بادام های تلخ تاریخ ما

اشاره:

درماه های سرطان و اسد سال 1388 که سرگرم نگارش کتاب حاضر بودم، بخشی از گفت وگوی ببرک کارمل رهبر شاخه «پرچم» حزب دموکراتیک خلق افغانستان در اختیارم قرار گرفت که مطالعه آن ازنظر من برای نسل حال و آینده افغانستان ضروری است. این مصاحبه در تعبید گاه کارمل در روسیه،( درسال های آخر حاکمیت دکترنجیب الله) تهیه شده و ظاهراً ضمیمه گفتار های طولانی تر است که احتمالاً دریک مجلد در روسیه انتشار یافته و به همت فیاض نجیمی بهرمان به فارسی دری برگردان شده است.

نویسنده گفت و گو آقای ولادیمیر سنگیریف از نویسنده گان و روزنامه نگاران سرشناس روسیه است که در افغانستان نیز مدتی را در معیت ارتش سرخ شوروی سابق در افغانستان سپری کرده است. بهتر دانستم متن مصاحبه را در پیوست کتاب حاضر بگذارم؛ زیرا این مصاحبه بنا به دریافت من درواقع  استمرار حرکت اشباح( استخبارات خارجی) در حریم حیاتی افغانستان است. رسانیدن این پیام روشن به صاحبان افغانستان است که حوادث تاریخی کشورما همواره درگرو ملحوظات شبکه های خارجی قرار داشته است.  ما برای دانستن تلخی های تاریخ خویش، لازم داریم تا حقایق درگرو رفته را کشف کرده و مثل بادام های تلخ مصرف کنیم.

- رزاق مأمون-

 

اسیر سریبریانی بور

ولادیمیرسنگیریف

سرنوشت، مرا از روی تصادف به ملاقات کارمل درآگست 1989 در« سریبریانی بور» ( محلی دراطراف مسکو) کشاند. من درآن جا دریک داچه خدمتی « پراودا»(18) زندگی می کردم. روزی به گردش برآمده بودم که دفعتاً واقعه ناگهانی اتفاق افتاد: ببرک کارمل از جانب مقابل کاملاً رو در رو در برابر من ظاهرشد. درکنار وی جوان افغان قرارداشت و کمی دورتراز آن ها، فرد محافظ، که تعلقیت تخصصی وی از نگاه اول مشهود بود. ما کنارهم رسیدیم.

سلام علیکم رفیق کارمل!

اوگویا چنین چیزی را مدت ها پیش انتظار می کشید. با آمادگی یک قدم به جلو گذاشت. ما باهم دست دادیم؛ یکدیگر را به آغوش گرفتیم و از رخسار همدیگر مطابق رسم افغانی سه بار بوسیدیم.

چطور هستین؟ صحت تان چطور است؟ ازدیدن تان خوشحالم.

با ادای جملات عام و معمولی (که هرافغان به گفتن آن عادت دارد) کوشیدم به وی حالی نمایم که آیا مرا به جا آورده است؟ زیرا سال های زیادی ازملاقات اولی ما می گذشت.

او دریشی سیاه رنگ و جاکت نازک به تن داشت. چهره شایسته و مغرورگذشته را حفظ کرده بود. دریک لحظه چشمانش گواهی دادندکه: آن ها علی رغم افسردگی، درخشیده و ملاقات تصادفی را با علاقه مندی پذیرا شدند. حضور محافظ برای رهبرکاملاً نامناسب بود. هم رکاب افغانی اش نیز با آمادگی به من سلام کرد. اما محافظ کوشید تا بهما نزدیک شده و با دقت زیاد ازکنج چشم بنگرد.

من نخواستم کارمل بیش از حد در بحر خاطراتش سرگردان شود و بلافاصله خود را معرفی کرده و یاد آور شدم که قبلا درکجا وچه وقت ملاقات کرده بودیم. محافظ گوش هایش را تیز کرد و به سوی ما نزدیک تر شد. من درموردسفر آخر خویش به افغانستان یاد آور شدم؛ در باره محاصره جلال آباد شرح دادم واز مدافعان آن تمجید نمودم. ما با نیم زبانی به انگلیسی، روسی وفارسی صحبت نمودیم.

من به کارمل نشان دادم که خانه من درکجا موقعیت دارد وازوی دعوت کردم تا به مهمانی بیاید.

من گفتم:

بهتر است تنها و بدون آن جوانک ( محافظ) بنشینیم.

با دست به محافظ خاموش وی اشاره کردم.  اما محافظ به سرعت از جا پرید وگفت:

هی، بدون من ممکن نیست. درنبود من شما هیچ کاری نمی توانید.

بدین گونه «سریبریانی بود» پس از سال ها ما را به ملاقات دو باره بهم رساند. ما با هم دیدو بازدید داشتیم. هرچندهیچ گاهی نزد من نیامد، ولی مرا با میل زیاد نزد خویش دعوت می کرد. او برای ترجمانی، پسر و یا داماد خویش را می طلبید. ما چای می نوشیدیم وساعت ها گپ می زدیم.

دشواری دو تا بود:

یک: تقریباً هربار باید پس از کشمکش با محافظین داخل خانه می شدم.

مشکل دومی عبارت از آن بود که ببرک کارمل مطلقاً مرا در استفاده وسایل ضبط صوت منع کرده بود. حتا درآغاز، یادداشت نوشتن را نیز اجازه نمی داد. بدین لحاظ زمانی که به خانه برمی گشتم، تا نمیه شب ها می کوشیدم صحبت ها مان را که درحافظه ام بود، دو باره سازی نموده و بر روی کاغذ بیاورم.

***

پنج ماه از آخرین ملاقات ما گذشت. چند روز پیش به کاوه پسر کارمل تلفن کرده و به او گفتم:

می خواهم به عیادت پدر بیایم.

کاوه با شعف فراوان گفت:

« البته تشریف بیاورید. او خوشحال می شود.»

قراروعده ما روز شنبه تعیین شد.

کارمل جاکت بافتگی سرمه ای و پتلون تیره رنگ کهنه ومستعمل به تن داشت. وضعش خوب نبود. پژمردگی و تیرگی دررخسارش هویدا بود و کمترتبسم می کرد.

من کاملاً معتقد بودم که کلیه صحبت های ما درخانۀ« اداره» ( اداره کا،جی،بی) روی نوار ضبط خواهد شد؛ البته صاحب خانه هم آن را حدس می زد.

- این دیگر چه گونه صداقت است؟

بنابرین فوراً پیشنهاد کردم که نه دردرون خانه، بلکه دربیرون ازآن، درچمنزارکوچک کنار جنگل و درزیرآفتاب باهم صحبت کنیم. کارمل با اشتیاق زیاد پیشنهاد مرا پذیرفت.  پسرک محافظ با چهره عبوس وناراضی درآستانه درعمارت فرعی خوش وایستاد پس ازچشم به هم زدن، ناپدید گردید. معلوم بود که رفت تا به آمرش تلفن کند. راستی به زودی درآن طرف قلعه، درکناردردخولی، موتر«ولگا» سایه رنگ پارک نمود و تا زمانی که ما صحبت می کردیم، درهمان جا باقی ماند. شاید از آن جا به صحبت های ما گوش می کردند؟

بر روی میز مدور سرمیزی انداخته شد وچای وکافی آوردند. کارمل قبل از همه، سگرت همیشگی«کنت» اش را برداشت و فراموش نکرد ت به من هم تعارف نماید.

من به خاطرش آوردم زمانی که 9 سال قبل برای بارنخست به همراهی گروه بزرگ مشاورین به نزد وی درقصر( منظورنویسنده ارگ کابل است) رفتم. یکی از چکیست(19) های کهنه کار رهنمای ما به همه هشدار داد که درمقابل منشی عمومی سگرت نکشیم.

کارمل درآن زمان کوشیده بود تا سگرت کشی را رها نماید.

- بلی، واقعاً سه چهار بار کوشیدم تا سگرت کشیدن را رها نمایم ولی هیچ چیزی دستگیرم نشد.

«برای مقدمه» من صحبت را درباره مستأجرین پیش این تعمیر کا،گی،بی آغاز می کنم:

« می گویند قبلا درین جا خانم « دولورس ایبار روری» یکی از رهبران حزب کمونیست اسپانیا که در جنگ داخلی فعالانه اشتراک نمود زندگی می کرد؟»

- تا پیش از من، درین خانه رهبر حزب کمونیست یمن زندگی می کرد. ازین جا دو باره به میهن برگشت و به زودی وی را کشتند.

به شوخی می گویم:

« ببینید، ضرور نیست برای برگشت تان عجه داشته باشید.»

ولی او نه تبسم می کند و نه صدایش آهنگ شوخی می گیرد:

- شروع کنیم رفیق ژورنالیست؟

صحبت ما بدون آمادگی، خصوصیت کاری و سخت دارد.

« شما از موقعیت امروز، انقلاب اپریل 1978 را چه گونه ارزیابی می کنید؟» منظور از انقلاب 1978 روزکودتای ماه ثور 1357 است که درنتیجه آن، حکومت پنج ساله داوود خان سرنگون شد و حزب دموکراتیک خلق به خصوص جناح خلق به رهبری نورمحمد تره کی به قدرت رسید.

ببرک کارمل بدون اندک ترین تأخیر می گوید:

- انقلاب اپریل 1978 یک جنایت عظیم در برابر مردم افغانستان بود.

« اوهو! ولی شما خود یکی از اشتراک کنندگان فعال و حتا یکی از پیشوایان این انقلاب بودید. پس شما خود تان نیز یک جنایت کار هستید؟

او دستش را به علامت احتجاج بلند می کند:

- نخیر! من مخالف بودم. انقلاب خلاف اراده من و اراده حزب به وقوع پیوست.

من واقعاً ازین گفته متعجب می شوم:

« چگونه؟ مگر کمیته مرکزی حزب تصمیم به سقوط داوود نگرفت؟»

او می گوید:

- نه این گونه نبود.

« اجازه بدهید برحسب آنچه که من از بعضی رفقای افغان شنیده ام، گویا در رهبری حزب توافقی وجود داشته دال بر این که: اگر حزب دموکراتیک خلق افغانستان را خطرقلع وقمع تهدید نماید، باید بلادرنگ علیه رژیم اقدام صورت گیرد. درآخر اپریل تمام رهبران شما زندانی شدند و خطر واقعی درهم شکستاندن حزب به وجود آمد. بدین لحاظ، آن چی که به وقوع پیوست، واقع شد. تمام محققان ما و غربی ها درین زمینه توافق نظر دارند.»

- نظر رسمی چنین است. ولی یکی مسأله دادن مصاحبه برای ژورنالیستان وتاریخ دانان است و دیگر، مسأله برداشتن پرد ه از روی حقایق واقعی. ما و شما اکنون به مثل دو دوست باهم حرف می زنیم وکدام مصاحبه ای انجام نمی دهیم. همین طورنیست؟

من که آماده چنین حرفی بودم، با سرتصدیق کردم.

- حال من بعضی چیز ها را برای شما حکایت می کنم. پلان انقلاب وجود نداشت. کمیته مرکزی برنامه سقوط داوود را به تصویب نرسانده بود. تمام اعضای کمیته مرکزی بازداشت شده بودند.

« از جمله امین؟»

- کاملاً هم چنین نبود. امین هجده ساعت بعد تر زندانی شد و به ما پیوست. جالب این است که او درین مدت کجا بوده است؟

« پس کجا بود؟»

کارمل تبسم نهانی می کند:

- امین خون می خواست و بسیاری از خلقی ها با وی همنظر بودند و نه تنها آن ها.

کارمل انگشت اشاره اش را دریک وقفه طولانی بالا نگهمیدارد.

- یک نیروی نهایت بزرگ دیگر هم بود که حزب را به سوی کودتا رهنمون شد. دقیقاً همان نیرویی که زمانی افغان ها را به سوی سقوط شاه سوق داد.

ظاهراً کارمل تلویحاً به دخالت و تسلط شبکه استخبارات شوروی ( کا،گی،بی) درزمینه کنترول  و هدایت حزب دموکراتیک خلق اشاره می کند.

من از خویش تصویر یک آدم ابله را به نمایش می گذارم:

« این کدام نیرو بود؟»

ولی کارمل می داند در کجا مکث کند:

- دریغا! اگر من نام آن را بگیرم، هم شما و هم من، سرهای مان را از دست خواهیم داد.

او این کلمات را با آواز خفیف و زیرلب ادا می کند. من باور دارم که وی واقعاً از چیزی هراس دارد.

« بسیار خوب، فرض کنیم نقش سرنوشت ساز متعلق به این« نیروی سوم» نهانی است. شاید چنین هم باشد... ولی چرا شاه را سقوط دادند؟ بالاخره در زمان شاه مناسبات میان افغانستان و اتحاد شوروی به شکل عالی آن توسعه می یافت.»

 ( حالا تمام پر ها باز اند. قاعده بازی انتخاب گردیده، به پیش!)

- بلی چنین بود. ولی در زمان داوود به حیث نخست وزیر، مناسبات ما بسا بهتر بود. آن ده ساله را در تاریخ مناسبات مشترک دو کشور به حیث« دهه طلایی» نامیدند. بعد تر در دهه اخیر ( سلطنت) درکابل، پنج نخست وزیر، یکی بعد دیگر تعویض شدند. هریک از ابرقدرت ها افغانستان را به سوی خود می کشیدند. امریکایی ها در اواخر دهه 1960 بالای میوند وال که رئیس کابینه بود، حساب می کردند. او (در زمان جمهوری محمد داودخان) به ظن داشتن ارتباط با« سی، آی،ای» دستگیر و بعداً به گونه ای مرموز در زندان کشته شد. بنابرین هیچ جای تعجی نیست که «نیروی سوم» می خواست بر مسند کابل شخص مناسب خویش را ببیند.

کارمل گویا با پیش بینی این که سخنانش از یک مکان مجهول به وسیله شبکه کا،جی،بی ضبط و یا شنیده می شود، هنگام اشاره به کا،جی،بی به شیوه استفاده ازرمز(شفر)، واژه های « نیروی سوم» را برزبان می راند.

- بسیار خوب، اما چرا داوود سقوط داده شد؟ تلقی چنین بود که روی پس از راندن شاه وگرفتن زمام امور مملکت، سیاست خارجی متوازن را درپیش گرفت- گوگرد روسی، سگرت امریکایی.

عبارت ترکیبی – گوگرد روسی، سگرت امریکایی- را به داوود خان نسبت داده اند. مراد ازین ترکیب مساوی آن بود که داوود خان در برخورد با شوروی و امریکا، با درک موقعیت حساس و شکننده افغانستان از لحاظ سیاسی و موقعیت جیولیتیک چنین عبارتی را بیان داشته بود. اما طوری که سیاست شتاب زده داود خان دردپلوماسی منطقه ای نشان داد، وی در حرکت درمسیر ایجاد توازن منطقه ای میان شرق وغرب دچار لغزش شد و افغانستان به سوی شوروی گرایی سقوط کرد. وی بی آن که سگرت امریکایی را به دست بیاورد، ازآتش «گوگرد» روسی جانش را از دست داد و کشور را نیز درباتلاق طولانی ترین جنگ قرن بیست وبیست ویکم فرو برد. یک نگاه به عقب نشان می دهد که سیاست های بدون انعطاف داوود علیه پاکستان آن هم دروضعیتی که کشور ازحیث اقتصادی و دسترسی به راه های استراتیژیک درمحاصره قرار داشت، تعادل سیاسی کشور را برهم زد.

- درواقعیت امر، وی درآغاز، مشی شوروی گرا داشت. ولی بعد ها به دیگر کشورها نیز علاقه مندی نشان داد. ضمن سفرهای رسمی به عربستان سعودی، کویت، ایران، همچنان آماده سفربه امریکا شد. تصور می شود او به این تصمیم رسید که شاید یاری های غرب، مؤثر تر از شوروی باشد. غرب میلیارد ها دالر وعده نمود؛ درحالی که کمک های اتحادشوروی سالانه کمتراز 500 میلیون دالر می گردید.

« یعنی شما تأیید می کنید که انقلاب برای شما کاملاً غیرمترقبه بود؟ اگر راستش را بگویم برای من مشکل است این را بپذیرم. اما به هرحال بعداً چی شد؟ قیام کنندگان به تاریخ 27 اپریل (هفتم ثور) شما را با دیگررهبران حزب اززندان رها ساختند و...»

- همه ما را حوالی ساعت 2 یا سه بعد ازچاشت توسط دو زرهپوش به تعمیری که درآن رادیو وتلویزیون قرار داشت، بردند. نبرد با شدت درکابل جریان بود ووضعیت به سود ما چرخ می خورد. داود همراه با خانواده واعضای کابینه اش درقصر(ارگ) درمحاصره قرار داشتند. روشن بود که او محکوم به شکست گردیده است؛ زیرا درمیان گارد محافظ وی نیز طرفداران ما موجود بودند. افسران قیام کننده در شرایط دشوار، با شجاعت عمل می نمودند. درآن ساعات، اختلاف میان«خلق» و«پرچم» به بوته فراموشی سپرده شده بود. همه شانه به شانه هم عمل می کردند. هرچند« نیروی سوم» نمی خواست چنین شود.

« ورهبری حزب همچنان متحدانه عمل می کرد؟»

- نخیر، من نمی توانم بگویم که چنین بود. «پرچم» علیه قیام مسلحانه بود. آن ها ثابت می ساختند که هنوز وضعیت انقلابی فرانرسیده است. ما به خلقی ها القا می کردیم، حالا که خون ریزی صورت گرفته، نباید به جنگ و برادرکشی دست زنند. باید به داود و نزدیکانش امان داده شود. من پیشنهاد دادم تا از طریق تلفن و یا بلند گوها با قصر درتماس شده و محاصره شدگان را به تسلیمی فراخوانند. ولی تره کی، امین وطرفدارانش پافشاری داشتند تا همه آن ها را نابود سازند وچنین هم کردند.هم داود، هم خانم، فرزندان، نواسه ها و عده ای ازاعضای کابینه وی را به قتل رساندند.

« شما تصور نمی کنید، قتل وکشتاری که در27 اپریل 1978 به امر امین برپا شده بود، شبیه آن در27 دسامبرسال بعد دوباره به وقوع پیوست که درآن امین ونزدیکانش کشته شدند؟»

- ولی آن زمان صرف امین و برادرش را کشتند...

« نه تنها آن دو را. یک تعداد از چهره های برجسته نظامی وملکی را نیز به پای اعدام فرستادند؛ دخترمنشی عمومی را زخمی ساختند و ده ها تن از طرفداران امین را برای سالیان متمادی به بند کشیدند.»

- راستی شما می دانید، کی امین را کشت؟

او واضحاً تلاش دارد طفره برود وحرف را به استقامت دیگری بکشاند.

« من از آدم های مختلف شنیده ام که گلاب زوی ( سیدمحمد) این کار را انجام داده است. برای این منظور، افراد ما او را درهنگام حمله به قصر(تپه تاج بیگ) با خود گرفته بودند.»

کارمل با رضایت خاطرتأیید می کند و می گوید:

- درست است. خلقی ها- گلاب زوی و سروری( اسدالله)- درآن اشتراک داشتند. اما می دانید کی فرمانده ستاد مرکزی یا لوی درستیز را از پا درآورد؟ وکیل وزیر خارجه کنونی.

اما بیائید به صحبت قبلی مان برگردیم. آن زمان... اختلافات درون حزبی ما درهر ساعت بالاترمی رفت. جلسه کمیته مرکزی در باره مسأله قدرت جریان داشت. امین تهیه لست 50 نفری شورای نظامی- انقلابی را پیشنهاد کرد که درآن صرف سه نفر پرچمی گنجانیده شده بود. در رابط به به حکومت اصلاً حرفی درمیان نبود. آن ها می خواستند تا در کشوررژیم نظامی- تروریستی را برپا سازند. من با قاطعیت علیه آن برخاستم ودر نهایت نقطه نظرما اکثریت کسب نمود. تره کی درمقام فرد اول حکومت، شورای انقلابی وحزب قرار گرفت و من درهرسه مقام به حیث معاون وی تعیین شدم.

ببرک کارمل با حرارت، صحبت یکنواختش را به پایان رساند ودو باره به سگرت کشیدن آغاز نمود. من ازوی خواهش کردم تا کمی به عقب برگردد.

« خوب من آماده ام باور کنم که انقلاب خلاف میل و اراده شما به وقوع پیوست. ولی نتیجه کودتا عبارتاز پیروزی کامل حزب بود. شما چی احساسی داشتید: خوشی، ناراحتی یا نگرانی؟»

- هیچ گونه خوشی وجود نداشت. صرف احساس تلخ بدبختی های قریب الوقوع موجود بود.

این را می گوید و با دقت به سوی من می نگرد: آیا من می کنم یا خیر؟ بعد اضافه می کند:

من درک کردم که درصورت تصاحب قدرت با زور، توده ها ازما حمایت نخواهند کرد و ما قدرت را نگهداشته نمی توانیم. «پرچم» از برخورد احترام کارانه با اسلام و عنعنات مردم حمایت می کرد. ما قبل از همه علیه ارتجاع راست مبارزه می کردیم. بسیاری از هموطنان شما، که آن زمان درکابل کار می کردند، بالای «خلقی ها» حساب می نمودند. رفقای شوروی، جناح خلق را مارکسیست تر می پنداشتند.

خلقی ها بوتل اول ودکا را خودشان می نوشیدند؛ اما بوتل دوم را رفقای شما با خوش خدمتی به آن ها می دادند می گفتند:

«آفرین»

« چنین نگهدارید.»

« با بی امانی دشمنان را ریشه کن سازید.»

« رفقا با اطمینان به راه تان بروید.»

اما حقیقت خیلی تلخ است...

او کتابچه یادداشت را که درمقابلش قرارداشت، به دست گرفت. عینک هایش را به چشم گذاشت وازبالای شیشه ها به من نگاه کرد وگفت:

- پیش ازآمدن تان بعضی چیز ها را یادداشت نموده ام.

ولی من نمی دانم چرا بلافاصله فکر کردم، این یادداشت ها را کدام کس دیگر به وی دیکته کرده است. مگر نکند« نیروی سوم» این کار را کرده باشد؟

« بفرمائید رفیق کارمل، من به شما با دقت گوش فرا می دهم.»

گو این او در برابر منبر خطابه و یا هم  درمقابل دادگاه ایستاده باشد، با هیجان وجوش وخروش غیر منتظره با جهر بانگ برآورد:

- من پیوسته علیه چپ و راست بودم. ژورنالیستان غرب می نوشتند، گویا من جاسوس «کا،جی،بی» بوده ام. این چیزی جز جفنگ ویاوه سرایی نیست.  زمانی که هشت سال عضو پارلمان بودم، هم  دردوران شاهی و هم محمد داود پیوسته و به اشکال آشکار به سود دوستی با اتحاد شوروی صحبت می کردم. کدام اجنت«کا،جی،بی» با این بی پروایی عمل می کند؟

بعداً با تأنی و تا دیر به یادداشت نگریسته، با خروش می گوید:

- زمانی که به قدرت رسیدم، درباره «کا،گی،بی» آگاهم شدم و همچنان نمی دانستم اندروپف و کریچکوف چی مقام هایی داشتند.

آری، کلمات این اعلامیه جدابافته و آشکارا بیگانه بودند که برای وی نگاشته شده بودند.

« لطف نمائید، بگوئید تا پیش از کودتای اپریل، ماهیت مناسبات « ح، ک،ا،ش» و حزب دموکراتیک خلق افغانستان چه گونه بود؟ آیا مسکو از شما حمایت مالی می کرد؟ آیا برای شما امرونهی می آمد؟»

- ماسکو به زودی به ما توجه نشان نداد. زیرا ما حزب کمونیست نبودیم. البته ما دردعوت های سفارت شما با رفقای شوروی ملاقات می کردیم.

« تنها دردعوت ها؟»

کارمل آهسته می شود. حافظه اش را آشکارا به سنجش می گیرد: بگوید یا نگوید؟ سرانجام لحن صدایش را پائین می آورد و جسارت می کند:

- اگرصاف وپوست کنده گفته شود، شما تا عمق در درون این حزب حضور داشتید. اگر درباره آن حکایت گردد، تحیرو تعجب بزرگ فراخواهد رسید. خیلی بزرگ! نفی و یا تکذیب خیلی سهل است ولی دشوارتر، همانا رفتن عقب ندای وجدان می باشد.

او از روی میزقوطی سگرتش را برمی دارد؛ ولی خالی است. کارمل، با انزجار آن را به کنارپرتاب می کند. کاوه از خانه قوطی جدید می آورد.  سگرتش را آتش می زند. انگشتانش کمی می لرزند. ناخون هایش از تأثیر نیکوتین زرد رنگ شده اند.

« این وظیفه ماست که علی رغم دشواری، درچشمان کسی حقیقت را بجوئیم. هیچ چیزی برای انسان، وحشتناکتر از محکمه وجدان نیست.»

چهره اش نشانه هایی را بازتاب می دهد. تصور می شود درباره گسست خویش متأسف است. نی، هنوز وقت بازگویی همه حقایق فرا نرسیده است.

او موضوع جنجالی را تغییر می دهد و می گوید:

- ممکن است چیزی را فراموش کرده باشم. بیائید درین باره دفعه دیگر صحبت کنیم.

او می داند که موتر سیاه رنگ، در 20 قدمی دروازه قلعه ایستاده است. او پسرانی را که درخانه فرعی هستند و هم کریچکوف را که از مدت ها با وی آشنا است، به یاد می آورد.

کارمل آهسته آهنگ صدایش را تغییر می دهد و می گوید:

- اگر می خواهید با من مصاحبه انجام بدهید، ما نباید در باره چیزهایی که در گذشته انجام شده، با جزئیات صحبت کنیم. بلکه باید در باره آینده افغانستان حرف بزنیم.

ولی هرآینده، از گذشته برمی خیزد. وظیفه ما و شما زدودن لکه از دامن گذشته مشترک مان است. مگر چنین نیست؟

- من درباره چیزهایی صحبت می کنم که به زیان احزاب ومناسبات متقابل میان کشورهای ما نباشد.

***

ببرک کارمل از دسامبر 1979 تا ماه می 1986 مقام های منشی عمومی و رئیس شورای انقلابی را برعهده داشت. او به ندرت محوطۀ کاخ (ارگ) تاریک و دلگیر را ک درمرکزکابل موقعیت داشت، ترک می نمود. کاخ را از جانب بیرون، گارد افغانی محافظت می کرد. احاطۀ داخل آن، توسط دیسانت شوروی کنترول می شد و در درون عمارات، افسران اداره 9 «کا،گی،بی» اتحاد شوروی مسئول حفظ امنیت بود. مشاورین ما به کارمل مشوره می دادند که وی به بیرون از دیوار های قدیمی نرود. اما واقعیت این بود که جایی برای رفتن نداشت. تمام آن سال ها، شعله های آتش، انفجار و دود جنگ، چهار طرف را فراگرفته بود. سال ها گذشت. مشاورین ما آمدند و رفتند؛ اما هلیکوپتر های جنگی ما شب و روزبرفراز ارگ چرخ می زدند و شبانگاهان سپهرقیرگون را با نور پرتو افشان ها روشن نگه می داشتند.

پرواضح بود که او رهبر واقعی افغانستان نبود. همه امور، توسط مشاورین رهبری می شد. کارمل به شدت توسط مشاورین در حلقه بود: مشاور حزبی، مشاور شورای انقلابی، مشاورشورای وزیران، حتا «عموخوانده» های «کا،گ،بی» که شباروز در کنارش قرار داشتند و توسط اداره«9» تقویت می شدند. یک تعداد می آمدند؛ دیگران برمی گشتند. تمام آنان به خصوص موقع صرف غذا، به عشق ودوستی جاویدان سوگند یاد می کردند. آدم های سالوس وریا کار...یکی از مشاورین نزدیک کارمل از آن جمله بود. شخص مذکور را علی رغم وظیفه عالی دولتی، ازکابل دستبند زدند و به شوروی انتقالش دادند؛ زیرا پایش دریک قضیه جنایی دخیل بود.

کارمل از حلقه نزدیکان خویش صرف به یک نفر اعتمادداشت. آن شخص یکی از «عموزاده» های «کا،گ،بی» به نام دگروال« اوسادچی» بود. اوسادچی از نخستین روز ها درکنار کارمل قرار داشت.  با خانواده اش عادت کرد ومنشی عمومی بدون او نمی توانست گامی بردارد. دگروال از قماش سرباز نما ها(نظامیان خشک مغز) نبود؛ بلکه با زبان محلی بلدیت داشت؛ عنعنات محل را می آموخت وبه تاریخ وفرهنگ افغانستان دلچسپی داشت.

ولی آغاز سال 1986 واقعه عجیب ووحشتناک برای اتفاق افتاد. دگروال که هیچ گاه از بابت سلامتی اش شکایت نداشت، درآستانه در خانه اش جان داد. قلب او از حرکت بازایستاد.

کارمل به نتایج رسمی در باره مرگ دگروال باورنداشت. چیزی غیرمعمولی باید اتفاق افتاده بوده باشد. او با از دست دادن نزدیک ترین فرد درحلقه خویش، برای بار نخست احساس ترس و وحشت کرد. یک ترس واقعی. اطلاعات من در باره آن شخص از لابه لای حکایات اقاربش حاصل شده؛ ورنه کارمل صحبت و بحث درباره او گرفتن نام خانوادگی دگروال را برای من قدغن کرده بود.

به زودی روشن شد که ترس کارمل بی دلیل نبوده است. برای ماه مارچ همان سال فیصله شده بود تا جرگه بزرگ قبایل برگزار شود.  کارمل آماده می شد تا درآن جرگه صحبت برنامه ای و مفصل ایراد کند. ولی درآستانه برگزاری محفل، سفیرشوروی به دیدارش می آید و می گوید:

« شما را به مسکو دعوت نموده اند. رهبری ما می خواهد با شما در باره مسایل مهم صحبت نماید.»

کارمل می پرسد:

- من می توانم بعد از جرگه به اتحاد شوروی بروم؟

« رفیق عزیز، شما به همه چیز رسیده می توانید. فقط دو روز مهمان ما خواهید بود و بعد دو باره بر می گردید.»

در فرودگاه مسکو، به وی اجازه ندادند تا لب به حرف زدن بشوراند:

« رفیق کارمل، وضع صحی شما خیلی بد است. ما نمی توانیم صحت شما را به بازی بگیریم. باید به سرعت معاینات صحی شما انجام پذیرد.»

20 روز او را در شفاخانه بستری نمودند. درآن جا کدام جرگه... برعکس، نجیب درجرگه اقوام سخنرانی مفصلی ایراد کرد.

غم وافسردگی در درون او بالا گرفت. در« کریملیوفک» ( درمانگاه کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق) واقع در میچورینسک یکی از پزشکان- که فراموش شده بود تا به وی دساتیر معین را ابلاغ نمایند- با خوش قلبی به مهمان افغانی از صحتمندی کاملش اطمینان داده و گفت که تعجب می کند که چرا وی را درآن جا نگهداشته اند. بعد از آن، کارمل تمام دارو های مجوزه را به کمود تشناب می انداخت... نی، حتماً زیرکاسه نیم کاسه است.

همه چیز وقتی روشن شد که سرانجام منشی عمومی حزب کمونیست شوروی او را به بارگاه خویش برای ملاقات پذیرفت.

گرباچف با چهره متبسم همیشه گی، یک درس نامه مکملی را برای کارمل درمورد دگرگونی جهان و دگردیسی درحال وقوع در اتحاد شوروی وافغانستان قرائت کرد و گفت:

« هرکدام ما توانایی آن را نداریم که به مطالبات زمان و دگرگونی های جهان پاسخ بایسته بدهیم. البته خدمات رفیق کارمل بزرگ اند و سهم وسرمایه وی درامر انقلاب و تحکیم دوستی افغان- شوروی بی بدیل.  ولی عاقلانه خواهد بود هرگاه مقام منشی عمومی به یکی از رفقای جوان واگذار گردد. کار کردن برای ببرک کارمل خیلی دشوار است؛ باید به صحت خویش بیاندیشد. ما درآینده به او نیاز داریم.»

کارمل درحضور گرباچف از کشیدن سگرت خود داری می کرد؛ زیرا در اتاق کار گرباچف کشیدن سگرت ممنوع بود. اما این بار، موقعی که میخائیل سرگیویچ صحبت یک نواخت خود را ختم کرد، مرد افغان با چهره دود کرده، عمل جانب شوروی را« تروریزم دولتی» نامید و از روی ناراحتی از ترجمان خواهش کرد که برایش خاکستر دانی بیاورد.

رهبر شوروی نیزعصبانی گردید. قبلا به وی توصیه کرده بودند که کارمل را دست کم نگیرد. طبق معمول گرباچف عادت نداشت که کسی دربرابرنظریه وی ایستادگی و مخالفت نشان دهد. مخالفت دردستگاه حزب غیرقابل پذیرش بود.

درفردای آن روز، رئیس اداره اول« ک،گ،بی»  کریچکوف ملاقات کرد:

« شما رفیق عزیز، نگران نباشید. همه چیز درست می شود.»

ولی درست شدن دیگر ناممکن بود. کارمل درک کرد که توطئه ای در راه است. حالا مرا برکنار می کنند؛ بعد طرفداران مرا روانه زندان کرده و یا تیرباران می کنند. قبلاً چنین شده بود. یک سناریوی معروف. (20)

کارمل تصمیم گرفت وقت کمایی کند. تقاضا کرد برایش اجازه بدهند به کابل برگردد و با « طرفدارانش به مشوره بنشیند و سپس تصمیم نهایی را اعلام کند.»

مسکو بعد از سبک و سنگین کردن خواست وی، اجازه برگشت را داد؛ اما بلافاصله درعقب هواپیمای کارمل، هواپیمای دیگری از «کمیته»(21) به سوی کابل به پرواز درآمد. سرنشینان هوا پیما، کریچکوف و جانشین آینده اش، درمقام استخبارات، شبارشین بودند. (22)

هوا پیما با وقفه یک شبانه روزی، یکی پی دیگر، به پایتخت افغانستان فرود آمدند. صبح روز دوم ماه می، مهمانان مسکو به ارگ آمدند. بعد تر براساس حکایت های جنرال شبارشین واقارب کارمل، کوشیدم داستان را دو باره سازی کنم.

کریچکوف 20 ساعت(!) کوشید رهبر افغانستان را متقاعد سازد تا داوطلبانه مقام منشی عمومی را کنار بگذارد. درجریان صحبت ها همه چیز گفته شد: به طریقه شیادانه (« شما دوست بزرگ و واقعی ما، یک انترناسیونالیست صدیق ووطنپرستی هستید که پیوسته منافع عمومی را برمنافع شخصی تان رجحان داده اید.») به شیوه اکراه و تهدید پنهانی (« دررهبری افغانستان وحدت وجود ندارد. نباید کار به خرابی بکشد؛ بهتراست ازصلاحیت های تان داوطلبانه دست بکشید.») دادن وعده زندگی راحت (« مقام رئیس شورای انقلابی برای تان محفوظ می ماند. شما همیشه مقام والا وحرمت تان را حفظ خواهید کرد.»)...

کارمل دیگر به کنه همه چیز پی برده بود. او می دانست که قربانی تغییر سیاست جهانی شوروی شده است. کریچکوف و مأمورینش، مخفیانه جانشین او را آماده ساخته بودند. که عبارت ازنجیب رئیس امنیت دولتی افغانستان بود.(23) ولی کارمل قصد نداشت بدون مقاومت عقب نشینی کند. زمان آن فرارسیده بود که همه حقایق را که درطی این سال ها دردرونش به جوش آمده بود، به شوروی ها بگوید.

او به سوی مهمان عالی مقام( کریچکوف) می نگرد ومی گوید:

- این یک توطئه است. استعفای من باعث ایجاد نفرت و انزجار درداخل حزب می گردد.

او می گوید که نمی خواهد دست نشانده مسکو باشد و با استعفایش هزاران نفر راهی زندان خواهند شد. درادامه اظهار می دارد که: برایش واضح نشد که به کدام اساس، اتحاد شوروی بی شرمانه در امور داخلی یک دولت مستقل مداخله می کند. همه چیز بیهوده می شود.

کریچکوف با قاطعیت درموضع خودش باقی می ماندو می گوید:

« منشاء ابتکار استعفا درکابل است و مسکو صرف رفقای افغان را یاری می رساند. کارمل نبایدوضع پیچیده را پیچیده تر کند. او وظیفه دارد جان خویش را به خاطر انقلاب افغانستان نگهدارد.»

کارمل پاسخ می دهد:

- انقلاب افغانستان را آرام بگذارید. شما می گوئید چون درافغانستان سربازان شوروی کشته می شوند، لذا این موضوع به شما این حق را می دهد تا شرایط تان را بالای من تحمیل نمائید. ازکشور ما خارج شوید و عساکرتان را هم با خود ببرید! ما خود ازانقلاب مان دفاع می کنیم.

این صحبت پرتشنج درآخر روز به آن منتهی می شود که صاحب قصر، درحضورجنرال های شوروی، استعفا نامه اش را برای پلینوم درحال تشکیل کمیته مرکزی ح،د،خ،ا به امضاء می رساند. بعضی اسناد نشان می دهند که بعد ازصحبت کریچکوف، شب هنگام سه وزیر قوای مسلح- محمدرفیع وزیردفاع، گلاب زوی وزیر داخله، ویعقوبی وزیرامنیت دولتی نزد کارمل می روند و به وی اولتیماتوم می دهند: یا استعفا یا کودتا.

همچنان براساس نظر بعضی از نویسندگان روسی، برای اولین بار، تمام اردوی 40( شوروی) در افغانستان به طور کامل درحالت احضارات درجه یک جنگی درآمده بودند. به تاریخ 14 می پلینوم (هجده) استعفای وی را می پذیرد. نجیب منشی عمومی حزب تعیین می گردد. درکابل آرامش حکمفرما بود. نه حزب، نه مردم و نه قوای مسلح، هیچ گونه واکنش نارضایتی نشان ندادند.

کارمل و خانواده اش را به خانه دیگری که درهمجواری قصر قرار دارد، منتقل ساختند. بعداً آن خانه به نمایندگی سازمان ملل متحد درکابل تعلق گرفت. درهمان خانه پس از افتادن کابل به دست مجاهدین، نجیب الله متواری شد. و درهمان جا طالب ها وی را دستگیر نموده و پس از شکنجه های وحشیانه به قتلش رساندند و سپس جسدش را دریکی از میدان ها آویزان کردند.

پروردگار من، چقدر درداستان های من از روی قضا وقدر همخوانی های فلاکتبار وجود دارند. تمام این همه تناوب توطئه ها، خیانت های طراحی شده را نفس شیطان( منظورکا،گ،بی) پایه ریزی می کرد.

دقیقاً پس از یک سال،  درماه می 1987 در رده های بالایی تصمیم گرفته می شود تا رفیق کارمل را به مسکو جهت« معالجه» دعوت نمایند. او می داند کدام معالجه ای درانتظار وی نیست. ولی مخالفت مجاز نیست؛ زیرا همه چیز بدتر می شود. کریچکوف شخصاً توسط هواپیمای مخصوص برای انتقال وی پرواز می کند.

« شما نیاز به استراحت و معالجه دارید. هرگاه شما رد کنید، دشمنان شاید شما را بکشند.مس

رهبر سرنگون شده پاسخ می دهد:

- نخیر، اکنون تنها دوستان می توانند مرا به قتل برسانند.

درمسکو برای وی یک اپارتمان درسرک میوسی تخصیص داده اند. اما توصیه نموده اند تا درخانه ییلاقی سریبریانی بور زندگی کند. او چهارسال بعدی را عملا درخانه اش زندانی بود.

 

***

« رفیق کارمل لطفاً بگوئید راه برگشت تان ازچکوسلواکیا به افغانستان دردسامبر 1979 چه گونه بود؟»

او به فکر فرو می رود:

- حقیقتاً خیلی تلخ!

درآینده کوشش می شود محتوای نامۀ ببرک کارمل به رهبری شوروی دراکتبر1979 منتشر شود. مترجم

او دوباره درسکوت طولانی فرو می رود. من انتظار می کشم. باید با تحمل انتظار کشید وخاموش ماند. بار دیگر تکرار می کند:

- بلی حقیقتاً خیلی؛ تا سال 1979 من همیشه در تمام مقام ها فرد شماره دو بودم. اول درحزب؛ بعد درحزب، دولت و حکومت. بعداً تره کی را همکارانش به قتل می رسانند. امین به امر مشترک ما خیانت می کند.  به نظر شما، حزب باید به کی مراجعه می کرد؟ از کی تقاضا می کرد؟ ازهر راهی که من آمده باشم، درهر حالت، اراده حزب من بود.

« ولی به هرحال ازنقطه نظر تکنیکی برگشت شما چه گونه تحقق یافت؟»

- البته که ما به کابل از راه پاکستان آمده نمی توانستیم. ما ازطریق مسکو پرواز کردیم. این که ما چه گونه پرواز نمودیم، و به وسیله چی، این ها جزئیات اند و من نمی خواهم در باره آن چیزی بگویم.

« یک سوال دیگر، که من نمی توانم مطرح نکنم. هرچند شاید برای شما چنین تداعی شود که بی نزاکتی است. به تاریخ 28 دسامبر یعنی بعد از کشته شدن امین(حفیظ الله امین) شما را دررادیو، منشی عمومی نامیدند؛ ولی نه کنگره دایر گردید و نه پلینوم...»

- ولی قیام مسلحانه به وقوع پیوست. درآستانه و درجریان نبردها، ملاقات هایی با رفقا صورت گرفت که همه اساس رهبری حزب را تشکیل می دادند و درزمان امین دراختفا قرار داشتند. درجریان این ملاقات ها، فیصله گردید که من در رأس حزب قرار بگیرم. درآغاز، من نمی خواستم چنین مسئولیت را برعهده بگیرم. به خصوص از موقعی که من در مورد تجاوز گسترده نظامی شوروی به افغانستان آگاه شدم. من مخالف به عهده گرفتن رهبری حزب بودم. ولی از هرجهت برمن قبولاندند. از جمله، خلقی هایی که اشتراک داشتند.

« اما شما چه وقت در مورد این پلان ها آگاهی یافتید؟»

- درآستانه آغاز تجاوز. بعد از سه- چهار ماه پس ازاحراز مقامات عالی دولتی، برای من واضح گردید که اتحاد شوروی پس از کشته شدن تره کی، به سرعت می خواست قوای خود را به افغانستان پیاده کند. یعنی درماه اکتبر1979. من می دانستم که موضوع گسیل قوا با تعذیرات امریکا علیه ایران درارتباط بود. آن زمان مسکو ترس داشت که سروکله امریکایی ها پیش ازآن ها در مرز های افغانستان ظاهر شود.

« شما می خواهید بگوئید که قوا در هرحال اگر امین تقاضا می کرد یا نه، داخل افغانستان می شد؟ یعنی افغانستان قربانی رویارویی دو ابرقدرت گردید؟»

- بلی، کاملاً درست است. «جنگ سرد» درآن زمان خیلی با گرمی ادامه داشت. ولی امریکایی ها درآن زمان عاقلانه تر از شما عمل کردند. آنان به ایران قوا نفرستادند.

« شما کدام طرح مشخص برای مصالحه میان جوانب متخاصم درافغانستان دارید؟ شاید شما بدانید که چه گونه به این تقابل خاتمه داده شود؟»

- من هیچ گونه نسخه مشخص ندارم. ولی من معتقدم که درین فرایند نباید روشنفکران افغان که در غرب پناه گزین شده اند، نا دیده گرفته شوند. آن جا، هم تاجران، هم حقوق دانان وهم سناتوران موجود اند. حتا نخست وزیر اسبق دکتر ظاهر(24)  درآن جاست.

باید همچنان به کسانی که در شوروی اند، توجه صورت گیرد. چرا شما در رابطه به سیاست افغانستان، تنها نظر دو سه نفر را مرجح می دانید؟ چرا شما پیوسته به همان گودال می افتید؟ تعجب آور است که این قدر سال گذشت، با آن هم شما افغانستان را نشتاختید. در ارزیابی های تان صرف معیار های خود را دارید که عبارت از برخورد سهل نگرانه با مسایل است.

من از دل وجان با وی موافق هستم. برای من هم درک این مسأله غریب جلوه می کرد که چرا ما تا آن حد در عمق مسایل افغانستان درگیر شدیم. ما سال هاست فرصت نکردیم تا صرف به روح، سنت، عادات و آداب این مردم نظر بیفنکنیم. شگرد ها و نیرنگ های قبیله ای ومناسبات ملی آن کشور را مطالعه و بررسی نموده و تاریخ عبرت بخش و آموزنده آن را فرا گیریم. درین گستره، نه نظامی ها، نه سیاست مدار ها  و نه استخباراتی های ما کاری انجام داده اند. با توکل داخل شدند، با توکل جنگیدند و با بی منطقی و نادانی همه چیز را رها کردند....

کارمل با رنجش خاطر گفت»

- من اکنون چهار سال است درین جا می باشم. چرا درتمام این مدت حتا یکی از تاریخ دانان، سیاستمداران و یا دپلماتان شما به دیدار من نیامدند؟ چرا حتا یک نفر در باره سرنوشت من و اندیشه های من علاقه مندی نشان نداد؟ کجاست آن آدم هایی که درکابل، پیک پرمی کردند؛ درحال مستی اشک می ریختند وبه دوستی ما، درحضور من سوگند می خوردند؟

صحبت ها آهسته آهسته حرارت خود را از دست می دهد. زمانی که من قلمم را درجیبم می گذارم، او دفعتاً سوال اصلی خویش را از من مطرح می کند:

- شما چه فکر می کنید، چرا مرا به افغانستان نمی گذارند؟

« خوب... من که درین مورد پاسخم را گفته ام.»

او با سماجت می گوید:

- ولی درهرحال می خواهم نقطه نظر شما را بدانم. آخر من با شما خیلی باز صحبت کردم.

« اگر صادقانه بگویم، من چنین فکر می کنم که: نجیب نمی خواهد که شما را درکابل ببیند؛ زیرا هراس دارد که یک تعداد از نیروها شاید به دور شما تجمع نموده و خطری را متوجه او سازند. کارملی ها، برگشت شما به کابل را همچو آغاز فعالیت ها علیه رئیس جمهور تعبیرخواهند کرد. آیا چنین کاری در حال حاضربرای حزب و کشور ضرور است؟»

- من می خواهم به حیث یک شهروند ساده و شخص عادی به کشورم برگشته و به سیاست مصالحه خدمت کنم. باور کنید که همه اندیشه هایم درآن جا، درمیهنم است. من شنیدم که درقرن گذشته معدنچیان ذغال سنگ انگلیسی دردل زمین و دراعماق کارمی کردند و روز ها به بالا نمی آمدند. زمانی که آنان را به بالا می آوردند، روشنی حال آن ها را برهم می زد. بنابرین تقاضا می کردند که آن ها را دو باره به عمق زمین برگردانند. واضحاً چنین است با من هم. من به جز درباره میهنم، به هیچ چیز دیگری نمی اندیشم.

«ولی درحال حاضر برگشت تان عاری از خطر نیست.»

- مرا خطر نمی هراساند. من باید درکنار مردمم باشم. من چه گونه می توانم در چنین لحظات دشوار درین جا باشم؟

او با انگشتش درختان منفور کاج درعقب کلکین را نشان می دهد و می گوید:

- من باید راه برگشت به خانه ( میهن) را بیابم، مرا یاری دهید.

... ما خاموش باقی ماندیم. من چی می توانم بگویم. او در اسارت ما نبود. او اسیرمقدرات خودش بود.

تندباد ناگهانی، برف را از روی درختان به هر سو می پراکند. تصورمی شود او اکنون خونسردی وخود داری اش را از دست داده و زار زار خواهد گریست. پس باید او را تنها گذاشت. من حین الوداع به وی گفتم:

« من فکر می کنم به زودی در موقعیت تان تغییرات جدی رونما خواهد شد. کمی بیشتر تحمل نمائید.»

او بدون تبسم و با خشم به سینه من با دست می فشارد و به انگلیسی تکراراً می گوید:

- مسئولیت بزرگ!

می کوشم موضع دفاعی بگیرم: نویسنده در روزنامه ما کار نمی کند.

- می دانم. ولی درهرحالت، شما حقیقتاً فاقد علنیت وآزادی بیان واقعی هستید.

واضح شد که امروز طبع یا مزاج کارمل خیلی خراب است و مباحثه با وی غیرمفید. پسر 25 ساله اش، کاوه، که کار دکتورایش را در انستیتیوت روابط بین المللی مسکو پیش می برد و درآن موقع درترجمه ها ما را کمک می کرد، درعقب پدرش نشسته است. با تأثر دستانش را به هم می مالد. ولی همزمان جانبدار من است. او به بازدید های من دلچسپی دارد. درآن عمارت زندان گونه، حضور من تحرک ایجاد می کردو آن ها را از حالت انجماد رهایی می بخشید. همچنان کارمل می نشست و به مهمان با قیافۀ جدی نمی نگریست.

- رفیق ژورنالیست لطفاً یک باردیگر بگوئید، شما چه نیازی به این صحبت ها با من دارید؟

من به تکرار به او توضیح می دهم که کتابی در باره تاریخ نوین افغانستان، حضورنظامی شوروی ودیگر چیزهایی که با آن مرتبط است، در دست نوشتن دارم. من با وجدان پاک د رمورد صحبت هایم با افراد مختلف هم در کابل و هم ماسکو قصه می کنم. از روی صداقت می گویم که به جز رفیق کارمل کس دیگری نیست که بتواند به زوایای  تاریک مسأله افغانستان که تحقیقاتم بدان نیازمند است، روشنی بیاندازد.

- من همیشه حقیقت را گفته ام وطوری دیگر نمی توانم بگویم. زمانی که هشت سال عضو پارلمان بودم، حقیقت را می گفتم. و زمانی که منشی حزب بودم. من طور دیگر نمی توانم. ولی به جواب سوال شما، آیا می دانید گفتن حقیقت چه معنا دارد؟

« می دانم.»

او به علامه هشدار دستش را بلند می کند و می گوید:

- عجله نکنید. من همه چیز را می دانم. می دانم کی داود را کشت و برای چی. کی تره کی را کشت وچرا. کی امین را کشت وچگونه. من می دانم که درعقب استعفای من و تقرر نجیب الله قرار داشت. بلی، خیلی چیزها را می دانم وصرف به همین خاطر است که چیزی نمی گویم. زیرا هنوز وقت آن نرسیده است.

« به پندار من، همین اکنون وقت آن است.»

- درحال حاضر، افغانستان و اتحاد شوروی در وضعیت بد قرار دارند و من نمی خواهم با حکایت هایم وضعیت را وخیم تر بسازم.

من سعی می کنم ابتکار را در دست بگیرم.

« ولی رفیق کارمل، سکوت شما، معنای مرهون بودن را می دهد. درحالی که دیگران با مصاحبه های شان از چپ و راست، شما را نقد می کنند...»

او بدون تأخیر واکنش نشان می دهد:

- شما در باره نجیب الله می گوئید؟ بلی من به همان اندازه سن وسال وی مبارزه سیاسی کرده ام! مگر این او بود که در باره مصالحه ملی برای با راول سخن به میان آورد؟ نخیر، من بودم! 17 بارسخنرانی من درکنگره 26 حزب شما با کف زدن ها قطع گردید. ولی درهمان سال مرا برکنار ساختند. کی درآن زمان آدم اساسی و مهم سفارت شوروی درکابل بود؟

«سفیر آن زمان تابیف (احمدجانوویچ ) بود.»

- نخیر، سفیر نی، از جانب کا، گ، بی کی بود؟

ولی این گونه پذیرش نادرست است. من به علامت سرزنش دست هایم را بلند می کنم:

«برای ما فهم این موضوع، معنای گذر از خط قرمز را دارد!»

او با انگشتش مرا تهدید می کند:

- شما همه چیز را می دانید؛ ولی تظاهر به بی خبری می کنید!

و با آزردگی به عقب برمی گردد:

- خوب، نجیب را به وجدانش بگذاریم؛ وشواردنازی؟ و مدیر مسئول شما؟ کی و چرا ضرورت افتاد تا مرا برکنار نمایند؟ چرا مرا درین جا نگهمیدارند؟ درین جا شرایط من غیرانسانیست. غذا می دهند و اجازه گردش، اما چرا آزادی نمی دهند؟ چرا نمی گذارند تا دو باره به افغانستان برگردم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

بلی، مثلی که امروز درین باب صحبت کردن ناممکن به نظر می رسد. می کوشم موضوع را توسعه بدهم.

« حداقل دو دلیل وجود دارد که مانع برگشت شما به وطن می شود.»

- لطفاً آن ها را نام بگیرید!

« نجیب بدون آن هم به دشواری افتاده است. پس از خروج عساکرما، درتمام جبهات می جنگد؛ ولی برگشت شما به مشکل می تواند به امر وحدت صفوف حزب کمک نماید.»

کارمل به جوش می آید:

- ولی نجیب در رهبری حزب طرفدار ندارد. حداقل یکی از آن ها را نام بگیرید. از کشتمند نفرت دارد. روابط وی با لایق براساس معامله استوار است.

« بالفرض درعقب نجیب وزارت امنیت دولتی ایستاده است واین وزارت یک نیروی بزرگ است.»

کارمل مغرورانه تبسم می کند:

- شما خیلی بد اطلاع دارید. افراد وفادار او خیلی اندک اند. او محبوبیت ندارد. راستی شما می دانید که او زمانی یکی از محافظین من بود؟ بلی، بلی درکنار من راه می رفت وتأکید می کرد:« من سینه ام را برای شما سپر می سازم.» ولی حالا چه می گوید؟ ... اگر شما با من به افغانستان بروید خواهید دید...

« اما من با شما به کابل نمی روم.»

این را گفته و درچشمانش نگاه می کنم.

« من می خواهم زنده بمانم.  شما وطرفداران تان را به محض خروج از هواپیما خواهند کشت واین دومین دلیل است که شما باید درین جا بمانید.»

او با دقت به من می نگرد. نی، نی، لازم نبود که با رهبر یک دولت، هرچند سابق، چنین حرف زد. حالا شاید برنجد  و مرا از خانه بیرون کند و هیچ گونه عذر خواهی هم مفید حال من قرار نخواهد گرفت. افغان رنجش خاطر را نمی بخشند. ولی چیزی در درون او درحال جوشش است.

به آرامی می گوید:

- من از مرگ بیم ندارم و حاضرم به خاطر وطنم جان بدهم.

« چرا باید مرد؟ ممکن، من در رابطه با خطرراه مبالغه را در پیش گرفته ام. اما من دقیقاً تراژیدی شخصی تان را می دانم. مردم افغانستان باوردارند که شما بر سر تانک شوروی به کابل آمدید. برتخت نشستید و درحمایت قوای شوروی قرار داشتید. شما رفیق کارمل درمیهن تان فاقد شهرت هستید.»

-  این کذب است. ( چهره تاریک وی تاریک تر می شود.) بلی من دشمنان زیاد دارم. زیرا من در مبارزه ام بی امان بوده ام. اما درهمه جا، درکابل، قندهار، هرات، جلال آباد از حمایت مردم برخوردارم. آن ها عقب من می رفتند. هم حزب هم مردم.

چی باید گفت؟ نی، بهتر است امروز بس کنیم. درغیرآن معلوم نیست دیالوگ ما به کجا می کشد. لازم است تفریح کنیم.

من با احتیاط بحث را به موضوعات دیگر می برم وضمن تمجید به آدرس وی آرزو می کنم که ملاقات های ما ادامه یابد. ما صمیمانه خدا حافظی می کنیم. جای خوشبختی است که هیچ دعوایی

صورت نگرفت.

 

ادامه دارد...

یادداشت

دنبالۀ قضیه ممکن است درکتاب سینگیریف درمسیرهای مختلفی پی گیری شده باشد. خواننده بی تردید ارتباط ظریف میان محتوای کتاب ویک برش متن گزارش آقای سینگیریف را دریافته است. در پایان کتاب بریدۀ کوتاه دیگری هم از قلم سنگیریف درباره بازگشت ببرک کارمل درحساس ترین ماه های تحولات سیاسی و نظامی به کابل می آورم که با اهداف شبکه استخباراتی شوروی درزمینه اجرای پلان سقوط دولت دکتر نجیب الله هم آهنگی نشان می دهد.  باور دارم که گره زدن آن درپایانه تشریحات اپراتیفی پیش منظر تحولات درین کتاب نیز ذهن خواننده را درتکمیل دایره نتیجه گیری از مسایل مندرج درین کتاب یاری می رساند.

ببرک کارمل کاملاً زندانی بود و اجازه بازگشت به کشور را نداشت. اما ناگهان مقامات مسکو به وی اجازه ورود می دهند؛ آن هم درچه مرحله حساسی که کلیه پلان ها به هدف اسقاط حاکمیت نجیب، به پخته گی رسیده اند و تنها کمبودی که وجود دارد، حضور ببرک کارمل درشمال است.

این هم واپسین پاراگراف این کتاب از قلم سنگیریف:

« او مسکو را در نیمه شب 19 جون 1991 توسط پرواز معمولی شرکت هوایی «آریانا» ترک نمود. اگرصد ها تن از جوانان هیجانی افغان درآن جا حضور نمی داشتند، او را می شد به حیث یک مسافر عادی به شمار آورد. اما زمانی چنین نبود. در ایام دیگر، درفرودگاه ها برای او گارد تشریفات صف می کشید و مقام های عالی کشور ما با عزت او را به آغوش می کشیدند: بریژنف، اندروپف، چرنینکو، گرباچف... اما اکنون حتا آن مربی شعبه روابط بین المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی که روزگاری، انتقال بکس خانمش را لطف وعنایت الهی می پنداشت، حاضر نبود. هیچ کس از شوروی ها حضور نداشتند. او این رنجش خاطر را با خود نگهداشت و آنانی را که به وی خیانت کردند، هیچگاه نه بخشید.


 


(١8)پراودا یعنی حقیقت روزنامه سراسری در شوروی بود که به عنوان ارگان نشراتی حزب کمونیست اتحاد شوروی منتشر می شد.

(19)  چکیست اصطلاحی است که به افراد وابسته به کا، جی، بی اطلاق می شد.

(20)  هدف ژورنالیست ممکن است اشاره به سرگذشت تره کی وامین باشد. مترجم

(21)  یعنی کمیته امنیت دولتی یا کا،گ،بی- مترجم

(22) به زودی خاطرات شبارشین در مورد افغانستان به نشر خواهد رسید. مترجم

(23)  چنان که در بخش های بعدی سناریو دیده شد، دکترنجیب آخرین قربانی بازی های شوروی بود.

(24)  شاید منظور کارمل دکتریوسف باشد؛ زیرا دکترظاهرمدت های قبل از مصاحبه کارمل با خبرنگار روسی از جهان رفته بود.