رسیدن به آسمایی:  02.02.2009 ؛ نشر در آسمایی:  03.02.2009

 

سخیداد هاتف

 

جنگیدن با پهلوانی بی صورت

 

چهار سال پیش در خانه ی یکی از دوستان نشسته بودیم و در این باره بحث می کردیم که اگر بخواهیم بزرگ ترین عامل عقب مانده گی و بدبختی مردم افغانستان را پیدا کنیم ، آن عامل چیست؟ معلوم بود که همه دنبال این عامل بزرگ بودند و نمی خواستند دو باره گرفتار ِ این تنگنا شوند که تحلیل های " تک عاملی" راهگشا نیستند. سر انجام اکثریت بر نقش بازدارنده ی دین/ مذهب توافق کردند. و این چیزی است که در این جا و آن جا بسیار می شنویم. این روزها در وبلاگ ها هم طنین این باور گسترده است. نسل جوان و درس خوانده ی افغانستان مخصوصا تمایل بیشتری به پذیرش این باور دارد که اگر اسلام در این کشور نمی آمد ( و به تبع آن اگر شیعه یا سنی نمی شدیم) ، امروز این چنین شوربخت و ناکام نمی بودیم.
رسیدن به این نتیجه برای نسل جوان ، یک مشکل روش شناختی دارد که به آن به صورت فشرده اشاره می کنم ، اما درونمایه ی اصلی این یادداشت نگاهی بر اعتبار این سخن است که واقعا همه ی بدبختی ها – یا اکثر شان- را از دین و دین اسلام داریم.
اما آن مشکل روش شناختی :
پژوهش ها و مطالعات میدانی نشان داده اند که محیط ِ اجتماعی برای همه ی ما جاهای آرام بخش دارد. به این معنا که وقتی به باوری می رسیم و خطوط ِ این باور کمابیش در ذهن مان سخت و استوار می شوند ، گاهی این باورها با باورهای عده یی دیگر ناسازگار می افتند. تکرار این تجربه ی ناسازگاری – که گاهی پیامدهای عملی در زنده گی مان دارند- باعث می شود که ما به جست و جوی مکان ها و محیط هایی بر آییم که باور های مان را تایید و تقویت کنند. و بیشتر اوقات این گونه مکان ها و محیط ها را می یابیم و تا حدی آرام می شویم. اما این روند رفته رفته مشکلی ایجاد می کند که در این جا مورد نظر من است:
باوری داریم و این باور به صورت کلی در محیط زنده گی مان تایید و تقویت می شوند. ما این تایید و تقویت شدن باور ِ مان را علامت درستی ِ آن باور می بینیم و می گوییم : اگر من بر موضعی درست نمی بودم ، این همه آدم ِ عاقل ِ دیگر چرا باید موضع مرا تایید می کردند؟ آنچه در این میان فراموش مان می شود این است که در ابتدا ما به جست و جوی محیطی برآمده بودیم که در آن باورهای مان تایید و تقویت شوند. به بیانی دیگر، این ما بودیم که از مواجهه با محیط های ناسازگار پرهیز می کردیم. این ما بودیم که در طول ِ زمان محیط تازه یی از روابط برای خود ایجاد کردیم ؛ محیطی که در آن باورهای مان تایید و تقویت شوند. مثلا یک جوان تحصیل کرده فکر می کند که ما برای رهایی از بدبختی و فلاکت باید ابتدا از شر مذهب خلاص شویم. ممکن است این جوان دوستان خود را هم از میان کسانی برگزیند که چنین باوری دارند. ممکن است این آدم فقط به جاها و مراکزی رفت و آمد کند و کتاب هایی را پیدا کند و بخواند که این باور او را تایید و تقویت کنند. اما این که باورهای این جوان در محیط زنده گی اش تایید و تقویت می شوند ، لزوما به این معنا نیست که او بر موضع درستی است. چرا که روش ِ رسیدن او به این نتیجه که " اثبات شد که من درست می گویم" عیب دارد. برای اطمینان یافتن از درستی یک باور باید آن باور را در معرض دیدگاه های مخالف گذاشت و نه فقط در کنار ِ دیدگاه های موافق. این مشکل روش شناختی را آوردم تا بر حضور اش در قضاوت ها و باورهای مان آگاه باشیم.
به لحاظ محتوایی، این سخن که همه یا اکثر بدبختی های ما ناشی از اسلام است در میان بخشی از نسل جوان ما تبدیل به یک باور نیازموده ی ایدیولوژیک شده است. از قضا این سخن با آن سخن بسیاری از روحانیان ِ جامعه ی ما هم کاملا سازگار است که اسلام یگانه راه ِ نجات است. چرا که هر دو دیدگاه بر این فرض استوار اند که دین یا مذهب از قدرتی فوق العاده برخوردار است. این قدر هست که یکی می گوید این قدرت مخرب است و دیگری می گوید این قدرت سازنده است.
وقتی -در مثل- می گوییم که تا مردم افغانستان از شر دین/ مذهب خلاص نشوند روی پیشرفت را نخواهند دید ، باید روشن کنیم که اسلام از چه راه هایی در برابر جریان پیشرفت می ایستد و آن را عقیم می کند. برای روشن کردن این مساله دو راه ِ به هم پیوسته در برابر ما باز است : یکی این که به لحاظ تیوریک نشان بدهیم که آموزه های اسلام اساسا نمی تواند به هیچ گونه پیشرفتی مجال بدهد و دیگر این که همزمان به تجربه های تاریخی خود استناد کنیم و توضیح ِ معقولی از این تجربه ها ارایه کنیم. مثلا با اسناد ِ کافی ِ تاریخی و تبیین درست و روشمند این اسناد نشان بدهیم که در فلان مقاطع از تاریخ ِ مملکت ما این اسلام بود که نگذاشت فلان برنامه های مترقی عملی شوند و مسیر زنده گی اجتماعی مان را تغییر دهند. من شک دارم که بسیاری از کسانی که پیوسته اسلام را بزرگترین مانع پیشرفت در کشور ما اعلام می کنند هیچ یک از این دو کار را به خوبی به انجام رسانده باشند( و فورا باید توضیح بدهم که در اینجا مساله این نیست که من و شما شخصا دیندار و مذهبی هستیم یا نیستیم. مساله این است که ببینیم ادعاهای مان در این زمینه چه قدر وزن دارند).
در افغانستان کار تیوریک زیادی در مورد اسلام و نقش سازنده یا مخرب ِ احتمالی ِ گزاره ها و آموزه هایش نشده است. یکی از علت هایی که این خالیگاه را داریم هم این است که دانش ما در عرصه های دیگر نیز می لنگد. مثلا وقتی در سوره ی حمد می خوانیم " ایاک نعبد و ایاک نستعین" ( تنها ترا می پرستیم و فقط از تو کمک می خواهیم) ، برای تحلیل این سخن و تاثیر ها و پیامدهای آن بر تفکر و شیوه ی زنده گی ِ ما به دانش های غیر دینی ضرورت داریم. کافی نیست که مثلا بگوییم پرستش تعبد است و تعبد خلاف تعقل است و تعقل چرخ محرک ِ پیشرفت است و بنا بر این پرستش که بن-مایه ی دینداری است مانع پیشرفت است. به بیش از این بیانیه ی مختصر نیاز است. پرستش چیست؟ گونه های پرستش چیستند؟ خاستگاه ها و پیامدهای روانی پرستش چیستند؟ نقش و کارکرد پرستش در روابط اجتماعی و شکل گیری گروه های اجتماعی چیستند؟ پرستش چه گونه با دیگر عناصر زنده گی فردی و جمعی تعامل می کند؟ پرستش در اسلام چه تفاوت هایی با پرستش در دیگر ادیان دارد؟ دامنه ی پرستش در اسلام چه قدر گسترده است و در آموزه های اسلامی نسبت آن با عقل چه گونه است؟ و ده ها سوال دیگر از این قبیل. این ها فقط چند سوال نمونه اند.
شاید کسی بگوید که دیگران در دیگر جاهای جهان به این پرسش ها و امثال شان پاسخ داده اند و لازم نیست ما دو باره در باره ی شان فکر کنیم. و دقیقا به همین خاطر است که پاره ی دوم مساله یعنی ضرورت ِ کند و کاو در تجربه ی تاریخی تعامل ِ ما با دین اسلام و دیگر ادیان مطرح می شود. چرا که تیوری های مربوط به اموری چون دین و سیاست و فرهنگ لزوما در همه جا به یک نحو ترجمه ی عملی نمی یابند. به بیانی دیگر ، محض ِ دانستن این که " پرستش چیست" روشن نمی کند که پرستش در ظرف های اجتماعی، فرهنگی و جغرافیایی ِ متفاوت چه گونه انجام می شود و چه پیامدهای عملی در زنده گی مردمان مختلف خواهد داشت. به این ترتیب ، نمی توان گفت که ما ضابطه ها و تیوری های جهان شمول پرستش را یافته ایم و فقط می ماند این که آن را در جامعه ی خود اعلام کنیم.
اکنون ، حتا با فرض ِ این که ما از وجه ِ تیوریک مسایل مربوط به دین و یا دین اسلام کم نمی آوریم ، پرسش این است : پشتوانه های معتبر تاریخی این حکم مان که " اسلام مایه همه یا بسیاری از بدبختی های ماست" کجا هستند؟ می گویم پشتوانه های معتبر ( و بر کلمه ی معتبر تاکید دارم) ، چرا که هر سخنی که در این زمینه می گوییم باید روشمند باشد و از معیارهای علمی ِ یک سخن با اعتبار تبعیت کند. و گر نه می توان هر چیزی را علت هر چیز دیگر دانست. مثلا می توان مدعی شد که همه ی بدبختی های فعلی ما ناشی از اقدامات سلطان محمود غزنوی است و آن گاه آسمان و زمین را به هم دوخت و برای این ادعای خود استدلال های بی ربط کرد.
برای این اعتباری که می گویم یک مثال می دهم :
فرض کنید ( و این فقط یک فرض مثالی است) سلطان محمد خوارزمشاه مسلمان سخت گیری است. فرض کنید او به چین لشکر کشی کرده و قسمت های مهمی از چین را گرفته است. در آنجا امیر ِ بخش بزرگ و فتح نشده یی از مملکت چین به او یک پیشنهاد داده است. گفته است که اگر سلطان ِ افغانستان دختر ِ خود را به عقد پسر ِ آن امیر چینی در آورد ، او حاضر است همه ی خاک چین را به افغانستان بسپارد. سلطان ِ افغانی این پیش نهاد را معقول می یابد و آن را خوشرویی به مشاوران خود هم منتقل می کند. اما دریغا که اعتقاد استوارش به شریعت اسلامی به او اجازه نمی دهد که دخترش را به عقد یک کافر در آورد. معامله به سرانجامی نمی رسد و جنگ در می گیرد و سلطان محمد شکست می خورد و به افغانستان می گریزد. به نظر شما چه چیزی سبب شده که امروز چین بخشی از افغانستان نباشد؟ شاید عده یی بگویند : ببینید که تعصب ِ یک سلطان اسیر در چنگ ِ شریعت اسلام با ما چه کرده است. اما این قضاوت ِ سریع چه قدر اعتبار دارد؟ آیا شما تا آن جا که ممکن بود همه ی عوامل دیگر را هم در محاسبه ی خود گنجاندید؟ از کجا مطمین شده اید که همان پا فشاری سلطان بر اعتقادش به شریعت اسلام مسیر تحولات را تغییر داده است و نه شبکه ی پیچیده تری از عوامل در هم تنیده ؟
در افغانستان ، هرکس که فکر می کند اسلام مایه ی همه یا بخش بزرگی از عقب مانده گی ِ ماست باید مجموعه ی تاریخی ِ قابل اعتنایی از برنامه های ترقی خواهانه را نشان بدهد که همواره به ضرب ِ آموزه های اسلامی عقیم شده باشند. ربطی هم که میان عقیم شدن آن برنامه ها / پروژه ها و آموزه های اسلام برقرار می شود ، باید ربطی معتبر باشد و نه فقط جلوه یی از یک شعار ایدیولوژیک ِ نیازموده.
این نکته را هم بیاورم که من نمی گویم این ادعا که اسلام مایه ی همه یا بخش بزرگی از عقب مانده گی ماست ، غلط است یا صحیح است. می گویم که این ادعا حد اقل تا کنون بی پایه است. یعنی تاکید ِ من در این یادداشت بر غلط بودن این انگاره نیست. تاکید بر این نکته است که ما وقتی احکام صحیح و غلط صادر می کنیم ، مبنای این احکام در کشور ما عمدتا ایدیولوژیک و نیازموده است ( حتا اگر آنچه که می گوییم صحیح هم باشد ) و این رویکرد پیامدهای منفی فراوانی دارد که شاید باید در یادداشتی دیگر باز شود. فرض کنید یک فال بین بی دانش به ما بگوید که آب از ترکیب دو عنصر ساخته شده است. نباید هیجان زده شد و نباید ادعای او را جدی گرفت ، مگر این که او روشن کند که از کجا به این نتیجه رسیده است. به بیانی دیگر ، این درست بودن ادعای او نیست که مهم است. مهم این است که بدانیم او از چه راهی به آن ادعا رسیده است. فردا ممکن است همان فال بین بگوید آن دو عنصر ِ سازنده ی آب که دیروز می گفتم عبارت اند از باد و آتش! وقتی که این رسم غالب شد دیگر نمی توان هیچ چیز درست را از نادرست تشخیص داد.
آنانی که یک نفس بر نقش شدیدا بازدارنده ی اسلام و ضربه زدن اش به جریان پیشرفت تاکید می کنند ( بی آن که تحلیل و استناد معتبری برای تحکیم مدعای خود عرضه کنند) ، شاید به مکثی نیاز دارند. مکثی با این محور : نکند خود ِ همین تعصب ِ ایدیولوژیک ما هم به اندازه ی هر عامل ِ دیگری سبب عقب مانده گی ما شده باشد.