جنوری ۲۰۰۱

رهنورد زرياب

اين اســــــــلام ِ سنتی ِ عزيز ِ مــــا

جان اندرسن، پژوهشگر امريکايی، هنگامی که به برسی جوامع پشتون افغانستان می پردازد، نکتهء دلانگيز و ارزشمندی را برجسته می سازد. اين دانشی مرد امريکايی می گويد: در ميان مردمان قبيلهء غلزايی، زمانی که ملاّ ها ـ بر بنياد دستور های قرآنی ـ برای حل و فصل کشمکش ها و منازعات، به داوری و ميانجگری می پردازند، در باب اين داوری ها و ميانجيگری ها، غالباً، اختلاف و ناسازگاری پديد می آيد و مناقشه يی آغاز می شود. و امّا، در ميان همين مردمان، می توان ديد که ميانجيگری و داوری پيران و ميان ها ـ که فنا فی الله هستند ـ از ارزش و اعتبار بيشتری برخوردار است. حتا، در بسياری از موارد، در حل منازعات بين قبايل و حکومت، پير ها نقش چشمگير و تعيين کننده داشته اند تا ملا ها (1).

  همين دانشمند، در جای ديگری، می نويسد که در ميان غلزاييان ـ غالباً ـ ارزش های سنتی  «پختونولی» از ارج و بهای بيشتری برخوردار است تا احکام شريعت و نصوص معتبر دينی. به گونهء مثال، در شريعت اسلامی، گرفتن طلاق و بهره بردن از ميراث و داشتن ملکيت، به حيث بخش هایی از حقوق زن شناخته شده است. و اما، در ميان مردمان قبيلهء غلزايی، اين حقوق ـ عملاً ـ ناديده گرفته می شود. چنان که زنان از حق طلاق، گرفتن ميراث و داشتن ملکيت، محروم هستند (2).

  من گفته های اين پژوهشگر امريکايی را، از آن رو در آغاز نبشتهء خودم جا دادم که اين گفته ها، در روشن ساختن مقصود من از «اسلام سنتی» ـ که اندکی بعد به آن خواهم پرداخت ـ ياور و مددگار خوبی می توانند بود.

*          *          *

   امروز، روی همرفته همه دست اندرکاران تاريخ مسيحيت، بدين باور هستند که دين مسيح، پس از گذشتن از پرويزن اصلاحات مذهبی در سدهء شانزدهم ميلادی، و نيز پس از پشت سر گذاشتن عصر روشنگری، انقلاب های سياسی ـ اجتماعی و انقلاب صنعتی سده های هژدهم و نزدهم، ديگر آن مسيحيتیی نيست که در گذشته ها بود. يعنی مسيحيت، نفوذ و سلطهء آهنين و بی چون و چرايش را هم بر فرد و هم بر جامعه از دست داده است و نيز نيرو های سياسی و نظامی، ديگر بازيچه های کليسا و روحانيون وابسته به آن، نيستند.

  به سخن ديگر، کليسای امروز، کليسای آن زمانه های گذشته نيست. يعنی کليسا ديگر نمی تواند شاهان و فرمانروايان را تقديس يا تکفير کند؛ نمی تواند در زندگی فرد و جامعه دخالت ورزد و از آزار و شکنجه کار بگيرد؛ نمی تواند آدميان را به جرم جادوگری يا ارتداد زنده زنده در آتش بسوزاند؛ و نمی تواند در مسايل و موضوعات علمی و فرهنگی، نقش نخست و دست بالا را داشته باشد.

  فشرده تر که سخن گويم، می توانم گفت که مسيحيت و کليسای امروز، هم از رهگذرنگرش ها و آموزه ها و هم از رهگذر کنش ها و رفتار ها، بيخی دگرگون شده است. چنان که، کليسای امروز در باختر زمين، بيشتر همچون يک مددگار اجتماعی و يک نهاد آرامش بخش روانی و يک رهنما و مشوق اعتقادی کار می کند و بس. اين سرشت و اين جايگاه مسيحيت و کليسا، در باختر زمين امروز، با سرشت و جايگاهی که کليسا و مسيحيت در گذشته های باختر زمين داشت، به هيچ روی شباهت و همانندی ندارد. و در مجموع، گفته می شود که مسيحيت و کليسا، خودشان را با اوضاع کنونی جهان همنوا و هماهنگ ساخته اند و يا بسيار کوشيده اند که اين کار را بکنند.

*          *          *

 در همين حال، شماری از دانشمندان و پژوهشگران ـ به ويژه در باختر زمين ـ بدين باور هستند که دين اسلام، برخلاف دين مسيح، در  درازای   هزار و چار صد سال گذشته، از اصلاحات لازم برخوردار نشده است و در نتيجه، با دستاورد های کنونی آدميان ـ در زمينه های گونه گون دانش و فرهنگ ـ همراهی و همنوايی نمی تواند کرد و حتا، در بسياری از موارد، در برابر اين دستاورد ها ايستاده گی هم می کند و به ستيزه هم بر می خيزد. و از همين رو،  جای شگفتی نيست اگر می بينيم که «پيم فورتاين» رهبر راست های افراطی کشور هالند ـ که در آغازين هفتهء ماه می کشته شد ـ دين اسلام را يک دين پسمانده و ارتجاعی می گفت. به همين گونه، دو تن از نظريه پردازان باختر زمين، يعنی برنارد لويس و سامويل هنتنگتون، انگيزه های پسمانده گی کشور های مسلمان را، در سرشت و چگونه گی دين اسلام جستجو می کنند (3).

*          *          *

   من در اين جا، بی آن که به درست بودن يا درست نبودن عقايد و باور های اين گروه از دانشمندان بپردازم، می خواهم بدين نکته اشارتی بکنم که مسيحيت در بخشی از گسترهء امپراتوری روم پديد آمد. در اين حوزه، قوانين رومی شناخته شده بودند و نيز در اين حوزه، نماينده گان دولت نيرومندی ـ با همه اصول و فروع يک دولت رومی ـ حضور نمايان و چشمگير داشتند. در نتيجه، سياست و پديده ها و نمود های سياسی، در دست سياستگران حرفه يی بود. از همين رو، مسحيت نخستين، در سيمای يک راه و روش معنوی ناب جلوه گر شد و از برخورد و درگير شدن با مسايل و قضايای سياسی پرهيز کرد (4).

  و اما، هنگامی که مسحيت گسترش يافت، توانمند گشت و به پايتخت امپراتوری روميته الکبری رسيد، آرام آرام، به يک نيروی سياسی مبدل گشت و با آرايش ها و ساز و برگ سياسی به ميدان آمد. چنان که پس از آن، در  درازای  نزديک به هزار سال، سراسر اروپا را زير نگين خودش داشت و از رهگذر سياسی و عقيدتی، بر اين سرزمين های فرمانروايی می کرد. سرانجام، رويداد های رُنسانس و اصلاحات مذهبی، عصر روشنگری، انقلاب های سياسی و انقلاب صنعتی پديدار گشتند و بساط تسلط و سيطرهء مسحيت را برچيدند. در     نتيجه، قدرت سياسی از دست مسحيت و کليسا بيرون شد و به دولت های نوين اروپايی تعلق گرفت.

*          *          *

   از سوی ديگر، می بينيم که اسلام راه ديگری را پيمو د. بدين معنی که، اسلام ـ برخلاف مسحيت ـ در گستره يی پديد آمد که در اين گستره، از دولت نشانی نبود. به سخن ديگر، اسلام در ميان قبايل بسيار ابتدايی و پسمانده ظهور کرد و در اوضاع ويژه يی که مهمترين خصلت آن را نبود دولت می توان به شمار آورد، پا گرفت، نيرومند شد و گسترش يافت. اين اوضاع را اسلام خود، «جاهليه» ناميده است.

  در چنين وضعيتی، اسلام ناگزير بود که وظيفهء سياستگری و دولت را نيز انجام بدهد. از همين رو، ديده می شود که اسلام ـ برخلاف مسحيت ـ از همان آغاز، به صورت نمايان و روشن، رنگ و بوی تند سياسی داشت. اسلام دينی بود سياسی و رهبران آن ـ از جمله، حضور پيامبر اسلام ـ رهبران سياسی نيز بودند و فرماندهی نظامی را نيز در دست داشتند(5).

  و اما، اين وضعيت دير دوام نکرد، با پديد آمدن نظام های پادشاهی ـ که نام خلافت را داشتند ـ همه چيز دگرگون شد. بدين معنی، که با پيدايی و قوام يافتن خلافت اموی و خلافت عباسی، خليفه و عناصر گرد و پيش او، در پی آن شدند تا قدرت های سياسی و نظامی را، يک سره، در دست خويش گيرند و چنان که دل های شان می خواهند، فرمانروايی بکنند. و در اين کار، نمونه و الگوی شان، دولت های روم شرقی و شهنشاهی ساسانی بودند.

  در جريان اين روندِ دشوار، ترفند ها و حيله ها به کار گرفته شدند و خون های فراوانی، خاک های دشت ها و بيابان ها را رنگين ساختند. چنان که جنگ صفين ـ در سال سی و هفتم هجری قمری ـ نمونه يی از اين ترفند ها و حيله گری ها بود و نيز رويداد غم انگيز کربلا ـ در سال شصت و يکم هجری قمری ـ نمونه يی از اين خونريزی ها به شمار می تواند رفت.

  پس از اين، هر چند خلفا و سلاطين اسلام، جهان گشايی های شان را به نام اسلام و در پرتو شعار های اسلامی انجام می دادند، اما ـ عملاً ـ مقصود و آرمان شان، همانا به دست آوردن سرزمين ها، غنايم، برده گان و کنيزکان می بود تا چيز ديگری. از جمله، تاريخ گواه آن است که لشکر کشی های محمود غزنوی و احمد شاه ابدالی خود مان به هندوستان، اگر چه ظاهراً بخاطر اسلام و نام غزاة صورت می گرفت، در واقع، اين هر دو فرمانروا، بيشتر از همه چيز ديگر، به ثروت های افسانه يی آن سرزمين چشم دوخته بودند. 

قضيه را که فشرده تر سازيم، می توانيم گفت که از پيدايی دولت های اسلامی به بعد، هر چند عناصر و پيشوايان مذهبی ـ غالباً ـ از احترام و تکريم برخوردار می بودند، با اين هم ـ و باز هم غالباً ـ نظر به چشم و ابروی خلفا و سلاطين می داشتند و به خواست و ارادهء آنان گردن می نهادند. و اگر کسی در اين راه سرکشی می کرد، جان و مالش را به خطر رو به رو می ساخت.

در نتيجه، ديده می شود که روحانيون و عناصر مذهبی، بيشتر به کنج ها و زاويه های مساجد، مدرسه ها و خانقاه ها پناه می برند و از برخورد و درگير شدن با مسايل و پديده های سياسی پرهيز می کنند و نيز آموزه های اسلامی ـ در مجموع ـ غير سياسی می شوند و آرام آرام، نمود ها و جلوه های سياسی را از دست می دهند. و اين، سرگذشت عام و عمومی دين ماست ـ از يک رهگذر مشخص و معين ـ که می شود گفت در کشور ما تا دههء چهل هجری خورشيدی، به همين گونه دنباله يافت.

*          *          *

   پس از ورود اسلام در گستره يی که افغانستان امروز بخشی از آن است، در پيوند با دين اسلام، ما دو رويداد مهم و ارزشمند را گواه بوده ايم:

  الف)  يکی اين که، اسلام با عناصر و نمود های فرهنگ های محلی و بومی درآميخت. به سخن ديگر، اسلام اين نمود ها و عناصر فرهنگ های محلی و بومی را پذيرفت و از آن خود ساخت و نيز ـ در پاره يی از موارد ـ به عناصر و نمود های فرهنگ های محلی و بومی، رنگ و بوی اسلامی داد و برای وجود و بقای آن ها، توجيهات دينی و مذهبی به ميان آورد. در برخی از موارد هم، اسلام اين عناصر و پديده های فرهنگی عصيانگر و سرکش را با آرامی تحمل کرد و با آن ها از در تساهُـل و سازش درآمد. و ما، يکی از اين گونه موارد را، در گفته های پژوهشگر امريکايی ـ که در آغاز اين نبشته آورده شد ـ ديديم.

  ب)  ديگر اين که در اثر تماس و آميزش آموزه ها و ديدگاه های اسلامی، با عقايد و باور ها و ارزش های موجود در اين گستره، پديده يی به نام «عرفان خراسانی» به ميان آمد، بالنده گشت، نيرو گرفت و بر شعر و ادبيات و ديگر کنش ها و رفتار های مردمان اين حوزه، سخت اثر گذاشت و چيره و مسلط شد. اين چيره گی و تسلط چنان سنگين و ژرف و فراگير بوده است که پس از سدهء ششم هجری، کمتر شاعر و سخنور و خامه زنی را سراغ می توانيم کرد که از کوچهء تصوف گذر نکرده باشد و در ميکدهء عرفان، جامی چند بر نداشته باشد.

در واقع، می شود گفت که عرفان خراسـانی، در پايان سدهء دوم هجری، در اين حوزه پديدار گشت و بسيار زود توانمند گرديد و شتابان گسترش يافت. چنان که در سدهء سوم هجری، عدهء بزرگی از مشايخ تصوف، در خراسان می زيستند(6). و پسانتر، به گفتهء علی بن عثمان هجويری ـ نويسندهء کشف المحجوب ـ در عهد او يعنی در ميانهء سدهء پنجم ـ سه صد تن از بزرگان عرصهء تصوف در خراسان زنده گی می کردند(7).

  اثر گذاری تصوف و عرفان، بر فرهنگ عمومی جوامع خراسانی، چنان ژرف و سنگين بود که دانشمندی چون بوعلی سينای بلخی ( 370 ـ 428) را می يابيم که در کتاب «اشارات» خودش، به مسألهء عرفان و عارف از ديدگاه فلسفی می پردازد واز جمله، در پی اثبات حقيقت «کشف» و «شهود» می برايد و نيز، پير هرات خواجه عبدالله انصاری (399 ـ 481) را می بينيم که قرآن مجيد را با نگرش های عرفانی تفسير می کند(8).

*          *          *

   پديده ها و نمود های فرهنگی محلی و بومی ـ غالباً ـ چنان با مقوله ها، باور ها و ديدگاه های اسلامی گره خورده اند که آدمی تصور می کند اين ها از آغاز با هم زاده شده بوده اند. به گونهء مثال، شب پانزدهم ماه شعبان المعظم ـ که شب برات ناميده می شود ـ از رهگذر معتقدات اسلامی، شبی است مبارک و ارجمند و گرامی. و اما اين شب، در کابل با مراسم ويژه يی برگذار می شد: جشن «شب برات»، در واقع، يک هفته يا ده روز پيش از شب پانزدهم ماه شعبان، آغاز می گرديد. در تمام اين يک هفته يا ده روز، بازار آتشبازی فروشان سخت گرم و پر رونق می بود. کودکان و جوانان و نوجوانان، در کوچه و ميدان ها گرد می آمدند و آتشبازی های رنگارنگ به راه می انداختند و توپچه ها می زدند.

  همين که «شب برات» فرا می رسيد، آن شب، مردمان کابل، در سينی ها و پتنوس های زيبا، نقل و شيرنی و ميوه های خشک می گذاشتند و در ميان آن نقل و شيرينی و خشکبار، به شمار اعضای خانواده، شمع می افروختند. اين شمع ها را، بر شمعدان هايی می نهادند که ويژهء همين شب می بودند. اين شمعدان ها را از گل ـ و غالباً به شکل جانوران ـ می ساختند و با رنگ های سرخ و زرد و آبی ـ بر زمينهء سپيد ـ می آراستند.

  هنگامی که تاريکی فرا می رسيد، مردمان شهر ـ از خرد و بزرگ و جوان و پير ـ در خانه های شان و يا در کوچه ها، آتشبازی ها را آغاز می کردند. کوچه ها و خانه ها، پر از روشنايی های رنگين و چشم نواز می شدند و هلهله و فرياد های شادمانه، همه جا طنين انداز می بودند.

  چنان که با روشنی ديده می شود، اين مراسم جشن «شب برات» در کابل، با مراسم جشن «ديوالی» در هندوستان، شباهت ها و همانندی های فراوان دارد. و می شود پنداشت که جشن «ديوالی» يا مظاهری از آن، در کابل وجود داشت و با ورود اسلام، اين جشن هندويی، در آغوش شب پانزدهم ماه شعبان پناه برد و بدين گونه، هستی آن دنباله يافت و، در واقع، با مفهوم اسلامی شب پانزدهم شعبان المعظم در هم آميخت و هر دو يکی شدند(6).

*          *          *

   و اما، تصوف اسلامی و نيز عرفان خراسانی را ـ از يک رهگذر ـ می شود همچون گونه يی از واکنش و عکس العمل، در برابر سطح گرايی ها، تنگ نظری ها، محدوديت ها و در فرجامين تحليل، در برابر ترکتازی ها و خودکامه گی های جزمگرايان و متشرعان به شمار آورد. عرفان و عارفان بزرگ ما، بر خلاف جزمگرايان مذهبی و متشرعان خشک مغز، قيد ها را گسسته اند و آدمی را رها ساخته اند تا پرواز کند و نيز، در برابر او، گونه يی از لايتناهی را به تصوير کشيده اند. به سخن ديگر ـ و با کاربرد مصطلحات امروزی ـ شايد بشود گفت که عرفان ما، در واقع، زمينه يی بوده است برای دگرگون انديشی و گريزگاهی بوده است برای دگرگون انديشان و برای کسانی که از تنگنا ها و محدويت ها به جان می رسيدند(10).

*          *          *

   بدين صورت ـ به باور بنده ـ ارزش ها و انگاره  های اسلامی، همراه و همگام با رفتار ها، کردار ها و آموزه های عرفان خراسانی، و نيز در پيوند نزديک و تنگاتنگ، با عناصر و پديده های فرهنگی محلی و بومی، يک کليت معنوی را به وجود آورده اند که من فکر می کنم می شود به همين کليت معنوی، نام «اسلام سنتی» را داد. اسلامی که مردمان ما، کم از کم از هزار سال بدين سو، با آن انس گرفته اند و در پرتو و گرمای آن زنده گی کرده اند.

*          *          *

   در کشور ما، در دههء چهل هجری خورشيدی، تلاش های آشکارا، منظم و سازمان يافته يی صورت گرفت تا اسلام سنتی از ميان برده شود و اسلام مکتبی يا اسلام سياسی جای آن را بگيرد. اين تلاش ها، در واقع، برای آن صورت گرفتند تا جامعه را برگردانند به هزار و چار صد سال پيش، به زمانی که مهد دين اسلام يعنی جزيرة العرب، فاقد دولت و سياستگران حرفه يی بود و رهبران دينی، ناگزير بودند که خود نقش دولتمردان و سياستگران و فرماندهان نظامی را نيز بازی کنند.

  اسلام سياسی يا اسلام مکتبی، نمی تواند جانشين اسلام سنتی شود، مگر اينکه داعيه داران اين اسلام سياسی، خود بر اورنگ قدرت تکيه زنند. بر همين بنياد، می شود گفت: کوشش هايی که برای به کرسی نشاندن اسلام سياسی در کشور مان صورت می گرفتند، در اصل، کوشش هايی بودند که برای رسيدن به کاخ قدرت، از سوی داعيه داران و هواخواهان اسلام سياسی، به کار می رفتند.

  اين کوشش ها، سرانجام به ثمر رسيدند و ما، در درازای ده سال گذشته، گواه آن بوديم که داعيه داران و هواخواهان اسلام سياسی، دوبار در سرزمين ما بر سرير قدرت دست يافتند: بار نخست، در سيمای مجاهدين؛ و بار دوم، در سيمای طالبان. و در فرجام هر دو مورد، ديديم که يک گفتهء اوليه روا، پژوهشگر فرانسه يی، درست از آب بر آمد. يعنی محدويت های سياسی ساختن دين آشکار گرديد(11). و نيز روشن شد که شماری از مقوله های اسلام سياسی، چون انقلاب اسلامی، دولت اسلامی، اقتصاد اسلامی و ... جز افسانه ها چيز ديگری نمی توانند بود(12).

   سده های درازی می شود که افغانستان يک کشور اسلامی بوده است. پس از اين نيز، يک کشور اسلامی خواهد بود. در درازای بيشتر از هزار سال، مردمان سرزمين ما، با اسلامی ا نس گرفته اند و بدان مهر ورزيده اند که می شود گفت اين اسلام، همان اسلام سنتی ماست.

  اين اسلام سنتی ـ چنان که گفته آمد ـ در پيوند و همراهی با عرفان خراسانی و با پذيرش بسياری از نمود ها و مظاهر فرهنگ های محلی و بومی، شکل گرفته و تبلور يافته است. اين اسلام سنتی، ابعاد و عناصر سياسی را به دور افگنده و، در واقع، به يک پديدهء ناب اعتقادی ـ فرهنگی مبدل شده است.

  حضور اين اسلام سنتی در جامعهء آيندهء ما، از ارج و بهای بسيار برخوردار می تواند بود؛ زيرا اين اسلام، از روحيهء اغماض و تساهل برخوردار است و برای پذيرش دستاورد های فرهنگی و مدنی، آغوش باز و پر محبتی دارد و ـ حتا ـ سخن ها و انديشه های تند و عصيانگرانه نيز، برای اين اسلام، پذيرفتنی به نظر می رسد. پس جای شگفتی نيست اگر ـ به گونهء مشال ـ خواجهء شيراز، حافظ، با لحن و نوای رندانهء خودش می گويد:

پير ما گفت که خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاک خطا پوشش بــــاد!

 

و با اين طنز تلخ و کوبنده، دستگاه خلقت و آفرينش را به تازيانهء نکوهش و انتقاد می بندد، اسلام سنتی ما، با لبخند بزرگوارانه يی، اين طنز بيباکانه و بنياد برانداز را تحمل می کند و در نتيجه، مردمان ما ـ پيروان همين اسلام سنتی ـ ديوان های حافظ را، در پارچه های نفيس و پاکيزه می پيچند و بر تاقچه های بلند خانه های شان نگه می دارند.

*          *          *

   نبود گرايش های سياسی و وجود نگرش های عارفانه و باور ها و رفتار های بومی و محلی، در اسلام سنتی ما، راه را برای هرگونه اصلاحات اقتصادی ـ اجتماعی باز گذاشته است. از همين رو، ما گواه آن بوديم که درعصر داودی ـ يعنی از سال 1332 تا سال 1342 هجری خورشيدی ـ دور افتاده ترين و پسمانده ترين بخش ها و گوشه های سرزمين ما، از اصلاحات و دستاورد هايی که سيمای کشور مان را تا اندازهء زيادی دگرگون ساختند، شادمانه و با آغوش باز استقبال کردند و واکنش های ناگوار و ناخوشايند مهم و چشمگيری در برابر اين اصلاحات و دستاورد ها، ديده نشدند.

  به باور بنده، اسلام سنتی ما ـ در درازای سده ها ـ به پديدهء اعتقادی ناب و ويژه يی مبدل شده است و اين پديدهء اعتقادی ناب و ويژه، بيشتر به فضايل و خصلت های والای انسانی چشم داشته است تا بر هر چيز ديگری؛ به رفتار ها و کردار های آدمی وار ارج گذاشته است تا به مقوله ها و ظواهر مجلل و فريبنده. و همين اسلام است که بابا افضل کاشانی ـ عارف سدهء هفتنم ـ به خاطر نرسيدن به آن، دل خودش را سرزنش و ملامت می کند و می گويد:

ای دل، تو دمی مطيع سبحان نشدی

از کـــــردهء بد، هيچ پشيمان نشدی

قاضــی و فقيـــه و مفتی و دانشــمند

اين جمله شدی، ولی مسلمان نشدی!

  و نيز عارف سده های چارم و پنجم هجری ـ شيخ ابوسعيد ابوالخير ـ «دل کافر» و نامسلمان را در پشت پردهء ظواهر شرعی نيز باز می شناسد و اين «دل کافر» را نکوهش می کند و می گويد:

گيرم که هزار مصحف از بر داری

با آن چــــه کنی دل کــــــــافر داری

سر را به زمين چه می نهی بهر نماز

آن را به زمين بنه که در سر داری!

  و من فکر می کنم که ما بايد در پی همين گونه مسلمانی باشيم. و رسيدن بدين گونه مسلمانی، با حضور و در فضای اسلام سنتی ما امکان پذير می تواند بود. از همين رو، بر ماست که ـ در افغانستان آينده ـ همين اسلام سنتی خودمان را ارج گذاريم و گرامی بداريم؛ همان گونه که نياکان ما بدان ارج گذاشته بودند و بدان مهر ورزيده بودند. و از سويی هم، اسلام مکتبی و سياسی را نيز که تجربه کرديم و از طعم و بوی آن نيک آگاهی يافتيم. به سخن ديگر، اين مرحله را هم پيموديم تا به نگرش واقع بينانه تری برسيم.

 

رويکرد هـــــا

1 ـ  ديده شود: فصلنامهء «روشنی»، ش 7 ـ 8، ص 9، گوتن گن، آلمان.

2 ـ  ديده شود: همان، ص 12.

3 ـ  ديده شود: «مهرگان»، شمارهء پاييزو زمستان سال 1380، ص ص 70 ـ 81، واشنگتن.

4 ـ  از سوی ديگر، مسحيت چون تورات (عهد عتيق) را نيز به صورت دربست پذيرفت، بر مجموعه يی از احکام و دستور های اخلاقی ـ رفتاری موجود در جامعه، نيز گردن نهاد.

5 ـ  دکتور ذبيح الله صفا هم می گويد که نخستين اختلافات مذهبی در اسلام، در آغاز، بيشتر رنگ سياسی داشتند. سپس ـ اندک اندک ـ اين جنبهء سياسی از ميان رفت و جنبهء ناب مذهبی آن برجای ماند. (ديده شود: «تاريخ ادبيات در ايران»، ج اول، ص 43، انتشارات فردوس، تهران، 1368)

6 ـ  ديده شود: «تاريخ ادبيات در ايران»، ص 255.

 7ـ به نقل از« تاريخ ادبيات در ايران»، ص 256.

8 ـ اين کار را، پسانتر ـ در سدهء ششم هجری ـ ابوالفضل رشيد الدين ميبدی، به گونهء گسترده تری انجام داد و تفسير پرآوازهء «کشف الاسرار و عدة الابرار» خودش را در بيشتر از دو هزار صفحه نوشت.

9 ـ هنگامی که استاد شفيعی کدکنی می گويد: "در نقاشی های نا ايو ( Naive ) ما ـ که نمايندهء کامل روحيهء ماست ـ سياوش با پرچم  «نصر من الله و فتح قريب»، از ميان آتش عبور می کند." به عقيدهء من، آشکارا، همين نکتهء آميزش اسلام با عناصر فرهنگی محلی و بومی را در نظر دارد. (ديده شود: دکتور شفيعی کدکنی، «عقل ورزيدم و عشق به ملامت برخاست»، فصلنامهء هستی، بهار 1380، ص 43، تهران.

استاد جاويد نيز می نويسد که در ولايت وردگ... جوانان به پيواز ماه و رويت هلال، به کوه بر می شوند. هيزم جمع می کنند و آتش می افروزند. بدين ترتيب، جشن سوری و جشن سده، به جشن آتش که برای حلول ماه رمضان و عيد مختص شده، بدل گرديده است. (ديده شود: دکتور احمد جاويد،  »نوروز خوش آيين « ، انجمن فرهنگ افغانستان، ليموژ، فرانسه، 1378، ص 67) جاويد اشاره های ديگری نيز بدين پديده ها دارد. از جمله، در باب حرمت آتش و روشنايی و آفتاب، در کابل و بدخشان افغانستان که می توانند يادگار هايِی از زردشتيگری و مهرپرستی باشند (ص ص 75 ـ 76).

  دانشی مرد نامدار روس، برتلس، نيز می گويد: ” مراسم  »شب دعوت « يا شب  »چراغ گيراندن« (در بدخشان تاجيکستان) ممکن است خيلی قديمی باشد و يک نوع  »سنتز« حقايق پيش از اسلامی و اسلامی، شبيه مقايسهء انوار و امشاسپندان، در آثار شهاب الدين مهروردی باشد.“ (اندری يوگنيويچ برتلس،  »جاويدان خرد« ، زير نظر دکتور سيد حسين نصر، شمارهء اول، بهار 1354، ص 38.)

10 ـ از همين رو، ديده می شود که شماری از بزرگان و ره گشايان عرفان، در اين راه آزار ها ديده اند و ـ حتا ـ سر باخته اند. از جمله، عين القصاة همدانی به اتهام الحاد کشته شد؛ شيخ شهاب الدين سهروردی به همين اتهام کشته شد؛ حسين بن منصور حلاج را به اتهام آموزش های بدعت آميز بر دار کردند؛ و حتی حافظ را ـ به گفتهء شاملو ـ به محاکمه کشانيدند.

عرفان و عارفان، در ميان فقها و متکلمان، مخالفان سرسختی داشته اند. چنان که ابن الجوزی بغدادی، سنی مذهب، سدهء ششم، در کتاب ”  تلبيسِ ابليسِِ“ خودش، شواهد بسيار در کفر و زندقه و الحاد بزرگان تصوف و عرفان می آورد. و نيز سيد مرتضی داعی حسينی، شيعی مذهب، سدهء هفتم، منصور حلاج را ساحر و جادوگر می خواند و بر شبلی و بايزيد نسبت کفر و الحاد می داد و بر کسان ديگری از همين فرقه، »صد هزار لعنت «  می فرستاد.

11 ـ » شکست اسلامِ سياسی« ، اوليويه روا، ترجمهء عبدالکريم خرم، ص 36، پشاور، 1990.

12 ـ » شکست اسلامِ سياسی« ، ص 41.  

( استاد رهنورد زریاب این مقاله را یک و نیم دهه پیش در هنگام مهاجرت  نوشته است)