تاریخ نگارش:19.09.2010 ؛ نشر در آسمایی: 24.11.2010

حمید عبیدی

یادواره های دوره ی مکتب-2

از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

این سلسله ی یادداشت ها بازتاب دهنده ی خاطراتی اند که در ذهن من نقش بسته اند- خاطراتی از زنده گی خودم و محیطی اجتماعیی که من در آن زیسته ام.

صنف اول را تازه در قندهار تمام کرده بودم که پدرم به اثر اختلاف با خانمحمد خان قومندان فرقه ی قندهار- پسانترها همانا سترجنرال خانحمد خان وزیر دفاع- خواست به کابل تبدیل شود. پدرم که شاهد وقایع قندهار بود ، عقیده داشت که قومندان فرقه در تحریک نارضایتی و تبدیل آن به شورش خونین دست داشت و به همین سبب زمانی که قومندان فرقه زمام امور را عملاً در قندهار به دست گرفت، نه خواست زیر دست وی کار کند.
به هر رو، هنوز به هفت ساله گی نه رسیده بودم که از نیمه ی سال تعلیمی در کابل شامل صنف دوم مکتب ابتداییه محمود هوتکی شدم. آن زمان مکتب محمود هوتکی در تعمیر کرایی متعلق به خانواده ی فدایی- اشتباه نه شود این خانواده با خانواده ی فدا محمد فدای هیچ ارتباطی نه دارد- قرار داشت که در دو سه صد متری خانه ی ما بود.
از مکتب محمود هوتکی تنها چیزی که به یادم مانده است همانا میز امتحان است که روک آن در هر دو سمت باز می شد. از این سو متعلم تحفه یی می گذاشت و از آن سوی معلم - معلم یکی از مضامینی که نمی خواهم در این جا نام ببرم- روک را باز می کرد و با توجه به آن نمره ی شاگرد را می نوشت. من گرچی از این شگرد بی خبر بودم، اما با آن هم نمره ی کامیابی گرفتم.
از صنف سوم شامل مکتب تجربوی دارالمعلمین شدم. این مکتب با مکاتبی که قبلاً دیده بودم فرق داشت: سر و وضع شاگران و معلمان مرتبتر بود، کتاب ها نو و شیوه ی تدریس هم بهتر بود، چوکی ها و میزها نو و پاک بودند و تا جایی که به یاد دارم ساختمان مکتب هم نوساخت بود.

از همصنفانم در تجربوی دارالمعلمین یوسف و حمید را خوب به یاد دارم. یوسف شاید به این علت از یادم نه رفته است که تصاویر همان زمان وی در کتاب « Afghanistan , Ancient Land with Modern Ways, published by ministry of planning» منتشر شده اند. این کتاب که پیشرفت های افغانستان را در زمان صدارت محمد داوود خان را به صورت مصور به نمایش می گذارد، به اهتمام آقای عبدالستار شالیزی تهیه و در آخرین سالیان صدرات داوودخان، توسط وزارت پلان منتشر شده است.

 

یوسف از همصنفان دیگر مان متفاوت بود. او سر و صورت و لباس بسیار آراسته تر از دیگران داشت. و اما تفاوت عمده ی یوسف از دیگران در این بود که مادرش امریکایی بود. و ما گاه گاه باعث اذیت وی شده و او را «چوچه ی کافر» خطاب می کردیم. سالیان پستر که ذهنم باز تر شده بود، هر بار که تصویر یوسف را می دیدم و یا شاهد ارتکاب عمل مشابهی از سوی دیگران می شدم، این برخورد جاهلانه ما با یوسف به یادم می آمد و نزد خودم خجالت می کشیدم.
باید بگویم وقتی به لیسه حبیبیه رفتم، آن جا یک همصنفی داشتیم به نام هارمون سینگ که سیکهـ مذهب بود و به همین سبب موهای سر و ریشش را نمی تراشید و مانند سکهـ های دیگر دستار خاصی بر سرداشت. هارمون سینگ آدم خوشچهره ، خوش خلق و لاغراندام بود. همصنفان ما گاهی وی را زیر فشار قرار می دادند تا به رسم مسلمانان «کلمه» بخواند و حمید احمد از او می خواست تا دستارش را بردارد و وی برای این که کار به کشمکش نه رسد، دستارش را کمی کج می کرد و تنها گوشه یی از سرش را نشان می داد. البته این کار گرچی از سر شوخی می بود، اما سبب آزار و اذیت وی می شد. بالاخره یک روز پدر این همصنفی ما نزد یعقوب خان- معاون اداری مکتب- به شکایت آمد و پس از آن  دیگر کسی در پی آزار وی نه شد.  در این جا باید بگویم که یعقوب خان پدر حمید احمد بود و نسبت به شاگردان دیگر در مورد پسرش بسیار سختگیر تر بود.

وقتی در فیسبوک گروه حبیبیه  را ساختیم و در جستجوی همصنفان مان شدیم ، در مورد هارمون سینگ هم جستجو کردم. من در این فکر بودم که اگر هارمون سینگ را بیابیم ، باید از آن رفتار خود مان معذرت بخواهیم ؛ ولی  با کمال تأسف  دریافتیم که وی از جهان چشم بسته است و به این ترتیب پوزش خواهیی را که او بر ما حق داشت، ادا کرده نه توانستیم- روانش شاد باد. در این جا باید بگویم که اکبر «زړه ور» چند بار برایم خاطر نشان کرده که نام این همصنف  مان گلراج سینگ ولد هارمون سینگ است؛ ولی تا جایی که من و شماری از همصنفان دیگر به یاد داریم، خود این همصنف ما هارمون سینگ نام داشت و نام پدرش به گفته حمید احمد یعقوبی  مهرسینگ بود.

و اما یوسف تره کی را خوشبختانه یافتم- آن هم از روی تصادف نیک. روزی با آقای نعیم حکیمی که  در مکتب حبیبیه و نیز در صنف اول فاکولته انجینیری، همصنف بودیم، تیلفونی صحبت می کردم و به روال «گپ از گپ می خیزد» صحبت به آن جا رسید که گفتم در مکتب تجربوی دارالمعلمین بچه ها و دختر ها یک جا درس می خواندیم و از عکسی که یوسف را به  با دو  دختر  در صنف نشان می دهد یادآوری کردم. آقای نعیم حکیمی گفتند که این کتاب را دارند و آن عکس ها را هم دیده اند . بعد من ماجرای «کوبیدن کفر یوسف» را برایش قصه کردم و گفتم حیف که این همصنف دوران مکتب ابتداییه ام را نه یافتم ام تا از او به خاطر آن رفتار زشت پوزش بخواهم. آقای حکیمی گفتند که با  یوسف خیشاوند و دوست اند و اگر خواسته باشم ایمیلش را برایم خواهند فرستاد. و چنین بود که تماس میان من و یوسف برقرار شد. یوسف در نخستین صحبت تیلفونی مان گفت که  گرچی در اول مرا به نام نه شناخته بود، اما با دیدن عکس زمان خردسالی ام در انترنت ، مرا به یادآورده است. یوسف پرسش گویا مطرح کرد که  آیا در دوره ی کودکی کمی «جنگره» نه بوده ام ؛ گفتم در مجموع نه ، اما خودت را به خاطر این که مادرت امریکایی بود، گاهی اذیت می کردیم. او با خنده گفت که این را به یاد دارد و اضافه کرد که باری هم در کوچه کسی دشنام گویا وی را «چوچه ی یهود» خطاب  کرده بود،  و او این را رد  کرده بود و آن بچه ی همکوچه  باز گفته بود: مادرت یهود است و تو چوچه یهود استی . یوسف نزد پدر شکایت می برد و پدرش تایید می کند که مادر یوسف، یهود است.

یوسف که آدم خوشقلب و دارای ذهن باز است، آن چی را که در دوره ی کودکی ما گذشته بود، به حساب نادانی های دوره ی کودکی، گذاشت و اکنون به طور منظم با هم در تماس هستیم .

یوسف -شاید به خاطر کم کردن بار خجالت من- گفت که خودش هم در آن سالیان مرتکب اشتباهی شده که تا هنوز آن را فراموش نه کرده است. باری چند روز مانده به روز تولد یوسف مادرش از وی می پرسد که آیا می خواهد از میان  همصنفانش کسانی را به جشن تولدش دعوت کند؛ او از چند  نفر نام می برد. مادر نام این چند نفر را یادداشت می کند و برای آن ها کارت دعوت می نویسد و به یوسف می گوید چی زمانی و در کجا با این همصنفانش قرار بگذارد تا وی در روز و زمان موعود  با موتر رفته و آن ها را به خانه بیآورد. هنگام دعوت آن چند همصنف ، یکی از همصنفان دیگر به نام فضل احمد، هم می خواهد در این محفل سالروز اشتراک کند. یوسف به او می گوید که چون نامش در فهرست درج نیست  نه می تواند وی را دعوت کند و سال آینده به مادرش خواهد گفت که نام وی را نیز درج فهرست مدعوین کند و آن گاه وی هم خواهد توانست در جشن سالروز تولدش اشتراک کند. به رغم این توضیحات، آن همصنف دعوت ناشده در روز موعود در محل وعده شده با مدعوین دیگر حاضر می شود و با اصرار و ابرام می خواهد تا یوسف وی را نیز با خود به خانه ببرد و یوسف از این کار با همان دلایل قبلی امتناع می کند و وعده می دهد که سال آینده از اول کار نامش را درج فهرست خواهد کرد و از او دعوت خواهد شد. و یوسف با تأسف بسیار می گوید که سال بعد این همصنف دیگر در آن مکتب نه بود تا از وی دعوت می کرد و می گوید که تا به حال از این که آن روز آرزومندی آن همصنف را برآورده نه ساخته است، خود را سرزنش می کند.

از یوسف در مورد مادرش پرسیدم و دانستم که مادرش  تا زنده بود،  در امریکا در حدی که در توانش بوده  به  جمعیت افغان های مقیم  امریکا صمیمانه کومک می کرده است. مادر یوسف- خانم شرلی تره کی- در هنگام اقامت در کابل ، در مکاتب زرغونه و  رابعه بلخی معلمه بود و همه او را میسس تره کی خطاب می کردند. پدر یوسف، دکتور رسول تره کی مدتی والی کابل بود و پس از حوادث سه عقرب خانه نشین شد و در سال 1352 چشم از جهان بست.

در یکی از صحبتهای تیلفونی ، یوسف از کورس های زمستانی که در مکتب تجربوی دارالمعلمین دایر می شد، یاد کرد و از یکی از معلمه های این کورس ها به نام خانم جهان آرا، یادآوری کرد و گفت نمی داند که این بانوی فرزانه زنده است یا نیست و اگر زنده است در کجاست. گفتم زمین کروی است و خوشحالم که می توانم برایت بگویم خوشبختانه خانم جهان آرا زنده است و در همین آلمان در شهر اوپرتال زنده گی می کند و افزودم که ایشان معلمه مادرم نیز بوده اند و نیز خانه شان در کابل  تنها چند صد متر دور تر از خانه ما و در نزدیکی ایستگاه سابقه ی قلعه شهدا قرار داشت و پسرش سمیع سپهر در همین شهر محل اقامت من- مونشنگلادبخ- زنده گی می کند . چون یوسف بسیار علاقه داشت تا با این معلمه سابقه دار صحبت کند ، شماره ی تیلیفون را از آقای سمیع سپهر گرفتم و به یوسف دادم. یوسف از این که توانست با خانم جهان آرا صحبت کند بسیار خوشحال بود.

و  همین دیروز-18 سپتمبر 2010- بود که مطابق قرار قبلی، یوسف  در راه سفر از امریکا به افغانستان با وجود کمی وقت به دیدنم آمد. روز پیشتر او در هالیند با نورمحمد کوهستانی-همصنف دیگر مان- هم دیدار تازه کرده بود. یوسف نه گذاشت تا به ستیشن ترن به استقبالش بروم. و اما ده دقیقه پیش از زمانی که قرار بود به خانه ی ما بیاید، روی جاده به انتظارش نشستم. پس از چند دقیقه انتظار کسی را از فاصله حدود سی متر تشخیص دادم که با بکس سفری ارابه دار به سمتم می آید و کاغذی هم در دست دارد. فکر کردم همین باید یوسف باشد، ولی چون عینک دوربین خودم را نه گرفته بودم، چهره شخص را تشخیص داده نمی توانستم. نزدیکتر که آمد، لحظه یی شک به دلم راه یافت : یوسف که موی سرخ نه داشت؟! با آن هم دست تکان دادم، دیدم وی هم دست تکان داد. به طرفش حرکت کردم. نزدیکتر که شدم دیدم کلاه دستدوزی سرخ رنگ بر سر دارد. شناختن چهره اش پس از نزدیک به پنج دهه دشوار نه بود. وقتی به هم رسیدیم همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم.   

یوسف یک مقدار تصاویر خانواده گی را هم با خود آورده بود. در این میان تصاویر سالیان آخر زنده گی مادرش را که سال پار چشم از جهان بسته است- روانش شاد باد- هم با خود داشت.

دیدار با یوسف فرصتی بود تا هر دوی مان بار دیگر به دوره ی کودکی مان برگردیم  و نیز در مورد  مسیر زنده گی دیروز و امروز همدیگر مان به آگاه شویم. البته چند ساعت برای صحبت در مورد چیزی کم پنج دهه فرصت کوتاهی است؛ ولی چیزی که مهم بود این است که ما با خوشی و صمیمت همدیگر را ملاقات کردیم ، همدیگر را دریافتیم و مثل دو دوست صمیمی از هم جدا شدیم- با این امید که اگر زنده گی مجال داد باز هم  یا این جا و یا هم در امریکا با همدیگر ملاقات کنیم.

یوسف که از سال 1969 در امریکا زنده گی می کند، هر چند سالی یک بار برای زیارت وطن و دیدن اقارب و دوستانش به افغانستان می رود.

و در اخیر باید توضیح بدهم که آن عکسی که من تصور می کردم، در صنف ما گرفته شده، به گفته یوسف  در اصل در یکی از مکاتب دیگر که آقای عبدالستار شالیزی، در آن جا چند دختر و پسر خورسال از مکاتب مختلف را به همین منظور  جمعآوری کرده بودند، گرفته شده است.

***

 یوسف پس از خواندن نخستین بخش از یادواره های مکتب «شورش قندهار و...»  ایمیلی برایم فرستاد که متن آن را همین جا می گذارم :

حمید جان،
خاطرات صنف اولت را با کمال دلچسبی خواندم.  اولین مطلبی که توجه مرا جالب کرد این بود که من یگانه کسی نیستم که در طفولیت هدف حمله تو قرار گرفته است ؛  قرار گفته خودت مرحوم
سید علی را با ضربه دندان مجروح ساختی.  کاش بیچاره زنده میبود تا با هم درد دل می کردیم...
زنده گی نامه ی پدر مرحومت را هم خواندم و چند مطلب
در آن توجهم را جلب  کرد.  اول این که  شاهزاده نادر از پدرت نمره ی ناکامی دریافت کرده بود- ای آفرین. مادرم هم قصه می کرد که دختر ظاهرشاه شاگردش بود و نمراتش چنان بود که  ناچار باید ناکام می شد. مادرم وقتی این موضوع را با مقامات مکتب در میان گذاشت ازش خواهش کردند مراعات شاهدخت را کند.  مادرم قبول نه کرد و همان بود که  شاهدخت را به صنفی منتقل کردند که معلمه ی دیگری داشت و آنجا کامیاب شد. 
مطلب دیگراین که پدرت مدتی در موسسه تعلیم و تربیه کار میکرد و پدر من هم آنجا مدتی  به حیث معاون آقای مجددی و سپس  به حیث رییس وظیفه داشت. پدران ما  حتما همدیگر را میشناختند.
یوسف

***

دکتور شمس الدین سینا که کفتان دایمی صنف ما بود، یادداشتی در فیسبوک گذاشته اند که آن را این جا نقل می کنم:

حمید جان گل تا حال بسیار جالب رفتی ..این درست که ما دو همصنفی از اهل بسیار شریف سکهـ داشتیم. هرمون سنگ از دوره ابتدایی با ما بود، اما گلراج سنگ از صنف نهم یا دهم یکجا شدیم .
مرحوم هرمون سنگ پسر نازنین و جالبی بود. پدرش از حکیم جی های مشهور کابل بود و در جاده میوند مقابل کوچه علی رضا خان دوکان حکیم جی گری ( ادویه یونانی ) داشت. خانه شان هم در اپارتمان های جاده میوند در فاصله نزدیک به دکان شان بود.
قصه جالبی دارم یک روز با کنیشکا کاکر از راه مکتب خانه شان رفتیم عصر بود و مادرش که مرا زیاد دوست داشت و مرا فامیلی می شناخت برای مان شیرچای و روت آرود؛ من دست دراز کردم که یک توته روت بگیرم ، اما کنیشکا تنگه سختی مرا زد و آهسته گفت او بچه نخور که والله گنگه میشی .  من خنده کنان گرفتم و خوردم . او گفت باز ببین تو فردا به خیر مکتب بیا که گنگه هستی یا نی- اگر اول نمره گی را ازت نگرفتم همی جای نشانی.
دوستی ما بعد از مکتب هم دوام کرد .من فاکولته طب رفتم و هرمون سنگ به تجارت که بعد ها از صرافان موفق کابل در سرای شهزاده و از مولتی ملیونرهای کابل بود.

***

فوتبال و آب یخچال

خوب به یاد دارم ، وقتی که در مکتب تجربوی دارالمعلمین فوتبال می کردیم، هنگام برگشت به خانه از راهی می آمدیم که از کنار منزل  مرحوم جنرال شاهپور  احمدزی- که در سال 1357 ظالمانه در زندان به قتل رسید- می گذشت. با حمیدالله  احمدزی پسر مرحوم جنرال شاهپور احمدزی همصنفی ، دوست و همبازی فوتبال بودم. وقتی در تابستان ها مانده و تشنه  از کنار منزل شان می گذشتیم، ما را به خوردن آب سرد یخچال دعوت می کرد. من تا آن زمان هنوز یخچال را نه دیده بودم و نمی دانستم یخچال چیست و چی گونه آب را سرد می سازد. به هر رو  آن زمان از روی ساده لوحی کودکانه تصور می کردم  نوشیدن آب یخچال همانند نوشیدن شیر پس از ورزش موجب تقویت جسمی می گردد و پس از نوشیدن یکی دو گیلاس از این آب، سرخوش به طرف خانه می رفتم.

در  برگشت از مکتب به خانه، یک همصنف و همبازی دیگر ما -پسر مرحوم محمد عثمان صدقی که خانه ی شان در نزدیکی منزل شاهپور خان قرار داشت - نیز همراه ما می بود. متأسفانه نام دو سه نفر دیگری را که در  مکتب و فوتبال و راه و آب یخچال خوری با ما شریک بودند، فراموش کرده ام

چندین سال پستر پدرم - که آن زمان  برای اخذ تخصص در رشته تعلیم تربیه در امریکا بود- به دست یکی از دوستانش پولی فرستاد و سفارش کرد تا با آن پول یخچال بخریم. با آن پول یک پایه یخچال فیلیس از فروشگاه «یعقوبی» که در نزدیکی وزارت معارف بود، خریداری کردیم و در اول ها این یخچال را در اتاق  خودم گذاشته بودم- از هراس این که مبادا این شی قیمتی از اثر بی احتیاطی خواهرانم که بزرگترین شان هم از من پنج سال خورد تر بود، خراب شود. آن یخچال تا زمانی که خانواده ما در دهبوری اقامت داشت، بی عیب کار می کرد.

حمیدالله احمدزی را بار آخر در بلغارستان در منزل آقای قیوم کوچی، که سکرتر سفارت افغانی در سوفیه بودند، دیدم. در ماه های نخستی که آقای کوچی در سفارت افغانی اشغال وظیفه کردند، مرا چند بار به خانه دعوت کردند؛ ولی من هر بار به بهانه یی  از پذیریش دعوت محترمانه امتناع ورزیدم. علت این امتناع وجود  اختلاف نظری که با هم داشتیم، نه بود. علت امتناع من، این بود که آقای کوچی یک دیپلمات بودند و من یک محصل و این از نظر من پذیرفتنی نه بود که من به منزل ایشان به مهمانی بروم و خودم نه توانم ایشان را در سطحی که شایسته باشد، به مهمانی دعوت بکنم. اما آن روز بدون اندک ترین تردید برای دیدن حمید به منزل آقای کوچی رفتم.

آقای کوچی را بار آخر زمانی که پس از شش جدی از زندان آزاد شده و  دوباره در وزارت خارجه مقرر شده بودند، دیدم. متاسفانه در زندان شنوایی خود را از دست داده و گوشی تقویه صدا بر گوش داشتند. اما او به علت اوضاعی که  بر کشور حاکم بود، دیری در ماموریت وزارت خارجه نه ماندند و راه مهاجرت را در پیش گرفتند.

یکی دو ماه پیش بود که یوسف  شماره تیلیفون حمید را که حالا در امریکا زنده گی می کند، برایم داد. بلافاصله به حمید تیلیفون نمودم و پس از سالیان دراز  با وی تیلیفونی صحبت کردم.

***

تبصره ی شما

تماس با آسمایی 

ورود به صفحه ویژه ی حمید عبیدی

ورود به سایت آسمایی