19.05.2019

مسعود راحل- فيلسوف

نهاد و آزادي

 

یادداشت آسمایی: این نوشتار در سال ۲۰۰۱ در رساله اختصاصی  آسمایی در آستانهٔ لویه جرگهٔ‌اضطراری منتشر شده و بنابر اهمیت نکات مندرج در آن بار دیگر به نشر میرسد.

 

" ورقي فرض كن يك روي در تو ، يك روي در يار ، يا هركه هست ، آن روي كه سوي تو بود خواندي ، آن روي كه سوي يارست هم ببايد خواندن"(مقالات شمس تبريزي)

" افسوس كه زنده گي چند بُعدي است ، و لي ، ديدگاه ها هميشه تك بُعدي "(دلتاي)

" ما نمي توانيم پروبلم ها را در همان سطح فكريي حل بكنيم كه در مرحلهٔ اول باعث به وجود آمدن اين پروبلم ها شده بودند "(آلبرت انشتاين)

*

رابطه بين ديدگاه و واقعيت ، پديده يي است كه در تاريخ بشر هميشه موجود بوده ، ولي آگاهي و انتقاد از اين مسأله يك موضوع فلسفي است. فلاسفه مختلفي از جمله نيچه و دلتاي اين [ ديد ] تك بعُدي انسان را مشكل بزرگي مي دانستند.

در رابطه با گسترهٔ سياسي افغانستان ، امروز اين سووال مطرح است كه آيا ما از تك بعدي هاي سياسي خود آگاهي داريم؟

آيا ما آگاه هستيم كه ديدگاه ها سياسيي كه در سال 1973 و بار ديگر در سال 1978 قدرت سياسي را در دست گرفتند ، ديدگاه هاي تك بعدي ايديولوژيكي بوده اند ؟

ديدگاه هايي كه فاجعهٔ امروز افغانستان را به وجود آورده اند ، نمي توانند با همان كيفيت هاي قبلي ديدگاهي ، مشكلات افغانستان را حل بكنند.

آيا كيفيت هاي تازه يي در سطح ديدگاه ، برداشت و قضاوت و عملكرد سياسي ما موجود است و يا اين كه ما با همان ديدگاه پسندي قبلي مي پردازيم؟

فلسفه هميشه در جستجوي به وجود آوردن يك ديدگاه تازهٔ فكري در رابطه با مشكلات است. و چون رسيدن به سطح و ديدگاه نهايي فكري ، در گسترهٔ فرهنگ انساني ناممكن است ، لذا ، كار فلسفه هم لايتنهاي است .

فلسفه كوشش مدوامي است براي عبور از عادت هاي مسلط فكري و ديدگاهي . عادت هاي فكري اعتياد خلق مي كنند. و اين اعتياد مي تواند فاجعه خلق كند.

مسأله ، مسألهٔ عبور از روزمره گي فاجعه است- فاجعهٔ عيني و فاجعهٔ ذهني .

كيفيت اصلي فاجعهٔ ذهنيي كه اين فاجعهٔ عيني را به وجود آورده ، تك بُعدي هاي ايديولوژيكي بوده است كه بعد از سال 1973 در كشور مستقر شد.

ما ، بايد بدانيم كه يك سونگري هاي سياسي و تك بُعدي هاي ديدگاهي ، مشكل اصلي صحنهٔ سياسي افغانستان اند.

بدون شك ، هر فيلسوف بزرگ ، فراخوان سطح و ديدگاه كيفي تازه يي است كه در رابطه با آن با ديدگاه معمول و مسلط آگاهي و تفكر ( از جمله تفكر سياسي ) در تضاد قرار مي گيرد. فلسفه در رابطه با مفهوم " نفي " وجه مشتركي با پديدهٔ هنر دارد.

افغانستان ، امروز كشوري است كه كالبد سياسي و اقتصادي آن ، تمام كوايف يك كشور افريقايي را دارا مي باشد. كشوري كه در سال 1970 ، پا به مدرنيته گذاشته بود ، امروز در ادامهٔ يك مسخ تاريخي ، به يك كشور افريقايي مبدل شده است. اين 23 سال با تمام طولاني بودنش ، تمام كوايف يك ناگهانيت را داشته است. تراكم واقعات ، در اين 23 سال غيرقابل تصور است. معلوم نيست اين قهقراي تاريخي ما را به كدام مرحله يي از گذشته كشانده است. ولي ، يك مسأله واضح است : ما در يك مرحلهٔ ملوك الطوايفي جديد قرار مي گيريم- مثل سال 1879.

آيا ارادهٔ سياسيي كه به اين ملوك الطوايفي جديد خاتمه بدهد ، وجود دارد ؟

ما ، خوب مي دانيم كه قوم گرايي هاي سياسي ، اتحاد ملي افغانستان را قبل از آن كه به وجود بيايد ، از بين خواهد برد.

در افغانستان ، امروز ما ، بعد از افتتاح اول سياسي آن ( 1747 ميلادي) و افتتاح دوم آن ( 1880 ) ، در آستانهٔ افتتاح سوم سياسي كشور خويش در تاريخ معاصر آن قرار داريم. ولي ، قبل از آغاز اين افتتاح ، بايد دلهرهٔ فاجعهٔ انجيلي افغانستان ، با عمق و پهناي آن ، احساس و درك شود.

در آستانهٔ اين آغاز جديد - در گسترهٔ سياسي افغانستان - همه سووال هايي مطرح هستند كه در گسترهٔ سياست مي توانند مطرح باشند.

من ، سياست را ، در حقيقت مفهوم تعريف ناشده يي مي دانم . قبل از سياسي شدن ، بايد حداقل تعريف را از اين مفهوم داشته باشيم.

ما ، در آستانهٔ تشكيل ملت و دولت ، بايد بپرسيم : دولت چيست ؟ ملت چيست ؟

ما ، يك قاموس سياسي نداريم .

مثلاً : در سطح سواد سياسي افغانستان ، اين سووال بايد مطرح شود كه فرق بين حزب و قبيله چيست؟

آيا ذهن آغشته با محتوا هاي قومي و قبيله يي ، قادر به تشكيل يك تشكل سياسي به نام حزب است ؟

سووال هايي كه ما در رابطه با اين آغاز تازهٔ سياسي مطرح مي كنيم ، سووال هايي هستند كه در روند تاريخ ارتقايي كشور حل شده بودند.

وقتي ما - مثلاً - مسألهٔ چه گونه گي نهاد را مطرح مي كنيم ، مي بينيم كه در سال 1970 ، نهادهاي سنتي و نيمه سنتيي موجود بودند كه روند زنده گي اجتماعي را تنطيم مي كردند.

سووال روي پديدهٔ نهاد ، سووال بنيادي تر را مطرح مي كند و آن اين كه اصلاً جامعه چيست ؟

آيا تجمع چندهزار نفر ، يك جامعه را تشكيل مي دهد ؟ تجمع چندهزار نفر ، بدون شك ازدحامي خلق مي كند، ولي جامعه يي را به وجود نمي آورد.

در مورد رابطهٔ فرد و اجتماع ، اين باور ارسطويي صدق مي كند كه مي گفت : " كل ، بيشتر از مجموع اجزأ است ".

جامعه ، بيشتر از مجموع افرادي است كه در آن زنده گي مي كنند. جامعه ، كليت روابطي است كه اشخاص در آن زنده گي مي كنند ، و نهاد هايي كه اين كليت روابطي افراد را تنظيم مي كنند. مثلاً ، قانون يك نهاد است. در حقيقت ما تمام جنبه هاي عمومي و فرافردي جامعه را مي توانيم نهاد بناميم.

يك شهر ، بيشتر از مجموع افرادي است كه در آن زنده گي مي كنند. شهر يك تشكل از ساختمان ها است، و سرك ها و كوچه ها ، و پياده روها كه به حركت مردم جهت جهت مي بخشند ، و چراغ هاي سرخ ترافيكي كه از تصادم موترها جلوگيري مي كنند.

در كابل ، امروز ، فرق بين پياده رو و خيابان عمومي از بين رفته است. كابل شهر پر از ازدحام است. واسطه ها از بين رفته اند و روابط اشخاص چهره به چهره شده است.

در بُعد سياسي هم ما با يك ازدحام مواجه هستيم. منظور من از ازدحام ، تجمع اشخاص بدون روابط تنظيم شده است.

ما ، بايد به اين ازدحام سياسي خاتمه بدهيم و روابط تنظيم شدهٔ سياسي را به وجود بيآوريم. اين فقط از طريق نهاد قانون ممكن است. قانون مي تواند حايلي باشد بين كنش و واكنش هاي مزاجي شخصي و قومي. اين حايل در عين زمان يك ميانجي است. قانون يك حوزهٔ غيرشخصي اجتماعي خلق مي كند كه اشخاص بدون فشار كنش و واكنش هاي بي واسطهٔ اشخاص ديگر، عملكرد شخصي شان را تعيين مي كنند.

اين حوزهٔ اجتماعي غير شخصي است. قانون يك پديدهٔ غير شخصي است. نهاد يك پديدهٔ غير شخصي است. قانون پويش مستقل از افراد دارد. به طور مثال ، يك دفتر رسمي تشكيلي از سلسه مراتب مقامات رسمي است ، اين مقامات رسمي شخص نيستند.

مقام ، يك حوزهٔ مسوووليت است كه اشخاص در آن ها كار مي كنند. بين شخص ( Person ) و مقام ( Amt ) يك تفاوت بزرگ وجود دارد. وقتي وزير گفت من وزارت هستم ، دكتاتوري شروع مي شود.

دكتاتوري يك پديدهٔ شخص سالاري ( Egokratie ) است .

براي تعمق روي پديدهٔ نهاد ، مطالعهٔ اين مفهوم در گسترهٔ فلسفه يك ضرورت است. منظور من از پرداختن به فلسفه نيست ؛ ولي ، پس منظر فلسفي مفهوم نهاد را نمي توان ناديده گرفت - مخصوصاً با توجه به اين كه در جامعه شناسي شناخت ، نقش مهمي ايفا ء مي كند.

بزرگترين فيلسوف نهادها ، در قرن بيستم آرنولد گيلن“ Arnold Gehlen“ است.

در رابطه به اين نوشتار ، بايد اول ديدگاه هاي ماكس شيلر ، وسپس ديدگاه هاي ارنولد گيلن به صورت ساده مطرح شوند.

الگوي اصلي انسان شناسي ماكس شيلر مفهوم " جهان - گشوده گي " است.

ماكس شيلر ادعا مي كند كه حيوان در يك محيط بستهٔ طبيعي زنده گي مي كند كه همسازگار با دستگاه بستهٔ غريزي او است. در حالي كه در تجربهٔ انساني اين محيط طبيعي به برابر - ايستادي مبدل مي شود كه انسان با آن يك رابطهٔ آزاد خلق مي كند.

پديدهٔ جهان - گشوده گي بايد در بحث جداگانه يي مطرح شود.

در ادامهٔ ديدگاه فلسفي ماكس شيلر ، ارنولد گلين فلسفهٔ نهادها را به وجود آورد.

ارنولد گيلن ، اين نظريهٔ ماكس شيلر را تاءييد مي كند كه اين " جهان - گشاده گي " نتيجهٔ درهم ريختن ساختارهاي غريزي و طبيعي انسان است.

به نظر او اين " جهان - گشاده گي " در انسان يك " حوزهٔ تعجب " ، و يك " حوزهٔ باز تحرك ها و انگيزه ها " را به وجود مي آورد و انسان تحت فشار يك " بار تحرك هاي جهت نيافته " است.

در ارگانيزم حيواني ، تمام تحرك ها و انگيزه ها از طريق ساختارهاي غريزي طبيعي تنظيم و بسيج مي شوند. ولي، در انسان اين انگيزه ها و تحرك ها از ساختارهاي غريزي آزاد مي شوند.

انسان از لحاظ طبيعي كاملاً نا ثبات است. اين آزادي انگيزه يي ، سير هرجهتي خلق مي كند.

از نظر ارنولد گيلن ، نهادها به عنوان ساختارهاي جهت دهندهٔ فرهنگي ، جاگزين غريزه ها ، يعني ساختارهاي جهت دهندهٔ طبيعي مي شوند.

فقدان ساختار هاي جهت دهنده طبيعي در انسان ، از طريق ساختارهاي جهت دهندهٔ اجتماعي تلافي مي شوند. اين ساختارهاي جهت دهندهٔ اجتماعي نهادها هستند.

نهادها جبران اين ناثباتي طبيعي انسان را مي كنند و در گسترهٔ اجتماعي عمل مجرد او را به وجود مي آورند.

ارنولد گيلن نهاد را يك " تكيه گاه بيروني " مي داند.

نهادها ساختاراي جهت دهنده يي هستند كه برهمكنش ( Interaction ) هاي اجتماعي و سياسي نظم مي بخشند و يك گسترهٔ عمومي نظم و ثبات را براي عملكرداشخاص به وجود مي آورند.

گسترهٔ زماني نهادها ، وسيعتر از گسترهٔ زماني زنده گي افرا است. نهاد تداوم ديدو عملكرد بين نسل ها را ممكن مي سازد.

اگر دموكراسي را سيستم سياسيي بدانيم كه در آن انتقال حاكميت بدون خونريزي صورت مي پذيرد - وسيلهٔ اين نوع انتقال قدرت ، نهادها هستند.

در سطح اجتماعي اين مساءله را بايد تا ءكيداً يادآوري كرد كه نهادها روابط بي واسطه را با واسطه مي سازند. مثلاً ، قانون به عنوان نهاد اين روابط را تنظيم مي كند و از تصادم مزاج ها جلوگيري مي كند. رابطهٔ بي واسطهٔ هابيل و قابيل ، منجر به قتل مي شود.

رابطهٔ بدون واسطه بين اشخاص را مي توان به شكل ذيل ترسيم كرد :

كنش واكنش

و رابطهٔ با واسط را در شكل ذيل :

كنش  قانون  واكنش

قانون اين رابطهٔ بي واسطهٔ كنش و واكنش را از بين مي برد و يك حوزهٔ بي طرف قانوني خلق مي كند. قانون رابطهٔ چهره به چهره و بي واسطهٔ كنش و واكنش را خنثي مي كند.

بدون حوزهٔ بيطرف قانوني ، روابط اشخاص ، چهره به چهره ، واكنشي و تنظيم ناشده است. من اين پديده را ازدحام مي نامم. در گسترهٔ ازدحام، تحقق آزادي ممكن نيست. در اين گستره ، هر شخص بر شخص ديگر فشار مي آورد. من در اين جا مفهوم " حوزهٔ آزادي " را به مفهومي كه در آلماني آن را “  « Sozialen Freiraum »  مي گويند ، به كار مي برم.

افغانستان ، امروز يك كشور سراپا واكنش است. صحنهٔ سياسي افغانستان در فاصلهٔ 23 سال گذشته چيزي جز تصادم مزاج ها نبوده است. البته از تركيب چندهزار مزاج ، مي توان يك كليت مزاجي به وجود آورد و نام آن را حزب گذاشت .

كميت ، هميشه و اجباراً به يك كيفيت تازه مبدل نمي شود.

در اين نوشتار روي پديدهٔ شخص و غيرشخصي زياد تاءكيد شده است. تفكيك حوزهٔ شخصي و غير شخصي ، يك كيفيت اصلي جامعهٔ مدني است.

فرض اصلي اين نوشتار ، روي اين باور استوار است كه دكتاتوري يك پديدهٔ شخص - سالاري است.

دكتاتوري يعني تسلط شخصي يك فرد ، بر يك دستگاه غير شخصي . در اين رابطه تمام كيفيت هاي مزاجي ، عصبي و ذهني اشخاص ، كيفيت هاي غيرشخصي بودن نهاد را از بين مي برند. نهاد - مثلاً قانون - وسيله يي مي شود در دسترس اهداف شخص.

در گسترهٔ سياسي ، نهاد ، عامل مراقبت و كنترول اشخاص است. در دكتاتوري اين خاصيت نهاد ، يعني مراقبت و كنترول ، از بين مي رود. كيفيت هاي عندي مزاجي و عصبي اشخاص بلافاصله وارد صحنهٔ سياست مي شوند. مزاج هار شده ، در صحنهٔ سياست فاجعه خلق مي كند .

به هر رو ، مزاج و كوايف عصبي اشخاص ملاك خوبي براي عملكرد سياسي نيست.

در اين جا به آن پديده يي مي رسيم كه ابن خلدون به آن دولت “ عصبيت " مي گفت.

آقاي نيكفر ، در مباحثه يي روي اين مفهوم در كتاب " خشونت ، حقوق بشر ، جامعهٔ مدني " مي نويسد : " دولت در ايران هيچ گاه به صورت مجموعه يي از موءسسه هاي داراي پويش مستقل از دولتمردان تشكيل دهندهٔ اشرافيت نظام در نيامده.

دولت عصبيت به ناچار دولت فردي است ".

بدون شك منظور آقاي نيكفر از كلمهٔ موءسسه همان چيزي است كه ما در اين نوشتار آن را " نهاد " ناميده ايم. شايد اصلاً كلمهٔ موءسسه ، كلمهٔ بهتري براي انتقال مفهوم نهاد باشد.

اين " عصبيت" نه تنها عصبيت فردي ، بل عصبيت طايفه يي هم مي تواند باشد. آقاي نيكفر اين عصبيت ها را " نيروي محركهٔ رخدادهاي سياسي و اجتماعي " در ايران مي داند . در اين رابطه آن چه در مورد ايران صدق مي كند ، در مورد افغانستان بيشتر صادق است.

ما نمي توانيم يك تشكل سياسي را روي دستگاه عصبي اشخاص ، و مزاج ( يعني طبيعت دروني ) اشخاص بنيان گذاري كنيم . اين منجر به يك سياست مزاجي و يا عصبي مي شود . جامعهٔ مدني ، يك زيربناي انتزاعي دارد ، يعني زيربناي منفصل از مزاج يا طبيعت دروني افراد .

هربرت فن بارش ، در كتاب " جامعهٔ ناتمام " در مورد جامعهٔ امريكا مي نويسد كه نهاد " مراقبت و برقراري تعادل " ( Checks and Balances ) در سيستم سياسي امريكا به خاطري به وجود آمد كه در پيوريتانيزم ( Puritanism ) امريكايي به طبيعت و مزاج انساني اعتباري نداشت و اين طبيعت و مزاج انساني را " گناه آميز " مي شمرد. اگر ما در سطح افغانستان ، طبيعت انساني را " اشتباه آميز " هم بدانيم ، پيشرفت كرده ايم.

در كشوري مثل افغانستان كه در فاصلهٔ 23 سال گذشته عجيب ترين مزاج هاي بشري حكومت كردند ، ما هيچ نوع ميكانيزم سياسي براي كنترول اين مزاج ها نداشته ايم.

اعتماد خوب است ، ولي كنترول بهتر . اعتماد يك پديدهٔ فردي است و كنترول يك پديدهٔ نهادي . البته به قانون هم مي توان اعتماد كرد . ولي ، قانون به اشخاص ، بلاواسطه اعتماد نمي كند . انتقاد من از اعتماد نامشروط افراد بر افراد است در امور اجتماعي در فقدان نظارت و كنترول قانوني .

وقتي كه دو فرد هم مزاج به همديگر " رفيق " مي گويند ، اين مساءلهٔ شخصي است . ولي ، وقتي اين " رفاقت " شخصي را رسمي بسازند- اين گسترهٔ "رفاقت" بالاخره توتاليتر و فراگير مي شود. بالاخره همه چيز از طريق " رفاقت " تنظيم مي شود. اين سرشت احزاب كمونيستي بوده است. اين نوع " رفاقت " هاي توتاليتر و فراگير ، منجر به " يار " و " عيار " بازي هاي شرقي در گسترهٔ سياست مي شود كه نتيجهٔ آن فاجعه است. درين گستره ، حالت اشخاص ، فضاي انتزاعي قانونمندي سياسي را از بين مي برد.

جامعهٔ مدني - طوري كه گفتيم- زيربناي انتزاعي دارد. قانون شكليي كه روي آن اين جامعه استوار است ، در رابطه باا مزاج طبيعي انسان ، انتزاعي است.

در حقيقت ، " فرد حقوقي " يعني شهروند جامعهٔ مدني ، فردي است كه بدون خواص طبيعي اش ( زن ، مرد ، سفيد پوست ، سياه پوست ... ) با قانون مدني ارتباط مي گيرد. جامعهٔ مدني ، جامعهٔ قانونمند است. نظريه پردازان ضد ارسطويي - مثلاً - توماس هابز ، بر اين عقيده هستند كه اگر وضع لجام گسيختهٔ طبيعي ، و اميال و هوس هاي انساني از طريق ضابطه هاي عقلاني كنترول نشود ، اين وضع به يك انارشي مبدل مي شود. جامعهٔ مدني از طريق نهاد قانون تعهداتي وضع مي كند و روابط واكنشي را به روابط تعهدي مبدل مي سازد ؛ و اين روابط تعهدي را تضمين مي كند و قابل پيشبيني مي سازد. روابط اشخاص از طريق اين دستگاه تعهدات ، تضمين و قابل پيشبيني مي شود.

جامعهٔ مدني ، ايجاب خارج شدن از يك حالت طبيعي را مي كند. كانت مي نويسد : " انسان بايد از وضع طبعي كه در آن هركسي از روي اميال و هوس هاي خود پيروي مي كند ، خارج شده و به ديگران بپيوندد و به يك محدوديت خارجي و عمومي تن دردهد و به عبارت ديگر بايد در درجهٔ اول وارد وضعيت مدني شود" .

به گفتهٔ ارسطو ، انسان " حيوان سياسي " است. ولي ، توماس هابز ، مي گفت كه انسان در بُعد سياسي بايد از وضع طبيعي اش خارج شود. جامعهٔ مدني ، جامعهٔ مصنوعي است. انسان نمي تواند " حيوان " باشد و در عين زمان سياسي . حتّا ، تحقق حقوق طبيعي انسان هم يك فضاي قانونمندي سياسي را ايجاب مي كند. و خود دولتمردان هم در چهارچوب اين دستگاه قانونمندي قرار مي گيرند. مثلاً ، در فلسفهٔ جان لاك ، قوهٔ تقنينيه بر قوهٔ اجراييه تقدم دارد. و در چهارچوب اين دستگاه قانونمندي ، فرد حقوقي ، فردي است داراي حقوق ذاتي سلب ناشدني . و اين حوزهٔ حقوقي ، تعيين و تضمين شده است.

جامعهٔ مدني ، گرايش هاي طبعي انسان را در محدوديت هاي قانوني قرار داده و آزادي هاي نامشروط را مشروط مي سازد.

مشروط شدن آزادي هاي نامشروط ، شرط امكاني تحقق آزادي در گسترهٔ جامعه است. وقتي شخص اول و شخص دوم ، مطلقاً آزاد باشند ، از همديگر متقابلاً سلب آزادي مي كنند. اين همان وضعي است كه توماس هابز آن را وضع طبعي مي دانست و آن را وضع " جنگ همه عليه همه " تعريف مي نمود.

آيا ما در آن وضعي قرار گرفته ايم كه توماس هابز آن را وضع طبعي مي دانست ؟

بدون شك اين وضع لجام گسيخته گي سياسي در افغانستان ، بي شباهت به اين وضع طبعي توماس هابز نيست.

در گسترهٔ سياست ، مشروط شدن حاكميت از طريق قانون ، اولين شرط دموكراسي است. و در اين جا به فرض دوم اين نوشتار مي رسيم كه دموكراسي يك سيستم سياسي نهادي است. و دموكراسي ، تحقق خوداراديت مردم است از طريق دستگاه حاكميت ، به وسيلهٔ نهاد قانون .

__________________________

پينويس ها

(1) در رابطه به تك بعدي هاي ديدگاهي ، نيچه ، از كلمهٔ perspektivism استفاده مي كند. ادرنو ، در كتاب " ديالكتيك نفي " از " وابسته گي هاي مطلق ديدگاهي " انتقاد مي كند. ديده شود -متن آلماني " ديالكتيك نفي " - Nigative Dialektik , Suhrkamp, 1982

( 2 ) در رابطه با فرق مفهومي " جماعت و اجتماع " كتاب فرديناند تونيزFerdinand Tِnnies مهم است . او بين جامعه هاي سنتي Community و جامعهٔ مدرن Society فرق مي گذارد.

فرديناند تونيز از بنيادگذاران جامعه شناسي آلمان است و تاءثيراتي روي ماكس وبر گذاشته است. ديده شودFerdinand Tِnnies , Geselschaft & Gemeinschaft , Wissenschaftliche Buchgselschaft , Darmstadt, 1991

(3 ) مكتب انسانشناسي فلسفي در دههٔ بيستم قرن بيستم ، از طريق ماكس شيلر بنياد گذاري شد. نماينده هاي اين مكتب در پهلوي ماكس شيلر ، هلموت پلسنر ، پاول الزبرگ ، و ارنولد گيلين هستند.

مفهوم " جهان - گشوده گي " الگوي انسانشناسي فلسفي ماكس شيلر مي باشد كه بار اول در كتاب " موقعيت انسان در كايينات " مورد استفاده قرار مي گيرد . ماكس شيلر در اول تحت تاءثير پديده شناسي ادموندهوسرل قرار داشته و سخت مورد احترام مارتين هايديگر ، بود. او يكي از بنيادگرايان جامعه شناسي شناخت ، به شمار مي رود. ديده شود متن آلماني اين كتاب Max Schilar , Die Stellung der Mensch in Kosmos , Nymphenbürger Verlag , 1949, s.41.

( 4 ) ارنولد گيلن ، در ادامهٔ مفهوم " جهان - گشوده گي " (Weltoffenheit) ، فلسفهٔ نهاد ها را به وجود مي آورد- مخصوصاً در كتاب der Mensch und seine stellung in der Natur ( انسان و موقعيت او در طبيعت ) پديدهٔ " جهان - گشوده گي " را در رابطه با مفهوم نهاد مطرح مي كند.

مطالعهٔ اين مفكورهٔ ارنولد گيلن در رابطه به كتاب " ساخت اجتماعي واقعيت " كه موضوع اصلي آن پديدهٔ نهادسازي در گسترهٔ جامعه است ، مي تواند خيلي جالب باشد. ولي ، متاءسفانهٔ بحث روي اين مطلب از حوصلهٔ اين مقاله خارج است. من ، فقط به يك پره گراف اين كتاب در رابطه با مفهوم فلسفي " جهان - گشوده گي " مي پردازم و آن را با ترجمهٔ فارسي كتاب مقايسه مي كنم . در متن انگليسي اين كتاب مي خوانيم :

" That is world-openness , while interinsic to man´s biological make-up is always pre-empted by social order. One may say that biologically intrinsic world-openness of human existence is always , and in-deed must be, transformed by social order into a relative world-closedness. While this reclosure can never approximate the Closdnness of animal existense if only because of its humanly produced and thus “artificiala" character, it is nevertheless capabel , most of the time, of providing direction and stability for the greater part of human condact. “ 92

و الان به ترجمهٔ فارسي اين پره گراف توجه مي كنيم :

" ممكن است گفته شود كه سازگاري كامل هستي انسان با جهان كه از لحاظ زيستي جنبهٔ ذاتي دارد ، همواره در اثر نظم اجتماعي به نوعي كم سازگاري نسبي تبديل مي شود ، و در حقيقت بايد هم تبديل شود. گو آنكه اين تغيير جريان ، هرچند فقط به دليل خصلت انسان ساخته و بنابراين " مصنوعي " بودنش ، هرگز به كم سازگاري هستي حيواني شبيه نتواند بود، با اين حال اكثر اوقات ، قادر است كه براي بخش اعظم رفتار انساني جهت و ثبات فراهم آورد" .

مي بينيم در اين مفهومي كه بايد " جهان - گشوده گي " ترجمه شود " سازگاري كامل هستي انسان با جهان " ترجمه شده است. اين يك ترجمهٔ طويل و بي معنا است.

كلمهٔ دومي كه بايد " جهان - بسته گي " ترجمه شود ، " كم سازگاري " ترجمه شده است ، كه باز هم هيچ معني ندارد. برعكس ماكس شيلر و ارنولد گيلن مي خواهند بگويند كه ارگانيزم حيواني با يك محيط بستهٔ طبيعي سازگار است.

ماهي با محيط طبيعي اش يعني آب ، سازگار است. و اگر به گفتهٔ مترجم فارسي كتاب مذكور ، هستي انسان " سازگاري كامل " با جهان داشته باشد ، ضرورتي براي پديدهٔ نهاد نيست. در فلسفهٔ گيلن ، نهاد ، وسيلهٔ به وجود آوردن اين سازگاري است. در ترجمهٔ فارسي اين كتاب ، مفاهيم اصلي نه تنها نامفهوم مي شوند ، بل معاني معكوس پيدا مي كنند. مترجم مذكور ، كلمهٔ " بيولوژيكي " را " زيستي " ترجمه مي كند . زيستي ، مفهوم وسيع دارد و در رابطه به همين وسعت مفهومي اش مبهم است و مفهم خاص " بيولوژيكي " را نمي رساند.

به هر رو ، ماكس شيلر و ارنولد گيلن ، به علم بيولوژي زياد توجهٔ داشتند و ارنولد گيلن روي اين مساءله كه به " بيولوژيزم " گرايش داشته مورد انتقاد بوده است.

در نقطهٔ مقابل اين ديدگاه ، ارنولد گيلن مورد انتقاد هابرماس و كارل اوتوآپل قرار مي گيرد كه روي ذهنيت خلاق انسان اتكا ء مي كنند.

بدون شك يك هنرمند و يا هم فيلسوف خلاق ، برضد اين " جهان - بسته گي " اجتماعي مبارزه مي كنند. هرمند موجودي است كه جهان را باز مي گشايد و به جهان - گشودگي انسان رو مي آورد. ولي ، در كشورما كه در آن 23 سال نهاد - زدايي شده ، ديدگاه ارنولد گيلن مطرح تر است.

( 5 ) اصطلاح " چهره به چهره " مفهومي است كه الفرد شوتس Alfred schutz شاگرد معروف ادموند هوسرل ، در رابطه به پايين ترين شكل روابط بي واسطهٔ اجتماعي از آن استفاده مي ند.

( 6 ) پتر ، ل. برگر / توماس لوگمان

ساخت اجتماعي واقعيت ، "رساله يي در جامعه شناسي شناخت " ، ترجمهٔ فريبز مجيدي ، نشرات... ، سال ...

در اين نوشتار از متن انگليسي كتاب استفاده شده است.

Peter . L. Berger , Thomas Luckmann , The Social Constraktion of Reality , Anchor Book Edition , 1967...

( 9 ) محمد رضا نيكفر ، " حقوق بشر و جامعهٔ مدني"

( 10 ) Herbert Von Borch ، امريكا جامعهٔ ناتمام . متن آلماني “ America , die unfertige Geselschaft”

( 11 ) مفهوم جاكعهٔ مدني روي اين باور استوار است كه انسان در اين گستره ، بايد از وضع طبيعي خود بگذرد. انسان نمي تواند در عين زمان هم طبيعي ( حيوان ) باشد و هم سياسي.

پديدهٔ قانون كه در رابطه با انضماميت طبعي انسان انتزاعي است ، اين جامعه را تشكيل مي دهد. جامعهٔ مدني روي قانون مدني استوار است. پديدهٔ شكلي بودن اين قانون بايد مورد مباحثه قرار بگيرد.