رسیدن:  27.02.2013 ؛ نشر :  28.02.2013

حکمت مانا

 

در دفاع از دموکراتیک شدن

 

 

این نوشته در ادامه‌ی گفتگویی است بین من و آقای عباس عادلی در مورد خیر و شر دموکراسی. آقای عباس عادلی در دارالشفا قم ِایران، دین و فقه اسلامی خوانده است. ایشان ضمن این که  تحصیل‌کرده اند، از دوستان من اند و مدیر مدرسه‌ی دینی ثلقین در شهر لشکرگاه.

چنانچه گفتم این نوشته در ادامه‌ی گفتگویی است که در صفحه‌ی  فیس بوک من شروع شد. آقای عادلی معتقد است که دموکراسی مظهر شر و فساد است. یعنی هر آن‌چه ما ناپسند می‌دانیم از قبیل همجنسگرایی و لواط، به قول ایشان، از برکات دموکراسی است.

ایشان به جای دموکراسی و حاکمیت مردم، طرفدار حاکمیت قوانین خداوند بر روی زمین است، و چون معتقد است که انسان فاقد درک خیر و شر و نیک و بد خویش است، لزوما باید همه چیزش از سوی خداوند تعیین شود. به عبارت دیگر خداوند تمام راه‌های لازم به سوی خیر بشری را می‌داند و بر مخلوقات خداوند لازم است که بی چون و چرا خود را به اراده‌ی او بسپارند و مطابق میل خود قانون نسازند.

اما من معتقدم که رواج یافتن یک رفتار خاص در جامعه، معلول عوامل فرهنگی است که ریشه در تاریخ و سنت فکری و اجتماعی یک جامعه دارد. یعنی رواج یک ورزش اجتماعی، نه تنها معلول دموکراسی نیست، بلکه دموکراسی به مثابه‌ی یک سیستم و ایده‌ی اجتماعی، به رفتار ها و هنجار ها در یک جامعه امکان وجود می‌دهد. از همین رو، جوامع دموکراتیک نه تنها یکسان  نیستند بلکه مملو از تفاوت ها اند. دموکراتیک شدن فرهنگ، تحولی در مکانیزم و سیستم های اجتماعی است که با جاری شدن در درون نهاد های یک جامعه عصاره‌ی عقلانیت، برابری و مدارا را در آن می‌کارد. از این طریق، دموکراتیک شدن فرهنگ یعنی عبور از وضعیت خودکامکی و تک‌گویی به وضعیت مدنی و گفتگویی است. وضعیتی که تمام افراد یک جامعه در تعیین سرنوشت خود و دیگران نقش دارند و عقل را داور نهایی بین خیر و شر می‌دانند.

اما چند نکته:

یک. بحث من بحث فقهی و مرتبط با الاهیات نیست. بحث من در مورد انسان و جامعه‌ی انسانی است تا خداوند و پیام و قانون خداوند. من اگر اشاره‌ای به خداوند و پیام و قانون خداوند می‌کنم، منظورم فهم ما انسان‌ها از خداوند و پیام او است. به همین ترتیب، ایستگاه من علوم انسانی است نه الاهیات و فقه. بحث علوم انسانی ، انسان و جامعه‌ی انسانی است و داور نهایی بین درست و نادرست در این علوم، عقل و تجربه‌ی انسان‌ها است. به همین خاطر هیچ حرفی و حقیقتی یک‌بار و برای همیشه نیست و اساسا به هر چیزی که به حیات انسان و جامعه ربط دارد، می‌توان شک کرد و آن را مورد پرسش قرار داد.

دو. من در این بحث از هیچ هنجار و سنت خاص فرهنگی دفاع نمی‌کنم. یعنی من نه از لواط و همجنسگرایی دفاع می‌کنم و نه آن را برای خود و دیگرانی مانند خودم قابل دفاع می‌دانم.

سه. ممکن است حرف های من جناب عادلی و بعضی‌های دیگر را خوش نیاید و یا با باور های مذهبی شان ناسازگار باشد. از این رو باید خاطر نشان کنم که قصد توهین به مقدسات کسی را ندارم، بلکه  به آن‌ها احترام می‌گذارم. هر چه می‌گویم به دور از هر نوع تعصب و انگیزه‌ی دینی-مذهبی، و قابل نقد و ابطال است و می‌تواند خطا باشد.

بحث من در مورد دموکراتیک شدن یا فرهنگ دموکراتیک است، نه سایر جنبه‌های دموکراسی. در فرهنگ دموکراتیک، 1. اعضای جامعه از لحاظ هستی شناختی مساوی و برابر اند؛ 2. اعضای جامعه باید استقلال و حیات فردی همدیگر را به رسمیت بشاسند؛ و 3. آخرین داور بین درست و نادرست و نیک و بد عقل آدم‌ها است.

 

هر چه داریم همین عقل است

آقای عادلی میگوید که عقل خطاکار است و به همین دلیل انسان میتواند خطا کند.

حرف همین جا است. عقل انسان خطا کار است، در نتیجه میتوان به همه چیز شک کرد. حتا به همین حرف!

بگذارید با حرف معروفی از برتراند راسل –فیلسوف و ریاضی دان انگلیسی–  آغاز کنم. راسل در آخرین مصاحبه‌اش در جواب به این سوال که اگر بعد از مرگ، در آن دنیا، دید که خدایی است و بهشت و دوزخی، جواب خداوند را چه می‌دهد، گفته بود: به خداوند می‌گویم با همین ابزاری که به من داده بودی دنبال‌ات گشتم. ابزار دیگری نداشتم. بنده گان‌ات که مرا می‌شناسند شاهد اند که نصفی از عمرم را صادقانه و مخلصانه دنبال تو گشتم، اما با عقلی که به من داده بودی نتوانستم بیابم‌ات. اگر قرار بود تو را بیابم، عقل و ابزار درخوری به من می‌دادی.

اعتبار و کاستی‌های این حرف به راسل برمی‌گردد، اما منظوری که او داشته است به درد من و شما هم می‌خورد. منظور راسل این است که ما هیچ ابزاری دیگری غیر از عقل برای یافتن خداوند و پیامی که او در باب هستی و خلقت به ما فرستاده است نداریم. هر چه داریم همین عقل است.

حالا اگر عقل خطا کار است، عقل همگی خطا کار است، نه فقط عقل حکمت مانا یا عباس عادلی. در نتیجه، آدم ها برای فهم هستی و خالق آن و پیام او ،تمام و کمال به عقل خطا کار خویش وابسته اند. ما نمی‌توانیم برای فهمیدن اراده و کلام خداوند تماما به عقل دیگران متکی باشیم. چیز غریب در مورد فهم و آگاهی این است که ما تنها کسی هستیم که فهم و آگاهی خود را داریم. به گفته‌ی فلاسفه هر کس دسترسی استثنایی به حالات و فرایند‌های ذهنی خودش دارد. به عبارت دیگر ما فقط با عقل و فهم خود می فهمیم که عقل و فهم دیگران از هستی و خداوند و پیام او درست اند یا نه. فرض بگیریم خدا شناس‌ترین آدم در جمع ما هم خداوند را فهمیده است و هم پیام اورا. مشکل این‌جا است که من همین امر را فقط و فقط با عقل خودم می‌توانم تایید یا رد کنم، نه با عقل او. خلاصه اگر قصد فهمیدن باشد، من خطای عقل خطاکار دیگران را فقط با عقل خطاکار خودم می‌توانم بفهمم. یعنی هر آن‌چه هست عقل خطا کار خودم است و لاغیر. به زبان ساده، من مجبورم از ظن خودم یار کسی شوم.

آقای عادلی میگوید که به یاد داشته باشیم که خداوند از انسان عاقل تر و دانا تر است.

من هم منکر این نیستم و نیازی به انکار آن هم نمی‌بینم. اما به جای شروع کردن از بالا، می‌خواهم از این پایین شروع کنم و بپرسم که ما انسان‌ها چطور باید بفهمیم که خداوند دانا است؟ وقتی ابزار فهم ما معیوب است، چطور به درستی بفهمیم که خداوند بر همه چیز دانا است؟ چطور و از کجا بفهمیم که دانایی چیست؟ به فرض این که  دانایی را درست فهمیده ایم، با چه چیزی درستی فهم خود را محک بزنیم؟

نمی‌توانیم بگوییم که ما می‌فهمیم خداوند دانا است، چون از ما خواسته است که بپذیریم که او دانا است. این هرچه باشد، فهمیدن نیست. از کجا که «خواست» خداوند را درست فهمیده ایم؟

این را هم نمی‌توانیم بگوییم که ما می‌فهمیم خداوند دانا است، چون پیامبر خداوند فهمیده است که خداوند دانا است. زیرا معلوم نیست که ما فهم پیامبر را درست فهمیده باشیم.

بحث من در مورد خدا و پیامبر خدا نیست، بحث در مورد فهم ما از آن‌ها است. شاید بگویند منبع دست اول روایاتی است از رفتار و کردار پیامبر، اما واقعیت این است که معنای رفتار پیامبر یا حاصل آن، همانی نیست که او خود می اندیشیده است، بلکه معنای آن چیزی است که ما از آن‌چه انجام داده اند می‌فهمیم.

آقای عادلی میگوید که فقط حکمی میتواند بر روی زمین خدا جاری شود که خود جان خدا بخواهد، نه کسی دیگر.

از کجا بفهمیم که حکم خداوند، آن طور که خود جان خدا خواسته است، چیست؟ معنای هر امری، چیزی نیست که در خود آن باشد، بلکه معنا همیشه معنا برای کسی است. آدمی نمی‌تواند فهم و عقل دیگری را در کله‌اش بگذارد.  ناگزیر است عقل و فهم آن دیگر را نیز با عقل خود بفهمد. اگر این عقلی که داریم، عیب داشته باشد، هیچ چیزی را، طوری که فی نفسه و مستقل از فکر ما است، به درستی نخواهیم فهمید. اصولاً فهمی مستقل از فکر وجود ندارد. معنا از یک مفسر یا فکر یک مفسر می‌آید.

این سوال‌ها در باره‌ی سایر حرف‌های آقای عادلی هم به همین قوت مطرح اند. مثلا می‌گوید: «در هرکشور که بر خلاف فطرت انسان حکمی یا قانونی ایجاد و با هر مفکوره که تفسیر شود، خلاف آنچه هست که خدا به عنوان خالق جهان و انسان اراده نموده است، مگر آن که مطابقت آن با خواسته و ارادهی خدا ثابت شود.»

برای این‌که مطابقت حکم یا قانونی با با خواسته و ارده‌ی خدا ثابت شود، انسان‌ها (همه‌ی انسان ها، نه فقط عارف و فقیه) باید ثبوتی برای این داشته باشند که اراده‌ی اصیل خداوند از خلقت جهان و انسان را فهمیده اند. می‌گویم همه‌ی انسان‌ها و نه فقط عارف و فقیه، چون می‌دانم که خداوند فقط با عارف و فقیه طرف نیست، بلکه با همه‌ی انسان‌ها، حتا با بی‌دینان، طرف است و حرف‌اش برای همه است. فقط فهم‌ها از حرف او متفاوت اند.

اگر انسان ها ثابت کردند که اراده‌ی اصیل خداوند از خلقت جهان و انسان را فهمیده اند، ثبوت این‌که چیزی مخالف اراده‌ی خداوند است یا نه، هم شدنی و هم آسان خواهد بود. مساله اینجا است که آقای عادلی بیش از حد به این امر خوشبین است و به آن تکیه کرده است. یعنی مطمئن است که اراده اصیل خداوند را، آن طور که در نزد خدا ست، او و احتمالا سایر علمای دین درست فهمیده اند.

این وقتی ممکن است که بپذیریم معنا هرگز متضمن یک عنصر (عامل و قصد و نیت او) نیست، بلکه متضمن دو عنصر است: عامل و قصد  ونیت او، و کسی که باید عامل و قصد نیت او را بفهمد.  یعنی آن‌چه باید فهمیده شود و آنکه باید بفهمد. یا ساده تر: خداوند در مقام عامل، و عباس عادلی در مقام کسی که او را باید بفهمد. از همین‌رو می‌گویم که معنا فقط به صورت بالقوه در هر عمل و اراده‌ای هست، و این معنای بالقوه، فقط در جریان فرایند تفسیر و از طریق آن است که بالفعل می‌شود.  هانس گئورگ گادامر کسی بود که این نظریه را در فهم متون دینی ارایه کرد. به اعتقاد او معنای رفتار دیگران یا حاصل آن، همانی نیست که آن‌ها می‌اندیشند، بلکه معنای آن چیزی است که ما یا سایر مفسرین می فهمیم. به همین دلیل، تمام متون و سنت‌ها قابل تفسیر اند و معنای آن‌ها، معنا برای مفسر اند. حالا این مفسر می‌تواند گادامر و شبستری باشد یا گل مامد.

به هر حال، فرض می‌گیریم که آقای عادلی و عده‌ای دیگر واقعاً اراده‌ی خداوند و معنای آن را فهمیده اند، و درست هم فهمیده اند. اجازه بدهند که دیگران هم بفهمند! از کجا معلوم، شاید بهتر بفهمند.

اگر دیگران را مجبور به قبول این کنید که شما درست فهمیده اید، هنوز هم، دلیلی ندارند که بر طبق اراده‌ی خداوند عمل کنند، زیر آن اراده را شما فهمیده اید نه آن‌ها. برای عمل کردن مطابق اراده‌ی خداوند نیازمند فهم آن ایم، تا وقتی که نفهمیم، نه تنها دلیلی برای عمل کردن مطابق آن را نداریم، بلکه ممکن است به دلیل نادانی کاملا بر خلاف آن عمل کنیم. در این حال، در کنار سایر مشکلات، این مساله پیش می‌آید که اگر روزی به خاطر عمل‌کردمان مجازات شویم، حق داریم یخن شما را بگیریم! همین‌طور شما، اگر فهم دیگری را ندانسته قبول کرده باشید، حق دارید یخن‌اش را بگیرید! چرا اینقدر یخن به یخن شویم؟ خداوند تکلیف ما را روشن کرده است. گفته است همه‌ی تان را یکسان آفریده ام. بهتر نیست هر کس خود، خداوند و اراده‌اش را بجوید و با عقل خود بفهمد و پس فردا خودش جواب‌گو باشد؟

 

فرهنگ دموکراتیک

فرهنگ وقتی دموکراتیک می‌شود، حساب‌اش با خدا و دیگر حقایق والا روشن است. فرهنگ دموکراتیک خدا و پیامبر را رد نمی‌کند، بلکه به آدمها امکان بیش‌تری برای یافتن و جستن او را میدهد. گزاف نیست اگر بگویم انسان دموکراتیک به مومن‌تر شدن جامعه کمک بیش‌تری از یک انسان دیکتاتور و تمامیت‌خواه می‌کند.

آقای عادلی میگوید که هر وقت انسان ادعا کند که به تمام عالم و جهان هستی سیطرهای مطلق و کامل علمی دارد و میتواند حد اقل فردای خود را، بلکه یک ساعت بعد زندگی روز مره خود را به طور دقیق و صد در صد پیش بینی کند، که هر گز دچار اشتباه نشود، و وقتی که انسان به طور قطع دانست که اختیار و تسلط بی چون و چرا بر جهان هستی دارد. می تواند هر قانونی را که دلش بخواهد وضع کند، حالا همجنسبازی باشد و یا هر چیزی دیگر.

اولاً انسان اگر عقل داشته باشد، هیچ‌گاه چنین ادعایی نمی‌کند. دوماً وقتی میگویید عقل انسان خطا کار است، باید باقی داستان را هم قبول کرده باشید. اما واقعیت این است که انسان با وجود این‌که نمی‌تواند به طور دقیق و صد در صد زندگی خود را پیش‌بینی کند، باز هم این مانع آن نمی‌شود که قانون دل‌خواه خود را وضع نکند.

انسان‌ها، چنان‌چه گفتم هیچ ابزاری غیر از عقل خطاکار خود ندارد. از اساس مجبور و مکلف اند دنیا و خالق آن را با همین عقل ناکامل بفهمند. به همین ترتیب، چون عقل همه گان خطاکار است، برتری ذاتی عده‌ای بر عده‌ای دیگر باطل می‌شود. در نتیجه، انسان‌ها همواره و در تمام زمینه‌های زندگی با آزمون و خطا پیش رفته اند و پیش می‌روند.

دموکراتیک شدن فرهنگ و جامعه، بر اصولی که به آن‌ها اشاره شد، استوار است. اما این حرف که همه باید به عقل خود متکی باشند، در نگاه اول این مساله را تداعی می‌کند که گویا کار نخبه گان و دانشمندان -دینی یا غیر دینی- تمام است و نیازی به وجود آنان نیست. اما نه چنین بوده و است و نه چنین چیزی خواستنی است. تکیه بر عقل فردی انکار اهمیت و نیاز به عقلا نیست. بلکه برعکس، چون عقلانیت و فهمیدن روندی است قابل کنترول و قابل پرورش، می‌توانیم برای یافتن حقیقت از افکار پرورش یافته کمک بجوییم. در طول تاریخ بشر، روند عقلانیت و فهمیدن با تمام کم و کاستی‌های‌اش با کنترول و پرورش نظام‌مند، بهتر و پربارتر و نظام‌مندتر شده است. سیر تکامل دانش بشر گویا و شاهد این امر است. روند تکامل دانش بشر خود ِعقل را علمی و فهمیدنی تر کرده است. در این جریان، آنان که تلاش و سعی بیش‌تر کرده اند داناتر از سایر مردم و اصطلاحاً اصحاب معرفت شده اند که به آنان نخبه گان جامعه میگوییم. اما برتری در دانش، آنان را از لحاظ هستی شناختی بر دیگران برتر نکرده است. میان آنان، در مقام رهبران و سایر مردم به مثابه رهبری‌شده گان، فرق جوهری وجود ندارد، بلکه به قول کارل مانهایم تفاوت بین آنان و سایر مردم، تفاوت کمی و اکتسابی است. از کارل مانهایم، فیلسوف اجتماعی و جامعه شناس معروف آلمانیِ مجاری الاصل، کتابی خوب و خواندنیِ «دموکراتیک شدن فرهنگ» به فارسی ترجمه شده است. در این کتاب او مساله‌ی نخبه گان را در جامعه‌ی دموکراتیک به دقت شکافته است. چنان‌چه مانهایم می‌گوید «انسان های بزرگ، بزرگ اند، اما نه به خاطر این که جوهر ازلی متفاوتی دارند، بلکه بدین سبب که فرصت‌های بهتر و عظیم‌تری برای رشد یافته اند.» به همین خاطر تمایز بین آنان و سایر مردم، فقط تفاوت در فهم و استعداد است و نه در ذات و جوهر انسانی. این مساله باعث می‌شود که مردم در عین حال که به نخبه گان توجه دارند و عقاید و باور های آن‌ها برای شان ارزشمند است، عقل و فهم خود شان حیاتی و مستقل باقی بمانند و در رفتار و کردار خویش رهرو سایه‌ی خویش باشند.

نخبه گان از دل توده‌ها برخاسته اند. به همین جهت می‌توانند توده‌ها را فهمیده و درک کنند. به قول مانهایم اهمیت نخبه گان در زمان تغییرات سریع فرهنگی، برجستگی بیش‌تری پیدا می کند، چراکه آن‌ها تغییرات و تحولات فرهنگی و اجتماعی را سریع‌تر درک می‌کنند.

با این حال چنان‌چه در بالا استدلال شد، اساسا مردم باید با عقل خود شان نخبه گان و فهم و گفتار آنان را بفهمند. این فهم و گفتار می‌تواند در مورد دین باشد یا در مورد نظام انتخاباتی کشور.

در جامعه‌ی دموکراتیک که به باور من بهترین و کاراترین نوع جامعه است، دیدگاه سلسله مراتبی نبوغ و استعداد جادویی و منحصر به فرد از بین می‌رود. این نوع جامعه و فرهنگ، همان‌قدر که به ارزش‌های فردی امکان وجود می‌دهد، به ارزش‌های دینی هم امکان بالیدن و رشد می‌دهد.

در فرهنگ و جامعه‌ی دموکراتیک، فرد کمتر در جهت حفظ سنت‌های گذشته و تایید وضعیت موجود می‌اندیشد. زیرا با دموکراتیک شدن فرهنگ، این توانایی را می‌یابد که آزادانه به هر چیزی شک کند و آن را به نقد بکشد. در چنین جامعه‌ای، احترام به اندیشه‌ی دیگری الزامی می‌شود. زیرا پیش از این که ایده‌ای فهمیده شود،  نمی‌توان آن را رد یا قبول کرد. این اصل خودبه‌خود انسان‌ها را در رفتار اجتماعی متساهل و اهل مدارا می‌سازد. از همین رو، هر کسی می‌تواند با پذیرفتن و احترام به اندیشه‌ی دیگری، به طرح مباحث خود پرداخته و با دیگران به گفتگو بنشیند.

به عبارتی، اگر در جامعه و فرهنگ، مونولوگ یا تک‌گویی حاکم باشد، اساسا حیات فرهنگی و اجتماعی با خطر های بسیار شدید روبه‌رو خواهد شد. اگر افغانستان را به صورت نمونه در نظر بگیریم، متوجه می‌شویم که هر جای این کشور که به نسبت سایر جاها دموکراتیک‌تر است، آرام تر و مستعد رشد و توسعه‌ی همزیستی مسالمت آمیز نیز است، و بر عکس. همین طور است در سایر کشورهای جهان.

وقتی فرهنگ دموکراتیک می شود، «همه‌ی شرکت‌کننده گان به طور برابر و مشترک مسئول نتایج گفتگو اند. این توزیع مساوی مسئولیت ها، یکی از مشخصات جامعه‌ی دموکراتیک است.»

به همین ترتیب است که جامعه‌ی دموکراتیک، رفته رفته و آرام آرام به سوی بهبودی و آرامش و خوشبختی می رود، و در راستای ارزش‌های والای انسانی گام می‌نهد. ارزش‌های والای انسانی تعریف شده و سفت و معین نیست، این را خود انسان‌ها درمی‌یابند. وقتی جامعه‌ای دموکراتیک شد، در گوشه‌ای از دنیا مردم  گیاهخوار یا به عبارت فرنگی‌ها «ویجیتیرین» می‌شوند و در گوشه‌ای دیگر گوشتخوار. اما دموکراسی دلیل و علت گیاهخوار شدن یا گوشتخوار شدن نیست. مردم به دلایلی که ریشه در سنت و فرهنگ -عقاید و باور ها و تاریخ- آنان دارد گیاهخوار یا گوشتخوار می‌شوند. دموکراسی تنها و تنها امکان می‌دهد که آدم‌ها به آن‌چه می‌پسندند و آن‌چه به نظرشان پسندیدنی است بگرایند. نمی‌توان یک زن افغان را قانع کرد که در پل سرخ کابل، ناف خود را مانند یک زن هندو در چاندیگر عریان کند. ارزش و هنجارهای فرهنگی، یک شبه توسط دموکراسی زیر و رو نمی شوند، قرار هم نیست بشوند. چنین چیزی عیب خود را دارد، اما این عیب را نیز باید عقل آدم‌ها دریابد.

معمولا وقتی به یک آخوند بگوییم که دموکراسی چیزی خوبی است، بی معطلی میگوید که لخت شدن خواهرتان در میان مردم هم چیزی خوبی است؟! معلوم است که چنین چیزی، خوب نیست. خواهر ما، هیچ‌گاه حاضر نیست در پل سرخ  با شرت و سینه بند بگردد. نه به این دلیل که دموکراسی چنین حکمی می‌کند یا نمی‌کند، دموکراسی به خودی خود نه زشتی آن را منکر میشود و نه خوبی آن را تایید می‌کند، بلکه به این دلیل که عقل خواهر ما متناسب به فرهنگ و سنت جامعه‌اش بر زشتی آن حکم می‌کند. اگر عقل او چنین حکمی نکند، قطعا عقل او بیمار و خودناپسند تلقی می‌شود.

مشکل آخوند ما این است که دموکراسی را با برهنه شدن یکی می‌داند. درحالی که دموکراسی به افراد این امکان این را می‌دهد که با در نظر داشت فرهنگ و سنت، و روندی که جامعه تغییر و تحول می‌یابد، دست به انتخاب بزنند و از فرمان‌ دیکتاتورانه، که بی‌توجه به اراده و عقل آنان است، در امان باشند. فرق نمی کند این فرمان حکم به برهنه شدن می‌کند یا برهنه ناشدن.