رسیدن به آسمایی: 22.12.2009 ؛ نشر در آسمایی: 22.12.2009

 

خالد خسرو
 

فراموشی و فقدان تاریخ مکتوب در عصر پساایدیولوژی

 

یادبود و بزرگداشت غلام محمد غبار، مولف کتابِ “افغانستان در مسیر تاریخ” و یکی از مبارزان سیاسی مشهور تاریخ معاصر افغانستان، بر سر آرامگاه اش که سنت تازه در میان تعدادی از روشنفکران افغان است، همه ساله به همت استاد قسیم اخگر برپا داشته می شود. امسال، گزارش دقیق از این یادبود ندارم، ولی، عباس فراسو، یکی از نویسنده گان وبلاگ “صفحه باز”(1)، سخنانی در مورد ارتباط “نسل ما” با تاریخ معاصر گفته است. متن سخنان او در وبلاگ “صفحه باز” موجود است. این متن سرآغاز یک گفتگو در مورد “تاریخ معاصر” و “تاریخ” به عنوان یک مساله بحرانی و عمومی ما می تواند مطرح باشد. زیرا، تاریخ برای ما یک پرسش جدی است، و این پرسش همچون گفتمان جدی، باید در قالب های گوناگون متکثر گردد: یکی پژوهش تاریخنگارانه کند، دیگری ادبیات را با این پرسش پیوند دهد، و کسی دیگر یاداشت های اندیشورزانه در تبارشناسی این مفهوم خلق نماید. این متن سرآغاز هر نوع گفتار است.
تباه شده در چاه ویل خاطره
سخن زدن در مورد “تاریخ”، به نظر من از یک دشواری حکایت می کند. زیرا، از آن جای که مملو از خاطرات گذشته هستیم، آنچه که اتفاق افتاده همچون امری آشنا به نظر می آید . اما تاریخ، به ویژه تاریخ معاصر افغانستان، پدیده قابل دسترسی نیست، و از همین خاطر گفتن در مورد آن حرکت در یک دهلیز تاریک است؛ دهلیز تاریک خاطرات و حافظه ی مملو از شوک، رنج و جراحت های عمیق. چنین تاریخی، پیش از آن که امر عقلانی باشد، سرشار از تعصب و خشم، عصیان و احساسات، و غلبه کینه ی شدید و حس وحشیانه ی انتقام است. تاریخ، اگر در مفهوم مدرن آن، سوژه عقلانی و تحلیلی است، در جامعه سیاست زده افغانی به آن به عنوان یک “رخداد” نژادپرستانه نگاه می شود. مثلا، هرگاه از بی عدالتی و ستم قومی در تاریخ ما حرف زده می شود، در اعتراضات به این بی عدالتی، تبعیض و نژادپرستی واضح مشاهده می شود. چنین تاریخی نمی تواند به یک سوژه عقلانی- تحلیلی که از آن انتقاد نیز شود، باشد.
از سوی دیگر، عدم عقلانیت این تاریخ، انتقاد ناپذیری آن است. تاریخ افغانستان با احساسات و تفکر قومی گره زده شده و با جعل تاریخ و هویت ملی از سوی دولت های افغانی، این تعصب سراسر مباحث تاریخی را پوشانده است. اکنون خرافات بسیاری در باب زبان، هویت و گذشته تاریخی کشور وجود دارد که نقد علمی آن بخاطر تعصبات سیاسی به امری خطرناک و بیهوده مبدل گشته است.پس بحث تاریخی در چنین فضایی چه معنایی دارد و چگونه ممکن است؟ بلاهت و خرافات بر تاریخ حاکم شده و به نظم و تیوری کشیدن این بلاهت فاجعه بار است.

 

نانوشته گی و تاریخ


تاریخ این سرزمین، مشکل دیگر نیز دارد، و آن نانوشته گی اش است. اگر به تاریخ معاصر و کارنامه کسانی چون غبار توجه شود، این فقدان ما را از شناخت و داوری در باره آن باز می دارد. زیرا، مسایل و رویداد های ناگفته  یی است که بخاطر ابهام و نبود اطلاعات و اسناد موثق در مباحث تاریخی جای شان خالی است. اگر به عنوان نمونه، گروه های چپگرا را که به نوعی تاریخ گروه های نوگرای معاصر را در بر می گیرد، مثال بدهیم، تا اکنون اسناد و کتاب های معتبر در مورد فعالیت های سیاسی و فکری جریانات مذکور و شخصیت های مرکزی شان وجود نداشته و در نتیجه، تاریخ چپ افغانی، مملو از برداشت های اسطوره  یی، خیانت های نا گفته، داوری های غیرمنصفانه و برداشت های تحریف شده است. اگر ما از جریان های کمونیستی در افغانستان سخن می گوییم، دقیقا اطلاعات موثق کتبی و هنری در این باره وجود ندارد.
حتا با وجودی که در چند سال گذشته در مورد غبار و محمودی گفته شده، اما حتا مبتکرین مراسم سالانه بزرگداشت این دو، مانند استاد قسیم اخگر و عسکر موسوی، تا هنوز قادر به چاپ مقالات و کتاب نشده اند.
در فقدان تاریخ منثور و ثبت وقایع، شناخت تاریخ معاصر ممکن نیست. برای من جالب است که عباس فراسو در غیبت نوشتار و ثبت تاریخ، سخن زده است. حتا او از نسبت ما با این تاریخ حرف به میان آورده است. ولی در حد تیوری، شناخت تاریخ به عنوان” سوژه انتزاعی” قابل درک است، ولی مباحثه تاریخیی که در مورد رخدادهای مشخص سخن بگوید، امری محال است. از این خاطر، تعریف نسبت ما با تاریخ معاصر افغانستان و به ویژه جریان های نوگرا، بسته گی به میزان شناخت، انتشار اسناد، اطلاعات موثق و قابل دسترس دارد.
گاه ممکن است که در اثر فقدان تاریخ مکتوب، در فقدان گفتمان های ثبت شده اجتماعی و سیاسی، تاریخ بازتاب دهنده تبلیغات ناسیونالیستی و قومی باشد. عباس فراسو و سایر نویسنده گان بیشتر با چنین تاریخی رو به رو اند و البته به لحاظ زمانی در موقعیتی نیستند که تاریخ معاصر را از این تبلیغات ناسیونالیستی و قومی جدا کنند. حتا فراتر از آن، تاریخی که مبنای مادی و نوشتاری ندارد، نقد تاریخی امری بیهوده است. بنابرین، بر مساله ی تعریف رابطه و نقد تاریخی، شناخت و مستندسازی تاریخی مقدم است.
تنها در این میان، استاد قسیم اخگر است که در درون رخدادهای تاریخ معاصر بزرگ شد و پای به سن گذاشته است. اما، استاد اخگر خود بخشی از وضعیت تراژیک “فقدان تاریخ مکتوب” است. در حالی که تسلط گفتارهای شفاهی مانع توسعه نوشتار که امکان دیالوگ و گفتمان های قابل تحقیق و اعتماد بالای داده ها و تحلیل ها را فراهم می آورد، شده، او به تنهایی قادر به ثبت تاریخ معاصر نیست. چنانچه غبار با کتاب “افغانستان در مسیر تاریخ” نمی تواند از عهده این کار برآید.
به نظر من، عباس فراسو و سایر نویسنده گان بهتر است قبل از همه تراژیدی “فقدان” تاریخ مکتوب را به رسمیت بشناسند، وگر نه اعتبار داوری تاریخی آنها زیر سوال است. واضح است که صورت بندی دانایی تاریخی ما به مدد نوشتار صورت می پذیرد و در فقدان آن، به بیان تونی جودت، استاد دانشگاه نیویارک، “به بزرگترین کمبود، یعنی فقدان “گفتمان” مواجه می شویم. ما بصورت ساده نمی دانیم که چگونه در مورد چیزها و رخدادها حرف بزنیم.”(2)
تاریخ معاصر افغانستان در فقدان گفتمانی و غیبت نوشتار، نمی دانیم که چگونه پدیده  یی است، و مستندات با اعتبار برای فهم و نظریه های تاریخی قابل اعتماد کدام ها اند؟ از این رو، تاریخ معاصر با تمام وضاحت آن سوژه گنگ و فاقد صورت بندی است.

 

آفت شفاهی گری

 

از نظر من، “تاریخ” حافظه ی جمعی و بخشی از شعور عمومی است. شاید عدم قطعیت در درک حوادث و رخداد های تاریخی، ارزش آن را به منزله حافظه ی محترم و قابل استناد جمعی که بی تردید خصلت پیشگویانه را نیز در خود حمل می کند، بکاهد. ولی، با این حال ملت ها، تاریخ را بخشی از تجربه ی جمعی که به ساختن هویت ملی آنها کمک می کند، به حساب آورده و در مباحث علوم اجتماعی و انسانی همچون گواهی در وهله داوری فراخوانده می شود.
اگر فاشیسم در اروپا را مثال بدهیم، آلمانی ها هنوز آن را همچون “گناه جمعی” که بر وجدان شان سنگینی می کند، احساس می نمایند. به گفته ملیسا روتوِن، “درستکاری سیاسی، مخالفت با نژادپرستی و پذیرش چند فرهنگی، زاده ی احساس گناه در اروپاییان در قبال استعمار و شرم از هلوکاست”(3) است. این سخن ملیسا روتوِن مرا به یاد پرسش آدرنو و هورکهایمر، در کتاب “دیالکتیک روشنگری”  می اندازد که با رخ دادن هلوکاست و فاشیسم در قلب اروپای متمدن، چرا انسان مدرن در اوج پیشرفت روشنگری و مدرنیته که همیشه عدالت، انسان دوستی و  برابری را نوید می دادند، فاجعه  یی به این هولناکی رخ داد؟(4)
اروپایی ها تلاش کردند که پس از جنگ جهانی دوم در فلسفه، هنر، جامعه شناسی، روان شناسی و… به صورت عمیق به نقد خود پرداخته، و از نظر من مکاتب و نحله های فلسفی و علوم اجتماعی قاره  یی، چه پست مدرنیسم باشد و یا مکتب فرانکفورت، در حقیقت پاسخی به ریشه ها و دلایل ظهور فاشیسم و  توتالیتاریسم بوده است.
از این منظر، تاریخ با وجود عدم قطعیت در شناخت و درک ما از آن، به خاطره ی عمیق و پایدار،  و همچون خطی بر سنگ در وجدان اروپایی ها، و به ویژه آلمانی ها، تبدیل شده است. از این رو، یهودیت در وجدان اروپایی و البته آلمانی، همچون “گناه ازلی” ی  است که آنها با توبه و پرهیزگاری در صدد بخشایش و جبران آن گناه اند. اما، تاریخ و خاطرات هولناک آن بار دیگر مانع از سقوط اخلاقی و معنوی بشر شده نمی تواند. اروپا دارد دو باره مرتکب اشتباهاتی می گردد که از شعور و وجدان زخم خورده ی آنها در اثر بیگانه ستیزی و عدم تحمل نژادی در پیش از جنگ جهانی دوم و پس از آن، بعید به نظر می آید.
اکنون مهاجرین و به ویژه مسلمانان به کابوس اروپاییان تبدیل شده و تصور می رود که آنها به دلیل عدم تعلق به فرهنگ روشنگری اروپایی، ” خطری به فرهنگ بومی اروپایی باشند. رشد جمعیت مسلمانان نسبت به اروپاییان برای بعضی از گروه ها و افراد در آنجا مایه نگرانی است.” (5)
می توان محبوبیت حزب خیرت ویلدرس در هالند و حزب رستگرای “مردم” در سویس را که با ارواح خبیثه ی وهابیت در ستیز اند، نشانه رشد اسلام ستیزی و مهاجر ستیزی در اروپا محسوب کرد. آیا چنین وضعیتی منجر به نژادپرستی جدید و اعمال تبعیض در حق مسلمانان نخواهد شد؟ فعلا بسیاری از مسلمانان در غرب نسبت به هویت خود احساس راحتی نکرده و حتا رشد اسلام ستیزی در این جا منجر به رادیکال تر شدن هویت های سنتی اسلامی، مانند ترک ها در آلمان، شده است. گاه یک جوان ترک نژاد که در آلمان تولد شده، نمی تواند از نظر مردم محلی، یک آلمانی اصیل باشد.(6)
زیرا، اگرچه اتحادیه اروپا شهروندی را جدا از قوم، دین و نژاد و صرف بر اساس وفاداری، تکالیف و حقوق مندرج در قانون اساسی، به رسمیت شناخته است، ولی در واقعیت امر، اروپایی شدن کاملا یک مساله خونی و نژادی به نظر می آید و نه تابعیتی که دولت بر اساس قانون به شهروندان جدید خود اعطا می کند.(7)
انکار نمی توان کرد که بعضی از جوامع مسلمانان اروپایی ارزش های این اتحادیه را به رسمیت نمی شناسند و اعمال خلاف قوانین، مانند قتل های ناموسی، اعمال تبعیض در حق زنان، ضدیت با دگرباشان جنسی و…، را انجام می دهند. ولی در کلیت اسلام ستیزی و مهاجر ستیزی مروج در اروپا نماد هشدار دهنده بازگشت تبعیض و نژاد پرستی در این قاره است.
با این حال، دو نیرو در اروپا در حال ستیز اند: آنانی که ارزش های دموکراتیک و روشنگری اروپایی را فراموش نکرده و در برابر مظاهر تبعیض و نژاد پرستی مقاومت می کنند، مانند مخالفت تعدادی از محافل اروپایی علیه ممنوعیت اعمار مناره های مسجد در اروپا، و آن دسته از اروپاییان راستگرایی که یهودستیزی را محکوم و مسلمان ستیزی را پشتیبانی می کنند، مانند حزب آزادی در هالند و حزب مردم در سویس.
بدون شک، تاریخ در این جا نقش عمده یی را بازی می کند. اگر اروپا تجربه سنگین فاشیسم و توتالیتاریسم را نمی داشت، حساسیت بی نهایت زیاد در برابر یهودستیزی و بعضا مسلمان ستیزی وجود نمی داشت. حتا راستگرایان غربی نیز به خاطر وحشت از سایه اسلام وهابی که دموکراسی و روشنگری اروپایی را تهدید می کند، به دامن نژادپرستی و مهاجرستیزی افتاده اند.
تاریخ معاصر در تمام این مباحث نقش عمده را دارد. اروپایی ها در چند دهه گذشته بصورت مداوم به ثبت و تحقیق در مورد فاشیسم و توتالیتاریسم پرداخته و تا هنوز هلوکاست و جنگ جهانی دوم یک سوژه تازه و تاثیرگذار در این قاره است که فیلم “کتابخوان” که اسکار 2009 را به دست آورد، نمونه درخشان از بازگشت به خاطرات دردناک فاشیسم و وجدان زخم خورده ی آلمانی بود.
اما در مقابل مشکل ما این است که با وجود مصایب هولناک و روی دادن جنایات موحش در تاریخ معاصر افغانستان که بی تردید بخشی از آن هنوز ریشه های اجتماعی و فرهنگی خود را حفظ کرده است، این رخداد های تاریخی مکتوب نشده اند. اگر تنها به مصایب و جنایات سه دهه گذشته توجه شود، ما هیچ سندی، هیچ تحقیق مستندی و هیچ اثر هنری در خوری در این ارتباط نداریم. خاطرات این دوران در حافظه شفاهی دو نسل در گردش بوده است. می شود گفت که این سه دهه با تمام دردناکی خود با یک سکوت مطلق مواجه شده است.
ما تاریخ مکتوب نداریم بنا بحث ملی در باره عدالت و ستم، تبعیض، شکنجه، تجاوز به کرامت بشری، رنج، تحقیر، و…. مبنایی ندارد. تا زمانی که در باره  گذشته ملت و سرزمین خود به یک درک جمعی نرسیم، هویت و فرهنگ ملی و سرزمین مشترک افسانه ای بیش نخواهد بود. فعلا، اقوام دارند هویت های محلی خود را به واسطه جعل تاریخ و خلق شخصیت های کاریزماتیک و برتر دو باره خلق می کنند. این هویت های قومی، بصورت واضح مسایلی مانند عدالت و ستم و سایر ارزش های اخلاقی و انسانی را با نفرت نژادی در هم آمیخته اند. و این بزرگترین خطر نسبت به توافق ملی در مورد ستم ها و بی عدالتی های عمومی در تاریخ افغانستان است. بدون چنین توافقی، گسست ها و نفرت های قومی افزایش یافته و می تواند در صورت حاد شدن، چنانچه در افریقا شاهد بوده ایم، منجر به نسل کشی و یا چیزی کمتر از آن شود.
این را، چنانچه پسانتر بیشتر توضیح خواهم داد، تاریخ شفاهی کمکی به این درک عمومی کرده نمی تواند. تا زمانی که ندانیم چرا در یک مقطع، مانند قومی ساختن جنگ های داخلی به واسطه گروه های سیاسی جهادی، ستم و بی عدالتی در شکل مصیبت بار آن به وقوع پیوسته و چرا ما نمی توانیم این ستم و بی عدالتی را از منظر فرا قومی درک کنیم، قضاوت ملی در مورد جنایات گذشته ناممکن است.
مهم این است که همانند اروپایی ها، تاریخ را بخشی از وجدان و خاطره جمعی خود بسازیم  تا در یک مباحثه ملی در یابیم که چرا افغانها می توانند در مقاطع تاریخی بر یک دیگر ستم و رنج روا دارند. تمام آن چیزی که در تاریخ اتفاق می افتد بیرون از میکانیسم های اجتماعی نیست. هر بی عدالتی و تبعیضی ریشه های اجتماعی و اقتصادی خود را داشته و اگر دلایل وقوع آن باقی بماند، تکرار مصایب، ستم ها و بی عدالتی های مذکور بعید نیست. همین است که ما در یک دور باطلی از خشونت و بی عدالتی قرار داریم.
پس مساله ی مهم برای روشنفکران و نویسنده گان و تاریخنگاران افغان مکتوب کردن تاریخ است. البته، مکتوب کردن تاریخ ما به تنهایی کافی نیست. من می خواهم از هنرمندان، روشنفکران و متفکران اروپایی یاد بگیرم که از چه طریقی با به مباحثه کشاندن تاریخ، بالای شعور جمعی تاثیر گذاشتند. آنها تاریخ و خاطره را با سکوت مورد غفلت قرار ندادند، بلکه در باره آن صحبت کردند و از طریق تصویر و نشانه آنچه را که در گذشته اتفاق افتاده بود، با عواطف و شعور عمومی پیوند دادند.
بدون شک، بدون هنر زیبا و ادبیات شاخص، چنین پیوندی برقرار شدنی نیست. باید یک داستان خوب نوشته شود که هیبت و هولناکی جنگ را به خواننده انتقال داده بتواند. باید یک تیاتر و فیلم، بربریت، خیانت و تکه تکه شدن انسان ها در جنگ را با چنان عمق انسان دوستانه به نمایش در آورد که مخاطب جنگ را چنان که زیسته است، دو باره تجربه نماید. این سطحی از فرهیخته گی و تعالی ادبی و هنری ای می طلبد که هنوز در ادبیات و هنر افغانستان اتفاق نیفتاده است.
ولی تمام این کارها، رهایی از چنگال فراموشی تاریخ و فقدان هنر و نوشتار است. به نظر من، حتا هولناک ترین جنگ ها و مصایب بشری می توانند از سوی یک ملت فراموش شوند. ما در حالی که تاریخی مملو از نفرت قومی و مذهبی داریم، آسان ترین کار انتشار چنین نفرت هولناک در جامعه و تبدیل کردن آن به یک اجندای سیاسی است.

 

ژورنالیسم روزمره

 

یکی از دلایل این فراموشی، چاه ویل شفاهی گری، مکتوب نکردن تاریخ به واسطه هنر و علوم بشری و فراموش شدن تاریخ در مباحث عمومی است. همین اکنون روشنفکران و نویسنده گان افغان گرفتار سیاست ورزی روزمره و ژورنالیستیی که به مسایل و اتفاقات عمدتا حکومت می پردازد، شده اند.
من انتقاد اساسی را می پذیریم که چنین ژورنالیسمی، نویسنده را از محتوا تهی می کند، نثرش را از نگاه متفکرانه و عمیق دور نموده و بدون این که مسایل اساسی جامعه را که فقر، بی عدالتی، ابتذال، جنایت، امتناع از تفکر و…  است، مطرح نماید، خود را مصروف “روزمره گی” می کند. البته، ژورنالیسم عمدتا کارش پرداختن به مسایل روزمره است، ولی، تفاوت یک ژورنالیست با یک روشنفکر و متفکر در این است که اتفاقات روزمره را با مسایل اساسی بشری و مشکلات آن پیوند بزند. این خصوصیت را در ژورنالیسم آلمانی می توان یافت، اما، در مقابل یک روزمره گی و سطحی گرایی وحشتناک در ژورنالیسم امریکایی و راست بریتانیایی وجود دارد که به آن می توان به گفته برنارد هنری-لوی، فیلسوف فرانسوی، محصولات “عصر پسا ایدیولوژی” گفت.
رسانه ها در افغانستان به سبک امریکایی و روپرت مرداکی، صاحب رسانه معروف آسترالیایی، به صورت وحشتناک دارند مصرف گرایی و بی محتوایی را تبلیغ می کنند. “تجارت” رکن اصلی بقای یک رسانه است، اما تبدیل شدن فرهنگ و فکر به کالای تجارتی، جامعه را در برابر فقر، بی عدالتی و ستم، نوع دوستی، اندیشه کردن در مورد مشکلات اساسی و… بی تفاوت می سازد. با چنین روش رسانه ای، رسانه ها، به تعبیر چامسکی، صنعت “کودن سازی” عمومی را به دوش می گیرند، و از این راه بر ثروت و محبویبت خود با ماجراجویی و هیجان سازی بی محتوا، با ژورنالیسم پر زرق و برق سطحی که بزرگترین هنر آن نشاندن مخاطب در پای تلویزیون است، می افزایند.
ما در درون یک نظم رسانه یی قرار گرفته ایم که ارزش محتوای آن را سود رسانه و عوام فریبی سیاسی مدیران آن تعیین می کند. در چنین نظمی بسیاری از مفاهیم وقتی تبدیل به کالای تجارتی تبدیل شده نمی توانند، ارزش خود را از دست می دهند. عدالت و رنج انسان، زمانی که پیامدهای سیاسی خطرناک پیدا می کند، مدیران رسانه ها از کنار آن می گذرند. یکی از آن ها “عدالت انتقالی” است که در بازی سیاسی رسانه ها با حکومت و اپوزیسیون، به یک اجندای شرم آور و تجارتی تبدیل شده است.
ولی یک نکته دیگری که فراتر از نظم مادی گرایانه رسانه یی افغانستان برای من مهم است، سطحی گرایی روزنامه نگارانه است. اگر یک نگاهی به محتوای رسانه ها بیندازیم به جز از اتفاقات روزمره چیزی دیگری پیدا کرده نمی توانیم. در این فضا، اتفاقات روزمره تخیل اجتماعی و سیاسی نویسنده را محدود کرده و او را در پی حوادث می کشاند. این اتفاقات با وجود اهمیت آن، ذات سطحی دارد، چون تفکری در پشت خود ندارد. ما در باره فساد و بی عدالتی در حکومت حرف می زنیم. مثلا اگر به مساله قدرت و سرکوب اشاره کنیم که اتفاقا از موضوع سیاسی داغ رسانه یی افغانستان است، فوکو به ما نشان داد که قدرت و سرکوب در تمام نهادهای عمومی و خصوصی پخش است. ژورنالیسم موجود، می کوشد که شناخت خود را از سرکوب و قدرت تنها به دولت محدود سازد. به این طریق، منابع سلطه و سرکوب را در نهاد خانواده و مکتب و سایر سیستم ها مانند زندان و بوروکراسی شناخته نمی توانیم. گیدنز در کتاب فراسوی چپ و راست به یک نکته خوب که پیوندی با تفکر فوکو در مورد قدرت دارد، اشاره می نماید. او از دموکراتیزه کردن دموکراسی سخن می گوید و از دموکراسی در عواطف عمومی. برداشت اولیه از این فکر گیدنز چنین است که دموکراسی تنها محدود به نظارت و تعیین حکومت و نمایندگان پارلمان و شهرداری ها نمی شود، و ابعاد اجتماعی دموکراسی به تقویت بیشتر این سیستم به عنوان یک فرهنگ کمک می کند. اگر مردان در حق زنان تبعیض روا بدارند، اگر میزان تساهل عمومی در برابر اقلیت های مذهبی و جنسی پایین باشد، اگر دموکراسی با رای اکثریت احزاب راستگرا و افراطی را به روی کار بیاورد، محدودیت های دموکراسی بیشتر آشکار می شود. گفتمان رسانه یی، از خشونت و استبداد سیاسی در نهاد قدرت حرف می زند، ولی، نهاد خانواده، فرهنگ و آموزش بزرگترین نهادهای تولید سلطه و سرکوب اند. این گفتمان ظرفیت نقد خود را نیز ندارد.
می دانم که در نگاه اول، این موضوعات اکادمیک و مجرد لباس ژانرهای ژورنالیستی را پوشیده نمی تواند، اما در واقعیت امر، اگر به تجربه ژورنالیسم آلمانی، فرانسوی و چپ بریتانیایی  توجه شود، حتا این مفاهیم نیز در ماشین ژورنالیسم تولید شده می توانند. فقط باید سطحی گرایی ژورنالیسم امریکایی را شناخت و خود را از دام آن رهاند.
اما، چاه ویل و تباهی ژورنالیسم افغانی، تعداد زیادی از نویسنده گان و روشنفکران افغان را به سوی خود کشانده است اما نظم و محتوایی در این ژورنالیسم حاکم است که سطحی گرایی را دامن می زند.  این سطحی گرایی قدرت تخیل را از ما ستانده است و خود تبدیل به غول های مصرف سوژه و اتفاقات روزمره و خبری شده ایم.
در چنین نظمی، تفکر در مورد تاریخ و مصایب آن، به امر دشوار تبدیل شده و گذشته با سکوت و فراموشی مواجه گشته است. ما ناگزیر هستیم که مصایب هولناک تاریخ، رسانه و هنر را با یک دیگر پیوند دهیم تا شعور عمومی در مورد گذشته و هویت خود دچار روان پریشی، فراموشی و پارانویا نگردد. مثلا، ظالمان را به قهرمانان و جنایت کاران را به ناجیان تبدیل ننماید. این کار زمانی ممکن است که عصر شفاهی گری و شیفته گی نسبت به گفتارها به پایان برسید.
 

پدیده شفاهی گری
 

این را می دانیم که بسیاری از روشنفکران و نویسنده گان افغان عاشق سخن پردازی و نطق های پدرسالار سیاسی و اجتماعی اند. محصول سخنان شان بیشتر گیجی و پریشان کردن عقل مخاطب است. زیرا، هیچ سخن شفاهی که مکتوب نگردد  و به مدد نوشتار نظم و نسق نگیرد، تداوم ندارد، گاه متناقض و پریشان است و بیشتراز 20 دقیقه شنیدن اش  محال است.
سخنوری از نوع روشنفکر خاورمیانه یی، تکیه بر شگردهای ادبی، شاعرانه گی کلام و برانگیختن احساسات دارد. روشن است که کلام شفاهی برای مخاطب فرصت اندیشیدن نمی دهد. رگبار کلمات او را به اطاعت وادار می کند و در این میان نه فرصتی برای گفتگو است و نه مجالی برای اندیشیدن. اما، چرا گفتار با تمام عناصر ضد گفتمانی آن، روشنفکر ما را به سوی خود جلب می کند؟ چه چیزی جز شیفته گی او را به سوی گفتار، و پرهیز از نوشتار، می کشاند؟ شاید، گفتار قدرت است، قدرتی که محتوای آن فضیلت و بزرگ منشی روشنفکر را بازتاب می دهد.
به نظر من فراتر از این، شفاهی گری دقیقا کمک نموده تا صورت بندی دانایی در افغانستان بر شانه های خرافات و افسانه بافی استوار شده، نتواند  نقطه عزیمت عقلانیت گفتگو گر جمعی باشد. زیرا افسانه گونه گیی دانش و فهم ما، مثلا از تاریخ، نه تنها مانع از تمرکز و ساختمند کردن دانش می شود، بلکه تلاش برای گفتگو و کنش های میل به سوی ارتباط را در حوزه ی دانش و فهم عمومی غیر کارامد می سازد. دلیل آن ساده است. ما در هر ارتباطی نیازمند متون مستحکم و قابل استناد هستیم نه آن دسته از دانش و رخدادهایی که ساختمند و مستند شده نمی توانند، مانند درک خرافاتی از حوادث و گردش وقایع.
ساختمند شدن دانش که یکی از شرط های آن ایجاد اصول عمومی مورد توافق دانشی و معرفتی است، به نظم و سامان عقلانی نوشتار و گفتار کمک می کند و ورود مایه های اساطیری و خرافی موجب فروپاشی این نظم می گردد. اگر ما با یک نظم نوشتاری و گفتاری که من از آن “نظم گفتمانی” نیز یاد می نمایم، مواجه نیستیم، دلیل آن فروپاشیدن سیستم عقلانی نوشتاری و گفتاری است که در اثر فقدان روش نه قادر به گفتگو است و نه پژوهش و تفکر نظام مند.
به نظر من، احتمالا بزرگترین عامل این فروپاشیده گی و بی نظمی، بحران نانوشتن است که یکی از نمود های آن اشتیاق روشنفکران و نویسنده گان افغان به تاریخ غیر مکتوب است. این نا نوشتن به گونه یی که در بالا اشاره کردم، نمی گذارد دانش در چارچوب نظریه سامان مند شود. نظریه غیر سامانمند، امکانات شناسایی و معرفتی بشر را محدود می سازد.
نظمی که بر گفتار در افغانستان حاکم است، بی خردی را تشدید می نماید. خرد در این جا مرادف دیوانه گی و بی خردی نیست، بلکه شناخت غیر علمی، غیر انتقادی و غیر روشمند و سامانمند است.  در این نظم که تنها مختص نخبگان و نویسنده گان نیست و خصلت های گفتاری مردم را نیز شامل می شود، مجموع اطلاعات و داوری ها به صورت گسسته، یک نواخت و دارای یک نظم روایی غیر منطقی و پارادوکسیکال و فاقد رابطه علت و معلولی، ارایه می گردد. گفتگویی که در این میان اتفاق می افتد، نیز پشتیبان نظم ضد نوشتار است. معمولا خصلت گفتگوهای شفاهی عوام و گفتارهای شفاهی نویسنده گان و روشنفکران، ایجاد فضاهای کلامی یا محاوره ی بدون نتیجه است. یعنی، گفتگو ها و گفتارها چون از فقدان یک نظم و روش رنج می برند، پراگنده، بدون موضوع، غالبا غیر انتقادی و بیهوده اند.  زیرا، معمولا این نظم گفتاری با تداخل انواع اطلاعات و داوری های جدید از هم پاشیده می شود. همین تداخل های پارازیتی، نمی گذارد که نظم نیرومند گفتاری، فرآیند ساختمند شدنش را بپیماید. وقتی پارازیت های اطلاعاتی نظم گفتار را بر هم می زنند، دیگر نمی توان تبادله ی دانش را از صورت یاد آوری خاطرات، به گونه ی تحلیل سامان مند گفتمان ها  و صورت بندی های جدید دانایی در آورد.
می توان تمام آن ها را مجموعی از موازی های اطلاعاتی و محاوره یی پنداشت که خرد را در وضعیت غیر سامان مند و پارادوکسیکال دانشی و معرفتی، تباه می سازد. آشکار است که وضعیت امتناع از تفکر تنها زاده ممنوع شدن خرد انتقادی در جامعه مذهبی نبوده و می تواند نتیجه خصلت غیرسامانمند و یا مدرن گفتار نیز باشد.
در این جا برای براندازی سلطه ی گفتار به عنوان یگانه نظم دانشی استدلال می شود. خصلت گفتار های مسلط یا شفاهی گری، هژمونیک هم است. گفتارها در شرایط نا برابر جنسیتی، اجتماعی و اقتداری تولید می گردند. غالبا، گفتار نشانه ی فرهیخته گی گوینده در یک فرهنگ پدرسالار و مردسالار است که گفتار انتقادی می تواند نظم هژمونیک گفتارهای پدرسالار و مردسالار را بر هم بزند. زنان، کودکان، مامورین دون پایه و سایر انواع جنسیتی و اجتماعی در این نظم هژمونیک گفتاری صامت و ساکت اند. اقتدار گفتار اگر به چالش کشیده می شود، واکنش حاصله خشونت بار است. این گفتارها حتا در یک جامعه مدرن نیز هژمونیک و سرکوب گر اند. اقلیت های نژادی و جنسی در این جامعه نیز از گفتگو محروم اند و با گفتارهای هژمونیک مواجه اند. این به راستی کار خرد و معرفت را دشوار می سازد.
حقیقت این است که ما از نانوشتن رنج می بریم و البته از این رنج آگاه نیستیم؛ زیرا آگاهی از این رنج، شوریدن در قلمرو امتناع از تفکر  و انکار پذیرش بی چون و چرای واژه ها، تابو ها و قلمرو های ممنوع است. تمام این ها در درون وضعیتی به نام نا نوشتن اتفاق می افتد. وضعیتی که امکان داوری و انتقاد را از ما گرفته است. کار ما در وضعیت نا نوشتن نیرومند ساختن وضعیت ” امتناع از تفکر” است. تا نتوانیم خرد انتقادی را در کنش و روابط اجتماعی خویش به کار ببریم.

 

نسل امروز

 

نویسنده گان وبلاگ “صفحه باز”، عباس فراسو و یعقوب ابراهیمی، در مورد نسل امروز و بیگانه گی آن با گذشته سخنانی زده اند که مقالات و نظرات شان در این وبلاگ وجود دارد.
“نسل امروز” و از “خود بیگانه گی” مفاهیم اساسی در تعریف نسبت ما با گذشته است. “نسل امروز” در مقاله ی عباس فراسو در تقابل با نسل پیشین تعریف شده و یعقوب ابراهیمی در این مورد تردید دارد. هنوز به پاسخ  قانع کننده از مقاله ی جدید فراسو در تبیین هویت نسل جدید دست نیافته ایم. اما یک نکته نا گفته پیداست که بحران هویت دستکم سه نسل گذشته ناشی از بحران تجدد در افغانستان است.
فعلا، از این مساله آغاز می کنیم که چیزی به نام “نسل امروز” هنوز فراتر از یک رده جمیعتی- سنی هویت جداگانه و حقیقی پیدا نکرده  و با این که در عصری کاملا متفاوت و با امکانات بی پایان زنده گی می کند، به لحاظ فرهنگی نسل متفاوتی نیست. من نیز با یعقوب ابراهیمی همصدا هستم که باید در وجود این نسل شک کرد.  پرسش از تاریخ برای پیشرفت اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ما مهم است، زیرا رابطه ی ما با تاریخ با پرسش های متعددی که وجود دارد، معنا پیدا کرده و نقد تاریخی نیز در این چارچوب قابل درک است.
سوال این است که آیا نسل امروز متفاوت تر از نسل گذشته است؟ کدام یک از دو نسل متفاوت تر و پیشتاز تر اند؟

 

نسل متفاوت؟

 

از نظر من واضح است که نسل متفاوت از گذشته، به لحاظ هستی اجتماعی وجود ندارد. اگر گاهی من نیز در مورد چیزی به نام نسل “امروز” گفته ام، منظورم تنها اشاره به یک گروه سنی بوده و نه چیزی بیشتر. تردیدی نیست که معنای اولیه نسل امروز، تکیه بر یک هویت ویژه یی دارد که آن را از نسل پیشین جدا می سازد. این نسل در درون یک گسست تاریخی و اجتماعی پرورش پیدا کرده  و می خواهد که یک دوره تاریخی را پشت سر بگذارد. البته این گسست به معنای تولد تازه و یا پشت کردن مطلق به گذشته نیست، زیرا قرار نیست که نسل ها بصورت انقلابی، تحولات اجتماعی و اقتصادی را به رقم بزنند. تاریخ مدرنیته نشان می دهد که تولد دنیای جدید در گسست قطعی با دنیای قدیم به وقوع نپیوسته و ما از این لحاظ به مدرنیته به عنوان یک فرآیند نگاه می کنیم تا تولد تازه و ایجاد صفحه سفید در کتاب تاریخ و اجتماع.
اما هر نسلی نظر به منطق “پیشرفت تاریخی”، خواستار یک سلسله تحولات بنیادین بوده که پاسخی به نیازهای جدید اقتصادی و اجتماعی اش است. به ویژه در کشورهای خاورمیانه یی جدال دنیا قدیم و جدید، جدال سرنوشت ساز است. دنیای قدیم با مدرنیته تکنیکی یا تکنولوژی و سیستم های مدرن و دولت توتالیتر، برای بقای خود کوشیده است که در آن “نسل نو” به جای پیشرفت، پارادایم های دنیای قدیم را باز تولید کرده است. ما معمولا از این روند به نام “بنیادگرایی” یاد می کنیم که ظاهرا یادآور گروه های افراطی مذهبی است، ولی فراتر از آن، بازگشت به دنیای قدیم در عصر تجدد، گاه شکل نوآورانه نیز داشته که آن عبارت از رمانتیسیسم  یا بازگشت به “عصرطلایی” باستان بوده و در چنددهه گذشته محصول نظریه پردازی روشنفکران و متفکرین چپ و راست در مقاومت با امپریالیسم فرهنگی، سیاسی و اقتصادی غرب بوده است. ولی می دانیم  که این رمانتیسیسم تنها از یک توهم نسبت به عظمت گذشته مایه گرفته و اگر چنین عصرطلایی وجود می داشت، باید مشکلات انسان ها و جامعه ی عصر خود را حل می کرد.
جدال قدیم و جدید امر حقیقی است، اما هنوز من مطمین نیستم که نسل امروز این جدال را بصورت آگاهانه و بر اساس نیازهای تعریف شده درک کند. از این رو، هویت “نسل امروز” و “نسل پیشین” مغشوش، مبهم و تو در تو است. نسل امروز، هنوز در حالت جنگ، اضطرار، هراس از مرگ، تلاش برای بقا و فرار از افغانستان است. این نسل مانند انسان زخمیی است که قبل از هر چیزی به مداوا و استراحت نیاز دارد. بحث هویت و تاریخ، مربوط به نویسنده گان فرهیخته شهرنشین و دانشگاهیی است. پس هنوز نسل امروز نه مجال فکر کردن در باره ی تاریخ و هویت خود را دارد و نه امکانات اقتصادی و علمی این کار را. این نسل هنوز درگیر بدوی ترین خواسته های خود مانند صلح و امنیت است.
خوب است که در این جا بصورت مقایسه یی و موردی به تفاوت های هویتی دو نسل بپردازیم:


1. من عقیده دارم که نسل پیشین بخاطر جنبش های اجتماعی چپ و راست در اروپا و امریکای لاتین و آسیا دارای هویت و شناسنامه واضح بود. در آن عصر احزاب و ایدیولوژی های مختلف وجود داشتند و هر کسی می توانست خود را در درون این احزاب و ایدیولوژی ها تعریف کند. اما در عصر پسا ایدیولوژی یا آغاز عصر محافظه کاری و اصلاح طلبی، ما با چنین بحرانی مواجه هستیم. به ویژه درکشور ما، حاصل عصر پسا ایدیولوژی خیزش بنیادگرایی مذهبی و قومی بوده است که از این منظر نسل پیشین به مراتب پیشتاز و با انگیزه برای ایجاد تغییرات مدرن اجتماعی بود. با تمام پیامدهای فاجعه بار، پارادایم نسل پیشین پارادایم تغییرات بنیادین اجتماع و اقتصاد بود، اگرچه چنین خواستی همراه با کودتاها و تحولات خشونت بار و فاجعه بار گشت. ولی پارادایم پیشرفت مدرن، آن “فقدان” واضحی است که در فکر و اراده نسل امروز وجود دارد. نسل امروز، در برابر خود ناسیونالیسم جعلی، افراطیت مذهبی و روابط و ساختارهای فرسوده اجتماعی و اقتصادی را می بیند. در حالی که در عصر ایدیولوژی های بزرگ، جنبش های مترقی می توانستند تغییرات اساسی اجتماعی و اقتصادی جدید را دنبال کنند. این جنبش ها در گشایش ها و پیشرفت های اساسی اجتماعی در غرب موفق گشتند، اما در خاورمیانه فاجعه آفریدند.


2. نسل امروز به لحاظ محتوا در ادامه نسل پیشین است.  هیچ گسست انتقادیی در این میان وجود ندارد. ما نه نسل پنجم هستیم و نه چیزی دیگر. اگر به تبارشناسی اخلاقی و فکری نسل امروز پرداخته شود، مشابهت های زیاد با نسل پیشین دیده می شود، حتا عقب نیز مانده است. نسل پیشین، از اتوپیا آغاز کرد و به “ویران شهر” خاتمه داد. نسل امروز این ویران شهر را به ارث برده و در آن بر تباهی خود گواهی می دهد. تاریخ این ویران شهر، مملو از قساوت ها، بیرحمی ها، سودپرستی، حرص و آز حیوانی، خیانت و ابتذال است. چه نسلی با چه اخلاقی از درون این ویران شهر سر بیرون خواهد کرد؟ نسل امروز به لحاظ سیاسی هنوز دلبسته رادیکالیسم نسل پیشین است و هنوز با احترام کامل از شخصیت های رادیکال نسل گذشته یاد کرده و دست به الگوسازی می زند. هنوز مبارزان سیاسی و ایدیولوژیک نسل پیشین، همچون “غول های شکوهمند” از احترام ویژه در میان نسل امروز برخوردار اند. روشن است که نسل امروز به صورت کامل به لحاظ فرهنگی و فکری یک نسل ورشکسته و سترون است و برای پرکردن خلاء و بحران هویت دو باره نسل پیشن رجعت می کند. در حالی که حداقل به دو دلیل این “غول های شکوهمند” برای عصر ما و نسل ما چیزی برای گفتن ندارند: 1- الیناسیون فکری؛ 2- رادیکالیسم خشونت طلب.


3. مراد از الیناسیون یا از خودبیگانه گی نسل پیشین این است که آنها ایدیولوژی های مدرن اروپایی را با یک آگاهی ناقص، در یک جامعه پیش مدرن خاورمیانه یی آوردند. در حالی که واضح بود بسیاری از این ایدیولوژی های چپ و راست پاسخی سودمند به فرآیند نوگرایی افغانستان نبودند. در این صورت توقع تغییرات بنیادین نیز خیال خامی بیش نبود. مدرنیزم ایدیولوژیک، همچون حقیقت مطلق، زمانمندی و امکانات تغییر را قبول نداشت که این خود روح انتقادی را از آن سلب کرد. به نظر من جالب است که چطور چنین شخضیت ها و گروه هایی می توانند برای نسل امروز نیز جذاب باشند، آنهم پس از این قدر اشتباهات فاحش و عمده؟


4. با توجه به قراین، یکی از مشخصات نوگرایی نسل پیشین رادیکالیسم آنها بود. این عنصر که از قداست و احترام بسیار زیاد برخوردار است، در آن زمان مورد قبول همگان قرار داشت. رادیکالیسم نوگرایان نسل پیشین برای نسل امروز مرادف است با از خودگذشته گی، نترسی و سازش ناپذیری با حکومت ها و گروه های محافظه کار و گاه مذهبی. فراتر از آن، مطلق گرایی، عدم تحمل و سیاه و سفید دیدن رخدادها و مفاهیم از جمله خصوصیات رادیکالیسم مذکور بود که امروز نیز در گفتار و رفتار بسیاری از فعالین نسل جدید مشاهده می توان کرد. در نقد این رادیکالیسم، من با برنارد هانری لوی و سایر منتقدان فرانسوی مانند او، بر سر این جمله موافقم که توتاليتاريسم محصول ناگزير پروژه ها و گفتمان هاي انقلابي است، به ويژه وقتي که بحث بر سر دادن نقش محوري به دولت باشد. حفاظت از آرمان های انقلابی به واسطه دولت توتالیتر دستاورد شکست خورده نسل پیشین است.


5. نسل پیشین دو پاره گی سنت و تجدد را در خود حمل می کرد. نسل فعلی تجدد تکنیکی را پذیرفته و تجدد فرهنگی را با بنیادگرایی مذهبی سرکوب می کند. به نظر من آرامش و اعتماد به نفس سنتی به نسل امروز برگشته است. دیگر مانند نسل پیشین از برزخ تجدد و سنت رنج نمی برد و از بدویت سنتی خود نیز عار ندارد. زیرا، چند فرهنگی غیر انتقادی پست مدرنیستی و توتالیتاریسم بنیادگرایانه این بدویت را متعالی کرده اند. در نسل پیشین، چون تجدد حاصل روندهای اجتماعی افغانی نبود، نوگرایان و ایدیولوگ های متجدد از الیناسیون شدید رنج می بردند.  نسل جدید در دایره روند طبیعی کنش و واکنش اجتماعی و فرهنگی خویش قرار گرفته است.


پرسش تاریخ در عصر پسا ایدیولوژی

 

پرسش از تاریخ در عصر پسا ایدیولوژی و خیزش بنیادگرایی  نشانگر بی اعتقادی عمیق نسل امروز است. سرمایه داری، بنیادگرایی و مصرفی گرایی خلای فقدان ایدیولوژی های بزرگ را پر کرده اند. البته، منظور من نوستالوژی نسبت ایدیولوژی نیست، ولی اعتقاد به یک سلسله اصول و ارزش های پیشرو که آینده بر اساس آن ساخته شود، ضروری است. ولی نسل امروز افغانستان به چه چیزی اعتقاد دارد؟ عصر پسا ایدیولوژی این بحران را تشدید کرده است. در فرآیند دولت سازی و ملت سازی در افغانستان، ملت باید وفاداری خود را به یک سلسله اصول و ارزش های پیشرو و انسان محور اعلام کند تا دولت- ملت بازتاب آن اصول و ارزش ها باشد. مثلا، در عصر تجدد و روشنگری اروپایی، دولت- ملت ها بازتاب ارزش های بنیادین این تمدن هستند. از این رو، دولت ها مکلف به رعایت حقوق بشر و حقوق اساسی شهروندان مندرج در قانون اساسی کشورهای اروپایی می باشند.
مشکل بحران پسا ایدیولوژی در افغانسان امروز این است که از یکسو به خاطر امپریالیسم سرمایه داری غربی، با تجدد، به ویژه تجدد فرهنگی، مخالفت می ورزد، ولی، از سوی دیگر در عصر خیزش بنیادگرایی به قرون وسطا بازگشت می نماید. در این عصر هرج و مرج، فرآیند دولت- ملت سازی بیانگر چه ارزش هایی بوده می تواند؟نسل امروز قادر به پرسش و نقد تاریخ خود نیست چون مدرنیته دولتی در افغانستان شکست خورده  و هیچ پارادایمی این خلاء را پر کرده نتوانسته است.
****

منابع:

 
1. http://opentab.wordpress.com/2009/12/04/  گذر-از-بیگانه گی-و-تطهیر-از-گناه
2. http://www.nybooks.com/articles/23519 
3. http://www.nybooks.com/articles/23510 
4. Dialectic of Enlightenment/By Theodor W. Adorno, Max Horkheimer/P-XI
5. http://www.nybooks.com/articles/23510 
6. http://www.spiegel.de/international/germany/0,1518,665060,00.html 
7. http://www.nybooks.com/articles/23510