می شد و حتی به من فحش خواهر و مادر می داد. یک بار   به من گفت «مادر و خواهرانت حتماً خیلی بی تربیه هستند جانم.»

- «مادرم از جوانی بیوه شد، سالیان سال بی سکسی را تحمل کرد و با هیچ مردی رابطه بر قرار نکرد. خواهرم هم خیلی جوان و جذاب است، اما به شوهرش وفادار مانده است و با هیچ مرد دیگری نمی رود.»

«تو که از آنها طرفداری می کنی، پس حتماً دوست شان داری و به من دروغ گفتی که من کار خوبی کردم که آنها را سرافکنده و شرمسار کردم.»

- «بلی عزیزم من برای اینکه حرف ترا تأیید کنم این حرف را زدم، وگرنه آنها مثل من بی تربیه نیستند. آنها تربیه شرقی دارند.»

«نه جانم؛ من مطمین هستم که خانواده تان خیلی بی تربیه و رذیل هستند.»

- «شاید که باشند؛ چون هر کس تربیه را از مکتب خودش تعریف می کند.»

«پس به نظر تو چه، آیا بی تربیه هستند یا نیستند؟»

- «من که نمی دانم به خدا.»

«تو که خدا را قبول نداری، چرا به خدا قسم خوردی؟»

- «نه عزیزم؛ من خدا را قبول دارم و تمام خدایان را قبول دارم، من هم خدای ترا قبول دارم و هم خدایان دیگران را قبول دارم.»

* * *

در روز های اول آشناییم با رحیم حتی یک شب رحیم قصد کشتنم را کرد. هنوز در مرکز پذیرایی بودم که یک شب رحیم ساعت یازده شب آمد و از من و دو تا دوستانش که در آنجا بودند خواست که گردش برویم. چشمانش کاملاً قرمز و قیافه اش  دیوانه وار و هیجانزده به نظر می رسید. من از چشمان قرمز و تشنج سیمایش فهمیدم که حتماً سوءِ قصدی نسبت به من دارد. اما با آن هم من با او رفتم تا خیال نکند که من او را دشمن خودم احساس می کنم. اگر آن دو تا دوستانش نبودند، من تنهایی با رحیم نمی رفتم و به خاطر آنها رفتم که شاید از بودن آنها احساس خطر کند. البته من نمی دانستم که رحیم موضوع کشتنم را با آن دو نفر نیز در میان گذاشته بود و آنها اختیار را به رحیم سپرده بودند. ساعت یازده شب سوار متروی بلور شدیم، در ایستگاه یانگ پیاده شدیم و سوار متروی یانگ شدیم، سپس در ایستگاه شپرد پیاده شدیم و سوار متروی شپرد شدیم، در ایستگاه دان ملز پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم، در خیابان خلوتی پیاده شدیم و در حالیکه رحیم خیلی هیجانی شده بود کمی قدم زدیم. رحیم گفت این خیابان وکتوریاپارک است. از آنجا سوار اتوبوس دیگری شدیم و در ایستگاه نامعلومی پیاده شدیم. شب سردی بود، در تاریکی شب در امتداد خیابان پهن و خلوت بدون مقصد شروع کردیم به قدم زدن. راه زیادی را قدم زدیم، همه مان سرد مان شده بود، آن دو تا افغان های دیگر نیز از مردمان عقب افتاده و متعصب بودند، در تاریکی شب که داشتیم قدم می زدیم، آنها خودشان را از من و رحیم جدا کردند و فاصله زیادی از ما گرفتند، مطمیناً که فقط منتظر برگشت رحیم بودند و بس، رحیم هیچ آرامشی نداشت، مثل دیوانه ها شده بود و کاملاً هیجانزده و متشنج به نظر می رسید. وقتی که آن دو نفر خودشان را از ما جدا کردند و فاصله زیادی گرفتند، من متوجه شدم که چه رازی بین آنها و رحیم است. خوب می دانستم که سوءِ قصدی به من دارد و مطمین بودم که جرأت عمل را هم نخواهد کرد؛ چون از تشنج سیمایش پیدا بود که دلش پر از واهمه و وسوسه بود. من کاملاً خونسرد بودم، تعجب می کردم و با خود می گفتم اگر کس دیگری جای من بود اولاً که جرأت آمدن را نمی کرد و ثانیا به این خونسردی با رحیم قدم نمی زد. راه درازی را قدم زدیم، کاملاً سرد مان شده بود، بالاخره رحیم جرأت نکرد که دست به عمل بزند و از سوءِ قصدش صرف نظر کرد. در جایی بودیم که حتی خود رحیم اولین بارش بود که به این منطقه آمده بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم و دقیقاً یادم نیست که با یک یا با دو اتوبوس دوباره به ایستگاه دان ملز رفتیم، سوار مترو شدیم، رحیم در وسط راه از ما جدا شد و ما سه نفر دوباره برگشتیم به مرکز پذیرایی.

رحیم آدمی بود دیوانه خو،  هر روز مرا تهدید به مرگ می کرد. چند روز بعد از قضیه آن شب بی آنکه من در این مورد چیزی بگویم، خودش موضوع را به من اعتراف کرد «جانم من در همان شب قصد کشتنت را داشتم. بی ناموس باشم، بی وجدان باشم و بی شرف باشم که دورغ بگویم. اما آن دو نفر به من اجازه ندادند که ترا بکشم و گفتند از کشتنش صرف نظر کن. وقتی که خودش می گوید من اصلاح می شوم پس حتماً اصلاح می شود و حتمی نیست که دروغ بگوید. اما من که ترا می بینم، تو هیچ وقت اصلاح شدنی نیستی و به من دروغ می گویی که من اصلاح می شوم.»

- «نه عزیزم؛ مطمین باش که من اصلاح می شوم، من که به تو می گویم اصلاح می شوم، اصلاح شده ام، من از همان روز اول که با تو دوست شدم اصلاح شدم.»

«جانم اگر به من دروغ بگویی، به دین و ایمانم قسم که ترا می کشم، من اولاد آدم نباشم، اولاد خر باشم که ترا نکشم.»

- «نه عزیزم؛ مگر من مجبورم که به تو دروغ بگویم؟ اگر نخواهم اصلاح شوم که نمی خواهم با تو دوستی داشته باشم و نمی خواهم که با تو قدم بزنم. خیال کرده ای من از تو ترسیده ام که با تو دوست شده ام؟ نه عزیزم؛ من می دانم که تو آدم خطرناکی هستی، اما من از آدمان کله گنده تر از تو هم ترسی ندارم.»

«اگر تو دروغ بگویی من با تو در یک راه نمی روم، اگر من بدانم که تو اصلاح نشده ای بی شرف باشم که یک قدم با تو راه بروم، من از آدمان کونی نفرت دارم، کونی ها از کثیف ترین و پست ترین آدمان روی زمین هستند، من آدم بی ارزشی نیستم که با یک آدم کونی راه بروم و حرف بزنم.»

* * *

چند روزی گذشت. من و رحیم پیوسته با هم در ارتباط بودیم. من از مرکز پذیرایی بیرون شدم و خانه گرفتم. نیاز به وسایل خانه داشتم. رحیم به من گفته بود که یک جایی وسایل ارزان می فروشند. من به تلفن رحیم زنگ زدم و ازش خواستم که آدرس یکی از فروشگاه هایی که وسایل ارزان می فروشند را به من بگوید. او به من گفت «من هم می خواهم که بروم از آنجا خرید کنم، پس بیا تا با هم برویم.»

رفتم پیش رحیم تا او فروشگاه وسایل ارزان را به من نشان بدهد. با هم حرکت کردیم بسوی فروشگاه. داشتیم قدم می زدیم که رحیم به یک دختر اشاره کرد و گفت «ببین عجب چیزی است!»

من به دختر نگاه نکردم، به یک مرد اشاره کردم و گفتم «نه آن عجب چیزی نیست، این عجب چیزی است!»

رحیم کمی عصبانی شد، مرا فحش کاری کرد و گفت «من می دانم که تو از کون دادن دستبردار نیستی.»

- «نه عزیزم، حرف هایی که من می زنم تو جدی نگیر، بعضی وقت آدم دوست دارد که یاوه گویی کند.»

این موضوع گذشت و دیگر حرفش را تکرار نکردیم. رحیم غذا نخورده بود، گفت «اول برویم رستوران غذا بخوریم.»

رفتیم رستوران. داخل رستوران داشتیم غذا می خوردیم که رحیم در آنجا به یک دختر اشاره کرد و گفت «عجب چیزی ست!»

من هم دور و بر مان را نگاه کردم تا ببینم کدام مرد جذاب تر است که به او اشاره کنم. به یک مردی اشاره کردم که کارگر رستوران بود و گفتم «این مرد خیلی جذاب است.»

بعد از آن چند بار چشمم به همان مرد افتاد. به رحیم گفتم «این طوری مردان را که می بینم، خودم چه بخواهم یا نخواهم، چشمم هر لحظه به آنها می افتد و خودم از حرکت می افتم.»

چند بار دیگر نیز چشمم به او افتاد و نگاهش کردم. رحیم متوجه بود که من به او نگاه می کنم، خشمگین شد و گفت «خیلی دوست داری که این کارگر رستوران ترا بکند و به من دروغ می گویی که من اصلاح شده ام. من هم از آدم کونی نفرت دارم و هم از آدم دروغ گو. پدرم به من گفته بود که با آدم کونی در یک راه نرو. من آدم کثیف و بی ارزشی نبودم که با آدم کونی در یک راه بروم. بخاطری که تو به من دروغ گفتی من وقتم را برای رفاقت با تو گذاشتم، با تو قدم زدم، ترا به خانه ام بردم، با تو در یک سفره غذا خوردم. من باوجودی که از آدم کونی نفرت دارم، کون دادن های گذشته ات را نادیده گرفتم تا اصلاح شوی، اما تو به من دروغ گفتی...»

در حالیکه داشت می گفت، از رستوران بیرون شدیم. در بیرون نیز قدم زنان شاید ده دقیقه ای با یکدیگر بحث کردیم. بالاخر من که دیدم او خیلی تند پیش می رود، یکجا ایستادم و برایش گفتم «من نخواسته ام که با تو دوست شوم، خودت این را از من خواستی، خیال نکن که من از تو ترسیده ام، خودت می دانی که من از افغانستان و از مرکز کسانی مثل تو آمده ام، وقتی در آنجا کسی نتوانست که به من ضرری برساند، مطمین باش که تو هم در اینجا هیچ غلطی نمی توانی بکنی، من که با تو دوستی را قبول کردم، بخاطری قبول کردم که خواستم خودت را از نادانی نجات بدهم، آدم کونی بهتر است از آدم نادان و مرغ صفت، این من هستم که تا حالا با تو حرف زده ام،. تو هم خودت را بشناس و از من انتظار احمقانه نداشته باش، تا حالا چندین بار مرا تهدید کرده ای، اما من در مقابل تو گذشت کرده ام، شاید که یک روزی من روبروی خودت در این مورد با یک مردی کنار بیایم و به تو هیچ ربطی نخواهد داشت...»

رحیم با دقت به تمام حرف هایم گوش کرد، خشم بیش از پیش در چهره اش  پدید آمد، چشمانش که قرمز بود قرمز تر شد، صورتش قرمز و وحشتناک تر شد و با صدای بلند و لرزان شروع کرد به جواب دادن. چهار - پنج دقیقه ای پیوسته داد زد، زشت ترین کلمات را به من گفت،  با لحن غضبناک به مرگ تهدیدم کرد، در حالیکه سیگار روشن کرده بود و داشت سیگار می کشید، سیگارش را به من نشان داد و گفت «این را می بینی؟» و سپس سیگار را به زمین انداخت، با فشار زیر پا له و خاموشش کرد و گفت «...آدم کشتن پیش من به همین سادگی ست، از پیش رویم برو و دیگر به چشمم نگاه نکن.»

من هم از پیشش رفتم و دیگر با او حرف نزدم.

* * *

در محلی که خانه گرفته بودم رحیم آن محل را می دانست، اما آدرس دقیق خانه را نمی دانست. یکی از آن دو رفیقان افغانیش که او نیز حساسیت هوموفوبیک داشت، کوچه ای که در آن خانه گرفته بودم را نیز می دانست. ترسیدم که مبادا رحیم از طریق او کوچه را پیدا کند، یک روزی راهم را بگیرد و با چاقو بزندم. به پلیس شکایت کردم تا اخطارش بدهند که سوءِ قصدی نسبت به من نداشته باشد. پلیس موضوع را ازم پرسید و من جریان را توضیح دادم. پلیس گفت «آیا می خواهی که مجازاتش کنیم یا فقط اخطارش بدهیم؟»

- «کافی است که فقط اخطارش بدهید.»

پلیس در غیاب من رحیم را خواست، او را مورد بازجویی قرار داد، دوباره خودم را خواست و ازم پرسید «از شخصی که شکایت کرده ای، آیا می خواهی که مجازاتش کنیم یا فقط اخطارش بدهیم؟»

- «کافی است که فقط اخطارش بدهید.»

«ما آن شخص را احضار کردیم و موضوع شکایتت را هم بررسی کردیم. آنگونه که تو در مورد این شخص به ما معلومات دادی، ممکن است که آدم خطرناکی باشد. بهتر است که تو از ما بخواهی که ما او را مجازات کنیم.»

- «من با او خصومتی ندارم که بخواهم شما مجازاتش کنید.»

«بلی؛ ما می دانیم که تو با او خصومتی نداری، اما جرمی را که او مرتکب شده است باید که مجازات شود. در کانادا کسی را تهدید کردن به مرگ جرم است، چه اینکه واقعاً قصد کشتنش را داشته باشد و یا خیر. اما جرمی را که این شخص مرتکب شده است، سنگین تر از این است که کسی را به مرگ تهدید کند؛ چون اگر ترا بخاطر گرایش جنسی ات به مرگ تهدید کرده است، نه تنها به تو، بلکه به انسان ها نفرتش را نشان داده است، این شخص نه تنها به تو، بلکه به خیلی کسان دیگری نیز ممکن است که خطرناک واقع شود. پس بهتر است که تو از ما بخواهی که او را مجازات کنیم.»

- «نه؛ من نمی خواهم که او مجازات شود؛ چون اگر جرمی را مرتکب شده است از نادانی مرتکب شده است و اگر نادان نبود نفرتی هم از انسان ها نداشته بود.»

«بلی؛ ما می دانیم که از نادانی است، اما ما نمی توانیم که بخاطر نادانی او از امنیت مردم بگذریم. این شخص باید که مجازات شود و اختیار دست تو  است که ما مجازاتش کنیم. بهتر است که تو از ما بخواهی که ما مجازاتش کنیم تا اینکه فقط بخواهی که اخطارش بدهیم.»

کمی فکر کردم و به خود گفتم اگر من بخواهم که یک نفر نادان در اینجا مجازات شود، پس هزاران نادان دیگر که در کشور های مثل افغانستان قدرت را بدست دارند و فرهنگ کشور ها به دست آنها می چرخد، با آنها چه کاری می توانم بکنم؟ پس با مجازات شدن یک نفر نادان هیچ مشکلی حل نمی شود. به پلیس گفتم «نه؛ من نمی خواهم که او را مجازات کنید، کافی است که فقط اخطارش بدهید.»

«چرا نمی خواهی؟ ما ترا اینجا خواسته ایم تا تو از ما بخواهی که این شخص را مجازات کنیم. اگر ما فقط اخطارش بدهیم، ممکن است که برای تو خطرناک واقع شود.»

- «اگر شما اخطارش بدهید و او بداند که شما از موضوع باخبر هستید، دیگر هیچ کاری نخواهد کرد.»

«شاید که با وجود آن هم کاری بکند.»

- «نه؛ اگر در افغانستان بود ممکن بود که کاری بکند، اما در اینجا اگر بداند که پلیس از موضوع باخبر است و مورد بازجویی قرار خواهد گرفت، هیچ کاری نخواهد کرد؟»

«آیا تو مطمین هستی که اگر ما به او اخطار بدهیم، او دیگر هیچ کاری نخواهد کرد؟»

- «بلی؛ من مطمین هستم که او دیگر هیچ کاری نخواهد کرد. »

من نخواستم که رحیم مجازات شود، اما با این وجود پرونده به دادسرا راجع گردید و در این مورد دادگاه تشکیل شد. رحیم هنگام دادگاه جرمش را انکار کرد و مرا به دروغگویی متهم کرد. برای اثبات رد اتهام علیه خودش،  یکی از آن دو تا رفیقان متعصب افغانی اش را به عنوان شاهد دروغگو با خودش به دادگاه آورد. اما با وجود شاهد دروغگویش هم دادگاه را باخت، خودش مقصر شناخته شد و مورد تنبیه قرار گرفت. رحیم کسی بود که می گفت من از آدمان همجنسباز و دروغگو نفرت دارم، اما این شخصیت خودش که با دروغگویی می خواست از زیر دادگاه کانادا در برود! خوشبختانه که اینجا دادگاه طالبانی و آخوندی نبود و اگر بوده بود، شاید که رحیم در دادگاه هم برنده می شد و می توانست که بر علیه من ادعای حیثیت کند. رحیم در دادگاه اتهام تهدید به مرگ علیه خودش را انکار کرد، اما آنقدر ساده بود که حتی در دادگاه هم نفرتش را از همجنسبازان ابراز کرد و به همین خاطر دادگاه او را مقصر شناخت؛ وگرنه برای من کار آسانی نبود که بدون مدرک بتوانم ادعای خودم را ثابت کنم که او مرا تهدید به مرگ کرده است.

* * *

من تا زمانی که کانادا نیامده بودم، در بین افغان ها هیچ کسی را ندیده بودم که خودش را همجنسگرا معرفی کند، بجز اینکه از طریق انترنت با چهار نفر افغانی آشنا شده بودم که سه تا از آنها در افغانستان بودند و یکی هم در عربستان سعودی، خودشان را برای من همجنسگرا معرفی کرده بودند. سه نفر از آنها با زن ازدواج کرده بودند و به من تعریف می کردند که از داشتن رابطه جنسی با زن بی اندازه احساس ناراحتی می کردند، اما می گفتند مجبور هستند که همین شکل زندگی را تحمل کنند و چاره دیگری جزء این ندارند.

زمانی که کانادا آمدم، در اینجا با یک ترنسجندر افغانی آشنا شدم، که از بچگی با خانوده شان افغانستان را ترک کرده بودند، چندین سال در روسیه زندگی کرده بودند و سپس خودش از روسیه آمده بود کانادا. این هم بزرگ شده روسیه بود که حتی خودش را تغییر جنسیت داده بود، اما با این وجود او هم بخاطر حفظ حیثیت و آبروی خانواده و اقاربش به من اجازه نداد که اسمش را در اینجا ذکر کنم. وقتی که او این اجازه را به من نداد، برای من جالب نیست که از او به اسم مستعار یاد کنم. اتفاقاً اصلیت این شخص در افغانستان به همان دهکده ای تعلق دارد که اصلیت خودم از همان دهکده است. او به غیر از خودش یک گی و یک لزبین دیگر را هم می شناسد که اصلیت همین دهکده را دارند و آنها هم در روسیه زندگی کرده اند و در روسیه بزرگ شده اند. در اولین روز آشنایی مان من که اسم دهکده مان را برایش گفتم، او با شنیدن اسم دهکده غرق خنده شد و گفت «وای چقدر شرم! اگر مردم خبر شوند که ما چهار نفر همه مان اهل یک دهکده هستیم، خواهند گفت که خاک این دهکده چقدر سست است، که زن و مرد آن همه ایزک هستند.»

او در جمله افغان های  که در خارج از افغانستان زندگی می کنند، فقط سه - چهار نفر همجنسگرایان دیگر را نیز می شناسد. به این صورت متوجه می شویم که فرهنگ افغانستان همجنسگرایان را آنچنان سرکوب کرده است که حتی در سطح دنیا تعداد انگشت شماری از همجنسگرایان افغانی جرأت کرده اند که خودشان را رو کرده اند، در حالیکه از هر ملت دیگری تعداد بی شماری از همجنسگرایان در هر طرف آشکار به نظر می رسند. در شهر تورنتو هر ساله یکشنبه آخر ماه جون روز «گی پراید» است، که همجنسگرایان این روز را در مرکز شهر جشن می گیرند. من روز گی پراید رفتم به مرکز شهر و دیدم که به صدها هزار همجنسگرایان، دوجنسگرایان و دوجنسگونگان در این جشن حضور داشتند، یک خیابانی به طول چند کیلومتر پر از مردمانی بود که به هر ملتی از دنیا تعلق داشتند و این روز را با شکوه خاصی برگزار کرده بودند. من در گذشته شنیده بودم که همجنسگرایان در بین انسان ها حدود پنج - ده درصد و حتی بیشتر از آنرا تشکیل می دهند، اما تا حالا این حرف را باور نکرده بودم. در روز گی پراید من برای اولین بار باور کردم که همجنسگرایان در بین انسان ها واقعاً که یک جمعیت بزرگی هستند، در حالیکه در افغانستان مردم هنوز نمی فهمند که همجنسگرایی یعنی چه و عمدتاً تعبیری که از همجنسگرایی دارند، تجاوز به بچه های  نابالغ را به معنی همجنسگرایی می شناسند.

آخرین روزهایی که نوشتن کتاب خاطراتم نزدیک به تکمیل شدن بود، من به ارتباط نشر کتاب با یک ناشر افغانی تماس گرفتم که آدرسش را از طریق گوگل سرچ پیدا کردم. این ناشر در شهر تورنتو زندگی می کند و چندین سال در زمینه نشر کتاب های  افغانی در سطح دنیا فعالیت داشته است. من برای اینکه او را به نشر کتاب تشویق کنم، به موضوع منحصر به فرد بودن کتاب اشاره کردم و در ایمیل برایش نوشتم:

- «...نکته ای را که باید خاطرنشان کنم، موضوع منحصر به فرد کتاب می باشد. من این کتاب را در خصوص شرایط همجنسگرایان در افغانستان نوشته ام و فکر می کنم که در سطح افغانستان تا حالا کتابی در این خصوص نوشته نشده است، از این رو امیدوارم که نشر آن به سود شما خواهد بود...»

اما او با تمام بی میلی در پاسخ به من نوشت:

«پرداختن به موضوع همجنسگرایی در سطح افغانستان حرف تازه ای نیست، در کتاب بادبادک باز و پولیس های  از نوشته های زریاب نیز قبلاً به این موضوع پرداخته شده است، با این وجود شما پولیس های  از کتاب تان را برای من بفرستید، اگر امکان نشر آن وجود داشته باشد، من شما را همکاری خواهم کرد.»

من نخست پولیس ششم کتاب و سپس نسخه کامل آنرا برایش فرستادم، اما او هیچ علاقه ای نشان نداد.

این ناشر بزرگ افغان موضوع تجاوز به بچه های  نابالغ به علت تضادهای قومی که در کتاب بادبادک باز ذکر شده است را به معنی همجنسگرایی دانست. وقتی که یک ناشر بزرگ افغان که سالیان سال در خط فعالیت  فرهنگی بوده است، همجنسگرایی را اینگونه تعبیر می کند، پس آن اکثریت فقیر و بینوای جامعه که از امکانات آموزش هر گونه فرهنگی محروم بوده اند، چگونه برداشتی از این موضوع خواهند داشت؟

* * *

آخرین روز هایی که قرار بود از اسکی شهیر ترکیه بسوی کانادا حرکت کنم، مکی شیخ علی، دوست سودانی ام به من نظر داد که در کانادا خاطراتم را بنویسم. بنابر نظر او من تصمیم گرفتم زمانی که کانادا بروم خاطراتم را بنویسم. وقتی که وارد کانادا شدم تصمیم داشتم که خاطرات نویسی را شروع کنم. در اول تا دو - سه ماه دنبال کارهای معمولی بودم و برای خاطرات نویسی امروز و فردا می کردم. بالاخره به خود گفتم عمل بهتر است از گفتار، زمان دارد می گذرد، من امروز و فردا می کنم، پس تا زمان را از دست نداده ام، بهتر است که در تصمیمم عمل کنم. یک کمپیوتر لپتاپ گرفتم، کار نوشتن را روی آن شروع کردم. کمپوتر تایپ فارسی نداشت، صفحه کلید فارسی را از انترنت دونلود کردم و با تایپ فارسی مطالب را روی برنامه ورد تایپ کردم. کار تایپ پر درد سر بود؛ چون مستقیماً روی برنامه ورد نمی شد که فارسی تایپ کنم، تمام مطالب را نخست روی یک فایل جداگانه تایپ کردم و سپس همه را با کپی کردن روی فایل ورد انتقال دادم، مخصوصاً موقع ویرایش و اصلاحکاری، انتقال کلمات و حروف بطور جداگانه از یک فایل روی فایل دیگر کاری بود بسا پر دردسر. البته کمپیوتر در اصل تایپ فارسی هم داشته بود، اما من نصب آنرا روی برنامه ورد بلد نبودم.

من در گذشته نه اهل کتابخوانی بودم، نه اهل روزنامه خوانی و نه تجربه ای در داستان نویسی داشتم. به این لحاظ در عالم بی تجربگی نوشتن خاطراتم حتی اگر کیفیت خوبی هم ندارد، برای من کاری بوده است پر محنت. من یک چیز های از دوره مدرسه به یاد داشتم، همچنان چشمم به داستان های کوتاه نیز خورده بود، مثلاً در صفحات روزنامه هایی که این بر و آن بر می افتند و مخصوصاً به منظور یادگیری زبان انگلیسی و ترکی گاهی اوقات صفحات روزنامه ها را ورق زده بودم و از آنها نیز یک چیز های در ذهنم داشتم. با استفاده از همان چیز هایی که در ذهنم داشتم، آنها را نمونه قرار داده شروع کردم به کار نوشتن. در گذشته از اینکه به کتاب های رمان و داستان بر نخورده بودم، نمی دانستم که از نظر حجمی چه کتابی برای خواننده جالب تر است، کتابی با حجم کوچک و فشرده یا با حجم بزرگ، پرجزییات و ریزبینانه؟ از اینکه من اهل کتابخوانی نبودم، بالفرض اگر می خواستم کتابی را بخوانم، حتماً کتابی با حجم کوچک را انتخاب می کردم؛ چون خواندن کتابی با حجم بزرگ را خارج از حوصله خودم می دانستم. از آنرو تصمیم گرفتم که تمام خاطراتم را به صورت کاملاً فشرده بنویسم که از پنجا - شصت صفحه ای تجاوز نکند تا خوانندگان بیشتری برای آن پیدا شود. ۱۵ - ۲۰ صفحه ای نوشتم که یک روزی رفیق پسر دایی ام به نام زلمی شینواری از شهر هامیلتون آمد تورنتو خانه من. شماره تلفنم را پسر دایی ام برایش داده بود تا در تورنتو پیش من بیاید. برای اولین بار بود که من زلمی شینواری را دیدم و با او آشنا شدم. از زلمی شینواری پرسیدم «وقتی که در افغانستان بودی چه کار می کردی؟»

«خبرنگار بودم.»

- «خبرنگار که بودی پس حتماً اهمیت یک کتاب را درست می توانی ارزیابی کنی. من نوشتن یک کتابی را روی دست گرفته ام که محور اصلی آنرا خاطرات خودم تشکیل می دهد، اما در کل، شرایط تمام همجنسگرایان در افغانستان را بازگو می کند. تا حالا فقط چند صفحه ای نوشته ام، شما به این صفحات نگاه کنید تا ببینم که در این مورد چه نظری می دهید.»

زلمی شینواری آن چند صفحه ای که نوشته بودم را خواند و نظرش را در آن مورد گفت «موضوعی که در مورد آن می نویسی جالب است. تو در سطح افغانستان در مورد یک سوژه داری می نویسی که تا حالا هیچ کسی ننوشته است. اگر این کتاب را تکمیل کنی من مطمین هستم که بازتاب خواهد یافت. اما اینکه بازتاب مثبت می یابد یا منفی، من نمی توانم که در این مورد پیش گویی کنم؛ چون من نمی دانم که در حال حاضر سطح فکر افغان ها به کجا رسیده است، که آیا می توانند همچو موضوعاتی را هضم بکنند و یا خیر؟»

- «گفتی مطمین هستی که بازتاب خواهد یافت؟»

«بلی من مطمین هستم که بازتاب خواهد یافت، اما در مورد مثبت یا منفی بودنش نمی توانم پیش گویی کنم. ممکن است که بازتاب مثبت بی یابد و یا منفی، اما حتماً یک بازتابی خواهد داشت.»

- «برای من مهم فقط همین است که بازتاب بی یابد، مثبت یا منفی بودنش مهم نیست.»

«اگر فقط بازتاب یافتن آن برایت مهم است، پس مطمین باش که حتماً بازتاب می یابد؛ چون در بین افغان ها تا حالا کسی در این مورد ننوشته است. ادبیات نوشتنت هم بد نیست و کوشش کن که حجم کتاب را حد اقل به دویست صفحه برسانی.»

- «اگر حجم کتاب اینقدر بزرگ شود که دیگر هیچ کسی حاضر به خواندن آن نخواهد شد.»

زلمی شینواری لبخندی زد و گفت «نه اشتباه فکر کردی. اتفاقاً حجم کتاب هر قدر که بزرگتر باشد خوانندگان بیشتر پیدا می کند.»

- «هی! من اگر کتابی با حجم بزرگ را ببینم حتی بیم دارم که به آن دست بزنم تا چه برسد بر اینکه بخواهم آنرا بخوانم!»

«من می دانم که کتاب های با حجم بزرگ طرفداران بیشتر دارند.»

- «نوشتن بسیاری از مطالب برای من مهم است، اما برای اینکه حجم کتاب بالا نرود، من خواسته ام که از نوشتن آنها صرف نظر کنم.»

«نه هر مطلبی که داری بنویس و کوشش کن که حجم کتاب را حد اقل به دویست صفحه برسانی.»

همین بود که به توصیه زلمی شینواری من تصمیم گرفتم که حجم کتاب را به دویست صفحه برسانم و شروع کردم که مباحث بیشتری را در این مجموعه بگنجانم. در اول تصمیم داشتم که اسم کتاب را «وحشت مدرن» بگذارم، اما با بالا بردن حجم آن و گنجانیدن مباحث جدید اسم آنرا به «جهنم تو در تو» و سپس به «آنسوی وحشت» تغییر دادم. اسم «آنسوی وحشت» را بخاطری انتخاب کردم که در دوره های مختلف زندگی برخوردی را از انسان ها دیدم که حتی از حیات وحش هم رد کرده بود.

* * *

از اینکه من در گذشته هیچگاه کتاب های رمان و داستان را نخوانده بودم نمی دانستم که یک داستان را با چه روشی باید نوشت. اما با آن هم کار نوشتن را شروع کردم. بی آنکه از تجربیات حد اقل یک نویسنده استفاده کنم، نوشتن را رساندم به حدود ۱۵۰ صفحه. نقل و قول ها را اصلاً نمی دانستم که به چه شکلی بنویسم. تمام نقل و قول ها را عیناً به مثلی که یک خبرنگار از طریق رادیو گذارش می دهد، «من گفتم... او گفت... من گفتم... او گفت... من گفتم... او گفت... » نوشته بودم

از خیلی نظرات دیگری نیز نواقص زیادی در نوشته ها وجود داشت. بالاخره یک روزی فکر کردم که من هیچ کتابی را ناخوانده از فکر خود نباید بنویسم و در قدم اول حد اقل یکی دو تا کتاب معروف را باید بخوانم و در نوشتن از آنها تقلید کنم. در افغانستان یک ضرب المثل است که می گویند «ناخوانده کسی ملا نمی شود.» به خود گفتم واقعاً که، اگر من ناخوانده به تلاشم ادامه بدهم تمام تلاشم بیهوده خواهد بود. بنابران در محله نارثیورک سنتر از یک کتابفروشی دو تا کتاب برداشتم. من در گذشته به غیر از کتاب «بادبادک باز» که نویسنده آن خالد حسینی، یک امریکایی افغانی الاصل هست و نام آنرا روی سایت بی بی سی دیده بودم، به نام هیچ کتاب و نویسنده معروف دیگری آشنایی نداشتم. یک جلد کتاب بادبادک باز برداشتم و به صاحب کتابفروشی گفتم که یک کتاب معروف دیگر نیز برایم بدهد. او کتاب «کوری»، اثر ژوزه ساراماگو که برنده جایزه نوبل ۱۹۹۸ شده بود را نیز به من داد. من این دو کتاب را خواندم و در نوشتن تا جایی که توانستم از سبک و سلیقه های نوشتاری این دو نویسنده پیروی کردم.  مثلاً در موارد نقل و قول ها، تشریح جریانات گذشته بصورت زمان حال و ریزبینی در مورد شرح رویداد ها از شیوه های نوشتاری این دو نویسنده استفاده کردم. ابتداء من تمام جریانات گذشته را بصورت زمان گذشته شرح داده بودم، اما در این دو کتاب متوجه شدم که در صورت شرح بعضی جریانات گذشته نویسنده خودش را در زمان گذشته قرار داده و گذشته را در زمان حال تشریح کرده است. از این رو من هم در بعضی موارد، جریاناتی که در گذشته اتفاق افتاده بودند را به شکل زمان حال تشریح کردم. همچنان من ابتداء در مورد توضیح دادن وقایع به پیرامون واقعه توجه نداشتم. اما زمانی که این دو کتاب را خواندم، به این نتیجه رسیدم که در مورد شرح وقایع نه تنها به تصویر کشیدن واقعه را باید مد نظر گرفت، بلکه جهت تابش نور، هایلات پردازی، سایه افکنی و پیرامون آنرا نیز باید در نظر داشت. در گذشته خیال می کردم که خواننده فقط بخاطر بالا بردن معلومات عمومی اش کتاب می خواند و بس، و اصلاً فکر نمی کردم که شاید کتابخوانی جنبه سرگرمی نیز داشته باشد. از همین رو ابتداء فقط به جنبه معلوماتی فکر می کردم. اما زمانی که این دو کتاب را خواندم متوجه شدم که سرگرمی نیز یکی از جنبه های مهم کتابخوانی را تشکیل می دهد. بدان سبب تصمیم گرفتم که بعضی موضوعات دیگری که برای خواننده جنبه سرگرمی داشته باشند را نیز باید بگنجانم، و همین باعث شد که به یکبارگی حجم کتاب را به شدت افزایش دادم.

نوشتن این کتاب برای من کار پر زحمتی بود، زیرا من قبلاً در این زمینه هیچ تجربه ای نداشتم. برای کسانی که در نویسندگی تجربه دارند شاید که نوشتن همچو کتابی کار پر درد سری به حساب نیاید؛ اما من در زمینه نویسندگی تجربه ای نداشتم که هیچ، حد اقل در زمینه کتابخوانی هم تجربه نداشتم. من در شش - هفت ماه آخر سال ۲۰۰۸ نوشتن کتاب را آغاز کردم و تا شروع سال ۲۰۰۹ قسمت اعظم آنرا خلق کردم. تنها چیزی که بعد از شش - هفت ماه باقی ماند، ویرایش و اصلاح مجدد آن بود که دو - سه بار نیاز به ویرایش و اصلاحکاری داشت تا اینکه تکمیل می شد. این شش- هفت ماه پر تلاش ترین دوره زندگیم بوده است؛ زیرا در طول این مدت روز ها اکثراً مشغول کار های ساختمانی بودم و شب ها و روز های بیکاری به نوشتن می پرداختم. کار نوشتن را روی دست داشتم، اما کار کردن و پول بدست آوردن برایم در اولویت قرار داشت. زیرا من در افغانستان خودم را به خواهرم، خاله ام و دو تا دایی هایم بدهکار می دانستم و در زمستانی که پیش رو بود آنها را بایست کمک می کردم. از پول کارگری ام به آنها کمک کردم و اگر کمک شان نمی کردم، وجدان آرامی نداشتم که بتوانم به نوشتن فکر کنم.

زمانی که ما در افغانستان همه بچه بودیم و پدرم توسط دولت کشته شد، ده سال با خاله و دو تا دایی هایم در خانه آنها زندگی کردیم. البته آن زمان سه تا دایی هایم بودند و متأسفانه که یکی از آنها چند سال پیش به اثر بیماری کلیه درگذشت. در طول این ده سال آنها در ساختن خانه نیز ما را کمک کردند و به کمک آنها خودمان صاحب خانه شدیم. زمانی که به خانه خودمان رفتیم هم در بدترین شرایط اقتصادی قرار داشتیم و آنها بطور خستگی ناپذیر ما را برای همیشه از هر نظری مورد حمایت شان نگهداشتند. مادرم زنی بود مطلقاً بیسواد، اما خاله و دایی هایم همه شان تحصیل کرده و ما نیز زیر سایه آنها بزرگ شدیم و تعلیم یافتیم، در غیر اینصورت اگر سایبانی بر سر نباشد بچه های بی سرپرست در افغانستان بعید است که آینده درخشانی در انتظار داشته باشند. حالا زمانه بر عکس شده است، آنها صاحب بچه و خانواده شده اند، در افغانستان زندگی می کنند و مشکلات در زندگی آنها بیشتر شده است، اما خواهر و برادران من اکثریت در اروپا زندگی می کنند و مرجانم نیز با برادرم در لندن زندگی می کند. خلاصه اینکه من بخاطر بدهکار بودن خودم از احسانی که خاله و دایی هایم در حق ما کرده بودند یادآور شدم.

فشرده خاطرات زندگیم تا این لحظه در همین جا به پایان رسید. سپاسگذارم از شما دوست عزیز که خواننده خوب من شدید.  به امید سلامتی، شادابی، خرسندی، پیروزی، بهروزی، عمردرازی و سرافرازی شما!



حمید نیلوفر