رسیدن به آسمایی: 03.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 04.01.2010

 

س.ح.روغ

"بشقاب پرندهء" دموکراسی غربی

 

در روزهای گذشته، در آستانهء سال نو مسیحی، چند رویداد نظرگیر شدند:


- در
همایش جهانی محیط زیست در کوپنهاگن، کشورهای فقیر در مقابل "لابی صنعتی" قیام کردند؛
- در
چین، یک تبعهء انگیسی به حکم دادگاه اعدام شد؛
- در
کابل، کودکان خوردسال در برابرمقر نماینده گی ملل متحد تجمع کردند و فریاد می کشیدند:   « بس کنید با کشتن ما!!!»
- در
امریکا و آلمان، این نظر اظهار شد که افغانستان برای دموکراسی غربی آماده گی ندارد!!!

 

این وقایع ، چه پیوندی با هم دارند؟
پیوند اصلی در میان این وقایع، این است که موازنه های قدرت در جهان دگرگون شده است؛ جهان از یک انتظامی فراتر میرود، که در طی سه تا پنج قرن گذشته به وسیلهء غرب، و استعمار آن، برآن تحمیل شد؛ جهان دیگر از نمونهء غربی پیروی نمیکند؛ غرب بدون تردید بخشی از جهان کنونی و آینده است و خواهد بود، ولی غرب دیگر رهبری کنندهء جهان آینده نخواهد بود: خواه به زور سرمشق؛ خواه به زور ثروت؛ خواه به زور جنگ.
هم اکنون و در
برابر چشمان ما، انحصار غرب در گفتمان جهانی درهم میشکند؛ دیگران هم حق خود را برای گفتن کمایی میکنند : جهان چندین جانبه میشود.
تردیدی نیست که درین جهان چندین جانبه، هم، بالاخره انتظامی عمل خواهد کرد؛ ولی این انتظام دیگر
نه تنها یک انتظام صرفاً غربی نخواهد بود؛ بلکه غرب فقط یکی از جوانب نظم بخشنده در جهان آینده خواهد بود: مصروفیت اصلی غرب در جهان آینده ، دفاع از خود خواهد شد؛ در جهان آینده یک نسخهء جهانشمول (حال غربی و یا غیر از آن) واقعیت  و اعتبارنخواهد داشت.
یکی از این "نسخه های جهانشمول"،که غرب، و خاصتاً امریکا، به پیش کشید، نسخهء"صدور دموکراسی"به سراسر جهان بود؛ نظریه پردازان سیاست رسمی امریکا چون کیسینجر، بریژینسکی، و خاصتاً سامویل هانتینگتون، صدور دموکراسی به سراسر جهان را به عنوان یک نسخه برای صدور نظم امریکایی به سراسر جهان، به پیش کشیدند.
در
دوران جنگ سرد آنها " حقوق بشر" و " دموکراسی" رابه عنوان نسخه های برای مقابله در میان غرب و شرق مطرح ساختند؛ و در دوران پس از جنگ سرد آنها گفتند که اینک جهان برای امریکا، "مانده" است؛ پس  باید امریکا یک نظام برای  سلطهء خود بر سراسر جهان، پیریزی کند؛ آنها گفتند که"گلوبالیزم" بیان سلطهء اقتصادی امریکا بالای جهان است؛ و "دموکراسی" بیان سلطهء سیاسی امریکا بالای جهان است؛ و هانتینگتون نوشت که امریکا باید برای  صدور دموکراسی به جنگ و لشکرکشی بپردازد؛ و در طی بیست سال گذشته امریکا حقیقتاً به این لشکرکشی ها پرداخت؛ لشکرکشی هایی که  بگفت ژورنالیست آلمانی کلاوس کلیبر، "جنگ های صلیبی، بدون صلیب (1)" بودند.
در
نتیجهء این لشکرکشی ها، یک وضعیت سَردَرگُم در شرقمیانه و افغانستان ایجاد شد که اینک نه تنها راه برونرفت از آن پیدا نیست، بلکه نمونه های از «سیاست حقوق بشر» و «دموکراسی» یی را که امریکا در عراق و افغانستان به پیش کشید (ابوغریب؛ گوانتانامو؛ بگرام)، نه تنها وجدان بشری را جریحه دار ساخت، بلکه این سوال بسیار جدی و اصولی را نیز به پیش کشید که آیا حقیقتاً امریکا از این مفاهیم، یک چیزی فراتر از اهداف ِ ابزاری مختص به خود راعنوان میکند.
نقشهء س. هانتینگتون مبنی بر
صدور دموکراسی به منزلهء یک ابزار ِ یونیورسالیزم ِ امریکایی دقیق نه بوده است (2). مشکل اصلی این نقشه به مفهوم "صدور"برمیگردد.
نقشهء هانتینگتون، یک نقشهء دقیق نبوده است؛
نه تنها به دلیلی که کاستوریادیس نشان داد که دموکراسی را نمیتوان صادر کرد؛ نیز نه به این دلیل که دموکراسی کدام مدل معیاری ندارد و در خود  ِغرب هم دموکراسی «چهره های» متعدد دارد (3) ؛ و در بررسی نقشهء دموکراسی ها در جهان، هر قدر از طرف مغرب به طرف مشرق می رویم، همان قدر سرمایه داریهای مبتنی بر دموکراسی لیبرال جای خود را به سرمایه داریهای مبتنی بر نظام های توتالیتار خالی می کنند. نیز نه به این دلیل که ماکس وبر حق به جانب بود، آنجا که دموکراسی را از نظم قانون متمایز میساخت؛ آنجا که تاءکید میکرد که نظم قانون ضرورتاً دموکراتیک نیست؛ برعکس مدل اصلی نظم قانونی، بوروکراسی مستبدانه است(4).نیز نه به این دلیل که دموکراسی های کنونی، کماکان سووال های متعددی را پاسخ نگفته گذاشته اند؛ و تلاش برای صدور دموکراسی به شرق، و خاصتاً شرق اسلامی، حقایق مهمی را نادیده میگیرد.
همهء این دلایل را ب
ه یکسو میگذاریم.
دلیل اصلی این است که مداخله در
شیوهء زنده گی مردمان یک ماجراجویی منبعث از استعمار بوده است که خواه ناخواه به جنایت انجامید؛ تحول ساختاری در میدان گلوبال تاءکید میکند که دوران ِصدور و تحمیل ِ نظامهای سیاسی، و تلاش برای منقاد ساختن دیگران تا مرز نابود سازی دیگران، دیگر به پایان میرسد. حق ِ مسلم ِ همهء مردمان جهان است که به سنن و افتخارات و میراث فرهنگی خود پابند و سرافراز باقی بمانند.
شیوهء زنده گی را نمیتوان صادرکرد
. شیوهء زنده گی از متن سنت و مینتالیتیت تکوین مییابد(5). مداخلهء جابرانه و مبتنی بر زورگویی جنگی در شیوهء زنده گی دیگران ، ضد آزادی، ضد حقوق بشر و ضد دموکراسی است.

·         

اینک تا جایی که به افغانستان رابطه میگیرد، سوال های متعددی مطرح میشوند؛ نخستین سوال اینست که آیا غرب در طی سرتاسر قرن بیستم واقعاً به سرنوشت دموکراسی درافغانستان علاقمند بوده است ؟
متاء
سفانه به این سوال ها ، فقط با تردید های زیاد میتوان پاسخ دریافت:
در
دورهء مشروطیت و تاسیس دولت مستقل افغانستان؛ در دورهء استقرار دیکتاتوری هاشم خانی برای سرکوب نهضت مشروطه خواهان و طرفداران دموکراسی در افغانستان؛ در دورهء پس از جنگ دوم جهانی و مسترد کردن مراجعهء افغانستان به غرب؛ در دورهء پروژهء قانون اساسی و دموکراسی محمد ظاهرشاه در افغانستان (6) ؛ در بی موازنه ساختن اوضاع درافغانستان در دورهء محمد داوود؛ در ناکام ساختن پروژهء مصالحهء ملی درافغانستان در دورهء نجیب الله؛ و درایجاد خلای قدرت در سال 1992؛

آیا در همه این موارد، ما میتوانیم با اطمینان از این سخن بگوییم که غرب با احساس مسوولیت در برابر سرنوشت دموکراسی و نهضت های مدنی در افغانستان موضعگیری داشته است؟؟.

آیا نمیتوانیم برعکس از این سخن بگوییم که غرب در سیاستها و ستراتژیهای خود در افغانستان، بیشتر از این که به سرنوشت دموکراسی درافغانستان علاقه مند بوده باشد، به این علاقه داشته است که افغانستان به گره اصلی، و به قربانی اصلی، در ریسمانکشی جنگ سرد مبدل ساخته شود؛

 و به تلخی بگوییم که آیا در این میان برای کسی ارزشی داشته است که بر سر مردم افغانستان چه خواهد آمد؟؟

آیا امروز شواهد فراوانی را که از زبان و قلم خود امریکایی ها، و اروپایی ها، در دست است ، میتوان نادیده گرفت؟؟.
بدون تردید روشنفکری افغانستان که نتوانست تمام این اسرار را دریابد، و
در نیافت که رسالت اصلی اش اینست که از سقوط وطنش در سراشیب جنگ و ویرانی ممانعت  کند، مسوولیت عظیم دارد.

بدون تردید روشنفکری افغانستان که دوبار بر این حقیقت چشم بست، که آمدن عسکر خارجی به وطنش به معادل لگد مال شدن وطن، و پامال شدن نوامیس مردم است، مسوولیت عظیم دارد.
و
اما، آنهایی که پنج دهه پیش نظر داده بود که افغانستان موزیم جهان باشد؛ و اینک که پنج دهه پسانتر در زیرسیاست ها و ستراتژی های بی لگام همین کشورها ، افغانستان به موزیم فاجعه، و به بازار مکارهء صدور فاجعه به جهان ، مبدل ساخته شده است؛ اینک از کی و از چی گله دارند؟

مگر این تنظیم ها، و طالبان، و حتا القاعده ، که به جان مردم ما انداخته شده اند، از محصولات خود این کشورها( امریکا، انگلستان، سعودی وپاکستان) نیستند؟ مگرهمین ها ، خشونت مسلحانه را به میدان سیاسی نکشانیدند؟ مگر خشن سازی میدان سیاسی، ضد دموکراسی نیست؟
و
سووال بعدی اینست که آیا غرب آنچه راهم اکنون  در افغانستان انجام میدهد ،حقیقتاً  از نظر علاقمندی به سرنوشت دموکراسی در افغانستان انجام میدهد ؟ امریکا که اعلام میکند کاری به بازسازی افغانستان ندارد،  پس  جنگ کنونی درافغانستان، آیا با دموکراسی ساختن افغانستان مناسبتی دارد؟؟ آیا شیوه ها و وسایل و حتی مقاصدی را که درین جنگ دنبال میشوند، میتوان با دموکراسی پیوند داد؟؟

 دور نمی رویم؛ از استعفا نامهء ماتیو هو -امریکایی- نقل میکنیم:

«...من درک و فهم و شعور و اعتماد خود را پیرامون مقاصد ستراتژیکی امریکا در افغانستان از دست داده ام؛... چرا و تا کجا و به کدام مقاصدی این جنگ جریان دارد؟... من نمیتوانم قیمت و ارزش دوام تلفات عساکر امریکایی و مصارف هنگفت جنگ را در بدل حمایت حکومت افغانستان بفهمم که در حقیقت دوام یک جنگ داخلی 35 ساله است؛ ما... نوعی ایدیالوژی و سیستم حکومتداری را در افغانستان تشویق مینماییم که مردم با آن ناآشنا بوده و بلکه آن را نمیخواهند ...موجودیت و عملیات نظامی امریکا و ناتو در وادی ها و قریه جات پشتونها، و همچنان قوای نظامی و پولیس افغانستان که از عناصر غیر پشتون تشکیل شده اند و تحت حمایت امریکا و ناتو کار میکنند، قوای اشغالگری را تشکیل میدهند که قیام پشتونها بر علیه آن را مشروعیت میبخشد...سوءتفاهم د ربارهء طبیعت و ماهیت حقیقی قیام پشتونها ....اکثر قیامها و جنگها به خاطر بیرق سفید طالبان نبوده، بلکه به مقابل موجودیت عساکر خارجی... است...
حمایت ما از حکومت افغانستان در شکل و ماهیت فعلی آن در ایجاد فاصله بین این حکومت و مردم افغانستان کمک میکند....
اگر
صادقانه حرف بزنیم، ستراتژی منتشرهء ما به منظور تاءمین امنیت در افغانستان و جلوگیری از... القاعده...مستلزم آن است تا امریکا ناحیهء غرب پاکستان، سومالیا، سودان و یمن و غیره را نیز تحت اشغال در آورد...به منظور تعقیب ستراتژی منتشرهء امریکا، ما باید اولتر پاکستان را تحت اشغال قرار دهیم، نه افغانستان را؛ علاوتاً ، حملهء 11 سپتامبر، و نیز بمگذاری های مادرید و لندن، اساساً در اروپای غربی طرح و تنظیم شده بودند...
من تصور
نمیکنم هیچ قوای نظامی هرگز با چنین ماموریت مغلق، مبهم و تاریک و محکوم به ظلم، موظف شده باشد که سپاه امریکا در افغانستان شده است...موفقیت و فتح، هر آن چه  به آنن نام میگذارید، در سال های سال، بعد از آن که بلیون ها دالر دیگر مصرف خواهد شد، و چندین دهه و حتا نسلها را در بر بگیرد، به دست نخواهد آمد...» (7)-

این سخنان را یک امریکایی در بارهء جنگ جاری امریکا و ناتو در افغانستان نوشته است.   
مگر
جنگانیدن اقوام و قبایل افغانستان با همدیگر و«ایجاد فاصله در میان حکومت و مردم»، به دموکراسی می انجامد؟ مگر کشتار غیر نظامیان نقض مداوم و خشن حقوق بشر نیست؟؟؟
و در
بارهء روش امریکا در عرصهء سیاسی، گفتهء یک سناتور افغان را نقل میکنیم که اخیراً با بی بی سی مصاحبه کرده است:

«برخی کشورهای زورمند از واژهء دموکراسی سوءاستفاده میکنند؛ درحالی که این کشورها دموکراسی را برای خود میخواهند، و اصول آن را در کشورهای خود تطبیق می کنند؛ در این حال در "کشورهای ضعیف و ناتوان" بر ضد آن عمل میکنند...کشورهای قدرتمند در امور داخلی افغانستان "مداخلات شرم آور سیاسی" می کنند»  (8).

کمترین سخن این است که سوال اساسی در افغانستان، معکوس مطرح گردیده است: سوال اساسی مرحلهء کنونی در افغانستان ، تحکیم قانونیت است؛ و نه تاسیس دموکراسی؛ در غیاب قانونیت ، دموکراسی نمیتواند متصور و مفروض باشد. مگر شیوه هایی که امروز در افغانستان دنبال میشوند به تحکیم قانونیت انجامیده اند؟ و یا در آینده خواهند انجامید؟؟؟

برای رعایت پیگیر حقوق بشر و دموکراسی چی باید کرد؟؟

حقوق بشر نه یک «ارزش امریکایی » (9) است؛ و نه یک «سیاست» است؛ حقوق بشر یک اصل آغازین است(10) .
ب
ه منظور این که از دو اصل ِ آغازین ِ "حقوق بشر" و "دموکراسی" از این پس اِعادهء کرامت شود، باید آنها را در خارج از حوزهء ابزاری و در خارج از حوزهء تعرض سیاسی، و به هر حال در خارج از حوزهء تعرض ژیوستراتژیک، به منظور تاءسیس نهاد "شهروندی جهانی"، و به منزلهء مفاهیم کلیدی «افکارعامهء جهانی»- افکارعامهءجهانی که به گفت نوام چامسکی «دومین اَبَر قدرت ِ جهان ِ کنونی» است- به کارگرفت (11).
از
آن گذشته تقدیس دموکراسی به منزلهء یک کالای خانه گی فریبندهء غربی نه تنها به بنبست عملی، بلکه به یک بنبست غریب و غیر منتظرهء نظری رسیده است.
جان کین انگلیسی در کتاب خود نشان داد که مهد اصلی دموکراسی، نه غرب، نه یونان، بلکه خود ِ شرق بوده است؛ این اثر
جان کین به خاطری اهمیت بنیادی دارد که یکی از دو پایهءاصلی -آزادی + دموکراسی- را که، در نظریهء اویروسنتریزم، وجه تمایز«غرب» قرار داده شده بود، از غرب واپس می ستاند.
مفاهیمی مانند"غرب"؛ و"شرق"؛ و"شمال"؛ و "جنوب"؛ در
برابر چشمان  ِما به طور غریبی فرو می ریزند- نه تنها به علت گلوبال شدن ِ جهان، بلکه به خاطر فرو ریختن ِ بنیاد های مفهومی این مفاهیم.
و
در بارهء این که دموکراسی در کجا به بحران مواجه شده است، ضرورت دارد که در خودِ غرب مواظبت از دموکراسی تقویت بیابد؛ غرب نیاز دارد که دموکراسی کنونی را زیرسووال ببرد و نقد کند؛ غرب باید از «زنده گی و مرگ دموکراسی » (12) بپرسد .
خوزه ساراماگو مینویسد:

«...دموکراسي اگر خود را به نقد نکشد، محکوم به فناست ..اين به اصطلاح دموکراسي غربي اکنون چنان سير قهقرايي را در پيش گرفته است که ديگر قادر به توقف نيست و پی آمدهای آشکار اين روند، نفی اساسي سيستم خواهد بود. ديگر نيازی نيست که کسی مسو.ليت نابودي دموکراسي را بر عهده گيرد.اين سيستم خود پيوسته در حال انتحار است.... باید دموکراسي را در همهء مباحثات خود زير سووال ببريم. اگر راه چاره یی برای زايش دوبارهء آن نیابیم، نه تنها دموکراسي بلکه هر روزنهء اميدی برای آن که روزی شاهد رعايت حقوق بشر در جهان باشيم را نيز از دست خواهيم داد. و اين همانا عظيم ترين شکست زمانه ء ما و نشانهء خیانتی خواهد بود که طنین آن تا ابد در تاريخ بشريت به گوش خواهد رسيد»(13).

و در بارهء این که کی ها برای دموکراسی مستعد هستند؛ و کی ها برای دموکراسی مستعد نیستند؛ در این باره باید بسیار محتاط بود.
دموکراسی یک شیوهء مدیریت است؛ و
خود ِغرب ، پس از فرود و فرازهای بسیار، و دو جنگ جهانی که ملیونها کشته بر جا گذاشت ، فقط چند دهه است که به دموکراسی سفت و محکم چسبیده است .
و در
این راه غرب به فراموشی نه سپرده است که از شرایط امکان دموکراسی، برابر شمردن انسانها است؛ چنین یک تلقی که آن یکی مستعد به پذیرفتن دموکراسی است، و آن دیگری چنین استعدادی ندارد، این تلقی تکیه بر دو گونه شمردن انسانها دارد؛ و ریشهء آن به اویروسنتریزم میرسد که جهان را به دو بخش انسانهای متمدن و انسانهای وحشی تقسیم میکرد؛ و غرب سه صد سال راه پیمود تا از چنین یک تلقی نادرست ، به تلقی حقوق بشر فراتر لغزید؛ این تلقی که صرفاً یک عده برای دموکراسی مستعد هستند و دیگران نیستند، نقض صریح اندیشه و اصول حقوق بشر است.
و
در نظر داشته باشیم که وحشی شمردن دیگران ، به وحشی ساختن خودی می انجامد ؛

تزوتان تودوروف در کتاب جديدش «وحشي هراسی2008» مینویسد:

«وحشي کسی است که معتقد است که يک جماعت يا فرد کاملاً به بشريت تعلق نداشته و شايسته آن رفتاری است که خود وی در حق خويش به هيچوجه نخواهد پذيرفت ... وحشي هراسی، خطری است که [خود ِ ] ما را وحشی بار می آورد؛ و شری که برپا می کنيم بسيار از آن چه در ابتدا ازان هراس داشتيم، فراتر خواهد رفت...
در
همه دوران ها و در همه مکان ها، متمدن کسی است که بتواند انسانيت ديگران را کاملا تميز دهد. اين امر در دو مرحله رخ می دهد: کشف اين مطلب که روش زنده گي ديگران با ما متفاوت است؛ پذيرفتن اين که آن ها دارای همان انسانيتی اند که ما هستيم....
اين رويه
 ی پيچيده یی است که کمتر روشنفکرغربي می پذيرد که به آن  گردن نهد.....مدتهای مديد، انديشهء عصر روشنگري به مثابه منبع الهامی برای جريانهای اصلاح طلب و ليبرال بود که به نام جهانشمول گرایي و احترام يکسان نسبت به همه...مبارزه میکردند. امروز ميدانيم که اوضاع فرق کرده و مدافعان محافظه کار انديشه غربي برتر، خود را حامل اين تفکرمي دانند...
آنان تنها به بهای گسست از
سنت واقعي عصر روشنگري قادر به اين کار خواهند بود. سنت هایی که ميتوانند جهانشمول گرایی ارزشها و کثرت گرایی فرهنگ ها را بيان کنند...قرار دادن آن در خدمت بدگویی از ديگران برای مجاز شمردن ِ واداشتن آنان به تسليم ؛ و درغیر آن نابودی شان، به گروگان گرفتن کامل عصر روشنگري است».

آیا غرب حقیقتاً به آن اندیشه ها و اصولی که خود پرورش داده است، وفادار است؟؟؟

اوباما حق به جانب است آنجا که میگوید «ما ناگزیر هستیم که اشتباهات ادارهء قبلی [ادارهء بوش] را رفع کنیم»؛

ما در نظرمیگیریم که در طی این «اشتباهات»، که از راست و چپ مرتکب شدیم، اینک که پس از35  سال جنگ، هر چه دستاورد مدنی بود در آن وطن باستانی بود، درهم ریخته است، ما تازه به یاد ما آمده است که افغانستان برای دموکراسی مستعد نیست!
ما فراموش نمیکنیم که اینهمه مرمی و مین و تفنگ و راکت و توپ و تانک، که در دست افغانها گذاشته شده است تا همدیگر و دیگران را بکشند، این چیزها در افغانستان تولید نمی شوند؛
افغانستان به این تولیدات «مستعد» نیست؛ این چیزها را دنیای دموکراسی های رنگارنگ در افغانستان انبار کرده است.
و
ما در نظر میگیریم که در طی این جنگ یک نسل کامل در افغانستان قربانی شدند؛ مطابق به احصاییهء ملل متحد، امروز 75% نفوس افغانستان پایینتر از 18 سال دارند؛ یعنی مردم افغانستان نسل کلان سال خود را تماماً در جنگ از دست داده اند؛ و اینک اطفال خورد سال در جبهه مقدم ایستاده اند؛ و این اطفال اینک در برابر مقرملل متحد در کابل تجمع میکنند و فریاد میکشند:«بس کنید با کشتن ما!»؛

و اما چه چیزی  در اقدامات اداره های قبلی امریکا«اشتباه» بوده است؟؟ «اشتباه» اصلی این بوده است که «صدور دموکراسی» ، یک پوشش فریبگرانه و تجاوزگرانه بوده است ، برای عملی ساختن ستراتژی هایی در افغانستان که نه ماهیتاً ، و نه حتی ظاهراً ، با دموکراسی هیچ ملازمتی نداشته اند؛

این «اشتباه» است که باید رفع شود؛ چرا دموکراسی بیچاره را درینجا یک پوشش کاذب میسازیم؟؟؟ دموکراسی کدام بشقاب پرنده نیست که به هر جا پرید، آنجا را درید؛ و بعد درهمانجا هم چرید؛ دموکراسی نمیتواند درغیاب حرمت به ابتدایی ترین حق انسان - حق زنده گی - متصور باشد.
امریکا و
ناتو حق به جانب هستند وقتی میگویند که یک عقب نشینی از افغانستان، به معادل یک عقب نشینی از جهان گلوبال خواهد شد. پس برای دگرگون ساختن اوضاع در افغانستان، باید تمام آن "منظومهء فکری" اشتباه آمیزی کنار گذاشته شود که بگفت "ال گور" به «تهاجم علیه عقلانیت(14)» انجامید؛ و بنبست کنونی نتیجهء مستقیم آن است.

برای خروج از وضع ششدر کنونی در افغانستان، و در منطقهء ما، فقط یک راه خروج باقی مانده است: به مسایل این منطقه، به منزلهء مساءلهء تاسیس یک حوزهء تمدنی برخورد شود.
فقط این برخورد است که بنیادگرایی را به عقب میزند؛ و برای تحول دموکراسی در
نظام های سیاسی کشورهای منطقه راه باز میکند؛ و منافع غرب در دنیای گلوبال را هم  میتوان با آن پیوند زد.

***

 

1- Klaus Kleber : „ Amerikas Kreuzzüge – Was die Weltmacht treibt??“;Bertelsmann; München2005; s9

 

2- س.هانتینگتون : "موج سوم دموکراسی"؛ ترجمهء دکتر احمد شهسا؛ تهران 1373
3 - سی. بی مکفرسن:"سه چهرهء دموکراسی"؛ ترجمهء مجید مددی ؛ تهران 1382؛
4- "عقلانیت وآزادی" (مقالاتی از ماکس وبر و دربارهء ماکس وبر)، ترجمهء ی .موقن و ا. تدین ؛ تهران 1379؛ ص125

5 -اوباما در سخنرانی خود درقاهره، برای بارنخست براین اصل تاکید کرد: «آمريکا اين توهم را ندارد که می داند چه چيزی برای ديگران خوب است»؛ وی در سخنرانی خود درگانا این اندیشه را ادامه داد وگفت امریکا دیگر از رژیمهای فاسد در افریقا حمایت نمیکند بلکه ازخواست مردم افریقا برای کنار زدن دیکتاتوری های فاسد، حمایت خواهد کرد.
هیلاری کلینتون نیزطی مسافرت به افریقاگفت:« این درست است که استعمارو بعد ازان، استعمار ِ نو افریقا را غارت کردند،اماافریقا باید بپذیرد که فسادیک محصول خود ِ آناست» (؟؟)
اینها سخنان جدید هستند.
سوال اینست که مگرجنگهای طولانی داخلی درکشورهای متعدد افریقایی طی چند دههء اخیربا ثروتها ومنابع طبیعی این کشورها ربطی نداشته است؟؟ مگر همین اکنون جنگ درسومالی که پای سودان هم به آن کشانیده میشود؛ با ثروت نفتی این دوکشور رابطه ندارد؟؟؟ فرید ذکریا درکتاب "جهان پسا امریکایی" میگوید که این جنگها بامنابع نفتی درین ناحیه پیوند دارند. چندی قبل افشا شد که کنسرن های نفتی در ترور
پوبلیسیست نیجیریایی
Ken Saro Wiwas دست دشته اند؛ وی برضد خود سری های جنایتبار کنسرن های نفتی مینوشت؛ (Allgemeine/10.06.09 (Frankfurter
وسوال اینست که جهان در مقابل، برای افریقا چه کرده است؟؟ همین چندی قبل دربارهء اینکه پول برای کمک به افریقا از کدام مدرک بیاید،چانه زده میشد؛ واما زمانیکه بحران مالی فرارسید، برای کمک به بانکها صد ها ملیارد دالر از هرطرف سرازیر شد. وبحران در نشست محیط زیست درکوپنهاگن نشان داد که "لابی صنعتی"، که بر«منافع» لنگر انداخته است، غافل است ازین که در زیر این لنگر، همان جهانی در حال غرق شدن است، که منافع را برای این، و فقر را برای آن ارمغان کرده بود؛
6 - سید قاسم رشتیا درخاطرات خود شهادت میدهد که امریکا پروژهء محمد ظاهر برای دموکراسی را رد کرد؛خاطرات ص 183

7 -آیینهء افغانستان ؛ شمارهء 116؛ نوامبر2009؛ صص14 و 15؛
8 - بی بی سی/ 15.09.09 ؛
9 - دوافادهء«سیاست حقوق بشرما»(ص14)؛وحقوق بشر، به منزلهء«یک ارزش امریکایی» (ص دوازده)، ازبریژینسکی است؛ (خاطرات بریژینسکی؛ بخش ایران؛ ترجمهء م. یزدانیار؛ تهران 1362؛) ؛ بریژینسکی درین زمان مشاور جیمی کارتر بود؛ و «...جيمي کارتر تحت نام «دفاع از حقوق بشر» جنگ سرد را تشديد کرد» (لوموند دیپلماتیک؛ ژوییهء2009)
10 - مفهوم «آغاز» را هایدگر به پیروی از افلاطون مطرح میکند.
افلاطون نوشت:«آغاز همچون خدایی است که مادامی که در میان انسانها مقیم شد، همه چیز را سامان میدهد»؛
هایدگر نوشت «مراد از سرآغاز...آنست، که، چیزی، از آن و به آن، هست آنچه هست؛ وآنچنان است که هست؛آن را،آنچنان که چیزی هست، ذات آن چیزمینامیم» /مارتین هایدگر:"سرآغاز کارهنری"؛ ترجمهءپرویزشهابی، تهران 1382،ص 1/

بیدل گفت : « نه دی گذ شت ، و نه فردا به پیش می آید - تجدد من و ما تا قیامت آغازی ست»
 
11- کارل مارکس150سال پیش باین حقیقت اشاره کرده بود؛ وی نوشت: «...پیش ازهرچیزی این واقعیت را بخاطرمیسپاریم که این به اصطلاح حقوق بشر،درتمایز با حقوق شهروند،چیزی نیست جزحقوق اعضای جامعهء مدنی (مارکس جامعهءمدنی را به معادل جامعهء سرمایه داری بکارمیبرد. نگارنده) ، یعنی انسان خود پرست، انسان جدا افتاده از انسان های دیگر و جدا شده از جماعت...»کارل مارکس-"دربارهءمساءلهء یهود،گامی درنقدفلسفهء حق هگل" ، ترجمهء مرتضی محیط؛ نشر اختران؛ ص35؛
هاناآرنت همین اندیشه راادامه میدهد،آنجاکه میگوید:«تنهایک حق بشر موجود است، وآن حق شهروندی است»؛ اندیشه های هانا آرنت را آمارتیا سن در کتاب" توسعه ، یعنی آزادی" پی گرفته است.

12- نام کتاب اخیر جان کین، فیلسوف انگلیسی است.
13- خوزه ساراماگو ، پوبلیسیست پرتگالی، برندهء جایزه نوبل ادبیات 1998 / لوموند دیپلماتیک، اگست 2009/

14- Al Gore : „Angriff auf die Vernunft“; Riemann;München;200714