01.11.2015
عمران راتب
قدرتِ فرهنگ و فرهنگِ قدرت
[یک توجیه: هر تحلیلی، یک برنهاده است؛ برخواسته از نوعیت فضایی که جانمایهی تحلیل در آن شکل میگیرد. لذا تحلیل در مقام برنهاده، در عین زمان میتواند هم صادق باشد و هم کاذب. اگر بپذیریم که برنهاده نه یک امر انتزاعی و مجرد، بلکه همواره در رابطه با نهاد یا تز مطرح میگردد و در نتیجه، یک امر انضامی است، صادق است. زیرا مرجع صدقش را از نهاد یا تزی اخذ میکند که موجِد آن شده و یا دستکم به دلیل انضمامیبودنش، نه قادر است صدق مستقل داشته باشد و نه کذبی مجرد. اما اگر مبنای نگرش خود این انگاره را قرار بدهیم که هر برنهادهیی، دلیل و علتی برای خلقشدن داشته، یعنی یک امر فرا راه، موجب خلقشدنش گردیده، میتواند کاذب از آب درآید. واضحتر بگویم: در صورتیکه غایت بهوجود آمدن یک برنهاده، خودِ همان برنهاده باشد و دیگر چیزهها بهصورت جنبی و پیرامونی مطرح گردند، قاعدتاً، صدق آن برنهاده مورد شک نیست. زیرا حتا در صورت کاذب بودنش، مسوولیت به دوش نهاد بوده و از اینرو، برنهاده از مکافات یا مجازات مبراء است و لذا، صادق است. چون گفتیم که بهدلیل مخلوقبودن و مسوولنبودنش، از سقوط در چنبرهی قضاوت فارغ بوده و صدق و کذب از گردنش ساقط میشود. اما اگر بپذیریم که غایت خلق برنهاده لزوماً خودش نبوده بلکه ضرورت وجود امر دیگری، همنهاد یا همان سنتز موجب شکلگیری آن شده، ممکن است کاذب هم باشد. نکته اینکه از این نگاه، کذب برنهاده میتواند یک رویداد خیلی مهم تلقی گردد. زیرا در صورت پذیرش این انگاره، توجهات و نفی و نقد از نفسِ برنهاده برگشته و بهسوی نتایج یا اثراتش جلب میگردد.]
این توجیه را از آن رو آوردم تا گفته باشم که متن زیر، درآمد نکتهواری است بر بحث جدالبرانگیز و مهم رابطهی متقابل قدرت و فرهنگ یا قدرتِ فرهنگ و فرهنگِ قدرت، با رویکرد کمابیش تحلیلی. لذا، نه میتوان بهطور مطلق از صدق آن سخن گفت و نه از کذبش؛ با توجه به آن گزارههای منطقی که در فوق مطرح نمودم. نکتهوار به این دلیل که اینجا نه مجال و رخصت گستردن دامنهی این بحث است و نه هم انصافاً، این کار شاید، در وُسع و توان نگارندهی این مطلب.
نخست، چند نکته در پیوند با قدرتِ فرهنگ:
فرهنگ در وجههی آیدیالی و آرمانی آن، مهاری است بر جنونِ بسطِ خشونت در قلمرو قدرت یا کژرویهای قدرت؛ فرهنگ بهمثابهی مانع خشونت در «قلمرو استبداد». آنگاه که قدرت در جهت اِعمال خشونت بیلگام میشود و به تعبیری، بر فراز ساختارهای تعریفشده قرار میگیرد، بر فرهنگ است که به مثابهی سد و مانع بر سر راه جنون بیلگام قدرت، قامت راست کند. نمونهی مصداقی آن را میتوان در ادبیات مقاومت چپگرایان علیه دولتهای استبدای حاکم دانست؛ البته که در چند دهه قبل. به تعبیر دیگر، فرهنگ در قالب شعر، رمان و دیگر ژانرهای ادبی – فرهنگی، گسترهیی را در جامهی گسترهی مقاومت و خواست ایجاد میکند که این گسترهی خواست در برابر گسترهی رخدادهای موجود قد علم میکند؛ خواستها از راه مبارزه و مقاومت، در برابر رخدادها و در پی ایجاد یک آرمانشهر. این است آن وجههی لگامزنی فرهنگ و نقش آن در مهار جنون خشونتآمیز قدرت.
در چنین حالتی، قدرت همواره با فرهنگ در تعارض و ستیز است و خواست تسلطیابی یکی بر دیگری، به شکل روشنی بروز مییابد. قدرت از فرهنگ میهراسد و در صدد تضعیف و قدرتزدایی از آن بر میآید و فرهنگ نیز در مقابل، بر قدرت میخروشد و نیت نابودی آن را دارد. چنانچه در یک نمونهی آشکار، احمد شاملو ادعا میکند که «فارسان توسن چوبین قدرت» را «بر دار شعر خویش» آونگ کرده است. این یعنی، خروشیدن فرهنگ بر قدرت و در واقع، مهار بسط خشونت در قدرت. اینجاست که قدرت با رویدستگرفتن خشونت و ستم بیشتر، بیش از پیش به فکر چارهجویی میافتد. چون نفوذ فرهنگِ این چنینی را در متن جامعه، برای خودش خطرناک پیشبینی میکند. تیوری امتناعِ نفوذ و تسلط فرهنگ از اینجا شکل میگیرد. محض نمونه: هنگامی که فدوا طوغان شعری به پاس جانفشانیهای مردم فلسطین در برابر تجاوزات اسراییل سرود، موشی دیان صدر اعظم وقت اسراییل با خشونت تمام، این واقعیت را بر زبان آورد: «این شعر به اندازهی بیست چریک مسلح در نابودی اسراییل و تهییج ملت فلسطین نقش دارد.» (داد نورانی، ساطوری از خشم) چون قدرت از راهیافتن اشک و فریاد انسانی در فرهنگ (نمونهی آن: شعر) به هراس افتاده است.
فرهنگ که اگر نمایندهی خاص آن را ادبیات و بهویژه شعر بدانیم، هویدا گردید که در چنین حالتی تبدیل به یک نیروی مادی شده و موفق به کسب صداقتش میگردد. زیرا انصافاً، عینیترین حالت یک حالت ماتریالیستی بوده و چون در این حالت، هستی انسانها سازندهی شعور آنهاست، شعر به درک رسالت واقعی خودش میرسد. زیرا شعر نیز اصالتاً از شعور انسان بر میخیزد.
و، فرهنگِ قدرت:
فرهنگِ قدرت در جوامع بسته، نیمهفیودالی و نیمهسرمایهداری؛ آنجا که هنوز قدرت دموکراتیزه نشده، بیشتر از هر جامعهی دیگر نمایان است. در چنین جوامعی، فرهنگ نه در برابر قدرت قرار میگیرد و تعارضی با آن دارد و نه اصلاً به عنوان یک پدیدهی مجزا از قدرت، میتوان از آن سخن گفت. آنجا فرهنگ با قدرت عجین و آمیخته است؛ فرهنگ به قدرت حقانیت و مرجعیت میبخشد و قدرت به فرهنگ نیرو و شلاق. بحث دیگر این است که در این احوال، دین نیز از فرهنگ قابل تفکیک نمیتواند بود. چون فرهنگ، دینی میشود و فرهنگِ دینیشده همواره بهترین پشتوانه بوده برای قدرت استبدادی. به دیگر سخن: در جوامع دینییی که هنوز مدرنیزه نشده، فرهنگ نقش همرسانیکنندهی پیام قدرت را دارد؛ یعنی چوبدستی میشود در دستان مستبد قدرت. اصلاً شاید بهتر این باشد که بگویم فرهنگِ دینیشده خود، همان پیام قدرت است. زیرا خواستگاه قدرت در آن جوامع، تعارضات غیردموکراتیک است؛ ناشی از دادوگرفت و تعاملات بدوی و ناروای اجتماعی؛ نظیر: رقابتهای خانخانی، بافتارهای مسلط ملوکالطوایفی و ... در یک کلام: قدرت در آنجا مبنای فیودالی و دهکدهیی دارد و در قدرت فیودالی و دهکدهیی که سازوکارهای اجتماعی همواره غیرانسانی و خشن اند، فرهنگ نیز همان حالت را دارد. چون فرهنگ تا رسیدن به مرحلهی تقابل با قدرت و مهار آن، میباید کوهی از باورهای مصلوب و دیرینه را شکافته و پشت سر بگذارد تا خود به یک باور و ایمان تبدیل گردد. تا رسیدن به چنین مرحلهیی، قدرت و فرهنگ هریک، جزء لاینفک دیگری بوده و نیز معنابخش همدیگر. شلاقزدهشدن یک زن در ولایت غور توسط یک مرد در کمال زیر پاگذاشتن حقوق پذیرفتهشدهی بشری، در واقع همان جنون قدرت دهکدهیی است که به شکل یک فرهنگ دیرپا ظاهر شده است. فرهنگی که پشتوانهی قدرت را با خودش دارد. در نتیجه، عمل آن مرد در این جامعه هم فرهنگ است و هم قدرت.