11.2014.06 

یعقوب ابراهیمی

(دانشجوی دکتورای علوم سیاسی در دانشگاه کارلتون)
 

ریالیسم گریز‌ناپذیر و سیاست خارجی افغانستان
 

ای اچ کار دانشمند سیاسی امریکایی، که از وی به عنوان بنیانگذار "علم" روابط بین المللی یاد میشود، در کتاب معروفش"بحران بیست ساله" با خط درشتی نوشت که جنگ جهانی اول پایان ایدیالیسم قرن نزدهم اروپایی و تاراج آن توسط انسانی بود که از زمان جنگ پلوپونزی بین آتن و اسپارت هرزمانی که به نقطۀ انتخاب بین آرمانشهرگرایی و واقعیت‌گرایی رسیده دومی را ترجیح داده است. تاریخ مناسبات بین‌المللی نشان میدهد که دولتها چه در عصر امپراتوری ها، چه در عصر جهان دو قطبی و چه در زمان درهم‌ریختۀ حاضر، همیشه در عرصۀ بین‌المللی طبق واقعیات و بر قاعدۀ مفاد و ضرر عمل کرده اند. درک من از مطالعۀ تیوری های سیاسی این است، که تز اصلیِ سیاست و مناسبات بین المللی واقعیت‌گرایی یا ریالیسم است. سایر نظریه های سیاست بین المللی از لیبرالیسم تا پساساختارگرایی و از برساختگرایی (constructivism) تا ریفلکتویسم (reflectivism) که در یک دهه اخیر به دانشگاه های غربی راه باز کرده، چیزی نیستند جز نقد ریالیسم. به عبارت دیگر ریالیسم و تیوری‌های مقابل آن دیالکتیک سیاست بین المللی اند که ریالیسم در آن همواره نقش "تز" را بازی کرده است. خوبیِ این دوگونه‌گی در این است، که گسترش نظریات انتقادی در سیاست بین المللی از یک سو بر ریالیسم فشار آورده تا به گونۀ پویا به تولید ایده‌های جدید پرداخته و هم‌پای آن با ایده هایی که با گذر زمان منسوخ میشوند وداع بگوید و از جانب دیگر این دوگونه‌گی از تبدیل شدن ریالیسم به یک ایدیولوژی و تز دگم و ایستا جلوگیری کرده است. اما در عمل هیچ دولتی را نمیتوان سراغ کرد که با درک واقعیتِ انارشیستیِ بین‌المللی، جز ریالیسم‌ هیچ یک ازین گفتمان های جذاب و در عین حال نهایت انتزاعی را اساس سیاست خارجیِ خویش قرار داده باشد.

بنابراین غلط فهمیی که بین گروهی از کتابخوانان فارسی زبان در ایران و از طریق آنها در افغانستان - که متاسفانه اکثرا با اتکا به آخرین متنی که خوانده اند و بنابراین بدون آگاهی از کلیت مباحث روی ایده های خاص نظر میدهند- مبتنی بر نگاه خطی و کرونولوژیک به فرایند تولید ایده های سیاسی است. این نگاه با دیدن جدیدن‌ترین اصطلاحات و نحله های سیاسی به وجد آمده و آن را آخرین رمق‌ها و بنابراین اوج علم سیاست و منسوخ‌کنندۀ تمام ایده های قبلا موجود و به همین دلیل مشروع‌ترین فرم و مدل حیات سیاسی میپندارد. در افغانستان کم نیستند کسانی که با چنین نگاه، اما بدون درک ابتداییِ مفاهیمی که به کار میبرند و بدون درک ابعاد سیاست بین المللی، به دولت افغانستان سفارش میکنند که باید در سیاست خارجی "پساساختارگرا و لیبرال" باشد یا انتقاد میکنند که مشکل سیاست خارجیِ دولت کرزی تن ندادن به "کانسترکتویسم" بود. بنابراین نسخه می‌پیچند که اگر "دولت وحدت ملی" میخواهد اشتباه کرزی را تکرار نکند باید چنین راهی را انتخاب کند. چنین نسخه هایی میتواند دولت ورشکسته افغانستان را که از چهارسو به طور بیرحمانه یی توسط ریالیست ترین دولت‌های ممکنِ جهان محاصره شده است، راهیِ ترکستان سازد. بگذریم ازین که، مفاهیمی چون برساختگرایی و پساساختار گرایی و غیره تا همین امروز در زادگاهشان غرب، اصطلاحات کاملا اکادمیک بوده و خارج از دانشگاه ها هیچ کاربردی ندارند، چه رسد به این که دولتی احمق شود و آن را اساس سیاست خارجی اش قرار دهد.

مساله اصلیِ دولتها در عرصۀ بین المللی بقا است و آنها با توجه به این اصل مناسبات شان را با سایر دولتها طبق قاعدۀ مفاد و ضرر در درجات مختلفی عیار میسازند. هر لحظه یی که ضرر رابطه یک دولت با دولت دیگر بر مفاد آن افزونی یابد، مناسبات دو دولت برهم میخورد و این یک رسم معمول در روابط خارجیِ دولتها است. بنابراین هیچ دولتی با هیچ دولتی رابطۀ عاشقانه و عاطفی ندارد. مسالۀ اولویت فرهنگ و زبان و جغرافیای مشترک در سیاست خارجی نیز امروز جزء تاریخ سیاست خارجی است، نه دیگر اصل تعیین کنندۀ آن. مهم این است که دو یا چند دولت بتوانند برای تعریف اصول کار در عمل یا زمینۀ کنش مشترک به توافق برسند و مناسبات شان را براین اصل عیار سازند. جاپان و امریکا یا کوریای جنوبی و فرانسه شاید کمترین نزدیکیِ فرهنگی و زبانی با هم دیگر داشته باشند، اما در سیاست خارجیِ بر اساس قاعدۀ "زمینۀ کنش مشترک" نزیک ترین روابط را با همدیگر دارند. در نقطۀ مقابل افغانستان و ایران، کوریای شمالی و جنوبی، هند و سریلانکا و امثال آن نزدیکی های فراوان فرهنگی-تاریخی با هم دارند، درحالی که شاید نظر به هر دولت دیگری نسبت به یکدیگر مشکوک باشند. از سوی دیگر دلیل اصلیِ نزدیکی کانادا و امریکا یا آسترالیا و انگلستان زبان نه بلکه توافق روی زمینۀ کنش مشترک در عرصۀ بین المللی است. بنابراین، در عصر ما ارزشهای تاریخی-فرهنگی در سیاست خارجی شاید تاثیرگذار باشند، اما تعیین کننده نیستند. برای تمام دولت ها مهم این است، که از رابطه با دولتی که در حالت عادی- تحت قاعدۀ انارشیسم بین المللی- با آنها در یک وضعیت جنگیِ اعلان ناشده قرار دارد، چقدر سود میبرند.

این اصل، به ساده گی نشان میدهد، که رفتار دولتها در عرصۀ بین المللی خیلی ساده و تقریبا یکسان است: همه میکوشند میزان مفاد رابطۀ شان با دیگران را افزایش دهند. بنابراین عرصۀ سیاست خارجی عرصۀ جدل برای افزایش منفعت و بهبود موقعیت است. با درک این موضوع، برای دولت افغانستان، مانند سایر دولتها به عنوان یک دولت واقعی و عملا موجود یعنی یک دولت غیر صوری-افلاطونی، ممکن نیست درین جدل بین المللی بدون درک اصول آن موقف و حیثیتی داشته باشد. به این اساس، گفتمان سیاست خارجی افغانستان، مانند هر دولت دیگری، نمیتواند جز گفتمان ریالیستی چیز دیگری باشد. مباحث انتقادیِ جذاب و انتزاعی میتوانند با نقد این گفتمان به غنای آن کومک کنند، اما هرگز نمیتوانند در عمل اساس سیاست یک دولت واقعی در "جهان موجود" واقع شوند. رابطۀ تمام دولتها با افغانستان چیزی نیست جز رابطه  بر اساس قاعدۀ مفاد و ضرر، هرگاهی این قاعده برهم بخورد دیگر رابطه یی وجود ندارد- ولو بین افغانستان و کشورهایی که برخی از دولتمداران و حتی دانش‌آموخته های افغان فکر میکنند عاشقانه ترین رابطۀ ممکن را با افغانستان دارند. نگاه عاطفی و ارزشی به سیاست خارجی و همچنان رفتار رابن هودی و کمربر درین عرصه نگاه و رفتار محکوم به شکست است. کلید اصلیِ یک سیاست خارجیِ پویا و موثر برای دولت افغانستان این است که این دولت باید توانایی محاسبۀ دقیق منافع سایر دولت ها در افغانستان و در عین زمان قابلیت عیار ساختن منفعت خود در تناسب به منفعت تک تک این دولت ها در دراز مدت را به دست آورد و برای به دست آوردن چنین قابلیتی از همین اکنون کار کند.