حمید عبیدی

 

«زنده باد » - زنـــده بـــاد!


«مرده باد» - مـــرده بــــاد!

 

با عريضه ی رفيق ش. شيرآغا به دفتر اعليحضرت شاه سابق

 

تا جايي كه به ياد دارم اولين ترانه يي را كه ياد گرفتم و خواندم " زنده باد شاه ، زنده باد قوم ، سربلند باد بيرق افغان ... " بود . این ترانه را در كودكستان كارته سه كه نزديك خانه ی ما بود ياد گرفتم .
بلي دوستاي عزيز ، گرچه شايد در آن وقت در مُلك خدا داد ما ، تنها دوسه كودكستان موجود بوده باشد ، اما بنده از همان كودكي به كودكـــستان می رفتم . چون كودكستان از خـــانه ی ما فقط چند صد قدم فاصله داشت ، وقتی كــه رخصت می شديم ، خمچه چوبي را در دست می گرفتم و يكسر چوب را بر ديوار می چسپاندم و در حالي كه يكه راست طرف خانه روان می شدم روي ديوارها و دروازه ها با چوب خط می كشيدم ، تا می رسيدم به خانه . در راه خانه تنها یک سرک راه قطع می کردم . این سرك منطقه ی ما را به مركز شهر كابل وصل می کرد ، اگر سرك روبه رو می رفت از پيش روي خانه ی ما هم تير می شد ، مگر سرك «ناجواني» کرده و به طرف چپ و راست كه قير شده بودند تقسيم می شد و رو به رو يك سرك خورد خامه بود .
به هر صورت چون در آن وقت موتر زياد نه بود ، گذشتن از سرك قير برای بنده ، كه در آن وقت گرچه طفلك خورد سالی بودم چندان خطرناك نه بود ، چون اگر موتر در چند صد متري هم می بود ، صبر می کردم و وقتی هر دو طرف را می ديدم و مطمين می شدم كه هيچ موتري نيست ، آن وقت به يك دَو می گذشتم و وقتی به طرف دیگر می رسيدم،  دلم از ترس و از تيز دويدن  دُك دُك می کرد . 
تا جايي كه به ياد دارم رمان " سه تفنگدار " الکساندر دوما،  اولین روماني بود كه خواندم . راستش را بگويم این كتاب را پُت و پنهان از پدر محترمم خواندم . پدر بنده در آن وقت ها معلم بودند و طبعاً آدم با دسپلين و می خواستند بنده را عيناً مثل خود  ایشان به مقام علم و كمال و جمال برسانند و به زيور تــــــهــذيب و اخلاق زينت ببخشند . از همين خاطر به نظر ایشان پيش از وقت بود كه غير از كتابهاي درسي ، كتابهاي دیگر را بخوانم .
در آن وقت ها غير از خواندن پتكي يگان كتاب ، مهمان رفتن به خانه ی خاله یی كه اولادهايش به سن و سال من بودند از جمله ی تفريحاتي بود كه بعضي وقت ها نصيبم می شد . این خاله هم «خاله ی قرضي» بود چون خداوند بنده را لايق داشتن خاله نه دانسته بود و من هم ناچار از خاله ی والده  صاحبه ی خود به جاي خاله ی خود كار می گرفتم . در چنین يك مهماني بيست و چهار ساعته در خانه ی خاله بود كه راديو استعفاي داوود خان مرحوم را كه آن وقت صدراعظم بودند پخش کرد ، كه سبب جگرخوني و حتا گريه ی خُرد و كلان خانواده ی خاله ی والده ی بنده شد . و چون همه گریه می کردند بنده هم از گریه فاميل خاله به گریه آمدم. و چون پدر محترمم هميشه می گفتند كه انسان هر كاري را كه می کند بايد درست کند و والده ی محترمه ام هم می گفتند كه در هيچ كاري نه بايد از سيال و شريك پس بانم ، شايد از همين سبب من از همه زيادتر و پرسروصداتر گریه کردم . البته اگر راستش را بگويم ، آن وقت هيچ نه می فهميدم كه چرا و به خاطر چي گریه می كنم ... پسانها كه كلانتر شدم عقلم قد داد و فهميدم كه چون شوهر خاله ی قرضي بنده صاحبمنصب عسكري بودند ، به داوود خان بسيار اخلاص و ارادت داشتند و خانواده ی ایشان همچنان و ...
بنده تازه صنف هفت شده بودم كه مكتب ما از تعمير كهنه ی موقتي به تعمير نو ليسه ی عالي حبيبه نقل مكان کرد . آن وقت صنف ما كه صنف هفت بود ، «پيشينه كي» بود . يك روز كه به مكتب می رفتم ديدم كه دور و بر مكتب را عسكر و تفنگ و تانك گرفته است . چون آن وقت تلويزيون نه بود و بنده هنوز به سينما هم نه رفته بودم ، پس می توانم  بگويم كه برای دفعه ی اول چنین چيزهایی را ديدم و پسانترها فهمیدم كه همین چيزهايی كه ديده بودم ، تانك و توپ و تفنگ و عسكر و امثالهم بودند . این همان روزي بود كه پسان تر ها به نام «سه عقرب» ثبت تاريخ مظاهره چيان شد . مگر در آن روز اصلاً نه می فهمیدم كه چي گپ است و نیست . هر قدر كه عسكرها و صاحبنمصب ها كوشش می کردند كه مرا  بر سر عقل بيارند و بفهمانند كه واپس به خانه بروم ، من شَله گي می کردم كه ني من بايد مكتب بروم ، در غیر آن غيرحاضر خواهم  شدم . می فهمیدم كه غيرحاضر شدن يعني نوش جان کردن يك شكم لت جانانه از دست مبارك قبله گاه صاحب محترمم خواهد بود . من در همین گير و دار بودم كه دستي را سر شانه ام احساس کردم و وقتی سر برگردانیدم كاكاي محترمم بودند كه به امر قبله گاه صاحب محترمم برای بردن من آمده بودند .
به هر صورت پس از آن روز بود كه من هم مثل مكتبي هاي دیگر فهمیدم كه مظاهره چيست و اعتصاب چيست و من هم مثل دیگران شدم مظاهره چي و مرده باد و زنده باد گفتن را ياد گرفتم . چون كم كم داستانهاي پليسي آگاتاكريستي و پرويزقاضي سعيد و امثالهم را  خواندم ، ياد گرفتم كه چی طور به مظاهره بروم بي این كه قبله گاه صاحب محترمم خبرشوند . چون ايشان مظاهره چي نه بودند و مظاهره را نه ديده بودند  به این علت اگر هم از دست زنده باد و مرده باد گفتن صدايم می گرفت ، خيال می کردند كه گلون درد شده ام و روانم می کردند نزد داکتر...
خوب خير ، بالاخره مكتب را تمام کردم و پس از امتحان كانكور برای ادامه ی تحصيلات عالي به اروپا رفتم . جايي كه بورس تحصيليش نصيب بنده شد گرچه در دُم اروپا بود ، مگر در چشم این خاكسار كه هنوز جاي دیگری را نه ديده بودم ، همین دُم اروپا هم گوشه ی پيشرفته ی دنياي قرن بيستم بود و هر گام و هر قدمش برایم هزارها چيز نو و تعجب آور داشت و من كم كم فهمیدم كه وطن ما نسبت به دنياي پيشرفته چی قدر پس مانده است...
چون  بچه ی خوب و سر به راه بودم و از بركت تربيتي كه تا آخر عمر بايد مرهون قبله گاه صاحبم باشم ، به سيل و  خوشگذرانی و عيش و نوش حلال و حرام هر دو علاقه و رغبتي نه داشتم ، در رخصتي پايان سال تحصيلي به جای  رفتن به ساحل بحر و امثالهم با چند وطندار دیگر روان شدم به طرف وطن . چون پول كافي نه داشتيم چار ناچار راه طولاني سفر زميني را انتخاب كرديم . پسان از این كار خود خوشحال بوديم- مطلب از سفـر زميني است ، نه برباد دادن جواني و سوختاندن بورس اروپا - برای اين كه در مملكت هاي سر راه با چيزهاي بسيار جالب و ديدني آشنا شديم .
در راه هر نشانه ی پيشرفت و تمدن را كه می ديديم دل ما به حال وطن خود ما می سوخت و با يك ديگر در باره ی همین مسايل گپ می زديم و به اصطلاح سياست می کرديم .
خلاصه این كه «هي ميدان و طي ميدان و خار مغيلان ...» رسيديم به نزديكي سرحد تركيه و ايران كه آن را  «ارض روم» می گویند. به گمانم هنوز پنجاه شصت كيلومتري به شهر سرحدي مانده بود كه در راديوي  موتر خبري در مورد افغانستان پخش شد . همسفرهاي تركي ما با شنيدن آن خبر از خوشي ابراز احساسات کردند و به ما كه تنها نام ظاهر شاه ، محمد داوود و جمهوريت را فهميده بوديم ، به عنوان تبريكي و همبسته گي نقل و شيرني و شربت تعارف کردند و چون نه ما زبان تركي می فهميديم و نه آنان زبان ما را ، پیهم تكرار می کردند : " ترك ، افغان ارقداش ؛ اتاترك ، امان الله ارقداش ... "
حال كه سالهای بسیار گذشته اند، درست به يادم نه مانده كه برادرها و خواهرهاي ترك ما " ارقداش " می گفتند و يا " ارکداش " . اما به هر رو،  بالاخره من و وطندارهاي دیگر فهميديم كه معنايش برادر است و فهمیدیم كه در افغانستان كودتا شده و داوودخان به عوض نظام شاهي، نظام جمهوري را اعلام کرده است. راستش را كه بگويم از این خبر خوش شديم و باور کردیم كه تا چند سال كم از كم برابر تركيه پيشرفت خواهیم  کرد و خلاصه دنيا گل و گلزار خواهد  شد . . .
خوشي ترك ها برای ما ديدني بود و تا جايي كه فضاي سرويس اجازه می داد، همسفرهاي ترك ما از جمله يگان زن و دختر شان-چون هنوز حزب اسلامگرا  و امثالهم درك نه داشت- رقص و پايكوبي هم کردند ، تا ما به نماينده گي از ملت افغان شاهد احساسات نيك ملت ترك در برابر ملت افغان و جمهوريت افغانستان شويم .
وقتی كه از گمرك تركيه كه مامورينش هم مثل همسفرهاي ترك ، ما را تبريكي گفتند ، به گمرك ايران ، داخل شديم وضيعت را بیخی دگرگونه یافتم. شب به تبريز،  رسيديم و چون تا صبح روز دیگر امكان ادامه ی سفر موجود نه بود ، ناچار بايد شب را در كدام هوتل ، موتل  سپری می کرديم ؛ مگر به هر هوتلي كه می رسيديم به مجردي كه می فهميدند افغان استيم ، می گفتند كه جاي خالي نه دارند . كوتاه سخن كه برای يافتن جاي بسيار سرگردان شديم و ناچار به این نتيجه رسيديم كه این وضع با خبري كه از راديوي تركيه ، شنيده بوديم بي ارتباط نیست .
فراموشم شده  كه در عين روز كودتا بود يا به روز دیگر كه از راديوي " بي بي سي" شنيديم  در كوچه هاي كابل سيل خون جاريست . ما كه تا آن وقت هنوز به مرض " بي بي سي" شنيدن مبتلا نه شده بوديم و "بي بي سي" را خوب نه می شناختيم ، از وارخطايي و ترس موهاي جان ما راست ایستاد . يك همسفرما شله بود كه از رفتن به افغانستان صرف نظر كنيم . بالاخره تصميم ما این شد كه چند روز را در تهران باشيم و اگر بتوانيم با خانواده های مان در كابل تماس بگيريم و پس از آن در مورد رفتن و نه رفتن تصميم بگيريم .
خلاصه این كه پس از چند روز مطمين شديم كه خير خيريت است و به غير جوي پيشروي مسلخ در هيچ جاي دیگری جوي خون جاري نیست و می توانيم به خاطر جمعي كامل به افغانستان برويم .
از خط صفری سرحد اسلام قلعه كه گذشتیم  روي خاك وطن افتاديم و خاك وطن را بوسیدیم و بوییدیم و بر چشم كشيديم و از این عمل وطنپرستانه ی خود احساس غرور و افتخار کردیم و باور ما شد كه واقعاً افغان استيم و شير افغان را خورده ايم و در رگهاي ما خون افغان جاريست .
نه می دانم  تاثير يكسال دوري از وطن بود يا تاثير جمهوريت و يا هم هر دو كه همه چيز وطن به نظرم بهتر و اميدواركننده تر می رسید ؟!
به هر صورت دو ماه رخصتي چنان زود گذشت كه باور ما نه می شد . در وقت پس رفتن علاوه از پسته و جلغوزه و كشمش وطني و يگان تحفه هاي دیگر مثل پوستين و موستين ، عكسها و بيانيه هاي رهبر انقلاب جمهوري و باني جمهوريت راهم گرفتم و برای  این كه خراب نه شنوند در جيب ديوار بكس قاق سفري  گذاشتم شان .
وقتی به گمرك ايران در منطقه اسلام قلعه داخل شديم ، باز هم احساس کردیم كه برخورد ايراني ها چندان دوستانه نه خواهد  بود . به راستي هم به مجردي كه يك مامور يونفرم دار بكس قاق مرا  باز کرد و عكس ها و بيانيه هاي رهبر انقلاب و باني جمهوريت را ديد ، پيشانيش ترش شد و با لحن خشن پرسید : " آغااااا اينها رو حكومت بـَهِتان داده ؟! ..."
من هم قصداا برایش گفتم : " نه آغااااااا ، اينو ره خودمون به شوق خود و پول خود مون خريدم تا به رفغايم در اروپا تحفه ببرم . خوب جناب سركار كه ميدونين بر خلاف سلطنت هاي استبدادي شرقي كه مال قرن هاي گذشته اند ، جمهوريت يك نظام مترقي و عصري هستش ..." و چند گپ هم در توصيف جمهوريت و پشتيباني مردم از جمهوريت گفتم كه در گرونج حريف خورد و اعصابش را خرابتر ساخت و يا شايد هم چنین اكت کرد ، يا به چشم بنده چنین رسید. از بركت جمهوريخواه بودن، من و همسفرهايم را يك تالاشي جانانه کردند و بكس هاي خطرناك داراي مواد جمهوريخواهانه ی ما را هم مهر و لاك کردند تا در داخل ايران مورد استفاده قرار نه گيرند .
در موتر سرويسي كه به طرف تهران سفر می کرديم ، متوجه شديم كه يك نفر چهارچشمي ما را زير نظر دارد و همه گي ما كه در اروپا از نشرات اوپوزيسيون ايران چيز چيزي خوانده بوديم ، بي شك و شبه باور کردیم كه حريف حتماا از مامورين سازمان جهنمي «ساواك» است . راستش كه از این  ماجرا در پهلوي ترس مبهم ، يك نوع احساس افتخار و غرور هم کردیم ، چون رژيم ايران با آن که پشتیبانی  امريكا را با خود داشت و با آن  تمام قدرت و ثروت خود از ما چهار تا افغان محصل و چند عكس و بيانيه ی رهبر كشور ما ترسيده و برای تعقيب ما سازمان جهنمي ساواك را توظیف کرده بود.
وقتی كه در تهران به قصد ارض روم - سرحد ايران و تركيه - به سرويس دیگر كه به يك شركت مسافرتي دیگر تعلق داشت ، داخل شديم باز همان مامور مخفي ساواك را ديديم و فهمیدیم كه حريف بدون این كه جلب توجه کند ، ما را قدم به قدم تعقيب کرده است. البته در نتيجه ی تبادل نظر سري با همسفرهاي دیگر به این نتيجه رسيديم كه يقيناً چند نفر مامور دیگر ساواك هم كه موفق به شناختن شان نشده ايم ما را تعقيب می كنند و این يك نفر شايد تنها برای بازي دادن ما به اصطلاح ايرانيها "خودشو لو داده". از همین سبب به مسافران دیگر ايراني هم با نظر شك می ديديم . با وجودي كه سازمان جهنمي ساواك ما را تعقيب می کرد ولی از این كه از باني و رهبر و حكومت جمهوري افغانستان توصيف كنيم ترس نه داشتيم. مگر ايراني هاي بيچاره از ترس ساواک ، علاقه ی چنداني برای داخل شدن در این بحث نشان نه می دادند- عين همان مامور ساواك هم از جواب دادن به گپهاي تحريك آميز ما پرهيز می کرد . به همین سبب احساس قوت و قدرت و افتخار می کرديم و اگر در ايران جاده ی مدرن می ديدم يا شهر و فابريكه و امثالهم ، پيش خود می گفتيم : " اگر رژيم مرتج و قرون وسطايي شاهي ايران توانسته چنین چيزهایی را بسازد، جمهوري افغانستان به حيث يك نظام مترقي حتما در چند سال بهترش را خواهد  ساخت و مُلك  ما  به زودي  نسبت به ايران پيشرفته تر و آبادتر خواهد  شد ..."
خلاصه این كه با خيال هاي خوش به طرف اروپا در سفر بوديم . وقتی كه از گمرك ايران گذشته و به گمرك تركيه رسيديم ، احساس امنيت کردیم و اما در همین وقت بود كه مامور چشم سفيد ساواك به طرفم آمد و باب صحبت را باز کرد و پس از سلام و عليك و احوالپرسي چرب و نرم بالاخره گفت : "... آغا خواهيش می كُنم اگه ممكن باشهِ پاسپورت تونه يه لحظه بدين به من. . ."
از این چشم سفيدي آقاي ساواكي تعجب کردم و ناراحت شدم و با تقليد از همان لهجه ی ايراني خودش گفتم : " آغا معذرت ميخام ، اين سند هويت و مسافرتمه ، چنين سندي رو كه نه ميشه داد به دست يه آدم بيگانه كه هيچ نه ميشناسيش ..."
آقاي ساواكي با لحن نرم و دوستانه گفت :" آغاي افغاني هيچ دلواپس نه باشين ، اونه يك لحظه بدين به من و مطمين باشين كه همينجوري سالم و سلامت بـَهِتان تقديمش ميكنم ".
گفتم :” نه معذرت ميخام ، نه ميتونم خواهيش جناب شمو رو انجام بدم" .
آقاي ساواكي پاسپورت خوده به طرفم دراز کرد و گفت : "بفرماين اينو به حيث ضمانت نزد تون نيگردارين ".
در جواب گفتم : "آغا من از شما هيچي نه ميخام و پاسپورتمو هم به كس نه ميدم، همين و السلام ".
به هر ترتيب پس از عذر و زاري بسيار آقاي ساواكي مساله برای من و هموطنان همسفرم جالب شد و در حالي كه ما چهار نفر دورش را گرفته بوديم كه نه تواند فرار کند ، پاسپورتم را به دستش دادم و منتظر ماندم كه چي خواهد  کرد . آقاي ساواكي پاسپورتم را كه رويش نوشته شده بود "جمهوري افغانستان " ، با عشق عجيبي چند دفعه بوسید و به چشم هاي خود ماليد و در حالي كه اشكهايش جاري بود گفت :  " آغا، شما افغانيها خوشوختين كه جمهوري دارين ، معلوم نيستش كه ما ايرانيهاي بيچوره ی بدبخت ، تا كي بايد جور اين نظام پدر سوخته ی شاهي رو بكشيم . . ."
از این گپ ها و حركات آقاي ايراني، من و افغان هاي حاضر دیگر از خوشي و غرور، بال كشيديم و به آسمان هفتم رسيديم . پيش خود فكر کردیم كه اگر دوست هاي تاريخي ما يعني ترك ها با شنيدين خبر به رقص آمدند و غير دوست هاي تاريخي ما يعني ايراني ها در برابر موفقيت ما به احترام سر خم می کنند، پس ما و امثال ما كه افغان استيم و خود را روشنفكر و اروپا ديده می دانيم ،  مگر مغز خر خورده ایم که از نظام جمهوري طرفداري نه كنيم ؟!"
خلاصه این كه تا ثير ترانه هايي كه در كودكستان يادگرفته بودم و چيزهايي كه از بزرگ ها شنيده بودم همراه با  تثيرات دو-سه تا رمان شاهدوستانه یی كه خوانده بودم شان ، يكجايي دود هوا شدند و ذره ذره ی وجود بنده شد جمهوريخواه...
این كه سر جمهوري چي آمد و چی گونه  جمهوري ديموكراتيك شد-كه نه جمهوري بود و نه ديموكراتيك- و باز چی گونه نوبت دولت اسلامي رسيد- كه نه دولت بود و نه اسلامي- و بالاخره كار به امارت اسلامي رسيد كه در كل دنيا جوره نه دارد و به گمانم در آينده هم نه خواهد  داشت ، شما هم خبر دارید. و اما این كه دیگر چي ديدني ها را خواهیم ديديم چيزي است كه عقل قاصر بنده از پيشبيني اش عاجز است . و اما چيزي كه چشم نيمه كور این حقير و فقير سراپا گناه و تقصير با رويي از خجالت ها سياه همچو قير هم فعلا ديده می تواند این است كه حالا يك تعداد سلطنت طلب اند ، يك تعداد جمهوريخواه ، يك گروه طرفدار دولت اسلامي و يا جمهوري اسلامي و گروه دیگر طرفدار امارت اسلامي . بعضي از این ها  از يك همسايه هواداری می کنند و هرچي هنر دشنام گفتن دارند از حق رقيب شان دريغ نه می كنند و تعداد دیگر برعكسش را می گویند... و همه گي شان می زنند بر كله ی يكي دیگر و كساني كه توانش را دارند به جان نيمه جان ملت بيچاره افتاده اند كه همه كس از نامش گپ می زند و هيچكس برایش موقع گپ زدن نه داده و نه می دهد . ملت بيچاره در ميدان بُزكشي همین دسته ها و گروه ها گیر مانده است. يك تعداد از مقامات دوران بيجنگي هم كه كسي به آنان  سياستمدار و عده يي آنان را تكنوكرات و چي و چي خطاب می كنند پس از يك عمر كار و بار دولتي و بالاخره هم تبدل به مقام مهاجر سياسي و انجام مصاحبه ها و نوشتن مقاله ها و ايراد بيانيه هاي سياسي ، باز در مقام بيطرفي قرار گرفته و ادعاي بكارت سياسي را دارند. يك تعداد از جمهوريخواه هان و مظاهره چي ها و انقلابي ها و طرفدارهاي دولت جمهوري ديموكراتيك و دولت اسلامي هم در این روزها از شاه شكايت و گله دارند كه چرا زودتر به افغانستان نه می رود و به حيث يك ريشسفيد و مصلح برای كار خير داخل ميدان نه می شود ؟!
خود این بنده ی حقيرِ، فقيرِ فريبخورده كه از هر طرف سيلي هاي جانانه خورده ام و سوی چپ و راست رويم چند چند دفعه كبود شده و هر طرف كه رفته ام پيشانيم هميش به ديوار و پايم در هر چقري و چقوري تاب خورده ، پس از این همه ناكامي و نامرادي ، وقتی كه از وطن فرار کردم و به اروپا رسيدم و به حيث پناهنده ی سياسي قبول شدم از سياست توبه نصوح کرده و يك آدم مصلح و بيطرف و بيزار از سياست شده ام . راستش را بگويم پس از این كه يك دوستم برایم كتاب جورج اورل، را داد عقل بر سرم آمد و فهمیدم كه بدبختي ما از دست خواب كسي مثل «ميجر»  لعنتي و سه شاگردش است و دانسته شدم كه دير يا زود «ناپليون ها» ، و «پيل گينگتن ها» ، به هم شباهت پيدا می كنند . به همین سبب مغزم را از هرچي كه به نام علم و سياست خوانده بودم و يا ديده و شنيده بودم پاك کردم و قسم خوردم كه دیگر هيچوقت كتابي فكر نه كنم ، كتابي گپ نه زنم و كتابي نوشته نه كنم و دیگر هيچ طرف سياست دور نه خورم .
به سر شيرين مادر اولادها قسم همان طور كه گفتم دیگر هيچوقت پشت سياست نه خواهم رفت، مگر حال كه كُل طرحها ناكام مانده اند، خود را مكلف می دانم تا طرحي را كه به حيث يك آدم بيطرف ، بيغرض ، مصلح و خيرخواه در سرم پخته شده و بيخي يقين مطلق كامل و قاطع  دارم كه اكثريت مطلق مردم چُپ و خاموش افغانستان هم آن را تاييد می كنند و هر كس که مخالفش باشد  طبعاً دشمن فرد فرد ملت و مخالف خير و صلاح افغان و افغانيت و افغانستان و حتا دشمن ابناي بشر خواهد بود ، به خدمت تان تقديم كنم . برادرهاي عزيز طرف هاي محترم درگير در جنگ لعنتي هم اگر واقعا صلح می خواهند بايد این طرح را بي چون و چرا قبول كنند و هر كس كه قبولش نه کند ثابت خواهد ساخت كه مطلقا و اساساا و به طور كامل خلاف اراده ی ملت است ...
طرح بنده این است كه اعليحضرت شاه سابق با حفظ القاب قبلي شاهانه ، در مقام اميرالمومنين سلطنت مشروطه ی جمهوري ديموكراتيك دولت اسلامي امارت افغانستان زمام امور مملكت را به دست بگيرند و با سايه ی مبارك شان ما ملت بيچاره را افتخارات ببخشند .
من باورمطلق كامل دارم كه اگر پنج عضو دايمي شوراي امنيت ، اعضاي پيمان ناتو ، كنفرانس كشورهاي برادر اسلامي ،  زعامت عاليمقام مقيم امارت اسلامي افغانستان ، زعامت عاليقدر سيار دولت اسلامي افغانستان ، برادرهاي معظم رهبران تنظيم هاي جهادي ، و تمام برادرهاي محترم طرف هاي داخلي قضيه ، این پيشنهاد را قبول كنند و کلیه گروه هاي محترم جنگي، سلاح هاي خفيفه و ثقيله ی خود را به رضا و رغبت در اختيار مرجع محترم ملل متحد كه برای ساختن اردوي ملي و مستقل افغانستان آزاد ، مستقل و داراي حاكميت ملي و تماميت ارضي ، توظيف خواهد شد قرار بدهند ، روسيه تمام غرامات تجاوز بر افغانستان را بپردازد و دولت معظمه ی زبر ابرقدرت بي رقيب امريكا و دوستان غربي شان به خاطر چُت کردن شوروي ملعون منحوس لامذهب ، متجاوز و غيره و غيره كه از بركت ضرب افغان ها كارش به گدايي رسيده به افغانها به همان اندازه ی سال هاي جنگ ضد شوروي ، كومك كنند و به خصوص ملت و دولت متحد جرمني كه از بركت جهاد ملت شهيد پرور ما مفت و مجاني به وحدت رسيدند ، به عنوان اداي دَين تنها و تنها ده فيصد بودجه ی دولتي خود را سالانه در اختيار دولت ملي آينده ی افغانستان قرار بدهند و كشورهاي پيشرفته ی دیگر غربي هم چنان كه يك شخصيت شخيص و سابقه ی دار مطبوعات افغاني فرموده بودند مسووليت مستقيم بازسازي يك يك ولايت افغانستان آزاد ، مستقل ، سربلند و دشمن شكن را بر گردن بگيرند ، در آن صورت به يقين كه نه تنها دیگر هيچ مشكلي سر راه صلح و بازسازي باقي نه خواهد ماند ، بل در چند سال افغانستان گل و گلزار خواهد شد و پس ازده بيست سال برابر سويس رشد خواهد کرد .
به نظر بنده با این قهرماني هايي كه ما مردم افغانستان در بيست و يكسال به خاطر آزادي كل دنيا کرده ایم و مصيبت هايی كه از كل دنيا كشيده ايم ، حالا حق داريم كه يك ده- بيست سال  راحت و آرام زنده گي كنيم و دنيا برای جبران گناه خود و آرامي آينده ی خود كار بازسازي افغانستان را خودش به گردن بگيرد . مثلاً سينماهاي ما را هاليود جور کند ، جاي هاي تفریح و خوشگذرانی را لاوس ويگاس ، پنير سازي و گلكاري را هاليند ، زراعت و مالداري و پيشرفت تكنولوژي و تربيه و مجهز ساختن قواي مسلح را امريكا ، صنايع و مواصلات را آلمان ، بانكداري را سويس ، رخت باب و نساجي را چين ، مود و شامپاين سازي و يگان ملزمات دیگر این كارها را فرانسه ، باستانشناسي و آشپزي را ايتاليا ، بالابيني را انگلس ها . . . برای ده- بيست سال به گردن بگيرند و همسايه هاي ما چون مردم غريب و بيچاره اند ، عوض رفتن به كشورهاي خليج فارس بيايند نوكري ما را كنند و پول شان را برادرهاي عرب ما بدهند و برای اولادهاي ما در اروپا و امريكا و جاپان زمينه ی درس و تحصيل فراهم شود و خود ما سال يك دفعه برای تفريح تابستاني به مايوركا ، يا كارايب و برای تفريح زمستان به آلپ برويم و معاشات تقاعد ما از طرف بانك جهاني به ستندرد معاش كارمندهاي ملل متحد ، پرداخت شود ، حق به حق دار خواهد رسيد و نه ما حق گله از دنيا را خواهیم داشت و نه دنيا مجبور به خجالت كشيدن از ما خواهد بود . و برای این كه همسايه هاي ما از بركت دوستي ما بر خوردار شده بتوانند ، بايد گپ های ما را  در مورد سرحدات بين المللي قبول كنند.
البته در صورت آرامي و آبادي برای این كه خطاي جمهوريخواه شدن دوره ی جواني خوده جبران كنم حاضرم - گرچی دیگر در همین سن و سال سر و رويم به پيرها می ماند و چند مرض دوران پيري هم بلاواري بر سرم نازل شده و پايم را در لب گور رسانیده اند- كه اگر عمر بقا کرد و آن روز را ديدم ، باز دوباره بروم به كودكستان و ترانه ی " زنده باد شاه ، زنده باد قوم " و كتاب «سه تفنگدار»  دوما را دوباره بخوانم.
خيال نه کنید كه این گپ ها را من به خاطر كدام چاپلوسي ماپلوسي و اشتهاي رسيدن به كدام چوكي و مقام و يا كدام لطف و كرم مقامات آينده می گویم . ني ، به سر شيرين مادر اولادها قسم كه هيچ توقع و ادعاي شخصي در سر نه دارم . كل علم و مسلكي را هم كه به اثر سال ها درس و تحصيل ياد گرفته بودم ، دیگر از يادم رفته است چون سالها است بیکارم و مكتوب هاي سوسيال را هم چون آلماني ياد نه دارم ، اولادا برایم میخوانند و ترجمه می كنند . شيمه ی كار را هم دیگر نه دارم . به این خاطر می توانم  بگويم كه دیگر كدام توقع و اميدی به آينده ی خودم نه دارم . این گپ ها را فقط و فقط از روي دلسوزي برای وطن و هموطنانم می گویم . البته اگر يك روز در ملك ما آرامي شود و سوسيال آلمان موافقه کند كه همین معاش فعلي و كرايه ی خانه و بيمه من و مادراولادها و اولادها را به حيث تقاعد در افغانستان برایم بدهد و يا این كه سرجمع بيست ساله ی این كومك ها را برایم پيشكي بدهند و مادر اولادها و اولادها هم راضي شوند ، حتما به افغانستان خواهم رفت كه به حيث يك متقاعد سال هاي آخر عمر را در وطن  سپری كنم .
در پايان هم به خدمت اعليحضرت يك عرض دارم : بنده برای جبران دوران جمهوريخواه شدن حالا دو چند قدر دوران شاهي را مي دانم. به همین خاطر پس از این كه اعليحضرت اعلاميه ی معروف شان را چند سال پيش صادر کردند و گفته شد كه هموطنان ميتوانند مستقيمأ با دفتر اعليحضرت تماس بگيرند ، چند دفعه توسط تيلفون و مكتوب و فكس عرايضي تقديم کردم ، كه اگر ممكن باشد موُظفين مربوطه ی دفتر يك قطعه عكس رنگه ی نو اعليحضرت را برایم روان كنند كه زينت اتاق سالون ما شود . يك نوبت يك نوت پنجاه ماركي هم در لاي مكتوب ماندم كه اگر گپ مشكل مالي و امثالهم باشد ، حل شود ، اما نه برایم عكسي مكسي رسيد و نه جواب و خبري . در جاي هاي دیگر هم هر قدر پرسان و جويان کردم عكس مطلوبه را يافته نه توانستم . تنها يكي دو نشريه را يافتم كه عكس هاي سياه و سفيد کوچک اعليحضرت را - آن هم به كيفيت تخنيكي بسيار خراب - چاپ کرده اند كه قابل استفاده نه بود . برای حل مشكل يك يك خط نوشتم  و به شاهدخت ديانا ( آن وقت هنوز به شهادت نه رسيده بودند ) و يكي هم به ملكه بياتريكس ، كه اگر ممكن شود در این كار خير وساطت كنند . پس از دو سه هفته از هر دوي شان نامه هاي رسمي با عكس هاي رنگي به امضاي خودشان برایم رسيد ، كه به خاطر  فرستادن نامه تشكر کرده بودند ، مگر در مورد تقاضايم برای وساطت هيچ اشاره نه کرده بودند . حالا این دو عكس را در اتاق سالون دارم . مگر قابي كه برای عكس اعليحضرت خريده ام هنوز در پسخانه خالي است . تنها تقاضايم همین است كه اگر ممكن باشد دفتر اعليحضرت برایم رهنمايي كنند كه عكس رنگه ی اعليحضرت را چی گونه به دست آورده می توانم . البته اگر به رسم وطني برای اجراي عرض، قلمانه به كار باشد حاضرم از همین كومك سوسيال به مامور صاحب و آمر صاحب مربوطه شيرني گويا چيزي تقديم كنم .

***
خواننده هاي عزيز ! این قصه یی را كه خوانديد از يك رفيق و همصنفي دوران مكتبم است  . او را پس از سالهاي زياد ، چند روز پيش ديدم . البته بايد بگويم- طوري كه خودش فرمود  - او تا بلندترين درجات تحصيل کرده و به اصطلاح در جمله ی روشنفكران حساب می شود و نه تنها تجربه ی جمهوريخواهي بلكه تجربه ی انقلابيخواهي را هم پشت سر دارد . اول فكر کردم كه او تنها برای ديدنم آمده و برای تازه کردن ياد وقت هاي مكتب . مگر در آخر برایم چند ورقه داد و خواهش کرد كه سرگذشت كوتاهش را با پيشنهادش به زبان شيرآغايي دوباره نوشته كنم و به نشر برسانم . او در عين زمان خواهش کرد كه نامش محفوظ بماند و به نشر نه رسد . پس از این كه خاطرات و پيشنهاداتش را خواندم ديدم كه جالب است و  به همین علت این بار  حق خود را ، به این همصنفيم دادم ، اميد كه برای تان جالب بوده باشد . راستي آن رفيقي را هم كه در عنوان نوشته شده،  با
قاف زيردار بخوانيد ، كه خداي ناخواسته ازش كدام تعبير دیگر نه شود.

شین شيرآغاي شما

 
***

برگرفته از شماره 11 آسمایی ، منتشره جولای سال 1999