پرتاب قلاب به سوی جنرال دوستم

گستره نفوذ «اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» به رهبری آزاد بیک درآخرین سال های حاکمیت دکترنجیب برمناطق عمدتاً ازبک نشین درشمال افغانستان عملاً خطرساز شده بود. شوروی اگر چه درباره سقوط دکتر نجیب و حفظ جنگ درافغانستان با مقامات پاکستانی به توافقاتی دست یافته بود، کلیه تحرکات آزاد بیک را که بیانگر پیشروی و رخنه پاکستان بر مناطق نزدیک به سرحدات شوروی بود، با جدیت تحت نظر داشت. طبق نتیجه گیری شوروی، مقابله با موج پان ترکیزم آزاد بیک ( که در واقع پروژه صدور تندروها به سوی مرزهای شوروی بود) در  گرو جنرال دوستم- قدرتمند ترین جنرال جنگدیده طرفدار شوروی- بود. پیوستن نظامیان تاجک تبار طرفدار کارمل به دوستم، دائره قدرت دوستم را تکمیل می کرد. این دائره قدرت می توانست سه مأموریت را به انجام برساند:

یک: تهاجم دسته آزاد بیک بر مناطق شمال را خنثی کند.

دو: هرگاه لازم افتد، افغانستان را تجزیه کند.

سه: جنگ ورقابت های محلی را تا زمانی نامعلوم حفظ کند.

چهار: کلید سقوط حکومت دکتر نجیب را منحصراً دردست خود داشته باشد.

اما کار اپراتیفی آزاد بیک که از دیر زمانی در تاروپود جنگجویان ازبک درشمال بافت خورده بود، بعد ازآن که جنرال دوستم در ولایت خوست با ضربه و تلفات سنگینی رو به رو شد، به نحو درخشانی به ثمر نشست.  آزاد بیک بعد از سقوط ولایت خوست، با استفاده از حلقات ارتباطی درمیان مجاهدین، به سوی جنرال دوستم قلاب انداخت و بدین وسیله کشمکش استخباراتی میان پاکستان وروسیه درشمال افغانستان را پیچیده تر ساخت.

این وضع، در زمینه پیشرفت پروژه مشترک پاکستان- روسیه در افغانستان مدت کوتاهی سکتگی و تناقض ایجاد کرد؛ اما به هم آهنگی استراتیژیک میان دو کشور درمورد انفجاردستگاه حکومتی درافغانستان نقطه پایان نگذاشت.

     پس از اعلام تصمیم شوروی برای خروج از افغانستان، نگرانی عمده آن کشور حول این مسأله دور می زد که قاعده بازی درافغانستان پس از شوروی طوری تنظیم شود که در آینده احتمال هرگونه تهدید بر منافع شوروی ( روسیه) از سوی افغانستان از بین برود. سقوط  دکترنجیب که پیش شرط اصلی پاکستان به شوروی بود، کلید این هدف را دراختیار شوروی قرار می داد. شوروی با پاکستان درین زمینه به توافقاتی دست یافته بود که نخستین پروژه مشترک دو کشور، راه اندازی کودتای ناکام جنرال شهنواز تنی بود. این کودتا که عمدتاً به وسیله افسران غیرپشتون سرکوب شد، اهداف طراحان را  که خواستار تضعیف نظام، نفاق و افزایش احتمال درهم شکستن استخوان بندی توان نظامی دکتر نجیب بود، برآورده ساخت. از یک سو ارتش افغانستان را به  دونیم تقسیم کرد و ظرفیت سیاسی و نظامی حکومت درنتیجه خروج بخشی از افسران حرفه ای پشتون تبارازبدنه سازمان جنگی کشور به تحلیل رفت.

مهم ترین پی آمد کودتا برای شخص دکتر نجیب آن بود که ارتش از خط توازن خارج گشت و او برای پیشبرد جنگ برای بقا، ناگزیر شد به جنرال های عمدتاً تاجک و ازبک ( طرفدار ببرک کارمل) درکابل و شمال اتکا کند. این وضع طوری که استخبارات شوروی محاسبه کرده بود، برای حرکت افسران ناراضی شمال که خواهان برچیدن بساط حاکمیت نجیب درحزب و دولت بودند، فضای تنفس ایجاد کرد. اتحاد جنرالان درشمال درواقع همان دیواردفاعی مورد انتظار مسکو بود که برای ایجاد آن کار زیادی صورت گرفته بود و به خوبی می توانست درسقوط رژیم نقش تعیین کننده داشته ودربرابر نفوذ اسلام گرایان جهادی طرفدار پاکستان- انگلیس به سوی سرحدات شوروی مانع ایجاد کند.

نتیجه گیری مشخص این است که  آزاد بیک در شکستن کمرارتش افغانستان نقش اساسی را انجام داد.

غلام فاروق یعقوبی از سال 1368 به بعد رابطه جنرال دوستم با آزاد بیک را رد یابی کرده بود. آزاد بیک شبکه فرماندهان ازبک تحت اداره خود را به طورعلنی ونامریی درتشکیلات قطعات جنرال دوستم گسترش داده بود. طرفداران کارمل که درقطعات شمال لانه کرده بودند، نیز تحت شعار  پوشش پیوند قومی تاجک و ازبک ، بر ذهنیت جنرال دوستم نسبت به دکترنجیب تأثیر می گذاشتند. جنرال دوستم که قویاً درخط دفاع از نظام درچهارسمت افغانستان مشغول جنگ بود، ازعمق این گونه اقدامات اپراتیفی آگاهی نداشت.

اسدالله ولوالجی پژوهشگرحاضر درصحنه حوادث تصریح می کند که جناح کارمل پیوسته سعی می کردند که دوستم رابطه خود با آزاد بیک را به منظور مقابله با نجیب آشکار کند. جنرال دوستم ضابط عبدالرحمن نماینده ویژه خود را به ناحیه مدر سمنگان اعزام کرد تا با آزاد بیک از نزدیک درتماس باشد. سپس جزئیات این روابط هم از سوی شبکه آزاد بیک و هم به وسیله حلقات مخفی وابسته به روسیه، به طور حساب شده، به دستگاه امنیتی دکترنجیب سرازیر می گشت. همچنان اطلاعات مخرب ودست چین شده، ظاهراَ از دستگاه اطلاعاتی حکومت نیز به بیرون درز می کرد و به جنرال دوستم می رسید. این اطلاعات حاوی پلان های ترسناکی بود که ظاهراً دکتر نجیب به منظور امحای قدرت جنرال دوستم تهیه دیده بود!

دکتر نجیب به این عقیده بود که دفاع از ولایت خوست، ضامن استقرار سیاسی درکابل است. قوت های رزمی زیادی در خوست جا به جا شده بودند. درجنب سایر قطعات، به تعداد 1200 تن از سربازان فرقه 53 تحت فرمان دوستم نیز در دفاع ازخوست اعزام شده بودند. سقوط لوی ولسوالی خوست درحمل سال 1370 تلفات سنگین انسانی را برنیروهای جنرال دوستم تحمیل کرد. بنا به روایت آقای ولوالجی، جنرال جوره بیگ فرمانده نیروهای دوستم درخوست، درآخرین دقایق مقاومت خود برضد جنگجویان مجاهدین از طریق دستگاه بی سیم به دوستم می گوید:

« دوستم یخشی بولدی که سیزکیلمه دینگیز. همه گپ سیزنی اوستینگیز گه ایکن. بومنی آخر یمچی تماسیم دورکه سیز منین آلدیم. من شاید ویلسم، لیکن منی اولاد لریمنی فکری گه بولگین خدا حافظ»

ترجمه:

« دوستم! خوب شد که نیامدید. همه گپ برسر شما بوده است. این آخرین تماس من با شماست. من شاید که کشته شوم. به فکر فرزندان من باشید. خدا حافظ.»

دوستم همین که گوشی را می گذارد، اشک می ریزد و رو به دیگرفرماندهانش می گوید:

« نیمه قلی، بو داکترنجیب منی آرام قوی مه ی دی. رسول پهلوان کیلسین اومینن مشورقلیب بیرتصمیم آل سک.»

ترجمه:

« چه کنم، این داکتر نجیب مرا آرام نمی ماند. رسول پهلوان بیاید. درمشوره با او یک تصمیم بگیریم.»

اسدالله ولوالجی درکتاب« خروج جنرال دوستم وسقوط دکترنجیب الله» می نویسد که ازآن پس، جنرال دوستم دست اتحاد به سوی آزاد بیگ دراز می کند. قاضی مستضعف انتقال دهنده پیام خاص دوستم به آزاد بیگ است. وی به آزاد بیگ به نقل از دوستم می گوید:

« دوستم می گوید که قوماندان های قومی هفت ولایت صفحات شمال با هم یکجا شده و از دولت نجیب فاصله می گیریم. آرزوی ما از بیگ صاحب این است که رابطه ما را با مراجع خارجیی که خود شان با آنان تفاهم دارند، تأمین کرده و راه مفاهمه ما با قوماندان های جهادی را بازسازند.»

بازی مغلق استخباراتی به طور دوجانبه ( ازسوی پاکستان وشوروی) بالای جنرال دوستم کم کم نتایج خود را به زیان حاکمیت دکترنجیب به تدریج آشکار می کرد. « مراجع خارجی» که جنرال دوستم آرزو داشت به وسیله آزاد بیگ با آنان همدست شود، آی،اس،آی پاکستان بود که با به کارگیری شبکه وسیع تلقین و سبوتاژ موفق شده بود تا میان دکترنجیب و دوستم دره عمیقی ایجاد کند. کا، جی،بی که بازوی ممد آی،اس،آی دربراندازی دولت دکترنجیب و ایجاد حایل آتش میان شمال و جنوب افغانستان بود، نیز با این روند همسویی داشت. آزاد بیگ تمام صورت گفت وگو ها را ضبط کرده واز طریق آمرصمد به غلام فاروق یعقوبی تحویل می داد.

با این اوصاف، پروژه پاکستان- شوروی که سرنوشت سیاسی حاکمیت درافغانستان را به طورسری مهندسی کرده بودند، قدم به قدم به هدف تقرب می کرد.

درین آوان فرماندهان ازبک وابسته به آزاد بیگ که قبلاً به تنظیم های حزب اسلامی و جمیعت اسلامی تعلق داشتند، به آزاد بیگ مشوره می دهند که  صرفاً همبستگی با جنرال دوستم و جنرال های طرفدارکارمل بدون جلب موافقت فرماندهان جمیعت به ویژه احمدشاه مسعود درشمال، ضامن پیروزی نخواهد بود. اما آزاد بیگ درپاسخ می گوید:

« در رابطه به تماس دوستم با مزاری ( عبدالعلی مزاری) کاملا موافق هستم. چون من مدت ها قبل با مزاری به تفاهم نهایی رسیده ام. ولی من تا همین لحظه که چندین نماینده به نزد مسعود فرستاده ام، از حرف های ایشان معلوم می شود که اوفریبکار ونیرنگ باز است. دوستم با او پیش رفته نمی تواند. رابطه من با استاد ربانی اگرچه ضعیف است ولی ازین که دارای سابقه دیرینه است، می شود که با وی تفاهم صورت گیرد.»

 اشاره آزاد بیگ درمورد داشتن رابطه دیرینه با استاد ربانی به نخستین سال های جهاد می گردد. گفته می شود درسال های نخست جهاد که آزاد بیگ از طریق جماعت اسلامی پاکستان تازه درمسایل افغانستان فعال شده بود، از طریق خسرش، کریم به استاد ربانی معرفی شده بود. 

تحلیل اپراتیفی سخنان آزاد بیگ در باره احمدشاه مسعود نشان می دهد که وی هیچ گاه اعتقاد نداشت که احمدشاه مسعود به این پروسه ملحق شود. جنرال دوستم نیز کمترین گرایشی نسبت به مسعود نداشت. پاکستان به وسیله آزاد بیگ به جنرال دوستم سفارش کرده بودکه اتحاد با فرماندهان ازبک و نیروهای عبدالعلی مزاری بدون همراه ساختن فرماندهان جمیعت اسلامی، بیهوده خواهد بود. جناح کارمل درزمینه اتحاد با فرماندهانی که به روش های « تنظیمی» و کاملاً محلی پروریده شده بودند، به شدت کار می کردند. احمدشاه مسعود از طریق معاونش- دکترعبدالرحمن- تحرکات ناسیونالیستی جناح کارمل و تحریکات قومی آزاد بیگ را مطالعه می کرد و از توفانی که درعرصه سیاسی و تغییرات نظامی درحال نزدیک شدن بود، آگاهی داشت. وی سرگرم تقویت نیروها و توسعه ساحه نفوذ عملیات چریکی در سراسر شمال بود. اما جولان حوادث دراطراف مراکز مسعود در کوهستان های شمال به حدی سریع بود که دیر یا زود اسیر حوادثی می گشت که از چهار سو به سوی کابل جلو می رفتند. او تشخیص داده بود که هرگز نمی تواند درکوهستان های هندوکش محصور مانده و همانند شاهد بی تفاوت، خودش را از روند تغییرات نظامی به سوی پایتخت کنار بکشد.

عتیق الله سادات می گوید:

« یعقوبی می گفت دوستم نباید افراطی شود و نباید کلان شود که به تنی دوم مبدل می شود.

در باره مسعود می گفت: فرد نظامی بسیار قوی است.

اگر مسعود با هر امتیازی که بخواهد، حاضریم برایش بدهیم. او پاکستان نرفته و به آی، اس، آی تسلیم نشده است. دشمن شماره یک ما ای اس آی است و مسعود نیزدشمن آی اس آی است.

اما یعقوبی نتیجه گیری می کرد که: «مسعود شاید این طور محاسبه دارد که نامم بد می شود.»

مسعود (چنان که خود تشریح کرده بود) با درک موقعیت حساس و آسیب پذیر حکومت سازی درجیولیتیک ویژه کشور، خیال دیگری برای آینده حوادث در سرداشت. وی با توجه به برنامه های درازمدتی که درباره قوام مرحله به مرحله جنگ ها و تشکیل ارتش سراسری به هدف حفاظت ازافغانستان درمنطقه طرح کرده بود، دربحبوحه بازی های پیچیده ای که استخبارات منطقه از دوطرف به راه انداخته بودند، ناچار شد با پروسه ای بپیوندد که  دیگر وارد یک مرحله تعیین کننده شده بود.

بدین ترتیب، مسعود آن طوری که خودش بیان کرد، از لحاظ زمانی در تنگنا قرار گرفت و آن طوری که امروز می توان تحلیل کرد، این است که مسعود با مشارکت ناگزیر دراشغال کابل درهمان مسیری قرار گرفت که استخبارات منطقه ای پاکستان و روسیه از مدت ها پیش نقشه آن را ترتیب داده بودند.

اما مسعود که هماره ازهمرایی با جریان های قومی پرهیز می کرد، تحت چه شرایطی به سوی کابل کشانیده شد؟

به قول اسدالله ولوالجی،(6) درآستانه آغاز حرکت قوت های شمال تحت فرماندهی جنرال دوستم به هدف ساقط کردن رژیم دکترنجیب الله، هیأت مرکب از نماینده گان«سازا» ( سازمان انقلابی زحمتکشان) که نقطه وصل میان جنرال دوستم و اجتماع افسران وفادار به کارمل بودند، بعد از کسب رضایت سیدمنصور نادری رهبر فرقه اسماعیلیه افغانستان دردره کیان، برای دیدار مسعود به پنجشیرمی روند.

هیأت سازا در ملاقات با احمدشاه مسعود پیشنهاد می دهند که با حرکت نظامیان ضد دکترنجیب الله ملحق شود. مسعود در پاسخ می گوید:

« جریانی که شما ازآن سخن می گوئید، یک حرکت جدید درداخل جناح پرچم است که به وسیله طرفداران ببرک کارمل به راه افتاده است. این افراد قصد دارند حکومت نجیب را از طریق کودتا سرنگون کنند. نمایندگان آنان تا کنون چندین بار با من صحبت داشته اند اما من به همه آنان جواب رد داده ام. من نمی خواهم به این پروسه بدنام شامل شوم.»

هیأت سازا بدون نتیجه دلخواه به کابل برمی گردد. رهبری سازا هیأت دیگری را به سرپرستی انجنیرابرار روانه  پنجشیر می کند تا قناعت مسعود را حاصل کند. انجنیرابرار مصرانه تشریح می کند که حرکت افسران ناراضی شمال تعلق چندانی به کارمل ندارد و جنبه ناسیونالیستی آن پررنگ تر است.

مسعود می گوید:

«ما درین باره فکر می کنیم!»

انجنیر ابرار دست خالی به کابل بر می گردد. به جای او دگروال بسم الله یکی دیگر ازسازایی ها وارد پنجشیرمی شود. وی به مسعود می گوید:

« اگر شما درین روند شامل نمی شوید، حکمتیار درکابل حاکم خواهد شد. اگر شورای نظار بخواهد یا نخواهد قیام شمال حکومت را سقوط خواهد داد و آن گاه شما از جریان جدا خواهیدماند.»

مسعود در پاسخ می گوید:

« هرحرکت درشمال، بدون اشتراک شورای نظار به جایی نمی رسد. من به این اصل اعتقاد دارم!»

دور سوم ملاقات با مسعود نیز بی نتیجه می ماند. اجتماع ناراضیان شمال درمشورت با هم تصمیم می گیرند که هیأت دیگری برای ملاقات با مسعود عازم پنجشیر شود. درین سفر، هیأت مؤظف  شامل انجنیر ابرار وقدوس پیانچی، علاوه برپیام های لفظی، با برگه ها و تعهدات کتبی از سوی جنرال دوستم، جنرال مؤمن وسیدمنصور نادری به دیدار مسعود می روند. سه نظامی مذکور پای اسنادی امضا می کنند که اطاعت شان از رهبری احمد شاه مسعود را اعلام می دارد.

مسعود با مطالعه اسناد تعهد واطاعت جنرالان ضد حکومت چنین می گوید:

« من هنگامی این عهد نامه ها را صادقانه می دانم که جنرال دوستم، ولایات فاریاب وجوزجان و سیدمنصورآغا ولایت بغلان را به نفع مجاهدین سقوط داده و همچنان جنرال مؤمن جهت اشغال مزارشریف حرکت کند.»

مسعود بعداز شرح شروط خویش، اضافه می کند که جنرالان مذکور فقط طی سه روز ثابت کنند که به تعهدات خویش وفادار اند. وی می افزاید:

« پس از تعمیل این شروط درباره پیشروی به سوی کابل صحبت خواهیم کرد.»

 بعد ازآن تاریخ، ولایات شمال یکی پی دیگر از اختیار دولت مرکزی بیرون شدند. مارش خاموش حزب اسلامی از جنوب به سوی پایتخت نیز آغاز شده بود. ستیوکول از نویسنده گان «واشنگتن پست» متکی به اسناد سی،آی،ای امریکا وضعیت را این گونه تصویرکرده است: (7)

امریکا اوضاع را از دور نظاره می کرد. اوکلی اسلام آباد را ترک گفته بود وبت جونز شارژدافیرامریکا ترجیح می داد که به پاکستان توجه داشته باشد و تامسن (8) نمی توانست دراوضاع اثر داشته باشد. درجنوب کابل گلبدین حکمتیار نیروهای را مخفیانه درچهارآسیاب جا به جا نمود. درین جا بارک های نظامی، مرکزمخابره، میدان تعلیم ویک مسجد درمحلی که با درخت های سرو احاطه شده بود، قرارداشت. تانک ها، زره پوش ها، راکت انداز های ثقیل و توپخانه درقطار های منظم قرار گرفته و برای حمله نهایی آماده شده بودند. حکمتیار از طریق رادیو(9) با جناح خلق که پیشتر با آن ها درکودتای تنی شریک شده بود، تماس برقرار نمود. گروهی از عرب های جهادی به چهارآسیاب رسیدند و یکجا با آن ها خبرنگاران عرب بودند که می خواستند پیروزی نهایی جهاد را فلم برداری کنند.

حکمتیار مصمم به تسخیر کابل بود. حزب کمونیست منظور نویسنده «واشنگتن پست» از واژه های « حزب کمونیست» حزب دموکراتیک خلق است که درزمان دکترنجیب الله موازی با تغییر سیاست حزب، به « حزب وطن» مسمی شده بود. به سرعت درحال تجزیه بود. یک گروه آمادگی برای تسلیم شدن به حکمتیار را داشت و گروهی دیگرآماده بود به مسعود تسلیم شود.

درپشاورمذاکره برای تشکیل یک دولت انتقالی درعقب درهای بسته و به اشتراک اسد درانی رئیس آی، اس، آی و شهزاده ترکی(10) درجریان بود. عده ای از علمای سعودی به پشاور آمدند تا برای تصامیم اتخاذ شده دینی، تأیید دینی فراهم کنند.

پیترتامسن و بینین سیوان بینین سیوان ترک تبار نماینده ویژه دبیرکل سازمان ملل متحد بود که مذاکرات سری با دکترنجیب الله در مورد انتقال قدرت سیاسی به یک شورای هجده نفری بی طرف را به جلو می برد. وی ظاهراً وقت زیادی را از دست داد و علی رغم آن که برای انتقال پنهانی دکترنجیب الله به خارج از کشور، پیمان کرده بود، مأموریت خود را موفقانه انجام داده نتوانست. برخی آگاهان به این باور اند که بینین سیوان درواقع یک کارکن استخباراتی بود که با مهارت های خاص، اراده دکترنجیب الله را برای ادامه مقاومت دربرابر فشار های استخباراتی منطقه سست کرد.

تلاش کردند تا نظر شهزاده ترکی را به طرفداری از یک راه حل سیاسی وسیع جلب کنند؛ اما ترکی با آن ها روش سرد در پیش گرفت و بی اعتنایی نشان داد. به عقیده آن ها، ترکی می خواست تا همه گروه های اسلام گرا را با هم متحد سازد و به قدرت برساند. برای انجام این کار، ترکی باید از برخورد میان مسعود و حکمتیار جلوگیری می نمود.

حتی اسامه بن لادن به پشاور پرواز نمود تا میان مسعود و حکمتیار وحدت ایجاد کند. او از پشاور با حکمتیار تماس رادیویی برقرار نمود و از وی خواست که با مسعود کنار بیاید.

بن لادن و دیگر رهبران اسلام گرا یک صحبت نیم ساعته رادیویی ( مخابره) را میان حکمتیار ومسعود ترتیب دادند. مسأله اساسی این بود که این فرماندهان آیا کابل را در تفاهم با هم به شکل مسالمت آمیز اداره خواهند کرد و یا بر سر کنترول آن باهم خواهند جنگید.

حکمتیار به مسعود گفت:

من باید به کابل داخل شوم و بیرق را به اهتزاز دربیارورم.

او به صورت مکرربه مسعود می گفت که اجازه نخواهد داد کمونیست ها پیروزی مجاهدین را خدشه دار کنند. این اشاره به قرارگرفتن دوستم درکنار مسعود بود. البته حکمتیار هم متحدانی ازمیان کمونیست ها در پهلوی خود داشت.

یک خبرنگار عرب که دروقت صحبت رادیویی ( مخابره ای) میان حکمتیار ومسعود درچهارآسیاب حضور داشت، می گوید:

مسعود لحن آشتی جویانه داشت و حکمتیار را با احترام خطاب می کرد. مثلا او درجواب حکمتیارمی گفت:

انجنیرصاحب! با همه احترام باید عرض کنم که کابل سقوط کرده است. کابل نمی تواند دو باره فتح شود. کابل در دست تو است. لطفاً به پشاور بروید و یکجا با سایر رهبران به کابل بیایید. من تا زمانی که رهبران به پایتخت نرسیده اند، به کابل داخل نمی شوم. اما حکمتیار برای یک کودتای دیگر آمادگی گرفته بود.

حتی زمانی که او با مسعود درحال صحبت بود، نیروهایش به سوی دروازه های کابل درحال نزدیک شدن بودند. برتانک ها و جیپ هایش بیرق سبز برافراشته شده بود. موتر های شسته شده بودند تا برای دخول پیروزمندانه فردا به کابل آماده باشند. سخنگوی حکمتیار در پشاور گفت:

حکمتیار حاضر نیست با راه حلی که مسعود درآن شامل باشد، موافقت کند.

بن لادن باردیگر از طریق رادیو(  مخابره) به حکمتیار گفت که با برادرها ( مسعود و دیگران) یک جا برود. بن لادن به او توصیه کرد که برای یک راه حل مهم که مسعود جزء آن باشد، موافقت کند. اما حکمتیار سخنان او را نادیده گرفت. حکمتیارپیشتر تسلیمی وزارت داخله را که درچند صد متری ارگ قرار داشت، از طریق مذاکره به دست آورده بود. آن شب، افرادش را به کابل داخل کرد. خودش به خواب رفت؛ به این باور که فردا پیروزمندانه به کابل وارد خواهند شد. او برای عرب ها که به چهار آسیاب آمده بودند، امامت نمود. او آیاتی درنماز خواند که حضرت محمد صلی الله علیه وسلم حین فتح مکه می خواند.

یک روزنامه نگار عرب می گوید:

آن شب ما درحالی که خود را پیروز احساس می کردیم، به خواب رفتیم. وضع خیلی عالی بود. حکمتیار بسیار خوش بود. من خواب می دیدم که کمره ام آماده است و یکجا با حکمتیار وارد کابل می شویم. افغان ها مردم عجیبی اند. آن ها وقتی به خواب بروند، مخابره های خویش را خاموش می کنند. مخابره ها را خاموش نمودیم. به خواب رفتیم تا صبح زود از خواب بیدار شویم. نماز صبح را خواندیم. روحیه ما بالا بود. حکمتیار نماز بسیار طولانی خواند. آفتاب برآمد و آن ها مخابره های خویش را روشن کردند. خبرهای بد از هر سو به گوش می رسید. صبح روزی که حکمتیار پیروزی را پیش بینی کرده بود، جنگ کوچه به کوچه به کابل درگرفت. درداخل ارگ ریاست جمهوری آتش زبانه می کشید و نجیب به یک مهمانخانه ملل متحد پناهنده شد. نجیب رسماً از قدرت کنار رفته و درخانه تحت نظارت بود. اما حکمتیار نتوانست از چهارآسیاب بیرون بیاید.

درگذشته کودتای تنی و حمله برجلال آباد با ناکامی انجامیده بود. آی، اس، آی وحکمتیار آرزو های زیادی را درسر می پرورانیدند؛ اما نتوانستند توانمندی خود را درعملی کردن برنامه های خود به اثبات برسانند. (11)

 

بخش دوم

 

همان گونه که درشرح پس منظرعملیات مخفی آی، اس، آی و شبکه جاسوسی شوروی از سال 1986 به بعد- علیه حاکمیت دکترنجیب الله-  اشاره شد، نظامیان واطلاعاتچی های حرفه ای و سرشناسی درحکومت دکترنجیب الله حضور داشتند که سال های سال درمبارزه با کارزارتخریبی شبکه های خارجی مبارزه کرده و آبدیده شده بودند. نام دکترنجیب الله، جنرال باقی، غلام فاروق یعقوبی وعبدالحق علومی که پایه های رژیم را محکم کرده بودند، با خط درشت درنقشه بازیگران مرقوم شده بود. به ویژه، روس ها از قدرت اجرایی وخاموش غلام فاروق یعقوبی درافشای پلان کودتای شهنواز تنی و نیات زعمای رویزیونیست مسکو عقده دردناکی دردل داشتند. برخی ازین کارشناسان ارشد اطلاعاتی درآستانه سقوط رژیم وبرخی از آنان درسال های پس از سقوط یکی پی دیگری اززندگی ساقط شدند.

 درین اجمال، حرکت سایه اشباح به سوی غلام فاروق یعقوبی دنبال می شود.

 

شناسنامۀ فردی 

درباب خصایل فردی غلام فاروق یعقوبی روایات زیادی وجود دارد. او از قزلباشان شیعه چنداول بود و یکی ازپنج پلیس حرفه ای افغانستان به حساب می رفت که عضویت اداره پلیس بین المللی (انترپول) را نیز حاصل کرده بود. اکثر مأموران امنیت دولتی سابق که با آقای یعقوبی از نزدیک آشنایی داشته و یا به تبع سلسله مراتب امور، در باره وی اطلاعاتی دارند، گواهی می دهند که یعقوبی قبل از همه، درمقام یک انسان، دارنده سجایا و مظاهر پسندیده و پروزنی بود که در نخستین لحظه های دیدار با وی، از وجنات و گفتارش موج می زد.

یعقوبی هیچ گاه تسلیم خشونت و غضب نمی شد و بسیار ملایم سخن می گفت.  در بحرانی ترین حالت، نرمش و تأدیب را از دست نمی داد. به همین علت، درمیان اطلاعاتچی ها به « فاروق اسفنج» شهرت یافته بود.

آقای حسین فخری نویسنده معروف و ازمأموران ارشد اطلاعاتی دوره دکترنجیب الله می نویسد:

« یعقوبی با دریشی مکلی غالباً فولادی و راهدار و مرتب و اطو شده، نکتایی باریک، یخن سفید و پاکیزه، موهای مجعد ماش وبرنج و پیشانی بزرگ و چشمان کم خواب که از آن کمتر برق هیجان میجهد، صبح وقت به محل کارش می شتابد و جلسه پشت جلسه، نیم روز درمقر وزارت، و نیم روز درکمیته مرکزی وریاست جمهوری وسرقوماندانی اعلی... چه خبر هست چه خبر نیست و گزارش گرفتن و گزارش دادن و همه را در کتابچه سرخی نوشتن و عجب گنجی بود این کتابچه هایش که کاش می ماندند و آیندگان را از از تاریکی بیرون می کشیدند.

دست نوشته ویادداشت های یعقوبی برای پرتوافگنی بر زوایای مخفی تاریخ معاصرافغانستان فوق العاده با اهمیت بوده اند که متأسفانه به وسیله دسته های مسلح به غارت رفته اند.

گهگاهی قرقرآرام؛ اما خشم وعتابی نه، وشکوه وگلایه ازین وآن که خوب کار نمی کنند ووفاداری و صداقت چندانی ندارند. فقط اهل کارووظیفه است وخوب ازعهده اش هم بر می آید وعشقی به جز آن ندارد و نمی شناسد. معاشی که از وزارت می گیرد، صرف غذای خانواده وسگرتش می شود. سررشته امور خانه به عهده خانم است که تبار اشرافی و محمدزایی دارد و با ادب شهرنشینی سخت محشور است. زندگی زناشوهری قرین سعادتی دارند.

     یعقوبی نگاه آرام دارد وحرکات بی تلاطم؛ و پشتش به داکتر نجیب الله که او را کوهی می پندارد و به راهی که« داکترصاحب» درپیش روی نهاده، راه می سپرد و شب وروز مواظب، که کسی از او مدرک نگیرد. از بسیاری ها معتدل تر و محتاط تراست. آتش خشمش وقتی زبانه می کشد که راکتی یا انفجاری، کاخ مرمرین وزارت امنیت دولتی را می لرزاند. یا رخسار کمیته مرکزی و ریاست جمهوری را می خراشد. یا به ساختمان رادیو تلویزیون و تأسیسات مهم دیگر آسیب می رساند. یا شامۀ تیزش خبر می دهد که حریفان به حرکت درآمده اند و شاید از قدرت او بکاهند و فراموش گردد و این موجب شده است که هر زمان پناهگاهی بجوید و چه بهتر از داکترنجیب الله که در پهلویش مجالی می یابد و تا آخر عمر در بند این محبت می ماند وخدماتی انجام می دهد که پاداش آن سترجنرالی وعضویت کمیته مرکزی و دفترسیاسی حزب و نشان های افتخاراست.»

یعقوبی در تمام سال های کار در امور اطلاعات، با هیچ یک از فراکسیون های رقیب داخل حزب و همچنان گروه های مجاهدین رابطه قایم نکرد. نسبت به قانون، نظم ومنافع عمومی التزام قاطع داشت. تا کنون هیچ سند و مدرکی یاقت نشده است تا از روی آن بتوان گفت که مرحوم یعقوبی در ساماندهی این یا آن حادثه زیان بار ومخدوش کننده منافع ملی و حیثیت افراد، دست داشته است. یعقوبی ضمن حمایت چشم بسته و قاطع از دکتر نجیب الله، تا آخر عمر، نسبت به ارزش های «اخلاق فردی وارزش های درونی» سخت گیر و مداوم باقی ماند.

یعقوبی با آن که تابع قانون وانضباط نظامی بود، با تشریفات ظاهری ارتش و نظامیان چندان اهمیت نمی داد. یک بار درشرایط احضارات درجه یک، شماری از سربازان امنیت دولتی به دستور افسران خویش، درصحن وزارت امنیت سرگرم عملیات تمرینی بودند. چشم یعقوبی به سربازی افتاد که همراه با اسلحه روی زمین دراز کشیده وآداب نظامی را نمایش می دهد. آهسته به سویش قدم برداشت و به شانه اش نواخت و گفت:

بلند شو پسرم... اگر دشمن تا صحن وزارت امنیت برسد، نه تو درین جا مقاومت خواهی کرد و نه من!

با این حال او از ابتدای آغاز بحران رهبری از سال 1365 به بعد ( که دکترنجیب الله برمرکز رهبری تکیه زد) نخستین نشانه های فروریزی در رهبری حزب و دولت را کشف کرده بود. وی گفته بود:

« داکتر صاحب را محاصره کرده اند و به کار نمی گذارند.»

این اشاره صریح به دو دسته گی  اعضای بیروی سیاسی بود. این صف بندی بعد ازکودتای دگرجنرال شهنواز تنی وزیر دفاع، مشخص تر گشت. آقای فخری این وضع را چنین تصویر کرده است:

« یعقوبی پس از غایلۀ شهنواز تنی وزیر دفاع درحوت 1368 به همه ظنین است. فکر می کند همه به جایی بند هستندو خیال هایی در سر می پرورانند؛ ولی روحیه اش هنوز بد نیست. درحرف زدنش تغییر چندانی احساس نمی شود و مانند همیشه خونسرد و کنجکاو ومهذب است. پس از فروپاشی شوروی، یعقوبی سرخورده از پیمان شکنی رهبری جدید روسیه و سفارت آن درکابل، سرخورده از اعضای دفتر سیاسی که هرکدام به راه خود روان هستند؛ سرخورده از وزرای قوای مسلح و اغلب، جنرالان و افسران عالی مقام، سرخورده از اعضای تیم نجیب که او از مهره های مهمش است؛ بی تابی می کند ودرحالتی از بحران روحی می گوید:

« داکترصاحب تنها مانده است.»

بنا به روایت سنجر غفاری ( به گفته خودش) مدیر امنیت قرارگاه وزارت امنیت دولتی، او باری در جلسه کارکنان امنیت گفته بود:

«یک جنرال وقتی دراجرای مأموریت خویش ناکام می شود، حق ادامه کار را ندارد وباید خودش را بکشد!»

اما شواهد نشان می دهند که یعقوبی در گسترۀ مأموریت خویش، به مرز ناکامی نرسید. برخی سیاست دانان حزب و دولت، در بحبوحۀ جنگ چندین جانبه، از مسیر تعیین شده راه انحراف رفتند و به دسته های شبیه فراکسیون های التهابی و بهانه گیر مبدل گشتند و سرانجام کار به جایی رسید که شیرازه نظام از هم گسیخت.  درین صورت آیا می توان برین تصورات و گفته های ( تأیید ناشده) مهر تصدیق نهاد که یعقوبی راهی جز انتحار نداشت؟

مجموعۀ ای از یافته ها و بررسی اعتقاد عمومی در باره وی، بیانگر این حقیقت است که یعقوبی سالیان دراز، از عملیه های دردناک در پشت صحنه معامله های بین کشور های منطقه در باره افغانستان، آگاه بود.

در تاریخ هر کشوری ممکن است شمار این گونه شخصیت های منعطف و درعین حال بسیار مصمم و مؤمن به مصالح مردم و امور یومیه رسمی، زیاد نباشد، اما در افغانستان استبداد زده و عقب افتاده، نخبه هایی ازین دست، بسیار کم بوده و تقدیر نیز چنان رفته است که همواره به مرگ طبیعی خویش رهسپار دیار باقی نگشته اند. حتی این اندیشه درمیان برخی از مردم جان گرفته است که افغانستان یک سرزمین نخبه کش است.

برخی کشور ها از جمله مغولستان ( مثلاً) از چنگیز- آن جانور بی لگام تاریخ- قهرمان رؤیا ها درست می کنند. یا تیمور لنگ آن ویرانگر مهیب، امروز حیثیت یک قهرمان را به خود گرفته است. فهمیدن این مسأله برای جامعه افغانستان پر اهمیت است که چه گونه می توانیم سقف خانه مشترک خویش را ازهر گزندی حفاظت کنیم. حالا مهم نیست که درباره نخبه های افغانستان از سوی هرگروه و طیف قومی به دلیل بیماری های بازمانده از دوران جنگ، القای اهداف استخبارات خارجی و انگیزه های پیش پا افتاده سیاسی و گذرا، تصاویر سیاه و سفید و خوب یا بد ارائه می شود. فضای بحران اجتماعی و جنگ درهر سرزمینی ازین امر جدا نیست. تاریخ، انباشته از کارنامه های زشت و نیک، خدمت ویا اشتباه کسانی است که دستی درطراحی حوادث داشته و یا نقشی درین پروسه بازی کرده اند. کاش یک مستبد با کفایت و یک مدبر قهار از افغانستان ظهور می کرد که تمامی منطقه را به آتش می کشید؛ مشروط بر این که تهداب پولادینی برای خانه مشترک همه ما به میراث می گذاشت!

مظلومیت ما افغان ها از همه مشخص تر است. ویژه گی نخبه کشی درافغانستان با توجه به مرگ سردار محمدداود خان، حفیظ الله امین، دکترنجیب الله، غلام فاروق یعقوبی واحمد شاه مسعود این است که افراد برجسته در جغرافیای محصور ما، به طور معمول نه به دست افغان ها بل، به وسیله دست های خارجی و یا سربازان افغانی الاصل خارجی ها کشته شده اند.

اکنون به استناد مدارک زنده و مکتوب، جریانی را از زبان جنرال خلیل کامل توصیف می کنیم که دیدگاه  فاروق یعقوبی را حتی درشرایط پیچیده و متشنج، درامرحراست از قانون ومقررات رسمی مملکت آشکار می کند. آقای خلیل کامل می  گوید:

« یعقوبی بیست روز قبل از مرگش، فاروق خان رئیس مالی وزارت امنیت و مرا ( که معاون ریاست مالی بودم) به دفترش احضار کرد. او ازما سوال کرد:

چقدرپول اپراتیفی دارید؟

گفتیم: پول هست اما فی الحال ارقام ارائه نمی توانیم!

یعقوبی گفت: امروز من برای شما پول می دهم!

جعبه میز کارش را گشود وبه بسته های چیده شده دالراشاره کرد:

«یک میلیون دالر است!»

جنرال خلیل کامل می گوید: وزارت امنیت دولتی از طریق ریاست اول، سال های سال به برخی فرماندهان و رهبران برخی گروه های مجاهدین از حساب پول اپراتیفی معاش می پرداخت. به رؤیت اسنادی که ممکن است درشعبات امنیت ملی هنوز هم موجود باشد، درهر ربع مبلغ 196 هزار دالر به پیرسیداحمد گیلانی رهبرمحاذ ملی، 90 یا 106 هزار دالر به حضرت صبغت الله مجددی ( ازطریق پسرش نجیب الله مجددی) و معادل همین مبلغ محمدکریم خلیلی ارسال می شد. طبق اسناد شعبه مالی امنیت، به تعداد 170 فرمانده و شخصیت های مخالف وابسته به تنظیم های مجاهدین با وزارت امنیت« پروتوکول» داشتند و براساس پروتوکول پول دریافت می کردند. قوماندان الماس، بصیرسالنگی، ایوب سالنگی، قسیم جنگل باغ، قوماندان ناصر ازمشرقی، حاجی منجی، قوماندان کوچی، حاجی شمالی و شماری دیگربا وزارت امنیت دولتی پروتول امضاء کرده بودند.

سپس پرسید:

« می دانید این مبلغ ازچی است؟»

من گفتم:

« البته که می دانم... این مبلغ جدید به طور معمول از سفارت روسیه به شما تحویل داده شده است.»

جنرال خلیل توضیح می دهد که کمک های تسلیحاتی و حمایت سیاسی روسیه درآخرین سال دولت دکترنجیب الله قطع شده بود؛ اما تحویل دهی پول به هدف کاراپراتیفی درمناطق قبایلی درآن سوی مرزو تشکیل واحد های داوطلب قومی درچهارچوب امنیت دولتی کم وبیش ادامه یافته بود. این وضع نوع دیگری از بازی های متضاد استخباراتی میان روسیه و پاکستان بود.

یعقوبی گفت:

« گپت درست است؛ مگر این پولی که حالا درباره اش گپ می زنیم، ازسرجمع هزینه های اپراتیفی نزد من باقی مانده است.  ازسه سال قبل حساب کرده بودم که وضع درحال تغییر است و باید از جمع مبالغ بزرگ اپراتیفی، یک مقدار را پس انداز کنم که شکار مشکلات نشویم. حال پول را تسلیم شوید وبرای من رسید بنویسید. مواظب باشید که از موجودیت این پول هیچ کسی خبردار نشود. هروقت لازم شود برای تان خواهم گفت که آن را درحساب 6001 دولت تحویل بدهید. اکنون تا روشن شدن وضع پول را محفوظ نزد خود نگهدارید.»

به زودی سند رسید نوشتم و روی میز یعقوبی گذاشتم. به بسته های دالر پول نظر انداختم. برچسب های مخصوص بانک مسکو دربانکنوت ها دیده می شد. دراصل بسته های بزرگ تر دالر، دارای «کره بند» یا نوار های حفاظتی مخصوص بودند که بعد ازتحویل گیری بسته ها، دو باره آن را به بانک مسکو ارسال می کردیم. یعقوبی با تحویلی یک میلیون دالر ذخیره اپراتیفی، از خود رفع مسئولیت کرد؛ اما من و رئیس مالی امنیت دولتی درکار نگهداری این امانت نگران شدیم. پول را مخفیانه به دفتر انتقال دادیم. متوجه شدیم که درسیف ها (گاوصندوق های سنگین فلزی) جایی برای جا به جایی آن وجود نداشت. زیرا درصندوق های فلزی، مقدار 40 میلیون افغانی (نوت هزارافغانیگی) ازقبل وجود داشت و مبلغ250 میلیون افغانی دیگر نیز به منظور پرداخت حقوق ماهوار مأموران وزارت امنیت دولتی به تازه گی درصندوق ها گذاشته بودیم. اما به زودی اتفاق بدی پیش آمد و موجودیت پول هنگفت دالری به زودی افشا شد و جمعی از مقامات امنیت دولتی، شامل جنرال یارمحمد معاون اول، جنرال باقر فرین معاون اپراتیفی و میرعزم الدین معاون تخنیکی امنیت دولتی و شماری دیگر برسر تقسیم بخشی از مبالغ دالری میان خود شان به توافق دست یافتند. جنرال یارمحمد از جمع یک میلیون دالر، مبلغ 380 هزار، باقرفرین مبلغ 80 هزار، نورالحق علومی مبلغ ده هزار و جنرال آصف دلاور، مبلغ 5 هزار دالر را نصیب شدند. بقیه پول درخزانه ریاست مالی امنیت دولتی همراه با 40 میلیون افغانی محفوظ باقی ماند. درروز هفتم ثور 1371 همزمان با شروع تقابل نظامی درکابل، مبلغ 250 میلیون افغانی دیگر را به منظور پرداخت معاش و مصارفات امنیت به خزانه مالی انتقال دادیم.

نخستین دسته مجاهدین مسلح که وزارت امنیت دولتی را به تصرف خود درآوردند، اعضای سازمان«نصر» به فرماندهی محمود هراتی بودند. محمود هراتی کارمند پیشین امنیت چندی پیش با مخالفان دولت پیوسته و درآن روز، به همکاری عزیز رئیس شعبه تحقیق وزارت امنیت، مأموریت اشغال مرکز امنیت را برعهده گرفته بود. محمود هراتی درنخستین دقایق ورود به ساختمان وزارت، به کارمندان اطمینان داد که نظم برقرار است و شما می توانید فقط اسلحه و مهمات خویش را برای ما تحویل داده و بعد ازمهروموم شعبات، بی دغدغه به خانه های تان بروید. ابعد از اتمام مهرولاک کلیه شعبات به شمول خزاین پولی، افراد محمود هراتی، به همه کارمندان به شمول نوکریوال های شب، دستورخروج دادند و به ساعت هفت شب، نوکریوال های رسمی نیز ساختمان امنیت را ترک کردند.

نبرد با گاوصندوق ها

افراد سازمان«نصر» بعد از آن که به طور کامل وزارت امنیت دولتی را درکنترول خود گرفتند، شبانگاه به منظور دسترسی به محتویات گاوصندوق های سنگین و مقاوم در ریاست مالی امنیت دولتی  دست به کار شدند. آنان با استفاده از کلاشینکوف، راکت و نارنجک به هدف شکستن مقاومت گاوصندوق ها وقفل های تمامی شعبات و بخش های ساختمان، نبرد استثنایی را آغاز کردند.

جنرال خلیل کامل به عنوان شاهد زنده ماجرا چنین می گوید:

« دردفتر رئیس مالی یک سیف (گاوصندوق) وجود داشت که همیشه پنج میلیون افغانی نقد درآن نگهداری می شد. به روز نهم ثور 1371 با نگرانی وبی میلی به دفتر سری زدیم. همه چیز دروزارت امنیت به غارت رفته و هزاران گلوله برپیکر گاوصندوق ها شلیک شده بود. به زودی برای ما روشن شد که افراد مسلح «نصر» درجستجوی پول و اسناد مهم امنیت، یک شبه بساط نظام اداری، امکانات تخنیکی وعملیاتی وزارت را به طور ریشه ای برچیده بودند. افراد مسلح درتلاش برای گشودن گاو صندوق ها، درداخل شعبات ازشلیک راکت و نارنجک استفاده کرده و همه چیز متلاشی گشته بود. اما آنان در شکستن مقاومت سه گاوصندوق بزرگ ( ضدآتش وگلوله) ساخت انگلیس که دو تای آن حاوی مبالغ بزرگ پول فزیکی بود، ناکام شده و سپس از سوی افراد تحت فرمان احمد شاه مسعود از صحنه بیرون شده بودند.

وزن هرگاوصندوق شش تن بود. این محفظه های غول پیکر، که در ریاست مالی امنیت ملی کنار دروازه ریاست شش جا به جا بودند؛ با کلید های بزرگ مجهز با کود( رمز) مخصوص بازوبسته می شدند وکاملا غیرقابل نفوذ بودند.

درون دیواره ضخیم گاو صندوق ها انباشته از موادی شبیه به جغله سنگ یا المونیم بود. پس از مدتی، مسعود ما را در قصر نمبریک احضار کرد. من و خان آقا -از رؤسای امنیت دولتی- به سوی قصرنمبریک روانه شدیم. دکترعبدالله، دکترعبدالرحمن، محمدقسیم فهیم و گدامحمد«خالد» با مسعود نشسته بودند. مسعود رو به دکترعبدالرحمن گفت:

« سیف ها باید زیرنظریک هیأت رسمی بازشود.  شما این وظیفه را به دوش بگیرید.»

هیأت سه نفر شامل قوماندان نسیم، ایوب سالنگی و دکترکاظم تشکیل گردید.

به این نتیجه رسیدیم  که دهانه قفل سیف ها فقط می تواند با استفاده از وسیله آتشی« برنل گیس» که جوشکاران از آن کار می گیرند، ذوب شده و سپس باز شوند. تلاش های عملی ثابت کرد که مواد درون دیواره گاو صندوق و دهانه قفل آن، حتی با استفاده از وسیله مخصوص جوشکاری گرم نیامد و ذوب نشد.

من و معتمد از قبل می دانستیم که درگاوصندوق اول نقدینه های دالری نگهداری می شد و درگاوصندوق دوم، صرف 40 میلیون افغانی وجود داشت. گاو صندوق سوم خالی بود. طی چهار روز موفق شدیم که گاو صندوق ها را با استفاده ازچرخ، جبل، قلم فلزی و مارتول ازعقب سوراخ کنیم. درحضورهیأت، مبلغ 520 هزاردالر، 62220ریال ایرانی و 40 میلیون افغانی از داخل گاو صندوق ها به دست آمد. مبالغ نقدی تحت نظرهیأت دریک گاوصندوق کوچک گذاشته شد و دروازه آن قفل گردید.

به بصیرسالنگی یاد آورشدم که برای پاسداشت از شعبات، خصوصاً صندوق های پول، افراد نظامی وجود ندارد. درحالی که نیروهای سالنگی مسئولیت تأمین امنیت ریاست ششم را برعهده نداشتند وعمدتاً درناحیه گذرگاه  سرگرم جنگ با نیروهای حزب اسلامی بودند. قوماندان طارق اهل لوگروعضو جمیعت اسلامی مسئول تأمین امنیت ریاست مالی برگزیده شده بود. قوماندان طارق بعد از ساعت یک پس از نیمه شب برای غارت صندوق های پول دست به کار شد. محافظان وابسته به قوماندان بصیرسالنگی گزارش دادند که افراد مسلح طارق به سرقت و تاراج صندوق های پول وارد شعبات شده اند. قوماندان بصیر برای جلوگیری از یغمای پول، افراد مسلح به شمول طارق را دستگیر کرد؛ اما طارق گفت که وی به هدایت استاد ربانی رهبرجمیعت اسلامی به این کار اقدام کرده است. (12)

قوماندان بصیر گفت:« برویم نزد استاد ربانی.»

این ماجرا که همان شب با سفر استاد ربانی به ولایت هرات مصادف بود، طوردیگری حل شد.

قوماندان بصیر با احمد شاه مسعود تماس می گیرد. احمدشاه مسعود هدایت می دهد که این منازعه برسر پول می تواند به  مثابه آغاز دشمنی مسلحانه میان جمیعت اسلامی و«شورای نظار» تعبیر شود. چنانچه بعداً مطلع شدیم به بصیرسالنگی سفارش کرده بود که از درگیری مسلحانه با طارق جداً خود داری کند. حتی بنا به هدایت مسعود، نیمی از پول موجود درصندوق ها دراختیار قوماندان طارق داده شد. اما من و متعمد مالی از قضیه خبر نداشتیم.

فردا به ریاست مالی آمدیم تا پول ها را به احمدشاه مسعود تحویل بدهیم. همین که وارد شعبه مالی شدیم، مشاهده کردیم که صندوق پول باز است! معتمد مالی ازدیدن این صحنه دستخوش بی حالی شد و سپس از هوش رفت. شلیک راکت از سوی نفرات سازمان« نصر» به هدف شکستن قفل صندوق ها، طرح معماری اتاق را طوری درهم ریخته بود که تخته چوب های سقف ازجا بی جا شده و به سوی پائین خمیده بودند. قوماندان نسیم خطاب به ما گفت:

«ای کمونیست ها، شما این پول ها را دزدی کردید. هم سیف ها را به وسیله خود ما بازمی کنید وهم دزدی می کنید؟»

مرا درغرفه کوچک محافظان تحت نظارت گرفتند. ساعتی بعد بصیرسالنگی سواربریک موترولگای سیاه کنارغرفه متوقف شد و به سوی من لبخند زد. سپس با من روبوسی کرد. گفتم:

قوماندان صاحب، خزانه غایب شده است!

بصیرگفت:

آمرصاحب ازجریان قضیه باخبر است!

وی جعبه میز را گشود و بسته های پول را روی میز گذاشت. پول های دالری باقی مانده از قوماندان طارق و 40 میلیون افغانی را مشاهده کردم. او گفت:

به من هدایت داده شده بود که درهرحالت، با قوماندان طارق درگیرنشویم. حوالی عصردریک موترپژوی عنابی رنگ به کاخ شماره یک رفتیم.  مسعود از تحویلی پول و نوشتن سندتسلیمی خود داری کرد. اوگفت:

« دکترعبدالرحمن پول ها را تسلیمی گرفته و برای شما سند بنویسد.»

مجموع وجوه دالری و نوت های افغانی، به یک میلیون دالر می رسید. مسعود ضمن سپاسگزاری ازما، هدایت داد که مبلغ یک میلیون افغانی به هریک ازما انعام پرداخته شود. اما من از گرفتن پول انعامی امتناع کردم. مسعود گفت:

« خیلی مسئولیت شناسی از خویش نشان داده اید. اگر مقداری پول بگیرید، روا است!»

من از جمع پول های هزاری، 16 تای آن را گرفتم. رسم تعظیم کردم تا از اتاق خارج شوم. اما صدای مسعود مرامتوقف کرد. او از جا برخاست و مرا درآغوش گرفت وگفت:

« بچه وطن... خداوند از بابت این امانت کاری به تو اجر بدهد... تا من صلاحیتی داشته باشم، بعد ازین تو رئیس مالی امنیت خواهی بود.»

 

 

 

روایت مرگ

ادعای نخست « خودکشی» یعقوبی را از زبان سنجر غفاری مدیر امنیت قرارگاه وزارت امنیت دولتی که خود در روزهای آخر ماجرا، به وظیفه حاضربوده است، نقل می کنم: (13)

پیرمرد کوتاه قد هزاره که حدود شصت سال عمر داشت، همیشه برای یعقوبی چای آماده می کرد. او اززمان سلطنت ظاهرشاه در اداره های استخبارات کارکرده و دردوران حکومت های بعدی نیز، اعتماد خود را به حیث یک کارگروفادار به افغانستان ثابت کرده  بود. او در زمان اداره «ضبط احوالات» به هدف اجرای برنامه های استخباراتی، درمقابل کتابخانه عامه کابل یک کراچی سگرت فروشی راه انداخته بود. دارای تحصیلات و تجربه اطلاعاتی بود و در همان ساعت شش بامداد که حادثه خودکشی یعقوبی روی داد، درعقب در حاضر بود.

پیر مرد و همچنان کارمند مؤظف شبانه ( که از ذکر نامش خود داری می شود) بعد ها روایت کردند که پس از اخفای دکترنجیب الله به پناه گاه سازمان ملل متحد درکابل، در شب 27 حمل سال 1371، صبح 28 حمل به ساعت شش بامداد، فاروق یعقوبی به سواری بنز سیاه دارای شیشه های صاف، درمقابل قصر امنیت پیاده شد. دریشی سرمه ای برتن و دوسیه ( پرونده) به رنگ یشمی در دست داشت. علت آمدنش به ساعت شش، برقراری حالت احضارات جنگی درآن شب ها و روزها بود. وضع ظاهری اش مانند همیشه، آرام وخونسرد و خاموش بود.

آقای یعقوبی دقایقی بعد درجلسه رؤسای امنیت دولتی گفت:

«از طرف نجیب خیانت صورت گرفته است... فکر نمی کردم چنین وضعی اتفاق بیافتد... شما تا اطلاع بعدی مواظب وضع کشور باشید.»

جنرال خلیل کامل سابق معاون ریاست مالی وزرات امنیت به نقل ازیاسین یاور یعقوبی می گوید:

« یعقوبی ساعات پس از نیمه شب، از فرارناکام دکترنجیب گزارش دریافت کرد. او تا شب نخوابید و چراغ های اپارتمانش واقع دربلاک12 مکروریان اول تا صبح روشن بود. حوالی ساعت پنج صبح آماده رفتن به دفتر شد. مشاهده کردم که چندین سگرت دانی پراز سگرت های نیم سوخته بودند. اما  یعقوبی مثل همیشه کم حرف و بی شتاب بود.

سپس به سوی کاخ کمیته مرکزی حزب روانه شد تا درجلسه « شورای دفاع وطن» اشتراک کند. وقتی درصحن پارکینگ از موتر پیاده می شود، ازیک افسرجگتورن سوال می کند:

رفقای شورا تا هنوز نیامده اند؟

جگتورن جواب می دهد:

فرید مزدک ونجم الدین کاویانی یک بار به کمیته مرکزی آمدند اما به زودی رفتند.

مزدک و کاویانی اعضای بیروی سیاسی حزب وطن، درشورای دفاع وطن عضویت داشتند. آقای یعقوبی به دفترمرکزی خویش باز می گردد و به سلیمان ( مشهور به خواهر زاده یعقوبی) می گوید:

هیچ کسی را نگذارید نزد من بیاید... هر کسی کاری داشت او را به دفتر یارمحمد ( معین وزارت امنیت) وباقر فرین(معاون دوم امنیت) رهنمایی کنید.

بعد از چند دقیقه صدای شلیک تفنگچه از داخل دفتر به گوش می رسد. سرباز کشیک دروازه عمومی درمنزل اول وسلیمان در دفتر سکرتریت، صدای شلیک تفنگچه را می شنوند و به سوی دفتر می روند و در را می گشایند. آن ها مشاهده می کنند که پیکر یعقوبی روی چوکی عقب میز، به سوی عقب رها شده و یک دستش به روی میز تکیه کرده است. تفنگچه ای روی میز افتاده و سریعقوبی به یک سو خم شده است.

تحقیقات من ( نویسنده) به هدف نگارش این کتاب، نشان می دهد که هیچ کسی صدای تیراندازی را ازداخل دفتریعقوبی نشنیده است. بدون تردید، تفنگچه ای که بنا به قولی، میان انگشتان یعقوبی فشرده می شده و یا درنزدیکی پیکرش افتاده بود، با وسیله مخصوص (صداخفه کن) مجهز بوده است.

سترجنرال نبی عظیمی درکتاب معروف خود ( اردو و سیاست) درین باره می نویسد:

« ساعت 7:30 بجه صبح اطلاع دادند که وزیر امنیت دولتی بعد ازآن که از موضوع گریز وخیانت دکتر نجیب الله آگاه می شود وغرض ملاقات با سایر اعضای بیروی سیاسی به طرف کمیته مرکزی حزب راه می افتد. درآن جا کسی را نمی یابد. به او گفته می شود که جلسه ساعت هشت صبح در وزارت خارجه دایر می شود. سترجنرال یعقوبی به طرف دفتر خویش رهسپار می شود. درآن جا او می بائیست مطابق معمول ساعت هفت صبح، جلسه اپراتیفی قرارگاه وزارت امنیت دولتی را دایر و سرپرستی نماید.

جنرال باقر فرین معاون او می گفت که:

یعقوبی مرا احضار کرد وگفت جلسه را خودت پیش ببر. یعقوبی رنگ پریده، مغموم ومتأثر معلوم می شد. درجریان جلسه، یاور یعقوبی سراسیمه به نزد من آمد وموضوع خودکشی یعقوبی را سربسته به من گفت. جلسه را ختم کردم و با سرعت به طرف اتاق یعقوبی به راه افتادم. یعقوبی در مقابل میز کارخویش بر روی زمین افتاده بود. تفنگچه دستی اش درکنار وی دیده می شد وخون زیادی کف اتاق را پوشانیده بود. یعقوبی نفس نمی کشید وقلب او ایستاده بود. او در ناحیه شقیقه خویش فیر کرده  وجا به جا کشته شده بود.

به نظر جنرال باقر فرین، خودکشی او، کاملا واضح بود و هیچ گونه شک وتردیدی برای کسی باقی نمی گذاشت.  اما عده ای از دوستان وهواخواهان  یعقوبی هنوز هم باور نمی کنند که او دست به خود کشی زده باشد. فکر می شود که بعضی از عمال نزدیک به استخبارات شوروی به خاطر آن که یعقوبی را با تمام اسرارو رازهای بی شمارش برای همیشه خاموش ساخته باشند، دست به این جنایت زده اند. بعضی ها طرفداران نجیب را متهم می کنند و عده ای همکاران بسیار نزدیک و با صلاحیت او را در وزارت امنیت.»

براساس بیانی دیگر، درواقع همان « همکاران بسیار نزدیک وباصلاحیت» یعقوبی خصوصاَ جنرال یارمحمد به قتل یعقوبی متهم دانسته می شوند. به سلسله روایت های آمیخته با حدس وشایعه، دکترنادراحمدزی(14) توضیح می دهد که وقتی پیرمرد چایدار، پطنوس پیاله و چای را با دست هایش گرفته ومی خواهد به دفتر یعقوبی وارد شود، ناگهان با یارمحمد رویاروی می شود که ظاهراَ او نیز روانه دفتر یعقوبی بوده است. یارمحمد به چایدار می گوید:

«پطنوس را بده به من ...خودم روانه دفتر رفیق یعقوبی هستم.»

با یک دست پطنوس را در دست گرفته، با دست دیگرش تفنگچه بی صدا را در زیر پطنوس مخفی می کند وبه دفتر یعقوبی پا می گذارد. سپس از فاصله نزدیک، به سوی یعقوبی تیراندازی می کند. آقای یارمحمد از طریق رسانه ها ودرصحبت های خصوصی کاملا این ادعا را رد کرده و باطل خوانده است. اما بی گناهی خویش را نیز نتوانسته است ثابت کند. علاوه برآن، هیچ یک از شاهدان صحنه نیز این روایت را تصدیق نکرده اند.

روزی که یعقوبی ترورشد، سلیمان در امنیت دولتی حضور نداشت. علاوتاً او از مدت ها پیش، مسئولیت ریاست دفتر یعقوبی را برعهده نداشت. آقای ژوبین رئیس دفتر بود. داماد یعقوبی تأیید می کند که سلیمان هیچ گاه به حیث مسئول دفتر یعقوبی وظیفه اجرا نکرد ودارای تحصیلات ناقص بود.  وی بچه خوانده کاکای پدر یعقوبی بود که اصلاً بچه فرزندی کاکای پدر یعقوبی به حساب می آمد. سلیمان با آن که شخص اعتمادی یعقوبی بود اما عادات منفی از قبیل زن بازی، مشروب نوشی و سوء استفاده از موقعیت یعقوبی را درحرکات خویش نشان می داد. چنان که مدتی از وظیفه طرد شد اما بعداً دو باره پایش به دفتر باز شد.  باقرفرین ( معاون دوم)، سرباز کشیک در ورودی کاخ و پیرمرد چایدار نیز این ادعا را تائید نکرده اند. هیأتی به ریاست جنرال حسین فخری دادستان کل قوای مسلح دوره نجیب مأموریت تحقیق در باره مرگ یعقوبی را بردوش داشت. اما آیا حوادث سریع که درآن روزها وشب ها پیش می آمد، فرصت را میسر ساخت تا کار بررسی قتل مرموز یعقوبی به نتیجه برسد؟

آقای حسین فخری سال ها بعد از مرگ یعقوبی درین باره به طور سربسته اشاراتی کرده است که در شماره 3و 4 فصلنامه فرهنگی، ادبی وهنری خط سوم منتشره مشهد ایران چاپ شده است. ایشان می نویسد:

بیان آقای فخری بیشتر رنگ عاطفی وادبی دارد که برای نشان دادن قضیه انباشته از خشونت و هراس ( مرگ یعقوبی) چندان جور درنمی اید.  چنان که خواهید دید، رنگ و ذایقه روایت ایشان بر صحنه های جدی مرگ یعقوبی روی کش غم انگیز وابریشمینی کشیده است. این شیوه نگارش رنگ مصلحت برجبین دارد. دربخش های آتی متوجه خواهید شد که مصلحت توضیح ناشده آقای فخری برای گریز از توضیح کنه حوادث، تا چه میزانی قابل توجیه و اغماض است.

« نه صبح بیست حمل 1371، جلسه نوبتی رؤسای بخش سارنوالی ( دادستانی) عمومی قوای مسلح دایراست که تلفن زنگ می زند.وقتی گوشی را برمی دارم. صدای لرزان و سراسیمه ای را می شنوم: « یعقوبی صاحب خود را زده و کشته است. لطفاً یک بار عاجل بیائید وقضیه را بررسی کنید.» این صدا با هیچ کس دیگری قابل اشتباه نیست. صاحبش را زود می شناسم که جنرال یارمحمد معاون اول وزارت امنیت دولتی است. می پرسم:

« چه وقت؟»

پاسخ می دهد:

« صبح»

به یکی از رؤسا دستور می دهم که جلسه را پیش ببرد وخود با شتاب تمام راه وزارت امنیت دولتی را درپیش می گیرم. درسراسر راه، قلبم همه تپش، و لبانم پر ازپرسش وچون وچرا هاست. احساس می کنم که گژدمی سراسر بدنم را نیش می زند ودلهره واضطراب که چه کنم و چه نکنم. در دهن دروازه وزارت در شهرنو، با وجود قراولان زیاد و تدابیر شدید امنیتی، آنچه آشکار است، افسردگی وآشفته حالی سربازان وافسران است وهرچه به دل کارگرنمی شود.

ساختمان زیبای وزارت، در سکوت شومی فرورفته است. این قصر که اصلاً از نزدیکان شاه بود، ستونها و کنگره ها ورواق های آن کمرنگ می نماید. سنگ های مرمر ورخام فولادی و سیاه آن، پرتوی نمی افشانند وقوت و استحکام درون و زیبایی و ظرافت بیرون را انگار از دست داده اند. مقابل در ورودی قصر، بنز سیاه و ضد گلوله وزارت، جا خوش کرده و بیشتر جاده باریک را بسته است. چمن سرسبز و بته های گلاب و درختان سیب و شفتالو پژمرده اند.

کف سنگی رنگین، و خنک دهلیز و زینه ها چنان صاف و لشم اند که اگر قالین نرم و نازک دم راه نباشد، خطرلغزیدن همیشه وجود دارد.از فواره برق، آب شرشرکنان به دورن حوض کوچک مرمرین می ریزد. ماهی های کوچک و رنگین، جوره جوره می گردند، دانه می جویند و حباب های کوچک و کم دوامی تشکیل می دهند. قندیل های زیبای دهلیز و سالن واتاق ها ابهتی ندارند. محافظان این جا و آن جا ایستاده. لب بسته، خسته و سرشکسته.

جنرال یارمحمد در دفتر کارخویش با جنرال ولی رئیس دفتر وزارت نشسته اند. ضعف وپریشان حالی از سروصورت شان می بارد و ازضاع را از لونی دیگر می یابم. یار محمد با چشمانی اشکبار ولحن بغض زده، می گوید:

« در دفترش هست و می توانید بینید!»

حزم و احتیاط پیشه می کنم و می گویم:

« باید یکی ازمعاونان وزارت هم با من دربررسی شرکت کند.»

تصمیم می گیرند که میرعظیم الدین معاون تخنیکی وزارت که هم کارش کمتر است و هم آدمی است بی غرض وخویشتن دار، درکار بررسی شرکت کند. پشت در بسته همه خاموش نشسته ایم. خسته ایم؛ درهم شکسته ایم و دست از همه چیز شسته ایم. وقتی کارکنان کرمینال تخنیک با وسایل مجهز معاینۀ محل واقعه وکمره های عکاسی و فیلمبرداری می رسند، ما به سوی دفتر یعقوبی حرکت می کنیم.

دفتر یعقوبی در جوار دفتر یارمحمد، مشرف برچمن سرسبز و مشجر وزارت است. دهلیز کوچکی دارد واتاق خوابی که فقط یک بستر درآن جا شده است. دفتر یعقوبی، خموش وسرد و تاریک. از من آهی ودیگرهیچ. یعقوبی نزدیک میز، تخته به پشت افتاده. جایی که هرگز جایش نبود و دریافتم که نوبت درشتی روزگار رسیده  است. دیرزمانی به پیکر بی جان او می نگرم. افتاده و تکیده. با چشمانی بی فروغ که کوله باری از چون و چراهاست. نمی دانم ازتب وهن دق کرده یا دشنه خصمی از آستین به درآمده و کارش را ساخته. خون به رگم خشکیده و باور نمی کنم که قلب یعقوبی خاموش است ونبضش کار نمی کند. از روزی که با او غذای ظهرخورده ام، دو ماه می گذرد. آن وقت در نظرم مردی آمده بود در منتهای سلامت، تروتازه و نیرومند و اکنون در برابرم پیکری است بی جان و افسرده، با چشمان خلقه بسته، پاهای سست و بی حال وسراندکی به پیش خمیده. لب ها و زبانش پاک اما خشک. پوست تنش زرد وکاهی وسرد سرد. هرشیار چهره اش، از کار سخت و فرساینده و اندوهی جانکاه حکایت می کند وهرجا می نگرم، همه چیز به نقش او درآمده است. تلخی غم سنگینش را به دندان می فشرم.

یعقوبی با پنجۀ دست راستش تفنگچه چرخی آلمانی را محکم فشرده و صمل ومیتی یا شخی عضلات، پنجۀ دست وفک سفلی را استیلا کرده. جاغور تفنگچه فقط یک مرمی کم دارد. قطرمیل تفننگچه شاید از تفننگچه میکاروف کم نباشد. شقیقه راست یعقوبی درخون تپیده وانساج اطراف سوراخ دخول گلوله، کفیده و متلاشی به نظرمی رسد و حلقه قهوه ای رنگی شبیه سوختگی در پیرامون نزدیک سوراخ دیده می شود. از قسمت بالای شقیقۀ چپش، رشته خون نازک و پر پیچ و خمی به گردن و شانه جریان یافته و تا روی قالین رسیده و خشکیده است. بازوان، پاها و قسمت های تحتانی وجود، هنوز به شخی نگرائیده است. درکمر وپشت و ران ها، کبابت میته( لکه های بعد ازمرگ) هنوز قابل ملاحظه نشده اند. در سراسر بدنش، هیچ گونه آثار کبودی، خراشیدگی، تورم، سرخی، مقابله و منازعه و ضرب و جرح دیده نمی شود. درجیب های دریشی فولادی رنگ مرتبش، شی قابل ذکری نمی یابیم و مهم ترینش، قوطی سگرت کنت امریکایی و کلید ها و قلمش هستند.

دفتر کار یعقوبی بزرگ ووسیع است و شاید هم ده دربیست متر. درآن، جزتک تک ساعت دیواری وفریاد پرهیاهوی مینا ها، چیزی به گوش نمی رسد. درجریان تلاشی، درجناح غربی دفتر ونزدیک پردۀ نصواری رنگ، یک پوچک می یابیم که با قطر میل تفنگچه مطابقت دارد. سوراخی در قسمت بالایی پرده دیده می شود وقسمت بالایی راد چوبی پرده، خراشیده است. شاید گلوله توان عبورازچوب را نداشته و دو باره در داخل اتاق سقوط کرده است. از پشت شیشه ها به درختان سیب نظر می افکنم. بادی شتابناک از شاخۀ بلند درخت سیبی، آشیانه ای را متلاشی می سازد و خس و خاشاکش را با خود می برد.

درمیز کار یعقوبی بیست هزار افغانی که همه هزاری اند، می یابیم؛ باچهل مارک سویسی و به گمانم چهل یا پنجاه مارک آلمانی و همه توت های خورد. گزارشی درمورد سفر اخیرش به خارج و شاید هم به سویس که نام عبدالوکیل وزیر امور خارجه هم درجایی از آن به ترتیبی تذکر یافته است.

مصارف سفر پنج هزار دالر محاسبه شده است. یک قوطی سربسته سگرت کنت، دو پاسپورت، یکی به نام اصلی غلام فاروق و دیگری به نام مستعار که فراموشم شده و تذکره اش هم دریکی از خانه های میزبه صورت مرتب قرار دارند. گزارش های چندی هم روی میزاند که اهمیت چندانی ندارند.  روی میز خلاف گذشته، مرتب به نظر می رسد و کدام یادداشت خاصی روی میز دیده نمی شود وهنوز زود است که معلوم شود او چسان مرده است.

میز وچوکی های جلسه وسیت کوچ چهار نفری وزربفت مهمانان هم پاک و مرتب اند. درتشناب که دروازه آن ازداخل است، عطر خوش صابون وکرم های خارجی موج می زند.

برای تمثیل واقعه، جسد یعقوبی را از زمین بلند می کنیم. یعقوبی دیگر نمی تواند سرخویش را استوار نگهدارد وسر، بی اختیار هرسو می لغزد. محل احتمالی اصابت مرمی، درشقیقه راست وخروج آن از شقیقۀ چپ با محل اصابت پوچک در سوراخ پرده وقسمت خراشیدگی را درچوبی، مسیر احتمالی مرمیرا تثبیت می کند و حاضران، آن را می بینند.

یارمحمد ساعت ده و نیم مرا به دهلیز می طلبد و سراسیمه و پوشیده پیغامی می گوید:

« باقی رئیس اداره پنجم هم خود را کشته است.»

آشفته و اندیشناک به سارنوال امنیت دولتی دستورمی دهم که به دارالامان برود و چه گونگی حادثه را بررسی کند هیأت تخنیکی را که کارش تفریباً خاتمه یافته است، با او یک جا می کنم. درهمین لحظه جنرال عبدالحق علومی مسئول شعبه قوای مسلح کمیته مرکزی حزب هم می رسد. جسد یعقوبی و گوشه و کنار اتاق را از نظر می گذراند لختی بعد، با آه وافسوس از اتاق می برآید وپی کارش می رود. یعقوبی را با ناحیۀ مجروح و دل خونین که ناسپاسی ها زخمش زده، برقالین گلگون اتاق می گذاریم وچه می توانیم کرد جزطلب بخشایش وآمرزش.

کار بررسی محل واقعه که پایان می یابد، به اتاق یارمحمد برمی گردم واز او، چگونگی حادثه را می پرسم. یارمحمد لختی سکوت می کند وبعد با چشمان اشکبار می گوید:

« من درگارنیزیون کابل با جنرال نبی عظیمی جلسه داشتیم. وقتی آمدم این حادثه رخ داده بود. این یارمحمد از یعقوبی نواخت ها دیده، جاه وعزت و قدرت یافته ومونس و همدم یکدیگر بودند. یارمحمد را هیچ وقت چنان اندیشناک و مغموم ندیده ام.

باقر فرین معاون دیگر امنیت دولتی از چهره اش چیزی خوانده نمی شود و می گوید:

صبح وقت، وزیرصاحب مرا خواست. از پناهنده شدن دکترنجیب الله در دفتر ملل متحد خبر شده بود وگرفته می نمود. از رفتن شبانه رئیس جمهور به میدان هوایی و چگونگی مانع شدن قوای مربوط به جنبش اسلامی از پروازش گزارش دادم. یعقوبی صاحب مرا هدایت داد که جلسه اپراتیفی صبح را دایر کنم. جلسه ساعت هشت پایان یافت. وقتی به دفترش رفتم که گزارش جلسه را بدهم، درآن جا با جسدش رو به رو شدم.

وقتی جریان اموررا می بینم ونیکو اندیشه می کنم، پوشیده نمی ماند که شیرازه کار ها از هم گسیخته و تباه شده است. کشمکش ها آغاز شده، معاونان از آب گل آلود ماهی می گیرند و هرکدام به راهی روان است.

چون ازین مهم فارغ می شوم، استعلامی عنوانی طب عدلی می نویسم تا جسد را معاینه کنند و درمورد چگونگی و نوعیت مرگ، نظر بدهند. درهمین لحظه سارنوال امنیت دولتی می آید و گزارش می دهد:

« آثار وعلایم مرمی ها در سر و گردن جنرال باقی دیده می شوند وتحقیقات مزید را ایجاب می کند.»

این جنرال باقی از پکتیا بودو از قوم احمدزی واز اصحاب نزدیک دکتر نجیب الله و درخدمتش جانفشانی ها کرده و آگاهان می گفتند که قرار بود از کشور برآید که چنان نشده بود.

تفنگچه وپوچک و پاسپورت ها و پول ها ونشان های انگشت مشکوک و سایر آثار را در الماری محفوظ و مقفلی نگه می داریم و دروازه آن را مهر ونشانی می کنیم. فروزان رئیس لوژستیک و تنی چند وظیفه می گیرند که با طب عدلی در معاینه جسد همکاری کنند. سررشته تکفین و تدفین را به دست می گیرند و حق تعزیت را بگذارند. آن ها شب و روز می نشینند تا کار ها را راست می کنند. روز دیگر هیأتی به خانه اش در مکروریان می رود و آن چه است، همه را لیست می کنند و به برادرش که خانه را می خواهد تسلیم شود، اجازه نمی دهند. رأی برآن می شود که از همسر و فرزندانش در مسکو کسب تکلیف کنند که زود پاسخش می رسد و خانه و اثاثیه را برادرش تسلیم می شود.

بعد از ظهر محضر مشاهده جسد و معاینه محل واقعه تلاشی دفتر وزیر وغیره را می نویسم. همه امضا می کنند؛ سپس محافظان و سکرتر و دریور یعقوبی احضار می شوند. محافظ اصلی یعقوبی که نامش به خاطرم نمانده و اصلاً از غزنی است، می گوید:

« شش و نیم صبح با وزیر صاحب از مکروریان حرکت کردیم ورفتیم به ریاست جمهوری؛ درآن جا محافظان و افسران گارد اعتنای چندانی نکردند واوضاع تغییر کرده بود. وزیر صاحب از دو سه افسر چیزهایی پرسید که سرسری جواب دادند وهرقدر کوشید، رئیس جمهور  وتوخی و رئیس دفتر، جفسرسریاور را نیافت. یک جای که تیلفون کرد، برایش چیزهایی را گفتند که وزیرصاحب را سراسیمه ساخت.  پس ازآن به وزارت آمدیم. از معاونان تنها باقر فرین بود. وزیر صاحب به او دستور داد که جلسه اپراتیفی را دایر کند. اما در اتاق ژوبین نشسته بودیم. کسی پیش وزیر صاحب نرفت و صدایی را نشنیدیم و پسانتر وقتی می خواستیم از آمدن باقر فرین معاون وزارت خبر بدهیم که با جسد شان رو به رو شدیم.»

محافظ جوان تر یعقوبی هم چیزی شبیه به این را می گوید که همه را ثبت می کنیم. پسانتر شرف الدین شرف لوی سارنوال را هم از قضیه آگاه می کنم. فردایش تابوت یعقوبی را به « تپۀ شهدا» می برند. و بسیاری کارکنان و مقامات دولت و دوستان و نزدیکان بروی نماز می کنند.  دو سه روزی فاتحه وسوگواری دوام می کند. پس از پناهنده شدن دکتر نجیب الله در دفتر ملل متحد شیرازه دولت از هم می گسلد. نا به سامانی ها تشدید می یابد. همه خود را در محیط آماده یک خطر بزرگ و وحشتناک می یابیم. هیچ کس نمی تواند بگوید که چه چیز می تواند ما را نجات بخشد وازین گذشته، به سخن هیچ کس باور نداریم وهرکس گلیم خویش به در می برد زموج.

سرانجام نیروهای مخالف در شهر کابل راه می یابند و به روز شش ثور به مقر وزارت امنیت دولتی رخنه می کنند. یارمحمد وباقر فرین و بسیاری از رؤسای وزارت، چاره را حصر می بینند و از کابل می برآیند. دفاترو اثاثیه وزارت امنیت و اسناد بررسی واقعه مرگ یعقوبی تباه وغارت می شوند. گروهی به منزلش درمکروریان هجوم می برند و داروندارش را تاراج می کنند. با استقرار دولت اسلامی، کار بررسی دنبال نمی شود و چنین بود و هست آگاهی من ازین رویداد.»

آقای فخری هرچند مسئول درجه اول تحقیقات در باره قتل یعقوبی بوده؛ اما درنبشتۀ احتیاط آمیز خویش به هیچ یک از پرسش های کلیدی درمورد جریان قضیه و مجریان احتمالی و رد یابی جوانب پیدا و پنهان این فاجعه یک کلمه ای هم ننوشته است.

جاوید کوهستانی فعال سیاسی که همراه با یک دسته از مجاهدان شورای نظار به قرارگاه وزارت امنیت وارد شده بودند، چنین روایت می کند:

من همراه با جنرال یارمحمد (معین اول امنیت) و علی احمد سابق رئیس امنیت ولایت غزنی به کاخ وزارت امنیت آمدیم تا مهرولاک دفتر مرحوم فاروق یعقوبی را برداریم و داخل شویم. قفل در به سختی باز شد. دراولین لحظه، درپیش روی میزکار دفتریعقوبی، لکه ها و نشانه های پهن وخشکیده خون را مشاهده کردم. سمت چپ درجالباسی ( کوت بند) دیوار که درمحلی میان دفتر و اتاق خواب واقع بود، یونیفورم نظامی سترجنرالی یعقوبی ازمیخ آویزان بود و نشانه های نظامی بر سردوشی های لباس نظامی جرقه می زدند. وقتی به اتاق خواب پا گذاشتیم، تمامی آثار وعلایم روی تخت و روی کف اتاق بدون تغییر باقی مانده بودند. من دریخچال را گشودم. دو سه بوتل های مختلف مشروب الکلی درآن وجود داشت. ظرف های کوچک با غذا های نیم خورده نیز در میانه یخچال باقی مانده بودند.

اما مشتی بر می داریم از انبوهۀ روایات ضدونقیضی که درین باره وجود دارد.

گروهی از قول شاهدان عینی گفته اند که بعد از شنیدن صدای تفنگچه، سلیمان ویاسین سریاوریعقوبی به سوی دفتر جنرال یارمحمد دویدندو یارمحمد بعد از مشاهده جسد، بی درنگ به سوی تلفن رفت و اعضای دفتر سیاسی را ازآن ماجرا با خبر ساخت. به زودی هیأت دکتران شفاخانه امنیت برای معاینه جسد از راه رسیدند و موتر امبولانس به ساعت هشت وسی پیکر مرده یعقوبی را به شفاخانه چهارصد بستر انتقال داد و دفتر یعقوبی از سوی هیأت تحقیق مهر ولاک گردید.

تا کنون آقای یارمحمد معاون اول وزارت امنیت به حیث مظنون اصلی قتل یعقوبی، به قلم داده شده است. شماری از کارکنان امنیت دولتی آن زمان مصرانه گفته اند که یارمحمد با شبکه جی، آر، یو ( استخبارات نظامی روسیه) رابطه نزدیک داشت. اما عده ای دیگر این ادعا را ساختگی و تلاش درجهت ترور حقایق می دانند. آنان وضاحت می دهند که درین باره هیچ سند و شاهدی وجود ندارد. سنجر غفاری نیز حدس و گمان ها درباره اشتراک جنرال یارمحمد درقتل وزیر امنیت را بی اساس می داند. وی می گوید:

«زیر میز دفتر سکرتریت (درکنار دفتر آقای یعقوبی) چراغ های مخصوصی نصب شده بود که با هر حرکت آقای یعقوبی از روی چوکی به سوی تشناب یا اتاق خواب روشن می شدند. مثلا با روشن شدن چراغ مخصوص، سلیمان سکرترمی فهمید که وزیر از چوکی اش برخاسته وبه سوی درخروجی می آید. یا زمانی که وزیر به اتاق خوابش- متصل دفتر- داخل می شد، چراغ مخصوص زیر میز روش می شد ویا چراغ دیگری علامت می داد که وزیر روی تخت دراز کشیده است.

علاوه برآن، عقب دفتر وزیر، یک مأمور ویژۀ ریاست دهم امنیت دولتی همیشه حاضر می بود. هیچ یک از افراد مؤظف تائید نکرده اند که یار محمد درآن لحظه ها به اتاق وزیر داخل شده و به سوی یعقوبی شلیک کرده است. جنرال یارمحمد یک افسر اطلاعاتی بسیار هوشمند و مجرب بود و هیچگاه به این شیوه افشا وبچه گانه، برنامه قتل را عملی نمی کرد. اگر یارمحمد قصد چنین کار را می داشت، اصولا درقدم اول شاهدان احتمالی وحاضر درمحل را از بین می برد و سپس به سوی اتاق وزیر می رفت.»


 

 (6) مراجه کنید به کتاب « خروج جنرال دوستم و سقوط دکترنجیب الله» صفحه 169

(7)  کتاب جنگ اشباح، نوشته استیوکول، صفحه 228

(8)  تامسن سفیر سابق امریکا برای مجاهدین درسال های جهاد بود که خصایل مجاهدین و شیوه برخورد با آنان را به خوبی درک می کرد.

(9) احتمالا منظورنویسنده دستگاه مخابره رادیوی است.

(10)  شهزاده از مقامات ارشد استخبارات عربستان سعودی بود.

(11)  روزنامه نگاران به طور معمول قادر به دیدن حقایق پس پرده نیستند. خصوصاً آنانی که عادت کرده اند، خبر را از یک منبع بگیرندو به افکار عمومی پیشکش کنند. رویارویی مسعود و حکمتیار در واقع همان چیزی بود که آی،اس، آی و کا،جی، بی درافغانستان طراحی کرده بودند. آن دو قربانی دام پهن شده استخبارات شدند. نا امنی، تخریب، از بین بردن امید برای ایجاد یک حکومت نیرومند و مسئول ملی درافغانستان جزء خواسته های استخبارات منطقه ای بود. حکمتیار ومسعود به حیث بازیگران داخلی، هردو به دام افکنده شده بودند. اما شرایط طوری فراهم شده بود که جزرویارویی، راه دیگری برای آنان وجود نداشت.

(12)  جنرال خلیل کامل می افزاید:

(13)  سنجر غفاری از سال ها به این سو در مسکوزندگی دارد. من درجریان سفر یک هفته ای به مسکو، با وی آشنا شدم و درین باره صحبت کردم. به نظرم می رسد که آنچه سنجرغفاری درخصوص معمای مرگ یعقوبی بر زبان می راند، از روی استقلال نظرنیست. ازورای تشریح اپراتیفی کتاب حاضربه سادگی می توان نتیجه گرفت که برداشت ها وتاکید وی در باره این موضوع که یعقوبی دست به خودکشی زده است، با ملحوظات اقامت یک کادر امنیتی دوران حاکمیت دکترنجیب درمسکو نمی تواند بی رابطه باشد.

(14)  دکترنادر« شاه احمدزی» از چهره های مهم عملیات اداره ضد جاسوسی شهید احمدشاه مسعود برضد ایران و پاکستان بود که درسال های مقاومت علیه طالبان رهبری شبکه «صادق هجرت» را برعهده داشت. احمدزی تا درجه عضویت در معاونت اپراتیفی دروزارت احتساب طالبان پیش رفت و عضو معتمد ارتباطی میان احمدشاه مسعود وملاعبدالصمد خاکسار معین وزارت داخله امارت طالبان در کابل بود. وی مدعی است که پرونده تحقیقات قتل یعقوبی را مطالعه کرده و جنرال یارمحمد را مجری ترور یعقوبی معرفی می کند.