حميدالله عبيدی

چرا طنز نويسی را ترک گفتم

(باز هم در مورد پیاز)

 - ميپرسی چرا طنز نويسی را رها کردم . اين داستانی است دردناک و اما خنده آور؛ اولها هرچه که مينوشتم گويی يا کسی آن را نميخواند ، يا شايد هم زمان ، زمان دگری بود. پسانتر ها هر قدر شهرتم بيشتر شد ، به همان پيمانه نيز گويی دوربين ها و ذره بين های سانسورچيان خرده گير ، روی نوشته هايم متمرکز گرديدند .

- من نگفتم که در گذشته سانسور نبود ، اما از روی راستی اگر بگويم ، مشکلات به اندازه امروز نبودند . امروز سانسورچيان به حد غير قابل مقايسه با گذشته خيال پرداز و بدگمان اند .

- بلی نوشته هايم را چنا ن تعبير وتفسير ميکردند که در خواب وخيالم نيز نمی گنجيد. کار به جايی رسيد که تصميم گرفتم دگر حتا در مورد آدمهای خيالی نيز چيزی ننويسم؛ زيرا اگر در آسمان هفتم تخيل نيز چيزی مينوشتم ، باز هم آن را با سياست و سياستمداران ربط ميدادند و برايم جنجال و ناراحتی خلق مينمودند .

- نخير ، طنز نويسی را ترک نگفتم . تنها عرصه تخيـل تازه یی برگزيــدم و جــهان حيوانات را مورد توجه قرار دادم . طنز هایی در باره موش و گربه ، گرگ و خرگوش ، زاغ و روباه ، بز و خر و. . . نوشتم ؛ اما دو ، سه طنز که به نشر رسيدند ، جنجالی برپاشد بزرگتر از گذشته .

باز برای مشوره نزد يک دوست دانا در امور سياسی رفتم . گرچی او خود هم از ماجرا خبر شده بود ، اما برای گريز از سوو تفاهم ، قضيه را سر تا پا برايش بازگو کردم . اين قضاوت او مرا شگفت زده ساخت : « مرتبه پيشتر برايت جداً توصيه کردم که از سر سياست و سياستمداران دست بردار و تو هم وعده سپردی . به اعتبار آن من هم ميانجی شدم تا درب مطبوعات بر رويت کاملاً بسته نشود ، اما متاًسفانه تو در راه معکوس گام برداشتی . . .»

- نخير ، اين دوستم آدم خوبی است . اينبار پس از آن که مرا خوب شير فهم ساخت ، باز واسطه شد ؛ اما پس از اين ماجرا ، مدت طولانی خـودم نتوانستم چيزی بنويسم . مثل مارگزيده از ريسمان دراز هم ميترسيدم . همين که شروع ميکردم تا چيزی بنويسم ، شک به دلم رخنه ميکرد و ميترسيدم که مبـادا نزد دوستم وعده خلاف شوم.

در فرجام از بی پولی کارم به جايی رسيد که چاشت و شب گاه يک لقمه نان هم برای خوردن نميداشتم. از ناچاری بخشی از اسباب خانه رافروختم . يک شب در حالی که نان و پياز ميخوردم و گوش و هوشم در جستجوی راه گشايش بود ، چاره یی به فکرم رسيد :    بلی چرا در باره پياز و نباتات ديگر ننويسم!؟...

فردا نزد آن دوست دانايم رفتم و در اين باره با او مشوره کردم . او نيز اين فکرم را پسنديد و گفت که در اين زمينه مرا کومک خواهد کرد . من که از شادی سر از پا نمی شناختم ، يکشبه چند طنز نوشتم و فردا آن را برای نشر به مجله یی  که دوستم سفارش کرده بود ، بردم .   مدير مسول نوشته هايم راخوب به دقت خواند و پسنديد.

وقتی شماره ی تازه ی مجله از چاب برآمد ، به فردايش برای دريافت دستمزدم ، به دفتر مجله رفتم . خواستم اول از مدير مسوول مجله ابراز امتنان بنمايم؛ اما ، همين که به دفترش پا گذاشتم از عصبانيت منفجر شد . . .

- نی ، ايـن بار بخـت بد من با تصادف همدست شد. داستان چنين است که شب پيش از پخش آخرين شماره مجـله ، تلويزيون رسمی در برنامه خـبری و برنامه های دگر مطالبی نشر کرد که  با پـياز ارتباط داشتند.

- می گویم ؛ می گویم . قصه چنین است که يک جناب که يک درجن القاب علمی پيشآوند نامش است ، گويا از ساليان متمادی تحقيقات دامنه داری در باره پياز داشته و به نتايجی رسيده بود که از سوی عاليترين مقامات شايسته تقديردانسته شده بود. به همين مناسبت عاليترين مقام مملکت شخصاً عاليترين لقب علمی و عاليترين نشان دولتی را به او تفويض نموده و خبر آن شام همان روز در سرويس مرکزی اخبار راديو و تلويزيون با تفصـيل تمام ، پخش شد و به دنبال آن راپورتاژها و مصاحبه هايی نيز ، در باره اين رويداد ، به نشر رسـيده بودند .

از بخت بد من اين شبی بود که به فردايش تازه ترين شماره مجله که حاوی طنز من بدبخت در باره پياز لعنتی بود ، به بازار عرضه شد .

- نی،  من چون تلويزيون ام را از بی پولی فروخته بودم ، بيخبر از اين پيشآمد به دفتر مجله و آنهم سر راست نزد مدير مسوول رفتم . دوستانی که برنامه آن شب تلويزيون را ديده بودند ، گفتند که گويا نوشته ی من با مطالب آن برنامه يک سيب و دو نيم بوده است. بعضی ها حتا تصور کرده بودند که اين شباهت نی از روی تصادف ، بـل از روی آگاهـی و عمد بوده است ؛ اگرچه خوشبختانه مراجع ذيصلاح گويا پس از تحقيق دريافته بودند که طنز پيش از تصميم مقامات در باره تقدير از آن دانشمند ، نوشته و به دفتر مجله سپرده شده بود؛ اما ، گويا با وجود آنهم به رسانه های گروهی ، از سوی مقامات ذيصلاح اکيداً امر شده بود ، تا دگر هيچ گونه اثر مرا نشر نکنند و اصلاً نام مرا نبرند .

- نی ، من از کسی آزرده نيستم حتا خوشحـالـم که این حادثه خطرناک را به سلامتی پشت سر نهادم. من تنها از بخت بد خود شـاکی استم و بس.

- پس از آن پيشآمد مدت زيادی بيکار بودم . چند بار کوشيدم تا مگر جايی کاتب يا معلم مبارزه با بيسوادی شـوم؛ اما بخت ياری نکرد . پس از سپری کردن روزگاری دشوار ، دوستی که او نيز زمانی مثل من مشکلی داشت ، راه نجات را برايم نشان داد . به مشوره او به ترجمه آثار طنزنويسان خارجی پرداختم .

- نخير ، تـرجـمـه هـا را با نام مستعار برای نشر ميفرستادم. پساز مدتی متوجه شدم که ميتوانم نوشته های خود را نيز تحـت نام ترجمه آثار نويسنده گان خارجی به نشر برسانم؛ اما ، خونم به گردنت ، اگر اين راز از دهانت بيرون شود .

***

برگرفته از شمارهء نخست آسمایی - مورخ جنوری 1997

این طنز را هم همراه با طنز دیگری زیر عنوان «فواید پیاز» در سال 1982  زمانی که پس از زخمی شدن و زمینگیر گردیدن هنوز در بستر بیماری قرار داشتم ، نوشته بودم.   دوستم دکتور ببرک ارغند  که گاهگاهی به دیدنم می آمد، وقتی از این مصروفیت تازه ام آگاه شد ابراز دلچسپی کرد و پیشنهاد نمود تا طنزهایم را برایش بدهم تا جایی به نشر برساند.  وی نوشته ها را گرفت و چند روز پستر دوباره به من داد و گفت خود و همکارانش آن را خوانده و خوب خندیده اند، ولی به دلایلی که نیاز به توضیح ندارد ، نشر آن را صلاح نمی دانند.  یک داستان کوتاهم را شادروان فانی که آن وقت مدیر نشرات افغانی سره میاشت بود ، در نشریه ی آن جمیعت به نشر رسانید که به گفته خودش از سوی رییسه سره میاشت به خاطر موضوع داستان مورد عتاب قرار گرفته بود.