حميد عبيدی

 

دو ديدار با آن عارف کامل

سي سال پيش بود كه بار نخست همديگر را ديديم . يك روز بهاري  بود و آسمان از چشم آفتاب و چشمهء ابرهاي سپيد، جوانه هاي بهاري را با ناز و نوازش شستشو ميكرد.

 سه فصل تمام تا چشم از خواب ميگشودي ، به من نگاه ميكردي . هر روز از بام تا شام همديگر را ميديدم و در شبهاي مهتاب تا نيمه هاي شب . و امّا ، حالا خودت هم ميداني كه با وجود اين ديد و بازديدها نتوانستي مرا بشناسي. منظورم سيما و شكل و شمايلم نيست . آن تابلوي زيبايي كه چندين سال پيش آن را در مهاجرت نقاشي كرده أي نشان ميدهد كه تمثال من در ذهنت با تمام جزيياتش نقش بسته است .

اين تنها تو نبودي كه مجذوب ظاهرم شده بودي . تنها تو نبودي كه نتوانستي خودم را بشناسي و درك كني. راستش ديري از پيدايشم نگذشته بود كه من در پهناي زادگاهم ديگر خودم را تنهاي تنها احساس كردم - مثل اين كه كيهانوردي را  برهنه و يكه و تنها در كرهء ماه رها كرده باشند. بلي ، ديريست كه ديگر انديشه هايم ، افكارم ، آرزوها و  آرمانهايم ، به ناكجاهاي زماني و مكاني غيرقابل دسترس تبعيد شده اند. ديريست كه من ديگر در اينجا وجود معنوي ندارم . رنج و اندوه من از همين است .  آنچه از من مانده بود همين پيكرم بود ...

از اين كه جسدم را به خاك ميسپارند هيچ احساس درد و اندوه نكردم.

ميدانم كه به خاطر خاكسپاريم بسيار اندوهگين هستي. بلي ،  همه گان ميدانند كه خاكسپاري من چه گونه بود ...

كساني كه در مراسم خاك سپاري من حضور داشتند ، مرا دشمن ميپنداشتند .   آنان بسيار زحمت كشيدند تا پيكره هاي بي جان مرا نابود سازند- حاصل هزاران روز كار  هنرمندانهء هزاران هنرمند  را ... بالاخره زماني كه موءفق شدند چهره هاي شان  از غرور و شادي برق زدو  از  شوق نعره كشيدند .

دلم براي كساني كه مرا دشمن خود و خودشان را دشمن من ميپنداشتند و تصميم به خاكسپاري من گرفتند ، ميسوزد. اينان گرچه از مردن و كشتن نميترسند و از هيچ چيزي و هيچكسي ترسي ندارند ،  امّا بيچاره ها از تمثال بي جان  من ميترسيدند.   دلم براي اين بيچاره ها سوخت. بلي ، گفتم بيچاره ها. آخر  مگر  نسبت به شبروان شب پرستي كه از بس خشونت ديگر در قلب شان جايي براي مهر باقي نمانده ، بيچاره تري يافت ميشود ؟!

 اينان گرچه از كشتن و كشته شدن به نام ايمان هيچ هراسي ندارند ، امّا بيچاره ها سخت سست ايمان و ترسو هستند. مگر كسي ترسو تر از اينان كه از يك جسد بي جان خاكي بترسد ، پيدا ميشود ؟!

و امّا ، من ، از اينان بسيار ترس دارم. براي خودم نه . من ، از آنان  به خاطر آنچه كه بر سر ديگران و حتي بر سر خود مي توانند بيآورند ميترسم.

من از زور بازو و از سلاحهاي مرگبار شان هراسي ندارم. من زورمنداني بسيار قدرتمند تر از اينان را ديده ام.

من ،  از افكاري كه اينان دارند ميترسم. از مغزها و قلبهاي سنگ شدهء شان ميترسم . از چشم هايي كه مينگرند و نميبينند، از گوشهايي كه اگرهم گوش بدهند نميتوانند بشنوند ، ميترسم . بيشتر از اينان از كساني ميترسم كه ميپندارند بهتر از همه ميبينند، بهتر از همه ميشنوند ، بهتر از همه ميدانند. از نابينايي كه ميداند نميتواند ببيند ، از كسي كه نميشنود و ميداند كه ناشنوا است ، از كسي كه نميداند و ميداند كه نميداند نبايد زياد ترسيد.

من ، از كساني هم بسيار ميترسم كه افلاس فكري و معنوي ديگران يگانه سرمايهء شان است- از كساني كه حتي شهامت نشان دادن چهره هاي واقعي و نيات باطني خود را ندارند و هر چندگاهي به نرخ روز نقابي بر رخ و جامه يي بر تن ميكنند و  از وعده و وعيد تازه يي سخن ميرانند ، تا خلق خداي را بفريبند ...

به راستي حيف كه اين فرصت كوتاه را تنها در بارهء گمراهيها و گمراهان سخن بگوييم.

***

و پيامي هم دارم براي كساني كه از خاكسپاري من   قلب و جان شان را اندوه فراگرفته است.

ميدانم كه بسياريها در دوردستها با شنيدن تصميم خاكسپاري من سخت تكان خوردند و  قلبهاي شان از درد فشرده شد. از همدردي شان سپاسگزارم... ولي ، حيف كه كسي به خودم فكر نكرد ، به انديشه هايم ، به افكارم ، به  آرزوهايم و به  آرمانهايم كسي فكر نكرد و آنها را به ياد نياورد.

من از ديرگاهي ديگر نميتوانستم سخن بگويم. و اگر سخن هم گفته ميتوانستم بي حاصل بود ، زيرا ديگر  در زادگاهم هيچكسي زبان مرا نميفهمد.   حتي كساني  كه خالصانه به من عشق ميورزند و ارادت دارند نيز مرا درست درك نميكنند...

وقتي از زادگاه صحبت ميكنم منظورم همين زادگاه دومم است كه در آن ميعاد دوم زنده گي را با شكوه تمام زنده گي كردم. در همين جا بود كه سرپنجه هاي سحر آفرين هنرمندان جان پيام مرا برهزاران پيكرهء كوچك و بزرگ نقش كردند- پيكره هايي كه از خاقان چين تا خلفاي بغداد هركسي به نوعي و به دليلي از ديدنش شگفتي زده ميشد. از همين زادگاه دومم بود كه انديشه ها ، آرزوها و آرمانهايم فراگير شد و  تا سرزمين آفتاب تابان و فراتر از آن راه يافت .

و جان پيام من دوري از شرارت  ، طرد خواهشات شيطاني  و  نفي خشونت بود و رو آوردن به معنويت بود. فراخوان من انسان شدن آدمي بود.

به چهره و حالت آن پـيكره هايي كه هنرمندان گندهارا از من ساخته اند  بنگر ، كه چه آرامش درونيي  را بازتاب ميدهند. اين كمال هنرمندان اين سرزمين بود كه جان پيام مرا در حالت صورت و دست پيكره ها بازتاب  دادند.

خواهش ميكنم باري تصويري از آن صورتها را در برابرت بگذار و ببين كه آيا در دنيايي كه در آن زنده گي ميكني ، در سيماي كسي چنين آرامش و خوشبختيي را يافته ميتواني ؟

***

سرنوشت آرمانهاي آن عارف كامل كه از  " پندار نيك ، كردار نيك ، گفتار نيك " سخن گفت ، نيز بهتر از سرنوشت من نبود.  والاترين ميراثهاي معنوي او را نيز  مدتها قبل به ناكجا تبعيد كرده اند.

حيف كه انسان در بيرون از خودش در جستجوي آرامش ، غنا و خوشبتي است ، سينهء كوهها ، دل درياها و كهكشانها را ميجويد و اما در كوشش كشف باارزشترين و  والاترين ثروتيهايي  كه در اندرون خودش وجود دارند ، نيست .

آدمي گويا براي دفاع از خود در برابر خطرات بيروني كه ميپندارد از  دست ديگران برايش متصور اند ، مهيبترين وسايل را ايجاد كرده است و اما چرا نتوانسته است دريابد كه اين همه خطرها از اندرون خودش مايه ميگيرند و چرا نميكوشد تا مايه و سرچشمهء اين خطرات را در اندرون خودش از ميان بردارد؟!

تو ميداني كه من از روي حسرت و حسادت سخن نميگويم . من شهزاده به دنيا آمدم. من ، رفاه و شكوه متكي بر زور و زر  را ديدم. من ، دريافتم كه آن رفاه و  شكوه محصول كار و كوشش  و عرقريزي و رنج و محروميت شباروزيي هزاران انسان بيچاره و مظلوم است . پس از پي بردن به اين حقيقت و انديشيدن در بارهء آن  من  از آن رفاه و  شكوه  نفرت كردم و بريدم. رفاه و شكوه متكي بر زور زر را  ترك گفتم تا به رفاه و شكوه معنوي برسم ، به رفاه و شكوهي كه از راحتي وجدان و آرامش دروني مايه ميگيرد ، نه از عرق و خون انسانهاي ديگر. رفاه و شكوهي كه مايه و سرمايه اش عشق است و جز عشق چيزي نيست.

ميدانم كه اگر  تو  آن وقت مرا مانند امروز ميشناختي ، به راه ديگري مي رفتي.

تو آن وقت جوان معصوم و امّا ، خام و بي تجربه بودي . تو مانند من از بيچاره گي و محروميت انسانها رنج ميبردي . بلي ، تو آرمانهاي بلندي در سر داشتي . به آزادي و خوشبختي انسان فكر ميكردي . و امّا ، اكنون ميبني و ميداني كه فرجام  آن راه و راههايي كه ديگران رفتند چه بود...

چه خوب است كه تو از خطاهايت آموختي و عبرت گرفتي  و زير بارگران ناكاميها كمر خم نكردي . و خوبتر آن كه در خود شهامت اخلاقي اعتراف به خطا را يافتي و همت كوشش در  راه جبران مافات را.

***

من زماني با ميترا و آپولون همسايه بودم و چه همسايه گي خوبي داشتيم... ما را تقاطع مسير تاريخ و پهناي جغرافيا همسايه ساخت. كسي نميتواند همسايه اش را انتخاب كند. آنچه را كه ميتوان انتخاب كرد همانا شيوهء مناسبات با همسايه گان است. خوشحالم كه اين همسايه گي ما بر پايهء معنويت راستين استوار بود .

من با پيام صلح ، بردباري و دوري از خشم و خشونت به اين سرزمين آمدم . از آناني كه با عشق به اين پيام خواستند آن را در پيكره ها و تنديسه ها بازتاب دهند ، سپاسگزارم.  آرزوي من و آرزوي آنان اين بود تا آدمي با خشكاندن ريشه هاي شرارت در اندرون خودش ، " پندار نيك ، گفتار نيك و كردار نيك " را پيشه كند و راه رسته گاري را بيابد. و امّا ، با درد و دريغ بسيار كه چنين نشد. تاريخ براي زادگاه والاترين اندرزها تقدير  ديگري نوشت . و من محكوم به آن شدم تا به شاهد خاموش اين تاريخ بدل شوم - تاريخي بر بستر درياهاي خطا و خون  و  با بر و باري  سراسر انباشته از خوشه هاي خشم و  خرمنهاي خاكستر.

آدمي صرف نظر از اين كه به كدام دين و آيين و يا انديشه و باور موءمن باشد ، تا خودخواهي ، نفرت و خشونت و همه شرارتهاي ديگر را از خود نراند و  دل و جانش را محراب مهر نسازد و  خود مظهر  " پندار نيك ، گفتار نيك و كردار نيك "  نشود ، خودش و جهاني كه در آن زنده گي مي كند ، انساني نخواهد شد.

أي درد و أي دريغ كه پس از مرگم نيز كسي حقيقت را بر فراز بام دنيا فرياد نكرد و نگفت :  " آي موءمنان ! آي مسلمانان !  زردشت و بودا را در كنار فرعون و نمرود و شداد ... قرار دادن هيچ روا نيست و خداي را خوش نخواهد آمد ..."

***

براي تاريخ گريستن چه سود دارد ؟!

تاريخ را نميتواني دگر گون كني ، امّا براي امروز و آينده چانس انتخاب را داري .

 


 

از تاريخ تنها ميتواني بياموزي  و عبرت بگيري ، تا بار ديگر خطا را به جاي خط رسته گاري نگيري.

آيا تو حاضري كه چنين كني ؟

آيا توانايي آن را داري تا چنين كني ؟

***

اكنون كه اين سطور را مينويسم باز فصل بهار است و از آن زماني كه براي نخستين بار  بهار خزان شدهء او را در بهارستان ويران باميان ديدم ، درست سي سال مي گذرند . امّا رواق هايي كه پيكره هاي مصدوم او در آنها از قرنها به اينسو پشت به كوه و رو به فضاي باز ايستاده بودند ، ديگر خالي هستند . 

انفجار پيكره ها مرا تكان داد و در انديشه فرو برد. روزها و شبهاي زيادي خواب از چشمانم فرار كرد و در خواب و بيداري مي انديشيدم و در دنياي تخيل با اين عارف فرزانه كه پيكره ها نمادهايي از او بودند و ديگر يادگاري از يك لحظهء شكوهمند معبر تاريخ گشته بودند ،  گفت و شنود  داشتم. گرچه من فاصلهء كيهاني ميان خوردي خودم و بزرگي او را  ميدانم  ، ولي با آنهم جسارت ميكنم كه بگويم : " به پنداشت من  اگر  گيوتاما آن فرزند فرزانهء خانوادهء شاكيا ،  امروز ميتوانست سخن بگويد ،  جان پيامش همين ميبود كه نوشتم".

و امّا ، پرسش اصلي اين است كه پاسخ ما به فراخوان او چه ميبود و يا چيست ؟...

***

- به ما نياموخته بودند كه زردشت ،  كي بود و  انديشه ها و آرمانهايش چه بودند ...

- به ما نياموخته بودند كه بودا ، كي بود و انديشه ها و آرمانهايش چه بودند ...

 آيا ديگر وقت آن نيست تا اين بزرگان انديشه و معرفت را از تاق نسيان تاريخ دوباره بيرون كنيم و آنان و انديشه ها و آرمانها و گفتارها و كردارهاي شان را بشناسيم و بشناسانيم و به مردم بگوييم:" اين درست است كه آنان در زمان پيش از اسلام ميزيستند، امّا ، از شمار پيشوايان  راه رسته گاري معنوي بشريت بودند و  اگر از نگاه معرفت ديني بنگريم و يا از ديدگاه خرد انساني ، درخواهيم يافت كه هيچ كار قابل سرزنش و نكوهش از آنان سرنزده است تا تكفير شوند..."

و بگوييم : " آي موءمنان ! آي مسلمانان !  زردشت و بودا را در كنار فرعون و نمرود و شداد ... قرار دادن هيچ روا نيست و خداي را خوش نخواهد آمد ..."

***

نميدانم تو كه به خود زحمت خواندن اين سطور را داده أي ، تا چه حد با من موافقي ؟

آيا ميشود كه در اين باره با هم صادقانه سخن بگوييم ؟

***

      برگرفته از شمارهء 18 -19 مجلهء آسمايی مورخ جولای 2001