صبورالله سیاه سنگ
 

اهدأ به "دوست" که حبس ابد است

 

 

 

 

دو ســــوی میله هـــا

 

 

 

 

 

سالها پیش که محکمهء "اختصاصی انقلابی" در پارچه ابلاغ حکم برایم "هفت سال قید" نوشته بود، گمان میبردم که در زندان پلچرخی (کابل) فرسوده خواهم شد؛ ولی هنگامی که دریافتم هفت سال چگونه به کوتاهی "هفته" سپری شد، باورم نمی آمد که سال 365 روز باشد. با خود گفتم: فردا همین وقت بیرون از چاردیوار زندان خواهم بود.

 

به روی میله های سلولم خندیدم و بدون آنکه خواسته باشم، با نگاهم بر سقف نوشتم: خداحافظ.

 

یادم آمد، مادرم هم شبی که جان میسپرد، به من گفته بود که بر سقف خانه، همین گونه "خداحافظ" نوشته است. خانه یادم آمد و تصویر دیکتاتوری که از دل دیوار به روی خانوادهء ما میخندید.

 

از روزی که پدرم آن عکس را به دیوار آویخته بود، آب خوش از گلوی ما پایین نمیرفت. لبخند بیهوده ام را از میله های زندان پس گرفتم و خدا حافظم را نیز حرف حرف برچیدم.

 

"دوست"، همانی که در روزگار دشوار دلتنگیها طلوع میکرد، دستش را روی شانه ام گذاشت و تا بگوید: "فردا"، چیزی در گلویم ترکید و گفتم: "نه ..." و به دنبالش سه نقطه اشک گذاشتم.

 

او دستهایم را فشرد. نگاهها مان در یک لحظه، داستان آشنا شدن تا همزنجیر شدن را به هم بازگفتند. دلم میشد برایش بگویم: "به زودی با هم میبینیم" و میدانستم او در پاسخ میگوید: "ایطو نگو! تو تمام زندگی ره ده پیش روی داری و مه حبس ابد استم. آمدن دوبارهء تو به پلچرخی اگه به خاطر احوال گرفتن هم باشه، درست نیس."

 

آن شب تا دیرگاهان خوابم نبرد. باورم نمی آمد که برآمدن از زندان، غم انگیزتر از آمدن به آن باشد.

 

خاک بوی خون میدارد. لاله های آفتابسوختهء دشت روبروی زندان در نگاهم خونینتر و داغدارتر از جگرهایی بودند که داستانها شان را از زندانیان شنیده بودم. اینسو و آنسو نگاه کردم. کسی به دیدنم یا برای بردنم نیامده بود. ایستادم. نمیدانستم کدام سو بروم.

 

قوماندان پوستهء نگهبان دروازه ریشخند زنان گفت: "مثلی که از زندان دل کنده نمیتانه! نی که بسیار خوشش آمده ...!"  همکارش به تایید سخنان او سری تکان داد و گفت: "خلاص اس... به خیالم که از راه رفتن مانده."

 

خواستم همانجا کنار دیوار بنشینم. قوماندان به سویم آمد و گفت: "چی پروفیسرای بین المللی واری چرت میزنی؟ برو! برو!  اینجه ایستاد نشو که مسوولیت داره."  سپس به درختها اشاره کرد و افزود:  "از همینجه تا لب چشمهء زیر درختا به یک دویدن میری و پشت ته هم سیل نمیکنی. اگه نی، پس ده زندان میندازمت. فامیدی؟"

 

تا درختها که رسیدم، دریافتم که پاهایم چقدر درد میکنند. پس از سالها آب جاری را میدیدم. نشستم و از هفت سالی که پشت میله ها گذشته بودند، دست شستم.

 

اندوه با پاهای من راه میرفت. نزدیکهای شام بود که به خانه رسیدم. زنی که پیراهن مادرم را پوشیده بود، در را به رویم کشود، و همینکه مرا دید، خواست رویش را بپوشاند.

 

گفتم: "مه صبور استم، صبور پلچرخی..."

او گفت: "شناختم. از عکسایت شناختم." و با آواز بلندتری گفت: "بیایین! صبورجان اس."

 

پدرم آمد، رویم را بوسید و گفت: "خوب شد که به خیر گذشت. مگر هوشت باشه که دیگه ازی دیوانگیها نکنی. چی فایده؟"

 

با آنکه دلم از گفتنيها پر بود، چیزی برای گفتن نيافتم. آنها مرا به مهمانخانه بردند.

دیکتاتور همچنان از میان قاب طلایی دل دیوار به روی همه مان میخندید.

 

به پدرم گفتم: "ای عکس هنوز هم ازی خانه پس نشده؟"

پدر مانند اینکه پرسشم را نشنیده باشد، به زنی که پیرهن مادرم را پوشیده بود، اشاره کرد و گفت: "بچیم! ای هم مادر تان گفته میشه. بسیار مهربان زن اس." و بدون اینکه به کسی نگاه کند، افزود: "جم کدن نام خدا یک گله چوچ و پوچ بی هیچ نمیشد. خودت میفامی که خانهء اولادداری ره بدون یک سررشته دار نمیشه ... و ها ... راستی، تعداد بیادرکا و خوارکایت هم یک کمی زیات شده..."

 

دوباره پرسیدم: "ای عکس هنوز هم ازی خانه پس نشده؟"

مادر گفت: "ها بچیم! اولادداری خودش یک کوت جنجال، بابیت هم نام خدا، بسته لشکر سلطان محموده ده گردن مه اویزان کد."

 

نگاه دیکتاتور چشمم را میگزید.

گفتم: "چرا ده میمانخانه شیشتیم؟ مه خو میمان نیستم. ده همو اتاق کلان نرویم؟"

 

پدر گفت: "هوی بچیم! حالی او حسابای گذشته بیخی جر شده. خورد و کلان گد خورده. اتاقا ره بیادرایت بین خود تقسیم کدن."

 

از سرنوشت خواهرانم پرسیدم.

پدر گفت: "مادرت غم شانه خورده. از یک سر، پشت بخت رفتن. تنها بیچاره خورشید ..."

گفتم: "خورشید؟  چی شده خورشیده؟ او خو عین پیش از بندی شدن مه نامزاد شده بود."

پدر گفت: "نامزادی او نامراد هم قربانی پلچرخی رفتن تو شد. بچه که فامید بیادر نامزادش زندانی سیاسیس، احوال داد که ای قضیه بری زندگی آینديش نقص میکنه. یکی و کوتاه، پای خوده پس کشید و دیگه روی خوده به روی ما نزد."

 

گفتم: "حالی خورشید ده کجاس؟"

مادر گفت: "اینه، عمرش درازس."

 

خورشید آمد. نیمی از موهایش سفید شده بود. با دیدنم نزدیک بود از خوشحالی سکته کند. در زندگيی من، او نخستین کسی بود که دستانم را بوسید.

 

خندهء دیکتاتور پیوسته حالتم را به هم میزد. به حویلی برآمدیم. خورشید از تاریکیهای خانه آغاز کرد و به یکایک سایه ها و سیاهیهای زندگی روشنی انداخت. آوازش همان گرمای کودکانهء چندین سال پیش را داشت. او از پدر اندر شدن پدر، بیگانگی برادرها، پراگندگی خواهرها، از بیوه شدن زبیده، کشته شدن انجنیر شفیع در خیرخانه و خودکشی عارف در بام خانهء محاصره شدهء شان در چنداول، از اینکه کودکان چگونه ماهها پیشتر از نخستین سالگرد تولد در گدایی با مادرهای شان سهم مساوی دارند، اینکه چگونه خانواده ها قریه قریه از نانوای سر کوچه قرضدار اند و از چندین آشوب و آشفتگی بدتر از اینها آنقدر گفت که خستگی از دیدگانم تکید.

 

من در زیر ستاره باران میلرزیدم و خورشید همچنان گرم قصه بود.

 

در دلم گشت که در لابلای اینهمه دربدریها پرسیدن در بارهء رابعه، چه بی هنگام خواهد بود. ناگهان نامش از دهانم پرید. خورشید گفت: "خفه نشوی، همو خو به دوست داشتن نمی ارزید. چندان دختری نبود. از بندیگریت که خبر شد، پوست کنده گفت که ای دوران لیلی و مجنون نیس. چن سال میشه خارج رفته."

 

فردای آن روز، به گورستان شهدای صالحین رفتم. مادرم از گور کهنه یی برخاست. پیشانیم را بوسید و گفت که از دیروز چشم به راهم بوده. او از یکایک دوستان زندانیم پرسید و در پایان گفت میداند که شبها گرداگرد پلچرخی چراغهای زیادی میسوزند، زیادتر از چراغهای گورستان شهدای صالحین.

 

هنگام برگشت، آشنایان نه چندان زیادی را که نمیخواستند با من رویارو شوند، در شهر دیدم. همینکه چشم به چشم میشدیم، کوچه بدل میکردند. نمیدانم خود را باور نداشتند یا مرا. بیگانگی امروز یاران، مرا بیشتر به یاد بیگناهی دیروز رابعه می انداخت.

 

شهر روزتاروز در نگاهم کوچکتر شده میرفت. من مانند اینکه نایافتنیهای بینامی را در کوچه ها گم کرده باشم، خم و پیچهای فراوانی را میپیمودم؛ هوا که تاریک میشد، دست خالی برمیگشتم و به خورشید پناه میبردم.

 

یک شب به خواهرم گفتم: "به گمانم که مه ده خانه جای ندارم."

خورشید به آرامی گفت: "کاشکی آدم مثل لاله میبود، همیشه ده دشت..."

 

از این آرزوی خورشید نشانی تازه یی را یافتم و اندکی آرام شدم.

 

***

 

به پوستهء دروازهء زندان پلچرخی رسیده بودم. خواستم خموشانه داخل زندان شوم. دیدم که نمیشود. قوماندان پوسته مرا دید و پرسید: "تو اینجه چی میکنی؟"

گفتم: "میرم زندان."

گفت: "خیال هوتل بچهء شاقل کدی که هر وخت دلت شد درایی و هر وخت خواستی برایی. برو! برو! امروز روز ملاقات نیس."

گفتم: "مه به دیدن کسی نامدیم. میخایم پس به زندان برم و پشت میله ها بشینم. مه هفت سال اینجه بودم. آمدم که باقیماندهء عمر خوده هم ده زندان باشم. میخایم که همینجه زندگی کنم و همینجه بمرم. مه ده بیرون تاب آورده نتانستم. نتانستم."

 

قوماندان قاه قاه خندید و گفت: "معاون صایب! او معاون صایب! تو بیا که ای پدیده چی پف میکنه."

همکارش آمد. چشمهایش را خورد و بزرگ کرد و پرسید: "او بچه! همی تو چن روز پیش آزاد نشدی؟"

گفتم: "نی مه آزاد نشدم. قیدم پوره شده بود."

قوماندان گفت: "تو ای سوالا ره یکسو بان که شازاده یک تکه فلسفه باد میکنه. میگه مه بری ملاقات نامدیم، پشت زندان دق شدیم، میخایم تمام زندگیمه ده پلچرخی تیر کنم. به گفتهء خودش ده بیرون طاقت کده نمیتانه. اینه پدیده!"

 

همکارش گفت: "چی؟ طرف قد و قوارهء جلمبرش که ببینی، گمان میکنی که مورچه زیر پایش آزار نمیافه. اما چاردو بغل شه که بپالی باز فسادایش مالوم میشه." و رویش را به سوی من کرد و افزود:  "تو پیش بیا که اول خو یک اساس تلاشی شوی. و در حالیکه دستهایش در جستجوی جیبهایم بود، پرسید: "زود بگو از کجا دستور گرفتی؟ مه پوست شما مردمه ده چرمگری میشناسم. از همو دور که لم لم کده میامدی، ده دلم گشت که بی فساد نیستی. راس بگو ده زندان چی گور کدی؟ و چرا میخایی باز داخل بری؟ بگو حقیقته بگو ..."

 

گفتم: "حقیقیت؟ حقیقیت خو گفتن کار نداره؟ مه ده بیرون از زندان زندگی ندارم. تمام دنیا برم تنگ و تاریک شده. مثل ایکه مه ده بیرون زندان جای نمیشم. زمین مره جای نمیته. همه چیز و همه کس برم بیگانه شده. نه دیگرا زبان مره میفامن و نه مه زبان دیگا ره میفامم. راس بگویم مه ده زندان، زندگی خوده گور کدیم. مه میخایم پیش زندگی خود برم."

 

آنها هر دو پوخ زدند. قوماندان با خنده به همکارش گفت: "شعر نو میگه!" صدای خندهء آنها بلندتر شد.

همکارش گفت: "ادامه ... ادامه ..."

گفتم: "بس، همیقه. گپای مه همیقه بود. حالی دیگه بانین که داخل برم."

قوماندان با تمسخر پرسید: "اگه نمانیم که داخل بری، چی خات کدی؟

گفتم: "وظیفهء شما ایس که نمانین کسی از زندان بگریزه. اما مه میخایم از بیرون بگریزم."

قوماندان گفت: "معاون صایب! بیشک که چشمت ترازوس. تو، ده شناخت ای گروه اشتباه نمیکنی. خوب شد که ما هم از برکت لکچرای شازاده، وظیفهء خوده فامیدیم! تو مره، همو دندهء برقی ره بتی که یک کمی حق به حقدار برسه. شعر و شاعری هم یک اندازه داره."

گفتم: "هدف مه ای نبود که شما وظیفهء تانه نمیفامین..."

قوماندان، در حالی که دندهء برقی را آرام آرام به کف دست چپش زده میرفت، پیش آمد و غمزه کنان گفت: "نی، نی، نی! گپه تیر نکو. اگه به راستی بچهء مرد استی و غیرت داری، فقط یک دفهء دیگه بگو که مه میخایم برم زندان پلچرخی ... بس خلاص."

 

من که شکنجه های دوران تحقیق مانند پیمانها و سوگندهای رابعه یادم بود و خشم زندانبان برایم تازگی نداشت، گفتم: "یکدفه؟ یکدفه؟ ده دفه میگم، بیست دفه میگم، صد دفه میگم که مه میخایم برم زندان پلچرخی. بزنین تا که میتانین بزنین. ای دنده ره، ده سر و رویم تکه تکه کنین. مره زده زده بکشین. اما مه میخایم زندان برم. تا که جان دارم میگم مه زندان پلچرخی میرم، مه زندان پلچرخی میرم، مه زندان پلچرخی میرم." و فریاد زدم: "چرا نمیمانین؟"

 

قوماندان مانند مجسمه خشک ماند. همکارش آهسته آهسته پیش آمد و گفت: "صایب! خوب کدین. بسیار خوب کدین. حیف دستای تان نکده! ای آدم از زدن نیس. سر تان تاوان میشه. دو نفر سربازه میگیم که دستگرفته پشت درختا ایلایش بتن. ای مودل آدما از یک ضربهء دندهء برقی زنده نمیبراین."

 

قوماندان مانند اینکه از خواب بیدار شده باشد، پلکهایش را چند بار به هم فشرد، بعد به شقیقه اش اشاره کرد و گفت: "بالکل درست! پدیده ده بالاخانهء خود تکلیف داره. پدر آدم نورمال همرای ما ای رقم گپ زده نمیتانه. یادت اس؟ یادت اس همو روزی که آزاد هم شده بود، دلش ده رفتن نمیشد؟"

 

با فریاد گفتم: "مه کاملاً جور استم. شما تکلیف دارین، شما. اگه تکلیف نمیداشتین، بسته مملکته سرخ آتش نمیگشتاندین."

 

قوماندان سخنان مرا ناشنیده گرفت و به همکارش گفت: "راس میگی. ای مودل آدما از یک ضربهء دندهء برقی زنده نمیبراین. بچه ها ره بگو که از دستایش گرفته، آرام اوسون درختا ایلایش بتن."

 

آنها خندیدند. رگبار خندهء شان مانند هزاران مشت و لگد به سراپایم فرو آمد. در پایان، سنگینی کوهی را که گویی بر سرم شکسته باشد، احساس کردم. درد تباهم کرده بود. آهم نمیخواست بلند شود.

 

خورشید مانند دلمردگی بیکرانی همه جا پخش شده بود. در چشم انداز جنبشی دیده نمیشد. بته ها و درختها، وزش بادهای ویرانگر را خواب میدیدند. خموشی بیداد میکرد.

 

جریان آب صاف چشمه، مرا به یاد حبس ابد "دوست" انداخت. سایه ام در آب میلرزید. بار دیگر نگاهی به زندان پلچرخی انداختم و با خود گفتم: "چند بار دیگر تا این چشمه رهایم خواهید کرد؟ اگر نتوانم دنبالهء زندگیم را در زندان سپری کنم، به راستی دیوانه خواهم شد."

 

در آن تنهایی باید سایه ام بوده باشد که پرسید: "چرا؟"

گفتم: "من به زندگی در پشت میله ها معتاد شده ام. زندان برایم مانند خانه یی است که در آن دیده کشوده ام و بزرگ شده ام. زندگی برون از زندان مرا نیش میزند.

 

همان آواز پرسید: "میخواهی از این جا بگریزی و پناه ببری به زندان؟"

گفتم: "هان! اینجا زمین و آسمان برایم دوزخ شده، اما زندان پلچرخی ..."

 

آواز گفت: "... زندان پلچرخی آرامش دارد، نظم و امنیت دارد. آدم آنجا میتواند تنها میله ها را ببیند و چند تن زندهء مانند خود را. هر کس به شمارهء روی سینه اش نشانی شده، و میداند تا چه وقت باید پشت میله ها بماند. آنجا میتوان به گوشهء تنهایی، به کنجی، پناه برد و چشم و گوش در برابر هرآنچه میگذرد، بست. چه آرامش ساده لوحانه در چه میله زار کوچکی!

 

ولی اینسوی میله ها، آیا شهر خود زندان بزرگ بی دروازه نیست؟ چهار تا کوه دیوارش، آسمان سقفش. زندانیان اینجا به هیچ شماره، در هیچ سلولی نشانی میشوند. آنها نمیخواهند و نمیتوانند شمار سالهای زندانی بودن شان را بدانند. کودکان همینکه زاده میشوند، محکوم به حبس ابد اند.

 

زندان بزرگ کنج و گوشه ندارد. اینجا قدم به قدم تا بخواهی شکنجه گاه و تا ببینی کشتارگاه است. اینجا کمترین شکنجه، اعدامهای تکراری است. مردم روز صد بار با فاجعه هایی اعدام میشوند که چوبه دارها در برابر شان شرمسارانه میشکنند. زندانیان اینجا باید پس از هر بار اعدام شدن، زنده بمانند تا برنامهء شکنجهء فردای شان ناتمام نماند. اینجا، در زندان بزرگ، مردم ناگزیر اند عکس خندان قاتل زنان و فرزندان شان را بر دیوار اتاق خواب خویش داشته باشند تا شبها نتوانند اشتباهاً خواب ستارهء دنباله دار را ببینند.

 

در زندان بزرگ، همدردی تا حادثه نمیرسد و آمین تا فاتحه. اینجا نه گریه مفهوم دارد و نه گریز. و با آنکه زندگی استعارهء رسوای سوختن و درهم شکستن است؛ زندان بزرگ با هر ویرانیی آبادتر، فراختر و ترسناکتر شده میرود."

 

***

 

تاریکی آرام آرام جریان صاف آب را می آلود. دیگر سایه یی دیده نمیشد. کنار چشمه نشستم، از هر آنچه در روشنی آموخته بودم، دست شستم و با شتاب راه خانه را در پیش گرفتم. سیاهی شب شهر را در خود میفشرد.

 

خورشید کنار دروازه ایستاده بود.

گفتم: "دیگه هیچ وخت جایی نخات رفتم."

خورشید گفت: "کجا رفته میشه؟" و گریست.

پرسیدم: "گریه میکنی؟"

گفت: "نشـنیدی؟  امشـو دیکتاتور عفو عمومـــی زندانیا ره اعلان کد و گفت سبا دروازهء زندان پلچرخی واز میشه..."

 

[][][][][]

کابل، جولای 2000