۲۱.۱۰.۲۰۲۲

متن ترجمهٔ سخنرانی یووال نوح هراری

ملیگرایی در قرن ۲۱ 

(دلایل امید - طرف روشن ملی گرایی)

نکات کانونی این سخنرانی:

-          نکتهٔ شگفت‌آور دربارهٔ ملت‌های مدرن این است که آن‌ها راه‌هایی برای این پیدا کرده‌اند که آدم‌ها را به اعتنا کردن به کسانی وادارند که نه با آنان پیوند خانوده گی و خویشاوندی دارند و نه دوستی و حتا هرگز با آن‌ها دیداری هم نه کرده‌اند و آدم‌ها را وادارند تا برای مکان‌هایی اهمیت قایل شوند که هرگز از آن‌جا دیدن نه کرده‌اند. چنین کاری عمدتاً فراتر از توان قبیله‌های باستانی بود.

-          ملت‌های هنگامی به وجود آمدند که تحولات و پیشرفت‌هایی، مانند کشاورزی و نوشتار و وسایل ارتباطی مؤثرتر، این امکان را پدید آوردند که شمار زیادی از اشخاص با هم نا آشنا، میلیون‌ها ناآشنا، در یک کشور و جامعهٔ واحد سهیم شوند.

-          اشتباه خطرناکی است که تصور کنیم اگر  ملیگرایی نه باشد، همهٔ ما در نوعی بهشت لیبرالی به سر خواهیم برد. برخلاف  ما در غیاب ملیگرایی به احتمال بسیار بیشتر، در یک آشوب قبیله‌یی به سر خواهیم برد.

-          اساس ملی‌ گرایی متنفر بودن از خارجی‌ها نیست، اساس  ملیگرایی دوست داشتن هموطنان خودتان است. در حال حاضر، با کمبود چنین دوست داشتنی در سراسر دنیا مواجه شده‌ایم، و در اروپا هم با کمبود چنین دوست داشتنی مواجه‌ایم.

-          مسألهٔ  ملیگرایی نفرت ورزیدن به خارجی‌ها نیست، بل مهر ورزیدن به هموطنان خودما و مراقبت کردن از آنان است. در قرن بیست‌ویکم، تنها راه برای تضمین امنیت و رفاه هموطنان شما همکاری کردن با خارجی‌ها است. پس، امروزه روز ملیگرایانِ شایسته باید جهانیگرا باشند

 

امروز می‌خواهم با شما دربارهٔ  ملیگرایی در قرن بیست‌ویکم حرف بزنم، و دانشگاه مرکز اروپا در بوداپست جای کاملاً مناسبی برای صحبت دربارهٔ این موضوع است چون، متأسفانه، این دانشگاهی در حال حاضر از جمله قربانیان چیزی است، یا می‌تواند باشد، که به نظر می‌رسد یک موج فزایندهٔ  ملیگرایی است که در اروپا سربلند کرده است. من یک پیوند شخصی هم با این بخشِ دنیا دارم. دو تا از پدرکان ها و مادرکلان های من از اهالی امپراتوری اتریش-هنگری بودند و تقریباً تمام اعضای خانواده‌شان، در جریان واپسین سونامی  ملیگرایی که ۷۵ سال پیش این منطقه را فراگرفت، کشته شدند. اما در این سخنرانی، و با این تصور که مخاطبان من احتمالاً پیشاپیش نگرانِ موج  ملیگرایی‌اند، می‌خواهم به خودمان هشدار بدهم که از آن طرف بام نه افتیم و تمام جلوه‌های  ملیگرایی را ذاتاً شریرانه نه شماریم. من امروز می‌خواهم بر رخ روشن  ملیگرایی تمرکز کنم، بر یاری‌رسانی عظیم آن به بشریت، و بر اهمیت مستمر آن در قرن بیست‌ویکم.

تفاوت بین ملت‌ها و قبیله‌ها

پس، اجازه ‌دهید با پرداختن به پیشینهٔ  ملیگرایی آغاز کنیم، که به گذشته‌های بسیار دور می‌رسد. «ملت-دولت»های امروزی قطعاً از اجزای همیشه گیِ زیست‌شناسی انسانی یا روان‌شناسی انسانی نه بوده‌اند. «ملت-دولت»ها تحول و پیشرفتی بسیار بسیار بسیار متأخر در روند رشد و  تکامل بشری‌اند. انسان‌ها، به معنای دقیق کلمه، جانوران اجتماعی‌اند: «وفاداری به جمع» در ژن‌های ما حک شده است. اما تا میلیون‌ها سال، انسان‌ها در اجتماعات کوچک و با ارتباطات بسیار نزدیک به هم زنده گی می‌کردند، نه در ملت-دولت‌ها. انسان‌های راست‌قامت، نیاندرتال‌ها، و حتا انسان‌های خردمند باستانی (Homo sapiens) در دسته‌ها و گروه‌هایی زنده گی می‌کردند که حداکثر صد یا دوصد نفر را در بر می‌گرفت.

تازه حدود هفت هزار سال پیش، که در مقیاسِ تکاملی مدتِ بسیار کوتاهی است، انسان‌های خردمند  آموختند که از فرهنگ به عنوان بنیادی برای همکاری در ابعاد گسترده استفاده کنند، و این رمز موفقیت ما به عنوان یک گونهٔ جانوری است. ما هستیم که این سیاره را به مهار خود در آورده‌ایم- نه نیاندرتال‌ها یا شامپانزه‌ها یا فیل‌ها؛ چون ما تنها پستاندارانی هستیم که می‌توانیم در شمار بسیار گسترده با یکدیگر همکاری کنیم. و این کار را به شیوهٔ انعطاف‌پذیری انجام دهیم و شیوه‌های همکاری‌مان را در گذر زمان دگرگون کنیم. اگر ۱۰ هزار شامپانزه را در یک استادیوم فوتبال، یا بازار، یا دانشگاه بگذارید، حاصل این کار ایجاد یک آشوب و اغتشاشِ کامل خواهد بود. و اگر ۱۰ هزار انسان خردمند را در این مکان‌ها قرار دهید، به شرط این که از فرهنگ مشترکی برخودار باشند، حاصل این کار شکل‌گیری شبکه‌های منظمی از همکاری است.

اما به وجود آمدن این‌گونه شبکه‌های بسیار وسیعِ همکاری پدیده‌ٔ کند و تدریجی است. هنگامی که دسته‌های کوچک با هم آمیخته شدند و نخستین قبیله‌های انسان‌های خردمند  را به وجود آوردند، حدود ۷۰ هزار سال پیش در شرق افریقا، شمار اعضای این قبیله‌ها چند صد نفر، یا شاید چند هزار نفر، بیشتر نه بود. تا زمان «انقلاب زراعتی»، در حدود ۱۰ هزار سال پیش، نشانه‌یی از وجود یک جمعیت انسانیِ بزرگ‌تر از این‌ها نه میبینیم. البته، این قبایل باستانی که ده‌ها هزار سال قبل زنده گی میکردند بسیار بسیار متفاوت از ملت‌های مدرن بودند. ملیگرایان گاهی تصور میکنند که ملت‌ها مانند قبیله‌ها هستند، اما این‌طور نیست. قبایل باستانی هیچگونه  سیستم مدیریتی، مالیاتی یا رفاهی نه داشتند، نیروهای نظامی و  امنیتی آماده به خدمت نه داشتند.

از همه مهم‌تر این که، قبایل باستانی جماعت نسبتاً خودی و متشکل از خویشاوندان و نزدیکان بودند، و نه اجتماعات آرمانیِ متشکل از افرادی که با هم آشنا نه بودند. یک قبیلهٔ فرضاً ۳ هزار نفره به دسته‌های متعددی تقسیم می‌شد که همکاری‌های پراکنده‌یی داشتند. گهگاهی با هم به شکار می‌رفتند، یا با هم جشن می‌گرفتند، یا نیروهای شان را با هم متحد می‌کردند تا با دشمن مشترکی بجنگند. اگر در چنین قبیله‌یی زنده گی می‌کردید، احتمالاً ۱۰ درصد جمعیت قبیله اعضای خانواده  بسیار نزدیک شما بودند: خواهران شما، خویشاوندان شما، یا رفقای صمیمی شما. حتا آن ۹۰ درصد دیگر هم آشنایی و ارتباط نزدیکی با شما داشتند. یک نفر احتمالاً صمیمی‌ترین دوست خویشاوند شما بود، نفر دیگر برادر همسر خواهرزاده یا برادرزاده‌تان بود، نفر سوم آن کسی که پنج سال پیش در جشنی آمیزش یک‌شبه‌یی با او داشته‌اید. افراد بسیار کمی در قبیله وجود داشتند که  با شما به کلی رابطه و آشنایی نه داشته باشند.

چنین وضعیتی در تقابل شدید با وضعیت ملت مدرن قرار می‌گیرد: در ملت مدرن، بیش از ۹۹ درصد جمعیت متشکل از افرادی است که  با هم آشنایی و پیوند خانواده گی و شخصی و امثالهم نه دارند. برای مثال، وطن خود من اسراییل ملت بسیار کوچک و کشور کوچکی است و فقط ۸ میلیون شهروند دارد؛ اما، همین جمعیت هم باز رقم بسیار بزرگی است. من حتا یک درصد از این هشت میلیون نفر را نه می‌شناسم، من ۸۰ هزار نفر را هم نه می‌شناسم. در واقع، من حتا ۸ هزار نفر را هم نه می‌شناسم. ۹۹.۹۹ درصد از افرادی که مثل من شهروند این کشورند از هر نظر با من ناآشنا اند. ممکن است من آن‌ها را در ذهن‌ام به عنوان برادران و دوستان خودم تصور کنم، اما این فقط تصور ذهنی است. من هیچ‌گاه با اکثریت آن‌ها دیدار نه کرده‌ام، و احتمال بسیار کمی دارد که زمانی بتوانم با اکثریت آن‌ها دیدار کنم، دست کم به شکل حضوری ــ ممکن است در ایستگاه قطار از کنار خیلی‌ها رد شده باشم، اما واقعاً هیچ‌گاه با آن‌ها دیدار نه کرده‌ام. آن‌ها دوستان صمیمیِ خویشاوندان من نیستند، همسران خواهرزاده یا بردارزادهٔ من نیستند، یا کسانی نیستند که قبلاً آمیزش یک‌شبه‌یی با آن‌ها داشته‌ام.

همین نکته در مورد قلمرو هم مصداق دارد. یک قبیلهٔ باستانی شکاری-گردآور در قلمرو احتمالاً حدود چند صد کیلومتر مربع گشت‌وگذار داشت. اگر در چنین قبیله‌یی زنده گی می‌کردید، حتماً همهٔ چشمه‌ها و صخره‌ها و درخت‌های آن سرزمین را از نزدیک می‌شناختید. در مقابل، اسراییل قلمروی حدود 20 هزار کیلومتر مربع دارد. هنگری قلمروی شامل 93 هزار کیلومتر مربع دارد. قلمرو روسیه 17 میلیون کیلومتر مربع است. اکثریت روس‌ها هیچ‌گاه از اکثر نقاط روسیه دیدن نه کرده‌اند. حتا اسراییل به آن کوچکی هم برای اکثریت ساکنان آن ساحات اکثراً ناشناخته دارد. اگر مرا اتفاقی جایی در صحرای نگب یا کوهستان جلیل یا حتا در حومهٔ تل‌آویو رها کنید، هیچ تصوری از این نه خواهم داشت که در کجا به سر می‌برم: خود من هم قلمرو کشور و ملتم را نه میشناسم.

مردم اغلب  ملیگرایی مدرن را با قبیله‌گرایی باستانی برابر می‌گیرند؛ اما، این کاملاً اشتباه است. نکتهٔ شگفت‌آور دربارهٔ ملت‌های مدرن این است که آن‌ها راه‌هایی برای این پیدا کرده‌اند که آدم‌ها را به اعتنا کردن به ناآشناهایی وادارند که هرگز با آن‌ها دیدار نه کرده‌اند و آدم‌ها را وادارند تا برای مکان‌هایی اهمیت قایل شوند که هرگز از آن‌جا دیدن نه کرده‌اند. چنین کاری عمدتاً فراتر از توان قبیله‌های باستانی بود. به همین دلیل، در دوران باستان، وقتی قبیله‌ها بزرگتر و بزرگتر می‌شدند، نهایتاً شمار ناآشنا‌ها در کل جمعیت بیش از اندازه زیاد می‌شد، و در نتیجه قبیله‌ها دچار انشعاب می‌شدند. برای مثال، استرالیا حدود چهل پنجاه هزار سال قبل به سرزمینی برای سکونت تبدیل شد، شاید به دست یک قبیله، یا چندین قبیله. اما اروپایی‌ها هنگامی که در قرن هجدهم به آن‌جا پا گذاشتند، با یک ملت واحد استرالیایی یا تعدادی ملت استرالیایی مواجه نشدند: با صدها قبیلهٔ مختلف و گاه متخاصم مواجه شدند، چون قبیله‌ها در گذر زمان دچار انشعاب شده بودند.

بنابراین، یکی از نکات مهمی که باید به خاطر سپرد همین است که ملت‌ها مانند قبیله‌ها نیستند و  ملیگرایی معادل قبیله‌گرایی نیست. بعضی از ملی‌گرایان، که می‌خواهند  ملیگرایی را بسیار دیرینه و بسیار طبیعی جلوه دهند، بر مخدوش کردن این تمایز بین ملت‌ها و قبیله‌ها اصرار می‌ورزند، اما این اشتباه است. حتا اگر برابریِ ملت‌ها با قبیله‌ها را قبول کنیم، چنین چیزی  ملیگرایی را به جزء ازلی و طبیعیِ زیست‌شناسی انسانی تبدیل نمی‌کند چون، همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، حتا قدمت قبیله‌ها حداکثر به حدود هفتاد هزار سال می‌رسد، حال آن که انسان‌ها قدمتی بیش از دو میلیون سال دارند. پس، حتا قبیله‌گرایی تحولِ متأخری در تکامل انسانی است، چه رسد به  ملیگرایی.

بعضی از ملیگرایان در ادامه ادعا می‌کنند که احساسات ملی و میهنی همان اندازه قدیمی و طبیعی است که احساس پیوند و تعلق بین مادر و فرزند. بسیار متداول است که دربارهٔ «ملت» و «میهن» به عنوان «مادر» حرف بزنیم، همانطور که مثلاً در عبارت «مام روسیه» می‌بینیم. اما چنین مقایسه‌یی از مقایسهٔ قبلی هم نامتقاعد کننده‌تر است. چنین ادعایی خیال‌بافی است. احساس تعلق با تشکیلاتی مثل «مام روسیه» شاید (بگذارید بسیار باسخاوت باشیم) به قدمت 70 هزار سال باشد. در مقابل، احساس تعلق بین مادر و فرزند در پستانداران قدمتی دست کم 70 میلیون سال دارد. پیشینهٔ آن به مدت‌های مدیدی پیش از پدید آمدن انسان‌ها بر می‌گردد.

خوب، حرف‌هایی را که تا به حال زدم خلاصه کنم. تا میلیون‌ها سال انسان‌ها در دسته‌های کوچکی زنده گی می‌کردند که شمار اعضایشان به چند ده نفر می‌رسید. بعد از آن، تا ده‌ها هزار سال، انسان‌ها در قبیله‌هایی زنده گی می‌کردند که شمار اعضایشان حداکثر به چند هزار نفر می‌رسید. تنها پس از «انقلاب کشاورزی»، و پس از اختراع نوشته و پول، حدود پنچ هزار سال پیش، است که واقعاً شاهد پیدایش پادشاهی‌های بزرگ و امپراتوری‌ها و ملت‌ها می‌شویم. تبدیل شدن قبیله‌های مختلف به یک ملت واحد هرگز اتفاق ساده‌یی نه بوده، نه در دوران باستان و نه در دوران ما، چون مسئلهٔ اصلی – همچنان که پیش‌تر اشاره شد – این است که قبیله‌های باستانی جماعت خودمانی و متشکل از افرادی بودند که عملاً یکدیگر را می‌شناختند، حال آن که ملت‌ها اجتماعاتی متشکل از افرادی هستند که با هم ناآشنا ‌اند.

ناآشنا در برابر بیگانه

حال، باید متوجه این نکته باید بود که تفاوتی بین «ناآشنا» و «بیگانه» (یا خارجی) وجود دارد. بیگانه کسی است که ولو مشترکات و مشابهت هایی با من داشته باشد،‌در اصل به جامعه و کشور دیگری تعلق دارد. در مقابل، ناآشنا ممکن است به زبان من حرف بزند، ظاهرش شبیه من باشد، ممکن است با من اشتراک فرهنگی داشته باشد، اما باز هم برای من ناآشنا است چون من او را هرگز نه دیده‌ام و او را شخصاً نه می‌شناسم. ملت‌های بزرگ هنگامی به وجود آمدند که تحولات و پیشرفت‌هایی، مانند کشاورزی و نوشته و وسایل ارتباطی مؤثرتر، این امکان را پدید آوردند که شمار زیادی از ناآشنا هاو  میلیون‌ها ناآشنا باهم ، در یک فرهنگ واحد سهیم شوند.

چنین تحولی گاه به اجبار و گاه به اختیار انجام شده، اما در هر حال این بس نبود که میلیون‌ها ناآشنا در یک فرهنگ واحد سهیم شوند تا یک ملت به وجود بیاید. هیچ‌کس نه می‌تواند روابط نزدیک و خودمانی با میلیون‌ها نفر داشته باشد، و به همین دلیل برای تبدیل کردن یک فرهنگ به یک ملت، همیشه لازم بوده که افراد به نوعی مجاب شوند با ناآشنایان ارتباط برقرار کنند، به  ناآشناها اعتنا کنند، و این همان طرح و برنامهٔ بزرگِ  ملیگرایی است برای این که انسان‌ها را به همبسته گی با ناآشنا‌ها مجاب کند. این طرح و برنامهٔ بزرگ متضمن انجام دو وظیفه است: یکی آسان و دیگری بسیار بسیار دشوار.

کار اول  ملیگرایی این است که مردم را مجاب کند افرادی مثل خودشان را بر خارجی‌ها ترجیح بدهند. این کار آسانی است چون انسان‌ها میلیون‌ها سال همین کار را کرده‌اند. بیگانه‌هراسی، تا حد زیادی، متأسفانه در «ژن»‌های ما تعبیه شده است.

مسئلهٔ  ملیگرایی متنفر بودن از بیگانه گان نیست، چون  ملیگرایی مؤلفه‌ٔ بسیار مهمتر و بسیار مشکلتر دارد، و آن مؤلفه این است که گاهی ناآشناها را بر دوستان و بسته گان خود مرجح بشماریم. برای مثال، فرض کنید که من از مسوولان دولتی‌ام، مثلاً در وزارت داخله، و یک فرصت کاری به وجود آمده و من با افراد مصاحبه می‌کنم تا آن وظیفه و پست را به کسی بسپارم، من تصمیم می‌گیرم که آن شغل به چه‌ کسی سپرده شود. حالا باید بین دو متقاضی دست به انتخاب بزنم: یک متقاضی فرد دارای اهلیت و کفایت لازم است که من هرگز او را قبلاً نه دیده بودم، و متقاضی دیگر فرد تقریباً میانه‌حالی است که از قضا خویشاوندِ خود من است. حال، من چه باید بکنم؟ سووال سختی است! میلیون‌ها سال فرگشت و تکامل در سر من فریاد می‌زنند که: «احمق نه باش! شغل را به خویشاوند خودت بده! اما و اگر ندارد!» اما  ملیگرایی به من می‌گوید: «نه، نه، نه! تو باید شغل را به آن شخص ناآشنای دارای کمالات بدهی! چون یک میهن‌دوستِ شایسته منافع ملی را به پیوندهای خانواده گی ترجیح می‌دهد، و میهن و ملت به شایسته‌ترین کارکنان دولت نیاز دارد. دادن آن شغل به خویشاوند خودت به معنای فساد و خیانت به ملت خواهد بود.»

مثال دیگر. تصور کنید دو کودک بیمار شده‌اند. یکی کودک کسی است که من او را نه میشناسم  و در محل و ولایت دوری زنده گی می‌کند که من هرگز در عمرم به آن‌جا نه رفته‌ام. کودک دیگر دختر خود من است. درآمد من هم مثلاً دو هزار یورو در ماه است و در مواقع اضطراری می‌توانم فرضاً هزار یورو برای مراقبت‌های و خدمات صحی هزینه کنم. دوباره همان سؤال: من چه باید بکنم؟ ذهنیت میراثی به من می‌گوید: «خوب، فکر کردن نه می‌خواهد  و این اما و اگر نه دارد! هزار یورو را بردار و خرچ دختر خودت بکن! او را به بهترین درمانگاه خصوصی ببر و بهترین معالجات موجود را در اختیارش بگذار.» اما  ملیگرایی به من می‌گوید: «نه! البته که یک میهن‌دوستِ شایسته از خانواده‌اش مراقبت می‌کند، اما همهٔ شهروندان بخشی از خانوادهٔ تو هستند. پس، فقط پنجصد یورو برای دختر خودت خرچ کن، و پنجصد یوروی دیگر را مالیات بده، چون دولت از این مالیات‌ها برای تأمین مالی خدمات صحی عمومی استفاده می‌کند، برای کودکان کم‌بضاعت‌تر در نقاط دورافتادهٔ کشور.» حال، دوباره ذهنیت میراثی به من خواهد گفت: «اصلاً! دولت را فریب بده، یک طوری از پرداختن هر مالیاتی فرار کن!» و  ملیگرایی جواب خواهد داد و دوباره خواهد گفت: «این کار فساد است و، حتا در موارد خیلی شدید، می‌تواند به معنای خیانت باشد.»

در طول هزاران سال،  ملیگرایی ــ همانند سایر ایدیولوژی‌ها و مذاهب ــ توانسته است به نوعی و تا حدی تمایلات طبیعی ما به پارتی‌بازی و فرار از مالیات را تضعیف کند و ما را متقاعد کند که دست کم در بعضی موارد، باید منافع  هموطنان ناآشنا را بر منافع دوستان و خانوادهٔ خود مرجح بشماریم. به این ترتیب،  ملیگرایی ما را واداشته است که به ناآشنا‌ها اعتنا کنیم، و این یکی از مثبت‌ترین تحولات در تاریخ بشر بوده است.  اشتباه خطرناکی است که تصور کنیم اگر  ملیگرایی نه باشد، همهٔ ما در نوعی بهشت لیبرالی به سر خواهیم برد. به احتمال بسیار بیشتر، در یک آشوب قبیله‌یی به سر خواهیم برد که در آن هیچ‌کس اعتنایی به هیچ‌کس، مگر دوستان نزدیک و خانوادهٔ خود، نه خواهد کرد، و در چنان آشوبی امکان نه دارد که بتوانیم سیستم ها و تشکیلات کلان برای صحت عامه، آموزش،‌موصالات و مخابرات  و امنیت بسازیم.

حتا دموکراسی به ندرت می‌تواند بدون (دست کم) حدی از  ملیگرایی عمل کند. نکته‌یی که مردم اغلب در مورد انتخابات دموکراتیک متوجه آن نه میشوند این است که انتخابات دموکراتیک  سیستمی برای حل و فصل اختلافات بین افرادی است که با وجود این اختلاف نظرها، پیشاپیش در مورد اصول پایه به اتفاق نظر رسیده‌اند و واقعاً به همدیگر اعتنا می‌کنند و در برخی ارزش‌های اساسی با هم اشتراک دارند. انتخابات تنها در شرایطی واقعاً کارآمد میشود که من فکر کنم رقبای سیاسی من اشتباه فکر می‌کنند و حتا شاید فکر کنم آن‌ها احمق‌اند، اما از آن‌ها متنفر نیستم و آن‌ها هم از من متنفر نیستند.

وقتی آدم‌ها از هم متنفر باشند، و وقتی جامعه به قبیله‌های متخاصم تقسیم شده باشد، آن‌وقت دموکراسی ناپایدار می‌شود، چون در چنین وضعیتی آدم‌ها احساس می‌کنند که بهره‌گیری از هر وسیله‌یی برای برنده شدن در انتخابات مشروعیت دارد ــ چون اگر ببازیم، قبیلهٔ ما به خطر خواهد افتاد: هرکس که برندهٔ انتخابات شود، فقط به قبیلهٔ خودش اعتنا خواهد کرد، و هرکس که انتخابات را ببازد، تمایلی به این نخواهد داشت که نتیجهٔ رأی‌گیری را بپذیرد: چرا به کسانی اعتنا کنم که به من اعتنا نه میکنند؟ وقتی یک کشور فاقد احساسات ملیِ مستحکم باشد، ممکن است بتواند در قالب یک دیکتاتوری امورات خودش را اداره کند، یا این که به ورطهٔ جنگ داخلی فرو غلتد، اما اداره کردن آن در قالب یک دموکراسی هرچه بیشتر دشوار خواهد شد. این وضعیتی است که امروزه در کشورهایی مانند کنگو، افغانستان، یا سودان جنوبی مشاهده می‌کنیم.

تصادفی نیست که دموکراسی‌ها اولین بار در کشورهایی مانند بریتانیا و دانمارک پدید آمدند که، پیش از آن، احساسات ملیِ مستحکمی در آنجا وجود داشت. حتا امروزه، دموکراسی‌ها به سختی می‌توانند بدون  ملیگرایی دوام بیاورند. برخلاف تصور رایج، ارتباط مثبت و مستحکمی بین  ملیگرایی و دموکراسی وجود دارد؛ و باز هم برخلاف تصور رایج، بحرانی که بسیاری از دموکراسی‌ها امروزه خودشان را در آن گرفتار می‌بینند بیشتر از آن که محصول طغیان  ملیگرایی باشد، عملاً محصول سست شدن پیوندهای ملی است. هنگامی که  ملیگرایی بیش از اندازه شدت گرفته باشد، معمولاً خودش را به شکلی بروز می‌دهد (مثل علامت آشکار و بیرونی یک بیماری) که شاهد انبوه منازعات بی‌رحمانه بین کشورها و ملت‌ها می‌شوید – همان‌طور که یک قرن قبل در اروپا اتفاق افتاد. اما امروزه چنین منازعاتی، برای مثال در اروپا، به ندرت بین کشورها و ملت‌ها دیده می‌شوند. اکثر منازعات در داخل کشورها و ملت‌ها جریان دارند، که نشان می‌دهد  ملیگرایی ــ نوع درست  ملیگرایی ــ عملاً شکل بسیار سست و ضعیفی پیدا کرده است.

مطمیناً دنیا به لحاظ بیگانه‌هراسی (نفرت از بیگانه گان، نفرت از خارجی‌ها) با کمبودی مواجه نیست! اما اساس  ملیگرایی متنفر بودن از خارجی‌ها نیست، اساس  ملیگرایی دوست داشتن هموطنان خودتان است. در حال حاضر، با کمبود چنین دوست داشتنی در سراسر دنیا مواجه شده‌ایم، و در اروپا هم با کمبود چنین دوست داشتنی مواجه‌ایم. در کشورهایی مثل عراق و سوریه و یمن، نفرت‌ورزی‌های داخلی و ضعف احساسات ملی به ازهمپاشی کامل کشور و جنگ‌های داخلیِ مرگبار منجر شده است. در کشورهایی مثل امریکا، تضعیف احساسات ملی به تعمیق شکاف‌ها در داخل جامعه و تقویت ذهنیتِ «همه‌چیز به برنده می‌رسد» منجر شده است. نفرتی که امروزه در داخل جامعهٔ امریکا وجود دارد به سطحی رسیده است که بسیاری از امریکایی‌ها بسیار بیشتر از آن که از چینی‌ها یا روس‌ها یا مکزیکی‌ها بترسند یا از آن‌ها متنفر باشد، به بعضی از هموطنان خودشان نفرت می‌ورزند.

بسیاری از رهبرانی که در زمان حاضر خودشان را ملیگرا معرفی می‌کنند در واقع نقطهٔ مقابل آن‌اند. آن‌ها به جای تحکیم وحدت ملی، عمداً به شکاف‌ها در داخل جامعه دامن می‌زنند: با استفاده از زبان ملتهب‌کننده و سیاست تفرقه‌افکنانه، و از این طریق که هرکسی را که با آن‌ها مخالفت می‌کند نه به عنوان یک رقیب مشروع، بل به عنوان یک خاین خطرناک معرفی کنند. این نکته امروز در مورد رییس جمهور امریکا (در زمان ایراد این سخنرانی دونالد ترامپ رییس جمهور امریکا بود)، در مورد کشور خودم اسراییل، و در مورد بسیاری از دیگر کشورهای دنیا مصداق دارد. این‌گونه رهبران، وقتی زخمی در پیکرهٔ ملی می‌بینند، مرهمی روی آن نه میگذارند بل به آن جراحت چنگ می‌اندازند و عامداً تلاش می‌کنند تا آن را عمیقتر کنند و کاری کنند که آن زخم سر باز کند.

پس، می‌بینیم که  ملیگرایی مهم است، اما آسیب‌پذیر هم است. درک اهمیت و آسیب‌پذیریِ  ملیگرایی موضوعی است که با بسیاری از بحث‌ها و مناظره‌های امروزی ارتباط پیدا می‌کند- به ویژه احتمالاً بحث و مناظرهٔ داغ بر سر ورود مهاجران، در هنگری، در اروپا، و همین‌طور در بسیاری از دیگر نقاط دنیا. درک این که  ملیگرایی اهمیت دارد اما آسیب‌پذیر هم است بعضی از استدلال‌های مطرح در هردو سوی این بحث و مناظره را زیر سووال می‌برد. از یک سو، کسانی که مخالف ورود مهاجران‌اند اغلب ملت را همچون یک موجود ازلی تصور می‌کنند که از دوران‌های بسیار دور وجود داشته، و نه باید اجازه داد که به وسیلهٔ خارجی‌ها یا نفوذ و اثرگذاری خارجی‌ها آلوده شود.

اما، این فقط خواب و خیال است. تمام ملت‌هایی که امروزه وجود دارند پدیده‌هایی اند که در دوره‌های نسبتاً متأخر به وجود آمده‌اند. هیچ هنگری یا اتریشی یا ایتالیایی یا اسراییلی‌ پنج هزار سال پیش وجود نه داشت. اکثر ملت‌های اروپاییِ فعلی احتمالاً هزار سال قدمت دارند، و بعضی از آن‌ها هم بسیار بسیار جوان‌ترند. همهٔ این ملت‌ها با متحد کردن افرادی به وجود آمده‌اند که پیش از آن به قبیله‌ها و قومیت‌های متخاصم و متفاوت تعلق داشتند. برای مثال، آلمانی‌های مدرن از ترکیب ساکسون‌ها، پروسی‌ها، شوابیایی‌ها، و باواریایی‌ها به وجود آمدند که تا چندی پیش از آن مهر و علاقهٔ آن‌چنانی به هم ابراز نه میکردند. در طول جنگ سی ساله، در قرن هفدهم، پروسی‌های پروتستان و باواریایی‌های کاتولیک با خصومت مرگباری با هم مقابله می‌کردند، حتا به شکلی بدتر از آن‌چه امروزه مثلاً بین شیعه‌ها و سنی‌ها در عراق می‌بینید. گفته می‌شود اتو فون بیسمارک، متحدکنندهٔ بزرگ آلمان، بعد از خواندن پیدایش انواع داروین، به این نتیجه رسیده بود که باواریایی‌ها حلقهٔ مفقود بین اتریشی‌ها و انسان‌ها هستند! و طبعاً منظورش از انسان‌ها پروسی‌ها بود!

گذشته از این، اگرچه ملت مدرن صرفاً محصولِ اتحاد داخلی بوده، فارغ از این که در چه کشوری زنده گی می‌کنید، زنده گی‌تان بسیار بسیار کم‌بضاعت می‌شد اگر خودتان را فقط به محصولات و اختراعات و تفکرات ملت خودتان محدود می‌کردید. آیا دوست دارید همهٔ عمرتان فقط غذای هنگریی بخورید، و هرگز به غذاهای خارجی مثل سوشی یا کاری لب نه زنید؟ و اصلاً غذای هنگریی چیست؟ پاپریکا، برای مثال، قطعاً هنگریی نیست. هنگریی‌های چندین قرن قبل هرگز به غذاهای شان پاپریکا نه میزدند، چون پاپریکا اصالتاً در مکزیک به وجود آمده و سرخ‌پوستان مکزیکی آن را تهیه و تدارک می‌دیدند، و هسپانیایی‌ها آن  را تازه در قرن شانزدهم به اروپا آوردند، و تازه دو سه قرن پیش بود که پاپریکا از اجزای اصلی آشپزی هنگری شد. پس، آیا هنگریی‌های میهن‌دوست باید استفاده از پاپریکا را متوقف کنند چون این محصول به منزلهٔ حملهٔ خارجی‌ها به آشپزی اصیل هنگری است؟ به همین منوال، آیا هنگریی‌ها باید فوتبال را کنار بگذارند، فقط به این دلیل که انگلیسی‌ها این بازی را اختراع کرده‌اند؟ آیا باید از خواندن ادبیات خارجی، از تولستوی تا هری پاتر، دست بردارند و فقط متون سرتاسر هنگریی را بخوانند؟ اگر این کار را بکنند، «کتاب مقدس» را هم باید کنار بگذارند، چون اهالی خاورمیانه آن را مکتوب کرده بودند و مهاجرانی از شرق میانه آن را به این‌جا آوردند. چنین کاری واقعاً مضحک است.

از سوی دیگر، اهمیت و آسیب‌پذیریِ  ملیگرایی فلسفهٔ جذب بیش از اندازهٔ مهاجران با شتاب بیش از اندازه را هم از جهات مختلف زیر سووال می‌برد. کسانی که موافق ورود مهاجران‌اند اغلب مسایل و مشکلات کاملاً واقعیی را دست کم می‌گیرند که ورود انبوه مهاجران برای اتحاد ملی کشورها ایجاد می‌کند، یا این که خطرات ناشی از تضعیف احساسات ملی را دست کم می‌گیرند. بنابراین، اغلب قادر به درک پیوند عمیق تاریخی بین  ملیگرایی و دموکراسی نیستند و متوجه این واقعیت نه میشوند که، در غیاب  ملیگرایی، دموکراسی پیوسته در خطر فروغلتیدن به ورطهٔ قبیله‌گرایی است. پس، احتمالاً مهم‌ترین نکته دربارهٔ بحث و مناظره بر سر ورود مهاجران در اروپا این است که هردو طرف نظرات مشروع و موجهی دارند. کسانی که موافق ورود مهاجران‌اند اشتباه می‌کنند که رقبای خود را به عنوان نژادپرستانِ بی‌اخلاق معرفی می‌کنند، و کسانی که مخالف ورود مهاجران‌اند اشتباه می‌کنند که همهٔ رقبای خود را به عنوان خاینان بی‌خرد معرفی می‌کنند.

این یک نبرد بین خیر و شر نیست، بل بحثی بین دو دیدگاه مشروع و موجه است که می‌تواند و باید از طریق روال‌های معمول دموکراسی به نتیجه برسد. به نظر من، کار اشتباهی است که یک دولت بخواهد انبوه مهاجران را به یک جمعیتِ بی‌رغبت تحمیل کند: استقرار مهاجران یک روند بلندمدت و دشوار است، و برای موفق شدن در این کار به حمایت جمعیت داخل کشور نیاز دارید. از سوی دیگر، این نیز به همان اندازه اشتباه است که نظام دموکراتیک را از بین ببریم تا بتوانیم، بنا به ادعای خود، خلوص و یگانه گی مملکت را از گزند مهاجران حفظ کنیم. اتفاق بسیار نگران‌کننده‌یی است که می‌بینیم در چندین کشور اروپایی، و همچنین در نقاط دیگری در گوشه و کنار دنیا، رهبران خودکامه در حال شعله‌ور کردن آتش ترس و هراس از ورود مهاجران‌اند، تا به این وسیله بنیان‌های دموکراسی را تضعیف کنند.

 ملیگرایی در برابر فاشیسم

خوب، تا این‌جا مدت زیادی به سویهٔ روشن  ملیگرایی پرداختم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که سویهٔ تاریک آن را به کلی ندیده بگیریم. هنگامی که  ملیگرایی به افراط کشیده شود، قطعاً می‌تواند به جنگ و نسل‌کشی منجر شود، و می‌تواند به تمایلات استبدادی و حتا فاشیستی دامن بزند. شاید بد نباشد چند کلمه‌ای هم دربارهٔ این بگوییم که فاشیسم چیست و چه تفاوتی با  ملیگرایی دارد، چون بسیاری این دو را با هم اشتباه می‌گیرند و فکر می‌کنند که هر  ملیگرایی فاشیست است یا هر نشانه‌ای از  ملیگرایی نشانه‌ای از فاشیسم است. به طور خلاصه باید گفت، آن‌چه  ملیگرایی به من می‌گوید این است که ملت من یگانه است و من وظایف خاصی در قبال ملت‌ام دارم. در مقابل، فاشیسم به من می‌گوید که ملت من برترین است و من وظایفی انحصاری در قبال آن دارم.

به عقیدهٔ فاشیسم، ملت من تنها موجود بااهمیت در دنیا است، و من نباید به هیچ‌کس یا هیچ‌چیزی جز ملت‌ام اعتنا کنم. اگر لازم باشد که خانواده‌ام را برای ملت‌ام قربانی کنم، باید این کار را بکنم. اگر لازم باشد که میلیون‌ها نفر را به خاطر این ملت به قتل برسانم، باید این کار را بکنم. اگر لازم باشد که به خاطر این ملت به حقیقت و به زیبایی خیانت کنم، در این کار هم نباید لحظه‌ای تعلل کنم.‌ برای مثال، یک فاشیست آثار هنری را چگونه ارزیابی می‌کند؟ یک فاشیست چطور به این نتیجه می‌رسد که یک فیلم فیلم خوبی است؟ خیلی ساده است! فقط یک معیار وجود دارد. اگر آن فیلم در خدمت منافع ملی است، فیلم خوبی است. اگر آن فیلم در خدمت منافع ملی نیست، فیلم بدی است. به همین منوال، یک فاشیست چطور به این نتیجه می‌رسد که چه چیزهایی را باید در کتاب‌های تاریخ به بچه‌مدرسه‌ای‌ها درس داد؟ باز هم فقط یک معیار وجود دارد. نه حقیقت، بلکه منافع ملی. باید به بچه‌ها همهٔ آن چیزهایی را درس بدهید که در خدمت منافع ملی است، و اهمیتی ندارد که حقیقت چیست.

اتفاقات هولناک جنگ جهانی دوم و هولوکاست عواقبِ وحشتناک این طرز فکر را به ما یادآور می‌شوند، اما امروزه فاشیسم و دیگر شکل‌های افراطی  ملیگرایی حتا خطرناک‌تر از آن چیزی هستند که در دههٔ 1930 بودند، چون امروزه این‌ها نه فقط ممکن است به جنگ و نسل‌کشی منجر شوند، بلکه ممکن است مانع از آن شوند که نوع بشر با سه خطری مقابله کند که موجودیت‌اش را تهدید می‌کنند، مسائلی که تنها از طریق همکاری در سطح جهانی می‌شود آن‌ها را حل و فصل کرد. این تهدیدات عبارت‌اند از: جنگ هسته‌ای، تغییرات اقلیمی، و اختلال تکنولوژیکی. این سه خطر بقا و رفاه همهٔ کشورها و ملت‌ها را تهدید می‌کنند، و هیچ کشور و ملتی به تنهایی نمی‌تواند با این تهدیدات مقابله کند، به صرف برافراشتن پرچم‌ها و ساختن دیوارها نمی‌شود با آن‌ها مقابله کرد. در برابر «زمستان هسته‌ای»، هیچ دیواری نمی‌توانید بنا کنید؛ در برابر «گرمایش جهانی»، هیچ دیواری نمی‌توانید بنا کنید. هیچ کشور و ملتی نمی‌تواند به تنهایی هوش مصنوعی و مهندسی ژنتیک را مدیریت کند، چون هیچ دولتی زمام همهٔ دانشمندان و مهندسان دنیا را در دست ندارد.

برای مثال، انجام آزمایش‌های مهندسی ژنتیک روی انسان‌ها را در نظر بگیرید. هر کشوری خواهد گفت که ما تمایلی به انجام این آزمایش‌ها نداریم، ما از آدم خوب‌ها هستیم، اما نمی‌توانیم به رقبای خودمان اعتماد کنیم و مطمئن باشیم که آن‌ها هم این کار را نمی‌کنند: پس ما باید قبل از آن‌ها به این کار اقدام کنیم، نمی‌توانیم اجازه دهیم که از آن‌ها عقب بیافتیم. به همین منوال، ایجاد سامانه‌های تسلیحاتیِ خودکار را در نظر بگیرید: روبوت‌های کشتارگر. دوباره، هر کشوری خواهد گفت که این تکنولوژی بسیار خطرناکی است و مقررات دقیقی باید برای آن وضع شود، اما ما به رقبای خود اعتماد نداریم تا بتوانیم مقرراتی در این باره وضع کنیم: پس ما باید قبل از همه به این تکنولوژی دست پیدا کنیم.

اگر اجازه دهیم که این‌گونه مسابقهی تسلیحات هوش مصنوعی یا مسابقهٔ تسلیحات ژنتیکی شکل بگیرد، فارغ از این که چه کشوری برندهٔ این مسابقهٔ تسلیحاتی می‌شود، بازنده نوع بشر خواهد بود. تنها چیزی که می‌تواند مانع از چنین مسابقات تسلیحاتی ویرانگری شود، نه دیوار کشیدن بین کشورها بلکه ایجاد اعتماد بین کشورها است، و چنین کاری ناممکن نیست. اگر امروز آلمانی‌ها به فرانسوی‌ها اطمینان بدهند که «به ما اعتماد کنید، ما در حال ساخت روبوت‌های کشتارگر در یک آزمایشگاه سری در زیر کوه‌های آلپ نیستیم»، احتمالاً فرانسوی‌ها به آلمانی‌ها اعتماد می‌کنند، به رغم اتفاقات هولناکی که این دو کشور پشت سر گذاشته‌اند. ما نیاز داریم که چنین اعتمادی را در سطح جهانی ایجاد کنیم. برای بقای نوع بشر، ضرورت دارد که به جایی برسیم که آمریکایی‌ها و چینی‌ها هم بتوانند، مثل آلمانی‌ها و فرانسوی‌ها، به یکدیگر اعتماد کنند.

به همین منوال، ما نیاز داریم که یک شبکهٔ امنیت جهانی بسازیم تا از تمام انسان‌ها در برابر شوک‌های اقتصادی آینده محافظت کنیم، شوک‌هایی که انقلاب هوش مصنوعی به وجود خواهد آورد. تکنولوژی «خودکارسازی» ثروتِ هنگفتی به قطب‌های تکنولوژی پیشرفته مثل «سیلیکون ولی» و شرق چین تزریق می‌کند، و در همین حال بدترین اثرات آن در کشورهای در حال توسعه محسوس می‌شود که اقتصادهایشان وابسته به کارِ کارگرانِ ارزان است. شغل‌های بسیار بیشتری برای مهندسان نرم‌افزار در سان فرانسیسکو و شانگهای به وجود خواهد آمد، اما شغل‌های کمی برای کارگران کارخانه‌ها و رانندگان کامیون‌ها در مکزیک و بنگلادش وجود خواهد داشت. اگر راه حل‌هایی در سطح جهانی برای مقابله با اختلالات ناشی از هوش مصنوعی پیدا نکنیم، ممکن است کل کشورها دچار فروپاشی شوند و در نتیجه آشوب و خشونت و سیل مهاجرت کل دنیا را به بی‌ثباتی خواهد کشاند.

 

 ملیگرایی در برابر جهانیگرایی

پس، برای حفظ بقا و شکوفایی در قرن بیست‌ویکم، نوع بشر به همکاری جهانیِ ثمربخشتری نیاز دارد، و  ملیگرایی نه باید به شکل یک مانع برطرف‌نه شدنی در مسیر این‌گونه همکاری‌ها درآید. می‌دانم که بعضی از سیاست‌مداران، مانند رییس جمهور امریکا، استدلال می‌کنند که نوعی تضاد و تناقض ذاتی بین  ملیگرایی و جهانی‌گرایی وجود دارد، و ما باید جهانی‌گرایی را پس بزنیم و  ملیگرایی را انتخاب کنیم. اما این اشتباه است، نه به این دلیل که باید جهانی‌گرایی را انتخاب کنید، بلکه به این دلیل که هیچ تضاد و تناقضی بین  ملیگرایی و جهانی‌گرایی وجود نه دارد. چون مسألهٔ  ملیگرایی نفرت ورزیدن به خارجی‌ها نیست، بل مهر ورزیدن به هموطنان خود ما و مراقبت کردن از آن‌ها است. در قرن بیست‌ویکم، تنها راه برای تضمین امنیت و رفاه هموطنان شما همکاری کردن با خارجی‌ها است. پس، امروزه ملیگرایانِ شایسته باید جهانیگرا باشند.

جهانی‌گرایی به معنی رها کردن تمام سنت‌ها و تعلقات ملی نیست، و قطعاً به معنای باز کردن مرزها به روی مهاجرتِ نامحدود نیست. می‌دانم که «توهم توطیه»یی انتشار یافته مبنی بر این که جهانیگرایان می‌خواهند تمام محدودیت‌ها در زمینهٔ مهاجرت‌ها را از میان بردارند و ده‌ها میلیون خارجی را سیل‌آسا به اروپا وارد کنند. اما این حرفِ به کلی مهملی است. من خودم از قضا چندتایی جهانیگرا می‌شناسم و هیچکدام از آن‌ها خواهان چنین چیزی نیستند. جهانیگرایی در واقع به معنای چیزهایی بسیار متینتر و بسیار معقولتر است. اول این که، جهانیگرایی به معنای متعهد شدن به تعدادی قانون جهانی است. این قوانین نافیِ یگانه گیِ هر ملت نیستند، یا نافیِ تعلقِ خاطری که مردم باید به ملت و کشورشان داشته باشند؛ قوانین جهانی فقط روابط بین ملت‌ها و کشورها را مقرر و تنظیم می‌کنند.

به عنوان یک مدل مناسب، بجا است که به «جام جهانی فوتبال» فکر کنیم. جام جهانی فوتبال رقابتی بین ملت‌ها است، و مردم اغلب تعلق خاطر بسیار شدیدی به تیم ملی خودشان احساس می‌کنند، اما در عین حال همین «جام جهانی» نمایش شگفت‌انگیزی از هماهنگی جهانی هم هست. فرانسه و خرواتی نه میتوانند با هم مسابقهٔ فوتبال بدهند، مگر این که فرانسوی‌ها و خروات‌ها در وهلهٔ نخست در مورد قواعد بازی با هم به توافق رسیده باشند. هزار سال قبل، مطلقاً محال بود که فرانسوی‌ها و خروات‌ها و جاپانی‌ها و ارجنتینی‌ها را برای مسابقات ورزشی در روسیه گرد هم آوریم. حتا اگر می‌شد یک طوری این‌ها را آن‌جا جمع کنیم، امکان به توافق رسیدن آن‌ها بر سر قواعد بازی اصلاً وجود نه داشت. اما در زمان کنونی  چنین کاری به کلی ممکن است، و این حاصل عملکرد جهانیگرایی است. اگر جام جهانی فوتبال را دوست دارید، پس جهانیگرا هستید!

اصل دوم جهانیگرایی این است که گاهی وقت‌ها ضرورت دارد منافع جهانی را بر منافع ملی ترجیح بدهیم ــ نه همیشه، بلکه گاهی وقت‌ها. برای مثال، در همان «جام جهانی فوتبال»، تمام تیم‌های ملی موافقت می‌کنند که از دوپنگ برای تقویت عملکرد ورزشکاران‌شان استفاده نه کنند. حتا اگر بتوانید با تزریق دوپینگ به فوتبالیست‌های خود برندهٔ جام شوید، نه باید به این کار اقدام کنید: چون اگر شما چنین کاری بکنید، ملت‌های دیگر و تیم‌های دیگر هم به زودی از سرمشق شما پیروی می‌کنند و «جام جهانی فوتبال» به رقابت بین متخصصان بیوشیمی تبدیل می‌شود و ورزش تباه خواهد شد! همین وضعیت در مورد اقتصاد هم وجود دارد: در این‌جا هم باید توازنی بین منافع جهانی و منافع ملی برقرار کنیم. حتا در یک دنیای جهانی‌شده هم بخش عمدهٔ مالیات‌هایی که می‌پردازید باز صرف خدمات صحی و آموزشی در کشور خودتان خواهد شد. اما گاهی هم ملت‌ها موافقت می‌کنند تا از سرعت رشد اقتصادی و توسعهٔ تکنولوژیک خود کم کنند، تا از تغییرات اقلیمی فاجعه‌بار جلوگیری کنند و مانع از گسترش تکنولوژی‌های خطرناک شوند.

درست است که در گذشته انسان‌ها هرگز نه توانسته‌اند یک همکاری جهانیِ ثمربخش به وجود بیاورند؛ اما، انسان‌ها می‌توانند شگردهای تازه‌یی بیاموزند، ملت‌ها هم همینطور. پنج هزار سال پیش شگرد کاملاً تازه‌یی عرضه شد، و تعدادی قبیله با هم متحد شدند تا نخستین ملت‌ها را به وجود بیاورند. در آن زمان هم احتمالاً آدم‌های محافظه‌کار زیادی بوده‌اند که می‌گفتند: این کار ناممکن، نامطلوب، و غیرطبیعی است که ملت به‌وجود بیاوریم، ما می‌خواهیم به شکل همان قبیله‌ها باقی بمانیم. در مسیر طولانیِ بین دسته‌های کوچک شکارگر-گردآور و همکاری‌های جهانی،  ملیگرایی به جناح جهانی بسیار بسیار نزدیک‌تر است.

در آغاز، و تا میلیون‌ها سال، ما انسان‌ها احتمالاً می‌توانستیم تنها با ۸۰ دوست و خویشاوندمان همکاری ثمربخش داشته باشیم. حالا، به لطف  ملیگرایی، مردم می‌توانند با هشتاد میلیون یا حتا هشتصد میلیون ناآشنا همکاری داشته باشند. فاصلهٔ باقی‌مانده تا قادر شدن به همکاری با هشت میلیارد  ناآشنا به نسبت اندک است. حال، این به معنای فراخوان دادن برای تأسیس یک دولت جهانی نیست ــ چنین نگرشی خطرناک و غیرواقعبینانه است. به عقیدهٔ من، هدف ما باید دست یافتن به هماهنگی جهانی، بدون یکسان‌سازی، باشد: مثل یک ارکستر، که در آن هر سازی با ساز دیگر تفاوت دارد اما همه در هماهنگی با هم می‌نوازند. اگر همهٔ سازها مثل هم باشند یکسانی به وجود می‌آید و موسیقی بیروح می‌شود. و اگر هر سازی سهم خود را کلاً بی‌اعتنا به سازهای دیگر بنوازد، چیزی که می‌شنوید سروصدای وحشتناک خواهد بود. ما نیاز داریم که راه میانهٔ متوازنی پیدا کنیم.

در پایان، باید بگویم که حرف اصلی من، یا یکی از حرف‌های اصلی من، این است که ما مجبور نیستیم بین  ملیگرایی و جهانی‌گرایی دست به انتخاب بزنیم، چون هیچ تضاد و تناقضی بین آن‌ها وجود نه دارد. بدون ملت‌های با اعتماد به نفس، بیشتر احتمال دارد که بشریت به قبیله‌های متخاصم تجزیه شود تا این که همکاری جهانی به وجود بیاید. از سوی دیگر، بدون همکاری‌ جهانی، هیچ ملتی نه میتواند با چالش‌های قرن بیست‌ویکم مقابله کند. این همه در عمل به چه معنا است؟ به این معنا که ما باید به مسایل جهانی و منافع جهانی در همین چارچوب ملت-دولت‌ها وزن و اهمیت بیشتری بدهیم.

وقتی زمان اشتراک در انتخابات بعدی فرامی‌رسد، و سیاست‌مداران به شما التماس می‌کنند که به آن‌ها رأی بدهید، باید چهار سووال پیش روی آن‌ها بگذارید:

-          اگر انتخاب شوید، چه اقداماتی برای کاستن از خطر وقوع جنگ هسته‌یی خواهید کرد؟

-          چه اقداماتی برای کاستن از خطر تغییرات اقلیمی خواهید کرد؟

-          چه اقداماتی برای وضع مقررات در مورد تکنولوژی‌های اختلال‌آفرینی مانند هوش مصنوعی و مهندسی ژنتیک خواهید کرد؟

-          و در نهایت، دنیای سال 2050 را چه گونه می‌بینید؟ بدترین تصویرِ ممکن از این سال به نظر شما چیست، و دیدگاه شما در مورد بهترین تصویر ممکن از این سال چیست؟

اگر سیاست‌مدارانی هستند که این سووال‌ها را درک نه میکنند، یا این که دایم دربارهٔ گذشته حرف می‌زنند بدون این که بتوانند تصویر بامعنایی از آینده ترسیم کنند، به آن‌ها رأی نه دهید.

+

·         در هشتم ماه می سال  ۲۰۱۹  دانشگاه اروپای مرکزی در بوداپست میزبان یووال نوح هراری مورخ و متفکر سرشناس جهان امروز بود که طی یک سخنرانی چهرهٔ درستی از  ملیگرایی ارایه کرد. تفاوت بین  ملیگرایی و مفاهیم رایج و مهمی چون فاشیسم، قبیله‌گرایی و جهانیگرایی و رابطهٔ بین  ملیگرایی و دموکراسی مباحث کانونی این سخنرانی بود. نوشتهٔ  بالا ترجمهٔ‌ این سخنرانی بود.

لینک سخنرانی:

https://www.youtube.com/watch?v=2jz7hsqsObU