رسیدن به آسمایی: 17.03.2009 ؛ نشر در آسمایی:  28.03.2009

دکتور عارف پژمان
 

بيگانه از بهار !



شب شيهه مي كشد از ترس

گويا كه واهمه دارد ، از بيشه هاي دور .

من دلق پاره پاره خود را

بعد از هزار سال :

تنها تر از هميشه و بيگانه از بهار

در چار راه فاجعه بر دوش مي كشم !

****
آن سوي سنگفرش خيابان

صليب شكسته ايست ،

انگار دخمه ايست ؛ گلوي بريده ايست .

آن گوشه دفتري است ؛ خط و تصوير درهمي است :

گويا كه خاطرات نگون بخت شاعري است .

اين دفتر ، اين كبوتر خونين بال ،

در انتظار كيست ؟

روزان آفتابي او كو ،

آن فصل فصل ها

كه يكسره عاشق بود !

دستان كو چك لادن را

در دست مي فشرد ،

مي رفت پيشواز گل سرخ .

ــ ديگرتمام شد؟

ـــ آري تمام شد .

***
گويا كه باز بوم و بر بيشه هاي دور :

خبر هاي تازه ايست

باران، زبان فاجعه داند !

****
گفتم به سايه هاي سپيدار

آنان كه هفت پشت مرا چال كرده اند

فرجام كار زنده بگوران خاك چيست ؟

يك گربه سپيد و سياه مي پرد ز بام

اين گربه نيست ، روح شبا ويز شاعري ست .

اينك هر آنچه هست .

اينك هر انچه بود .